جشنواره خاتم
Khatam Festival

این خانه پر از نام محمد است

2,764

 

 

این خانه پر از نام محمد است

معصومه کریمی

 

مامان با شکم گنده‌اش تا برسد پایین پله‌ها، یک بار شاهنامه را مرور کرده‌ام. فکر می‌کنم به شاهنامه. به این که چرا توی شاهنامه پدر و پسر روبه‌روی همند. چرا حرفی از مادر و دخترها نیست. یا مادرهای آن زمان خیلی باحال بودند یا فردوسی از جنگ مادر و دخترها خبر نداشت. دوباره انگشتم را می‌‌گذارم روی زنگ و این بار طولانی‌‌تر. لعنت به این آیفون که سالی سیزده ماه خراب است. مامان با چادر گل‌گلی‌اش هس‌هس‌کنان در را باز می‌‌کند. نگاه چشم‌‌های بی‌حالش می‌‌کنم. خودم را لعنت می‌‌کنم که چرا باز کلید را جا گذاشتم. به روی خودم نمی‌‌آورم. زیر لب سلام می‌‌کنم و از پله‌‌ها بالا می‌روم. مامان هم نرده‌‌ها را می‌‌گیرد و دنبالم می‌‌آید بالا. بابا مصطفی در را باز می‌‌کند. نگاه مامان می‌‌اندازد و بعد هم نگاه می‌‌کند به من.

ـ بابا جون خب زنگ پایین رو می‌‌زدی …

نگاه می‌‌کنم به چشم‌های مهربان بابا مصطفی که پشت عینک، مهربانی‌‌اش بیشتر خودش را نشان می‌دهد. از چشم‌‌های خسته و قرمزش معلوم است که باز با خودش خلوت کرده.

ـ آخه گفتم نکنه خانم جان خواب باشه …

مامان ده بار نفس می‌‌گیرد تا این چند تا پله را بالا بیاید. حال خانم جان را از بابا مصطفی می‌‌پرسد. بابا مصطفی هم عروس گلم عروس گلم می‌‌گوید و دستش را می‌‌گیرد و می‌‌برد داخل خانه. می‌‌خواهم راه بیفتم و بقیۀ پله‌‌ها را بالا بروم اما دلم نمی‌‌آید. برمی‌‌گردم تا ببینم حال خانم جان چطور است. اصلاً دلم نمی‌‌خواهد توی این حال ببینمش. این پانزده سال بابا مصطفی به زور خانم جان را تا اینجا کشانده. از وقتی یادم می‌‌آید خانم جان چند بار عمل قلب کرده. دکتر این بار آخری گفت عمل هم دیگر جواب نمی‌‌دهد. بهتر است به‌جای بیمارستان توی خانۀ خودش راحت باشد. خودم شنیدم که گفت اذیتش نکنید. بابا مصطفی را خیلی دوست دارم. با همۀ مردهای بداخلاق قدیمی فرق دارد. همیشه دیده‌ام که چطور ناز خانم جان را می‌‌کشد. خودش همۀ کارها را می‌‌کرده. نمی‌‌گذاشته خانم جان دست به سیاه و سفید بزند. این اواخر هم هر وقت دیدمش داشته خانم جان را ماساژ می‌‌داده. پشتش را و پاهایش را. که نکند زخم بستر بگیرد. این چند وقته هم کارگاه خیاطی را سپرده به کارگرها. همیشه از کارگاهش برایم گفته و اینکه چطور از دکمه‌دوزی و خیاطی شروع کرده تا الآن که خرج چند خانواده را می‌‌دهد. نگاه می‌‌کنم به خانم جان. آرام خوابیده. چقدر دلم تنگ شده. برای روزهایی که بابا مصطفی و خانم جان را می‌‌بوسیدم و اولین عیدی را از دست خانم جان می‌‌گرفتم. بابا مصطفی طوری به خانم جان نگاه می‌‌کند که انگار تا به حال او را ندیده. چشم‌‌های قرمزش را می‌‌مالد و می‌‌رود به آشپزخانه. دو استکان چای می‌‌ریزد و توی هر کدام چند قطره گلاب می‌‌چکاند. زیر لب صلوات می‌‌فرستد و قندان پر از نقل بادامی را می‌‌گذارد کنار استکان‌‌ها.

ـ اینم دو تا چای خوش‌رنگ برای عروس گلم و نوۀ خوشگلم هدی خانم.

مامان فنجانش را برمی‌‌دارد و می‌‌گوید:

ـ بابا جون ناهار آماده‌‌س. بیاید بالا. اگرم نمی‌‌آید بدم هدی براتون بیاره.

وقت‌‌هایی که با مامان قهرم اسمم را که می‌‌آورد حس خوبی دارم. انگار یادش می‌‌رود که با هم دعوا کردیم. با اینکه خیلی دوستش دارم بعضی وقت‌‌ها به حد مرگ دیوانه‌‌ام می‌‌کند. اصلاً انگار توی یک عالم دیگر زندگی می‌‌کند. مثل این خاله خانباجی‌‌ها که فقط می‌‌نشینند پای دار قالی و از یک متر آن‌طرف‌‌ترشان خبر ندارند. دیروز باز با هم دعوا کردیم. یعنی بیشتر به خاطر خودش بود. وقتی حالش خراب شد از کوره دررفتم. به بچۀ توی شکمش کلی فحش دادم و دری وری گفتم. مامان هم همه را سر گوشی‌‌ام خالی کرد و آخر گوشی را از دستم گرفت. تا حرفی می‌‌زنم همه چیز را می‌‌اندازد گردن این گوشی بی‌‌صاحب. مدام گیر می‌‌دهد که از وقتی این گوشی را دستت گرفته‌ای یک‌طورهایی عوض شده‌ای. این‌طوری شده‌ای و آن‌طوری شده‌ای. مدام هم نمره‌های این ترم را می‌‌آورد جلوی چشم‌‌هایم. مامان چادر را از دو طرف، پشت کمرش سفت می‌‌کند. چقدر چادرش بوی قورمه سبزی می‌‌دهد. حتماً ناهار قورمه سبزی داریم. بوی ادکلن مادر پانته‌‌آ هنوز توی سلول‌‌های مغزم جا خوش کرده. خانه‌‌شان هم هیچ وقت بوی پیاز داغ نمی‌‌دهد. بوی اسپری‌‌ها و رنگ موهای مادرش آدم را مست می‌‌کند. کاری هم به کار پانته‌‌آ ندارد. یعنی آن‌قدر که سرش توی سالنش است و مشتری‌‌هایش را می‌‌بیند پانته‌‌آ را نمی‌‌بیند. خوش به حال پانی. نه کاری به خوردنش دارد نه به خوابیدنش. نه می‌پرسد کجا می‌‌روی و نه می‌پرسد از کجا می‌‌آیی. پانی کیف دنیا را می‌‌کند. بعضی وقت‌‌ها فکر می‌‌کنم پانی یک تخته کم دارد. مخصوصاً وقت‌‌هایی که به من می‌‌گوید «خوش به حالت که دو تا خواهر داری». دلم می‌‌خواهد یک چسب سه سانتی بزنم روی دهانش تا این‌قدر چرت و پرت نگوید. خبر ندارد که مامان چهارمی را هم حامله است. الآن هم که پا به ماه است. خجالت می‌کشیدم بگویم مامان جوجه‌‌کشی راه انداخته. می‌‌خواهد یکی دیگر مثل من بیاورد به این دنیا که چه بشود. یا یکی مثل محدثه یا حتی سمانه. هر کس نفهمد من که می‌‌دانم دارد زور می‌‌زند که شاید پسردار شود. دکتر گفت سزارین چهارم می‌‌تواند خطرناک باشد. خودم شنیدم. کنارش بودم. همان موقع بند دلم پاره شد. بابا هم مثل من نگران است. تلفنی می‌‌خواست این هفته را مرخصی بگیرد. فکر می‌‌کنم مدیر مدرسه‌‌شان راضی نشد. مامان چای را بو می‌‌کند و زیر لب صلوات می‌‌فرستد. ننوشیده استکان را می‌‌گذارد توی سینی. بابا مصطفی می‌‌گوید: زحمت نمی‌‌دم عروس قشنگم. بعد هم می‌‌رود آشپزخانه و یک استکان چای بدون گلاب پر می‌‌کند برای مامان و می‌آورد. مامان یک استکان چای را چند بار نفس می‌‌گیرد تا تمامش کند. بابا مصطفی حرف آدم را خیلی خوب می‌‌فهمد. برخلاف مامان که حرف حساب آدم را هم ناحساب می‌‌کند. از فرصت استفاده می‌‌کنم و حرف‌‌هایی را که توی دلم تلنبار شده می‌‌گویم:

ـ بابا جون راستشو بگو. می‌خوام بدونم بابای من چه گلی به سر تو و خانم جان زده که عمه گلی نزده؟

مامان شصتش باخبر می‌‌شود. قایمکی ابروهایش را گره می‌‌زند. اشاره می‌‌کند و می‌‌گوید:

ـ بازم شروع کردی!؟ الان وقتش نیست. آقا جون خودش کم گرفتاری نداره.

بابا مصطفی که معلوم است از هیچی خبر ندارد مات و مبهوت نگاهم می‌‌کند و می‌‌پرسد:

ـ چطور هدی جان؟ چیزی شده بابا؟

اصلاً به مامان نگاه نمی‌‌کنم که یک وقت از ترس حرفم را قورت ندهم. می‌‌گویم:

ـ دکتر بهش گفته بود حاملگی و سزارین چهارم براش خطرناکه. گفته بود ریسکش بالاس. اما مامان خانم انگار نه انگار!

نگاهم می‌‌افتد به مامان. از بس لب و لوچه‌‌اش را گاز گرفته، لب‌‌هایش خون‌مرده شده! بابا مصطفی حرفی نمی‌‌زند و فقط نگاه می‌‌کند به مامان. انگار منتظر است تا مامان حرفی بزند. پیش‌دستی می‌‌کنم و می‌‌گویم:

ـ تو این دوره و زمونه مردم دارن می‌رن کرۀ ماه، اون‌‌وقت مامان ما هنوزم می‌‌خواد پسردار شه تا عصای دست داشته باشه. شایدم می‌‌خواد اسم و رسم بابا و شما نمیره!

این را که می‌‌گویم نگاه می‌‌کنم به بابا مصطفی. انگار ناراحت شده. می‌‌خواهم درستش کنم. می‌‌گویم:

ـ خودم می‌‌دونم شما هیچ وقت این‌طوری فکر نکردید. این حرف بابا عزت و مامان طاهره‌س. خودم چند بار شنیدم که بهش می‌‌گفتن. می‌‌گفتن شما فقط یه پسر دارید. مامان تنها عروس شماس. باید یه پسر کاکل زری بیاره براتون.

نگاه می‌‌کنم به مامان. کارد بزنی خونش درنمی‌‌آید. سرش را تکان می‌‌دهد و می‌‌گوید:

ـ ببخشید آقا جون. بچه‌‌های این دوره و زمونه آبرو رو خورده‌ن و حیا رو قی کرده‌ن.

صدای اذان گوشی بابا مصطفی بلند می‌‌شود. نگاه می‌‌کند به مامان و آرام می‌‌گوید:

ـ راستش من هیچ وقت به تو به چشم عروس نگاه نکرده‌م. تو مث دخترمی. بچه‌های تو و علی فرشته‌‌هایی‌ان که خدا به من هدیه داده.

مامان سرش را انداخته پایین و به گل‌‌های قالی خیره شده. بابا مصطفی آستین‌‌هایش را تا می‌‌زند و می‌‌گوید:

ـ پیامبر خدا با اون همه عظمتش پسر نداشت و از خدا پسر نخواست. من کی باشم!؟ در عوض خدا دختری بهش داد که به تمام مردهای عالم سره. تو هم بابا جون یه دختر خوب تربیت کنی به تمام پسرهای عالم می‌‌ارزه.

بعد هم بلند می‌‌شود و زیر لب می‌‌گوید الله اکبر … الله اکبر … و می‌‌رود سراغ شیر آب. مامان دارد چپ چپ نگاهم می‌کند. طوری که بابا مصطفی نشنود نیشش را می‌‌زند:

ـ بابات که بیاد تکلیف من با تو روشن می‌‌شه. حتماً اینا رو هم اون دختره پانی‌‌تا یادت داده. هیچ معلوم نیست ننش کیه باباش کیه.

آرام می‌‌گویم: پانته‌‌آ مامان جان … پانته‌‌آ …

نمی‌‌دانم چرا مامان از هر کجا کم می‌‌آورد یقۀ پانته‌‌آ را می‌‌گیرد. او هم یکی هست بدبخت‌‌تر از من. فقط بدبختیمان با هم فرق می‌‌کند. خوشی زده زیر دل آن‌ها‌ و ناخوشی زده روی دل ما. مامان خودش را جمع و جور می‌‌کند تا بابا مصطفی نیامده به قول خودش زحمت را کم کند. همان‌طور که چپ چپ نگاهم می‌‌کند بلند می‌‌گوید:

ـ آقا جون خداحافظ. برای ناهار بیاییدا! منتظرم.

دل توی دلم نیست. اصلاً دلم نمی‌‌خواهد دنبال سرش بروم. امروز بدتر از دیروز شد. اینجا کنار بابا مصطفی بیشتر احساس امنیت می‌‌کنم. بالا که بروم مدام می‌‌خواهد غر بزند به جانم که این دری وری‌‌ها و پرت و پلاها را از کجا آورده‌ام. حالا حرف‌‌های پدر و مادر من را این‌طرف و آن‌طرف بلغور می‌‌کنی!؟ اما باید می‌‌گفتم. خیلی وقت بود که مثل لقمه گیر کرده بود در گلویم. هشت ماه مانده بود توی گلویم. خصوصاً حالا که با این اوضاع خانم جان هم معلوم نیست تا کی دوام بیاورد. دستم را می‌‌کنم توی کوله‌‌ام و گوشی آیفونی را که پانته‌‌آ داده درمی‌‌آورم. چقدر قشنگ است. اصلاً فکر نمی‌‌کردم این‌قدر باحال باشد. توی خواب هم همچین گوشی‌ای نمی‌‌دیدم. پانی از مدرسه برگشتنی دستم را گرفت و برد در خانه‌‌شان. گوشی را گذاشت کف دستم و گفت:

ـ این گوشی تو خونۀ ما بی‌استفاده‌‌س. آیفون هشته. بابا پنج میلیون داده بهش. پیشت باشه تا وقتی مامانت گوشیتو بده بهت. فقط کسی چیزی نفهمه.

نمی‌‌دانم چرا اصلاً احساس نکردم پانی دارد تعارف می‌‌کند. به گوشی که نگاه کردم عقل از سرم پرید. گوشی من کجا این گوشی کجا! بدون اینکه بگویم نه، دستت درد نکنه و از این حرف‌‌ها گوشی را می‌‌گیرم و فقط می‌‌پرسم:

ـ آخه چرا بی‌استفاده‌‌س؟ اصلاً چرا خودت استفاده نمی‌‌کنی؟

پانی ادای همیشگی‌‌اش را درمی‌‌آورد و چشم و ابروهایش را جمع می‌‌کند و می‌‌گوید:

ـ تو چی کار داری!؟ مال دزدی که نیست داری سین‌جینم می‌‌کنی!

می‌‌گویم: آخه اگه کسی فهمید چی؟

پانی زیپ کوله‌ام را باز می‌‌کند و می‌‌گوید:

ـ خیالت تخت. چطور می‌‌خوان بفهمن!؟ مگه اینکه دهن خودت لق باشه!

پانی گوشی را می‌‌گذارد توی کوله و زیپش را هم می‌‌کشد. با پوزخند می‌‌گوید:

ـ این گوشی رو بابام برای تولد مامان گرفت. فکر کرده این‌طوری شاید مامان باهاش آشتی کنه.

می‌‌پرسم: آشتیِ چی؟! … مگه با هم قهرن!؟ …

پانی این بار دماغ عملی‌‌اش را هم برایم کج می‌‌کند و می‌‌گوید:

ـ پس خیال کردی خونۀ ما هم مث خونۀ شما همه چی گل و بلبله!؟ تو خونۀ ما باید روزهایی رو که مامان و بابا با هم آشتی‌‌ان بشماریم.

اصلاً باورم نمی‌شود زن و شوهرها پول داشته باشند و باز هم از هم ناراحت شوند. با خنده به پانی می‌‌گویم:

ـ تو خونۀ ما مامان وقت‌‌هایی قهر می‌‌کنه که بخواد چیزی بخره و بابا پولش ته کشیده باشه.

پانی دستش را می‌‌گیرد به شکمش و حالا نخند و کی بخند! بعد همین‌طور که اشک‌‌هایش را پاک می‌‌کند می‌‌گوید:

ـ در عوض، تو خونۀ ما بابام وقت‌‌هایی با مامان آشتیه که مامان خودش غذا می‌‌پزه.

بعد هم می‌‌پرسد: سری آخر که دو روز غایب شدم یادته؟ …

کمی فکر می‌‌کنم و می‌‌گویم:

ـ آره … آره … مگه مریض نبودی؟ …

پانی سرش را تکان می‌‌دهد و می‌‌گوید:

ـ آره … اما سرما نخورده بودم. مسموم شده بودم. هم من، هم بابام. به خاطر غذای بیرون. بابا حسابی قاطی کرد برای مامان. این دفعۀ چندمیه که این اتفاق می‌‌افته. آخریش همین یه ماه پیش بود. از اون روزم باز با هم حرف نمی‌‌زنن. حتی وقتی بابا منت‌‌کشی کرد و این گوشی رو خرید برای مامان.

توی دلم می‌‌گویم ما فقط اول هر ماه می‌‌ریم رستوران. اونم وقت‌‌هایی که بابا حقوق می‌‌گیره. چقدر هم من و محدثه و سمانه ذوق می‌‌کنیم. همیشه من و محدثه دوست داریم بریم یکی از این فست‌فودی‌‌های شیک. مگه مامان و بابا راضی می‌‌شن! می‌‌گن اینا آشغالن و بازم می‌‌ریم رستوران همیشگی فرهنگیان.

کوله‌‌ام را پشتم جابه‌جا می‌‌کنم و می‌‌گویم:

ـ یه وقت مامانت نفهمه پانی؟

پانته‌‌آ می‌‌گوید:

ـ آخه از کجا می‌‌خواد بفهمه خره!؟ مامان خودش داد به من. یه روزم باهاش کار کردم. حیف که بابا ازم گرفت و گفت اینو برای مامانت خریدم! تازه من که نمی‌‌دم برای خودت. امانت پیشت باشه، تا وقتی که گوشیتو پس بگیری.

از دیروز تا الآن دلم لک زده برای گروه‌‌هایی که با پانی عضوشان شده‌ایم. پانی می‌‌گفت دیشب بحث‌‌ها حسابی داغ بوده و خبری از من نبوده. شاید هم این گوشی را داده که در گروه تنها نماند. گروه «پسرهای باحال» دوهزار عضو دارد. من و پانی پروفایلمان را عوض کرده‌ایم و خودمان را پسر جا زده‌ایم. با چندتایشان هم حسابی جور شده‌ایم. کل کل کردن با بعضی‌‌هایشان عجب حالی دارد. اصلاً آدم غم‌‌هایش از یادش می‌‌رود. یادم می‌‌رود خانم جان چقدر حالش بد است و اینکه مامان چطور می‌‌خواهد برای چهارمین بار عمل کند. پانی در یک گروه دیگری هم ادم کرده. گروهی که مامانش توی آن عضو است. پانی می‌‌گفت بیشتر مشتری‌‌های باکلاس مامان توی این گروه هستند. حرف‌‌های قشنگی می‌زنند و پست‌های خوبی می‌‌گذارند. پر است از حرف‌‌های آدم‌‌های معروف و دانشمند. بیشترشان خارجی‌‌اند. «گروه روشنفکران امروز.» بعضی وقت‌‌ها هم حرف‌‌های عجیب و غریبی می‌‌زنند. از آن حرف‌‌هایی که مخ آدم نمی‌‌کشد که به آن‌ها‌ فکر کند.

بابا مصطفی جانماز به دست می‌‌آید بالای سرم و می‌‌گوید:

ـ خیال کردم با مامانت رفتی بالا. اگه می‌‌دونستم پیش خانم جان هستی برای نماز می‌‌رفتم مسجد.

بعد هم نگاه می‌‌کند به گوشی توی دستم. انگار چشم‌‌های بابا مصطفی را هم گرفته. می‌‌پرسد:

ـ گوشی جدید خریدی؟ … مبارکه …

می‌‌گویم:

ـ نه بابا جون. ما کجا و این گوشی‌‌ها کجا! پنج میلیون پولشه. دوستم پانته‌‌آ بهم امانت داده.

بابا مصطفی جانماز را پهن می‌‌کند. موهای خیس جوگندمی‌‌اش را کنار می‌زند و می‌‌گوید:

ـ دخترم تا جایی که می‌‌شه هیچ وقت چیزی رو امانت نگیر. اگرم گرفتی خیلی حواست بهش باشه.

عمیق بوی خوب جانماز بابا مصطفی را فرومی‌‌کنم توی ریه‌هایم و می‌‌گویم:

ـ خیالت راحت بابا جون.

کوله را برمی‌‌دارم و بلند می‌‌شوم. می‌‌گویم قبول باشه و خداحافظی می‌‌کنم. بابا مصطفی صدایم می‌‌زند و می‌‌گوید:

ـ هدی جان خیلی با مامانت بحث نکن. مطمئن باش بابا عزت و مامان طاهره‌ت منظور بدی نداشتن. نه اینکه تو و خواهرات رو دوست نداشته باشن، نه. فقط خیال می‌‌کنن این چیزا برای من مهمه.

بعد هم دستم را می‌‌گیرد توی دستش و دست‌‌هایم را می‌‌بوسد. خجالت می‌‌کشم و دست‌‌هایم را از دستش بیرون می‌‌کشم. بابا مصطفی بعضی وقت‌‌ها کارهایی می‌‌کند که آدم دلش می‌‌خواهد پیشمرگش شود. فضا را عوض می‌‌کنم و می‌‌گویم:

ـ راستی بابا مصطفی چیزی از این گوشی به مامان و بابام نگی! خودت که می‌‌دونی مامان باز الم‌شنگه به‌پا می‌‌کنه!

بابا مصطفی لبخندی می‌‌زند و قامت می‌‌بندد. خیالم از بابا مصطفی راحت می‌‌شود. دهانش قرص قرص است.

حاضر و آماده از این طرف اتاق می‌‌روم آن طرف. گوشی دستم است و دقیقه به دقیقه تلگرام را چک می‌‌کنم. هر بار هم به ساعت در بالای گوشی نگاه می‌‌کنم. دارد دیر می‌‌شود. گوشی را می‌‌گذارم روی میز، کنار کوله‌‌ام. می‌‌روم دستشویی تا دوباره قیافه‌‌ام را دور از چشم مامان تازه کنم. بدترین اخلاق پانته‌‌آ بدقولی‌‌اش است. می‌‌ترسم باز هم دیر برسیم کلاس زبان و استاد جریمۀ معروفش را تکرار کند. آن هم اینکه باید تمام کلاس را به انگلیسی حتی نفس بکشیم چه برسد به حرف زدن! از دستشویی بیرون می‌آیم. خیلی تشنه‌‌ام. می‌‌روم سراغ پارچ سفالی روی میزم. چیزی که می‌‌بینم دیوانه‌‌ام می‌‌کند! اصلاً خون به مغزم نمی‌‌رسد. آب پارچ را خالی می‌‌کنم توی گلدان. حتماً کار سمانه است. یک بار هم گوشی بابا علی را انداخته بود توی گلدان پر از آب. اما آن که پنج میلیونی نبود. گوشی را درمی‌‌آورم و با ملحفه‌‌ام خشکش می‌‌کنم. چند بار دکمۀ پاور گوشیِ خاموش را فشار می‌‌دهم. روشن نمی‌‌شود. باز هم فشار می‌‌دهم. دلم می‌‌خواهد گردن سمانه را بگیرم و آن‌قدر فشار بدهم تا دیگر از این غلط‌‌ها نکند. حالا چه خاکی به سرم بریزم. نمی‌دانم. من کجا و پنج میلیون کجا! می‌‌شود حقوق دو سه ماه بابا. محکم سرم را فشار می‌‌دهم. بدجوری تیر می‌‌کشد. شاید دارم سکته می‌‌کنم. کاش این‌طور شود و کسی یقه‌‌ام را نگیرد بابت این گوشی زهرماری. محدثه کتاب «بخوانیم و بنویسیم»ش را گرفته دستش و زل زده به من. خوب می‌‌داند مامان و بابا چیزی از این گوشی نمی‌‌دانند. خدا من را بکشد! حالا حرف بابا مصطفی را بهتر می‌‌فهمم که امانت یعنی چه. سمانه دارد با خرگوشش بازی می‌‌کند و توی یک وان کوچولو حمامش می‌‌کند. دلم می‌‌خواهد لااقل یکی بخوابانم بیخ گوشش. حیف که فایده‌‌ای ندارد. حتماً گوشی را هم همین‌طور حمام کرده. مامان می‌‌آید توی اتاق. گوشی خیس را که هنوز از آن آب می‌‌چکد رد می‌‌کنم زیر بالش. اصلاً مغزم کار نمی‌‌کند. کاش این دو سه روز را هم یک جوری بدون گوشی سر می‌‌کردم. کاش همان وقتی که پانی زیپ کوله را کشید و گوشی را گذاشت توی آن قبول نمی‌‌کردم. مامان نگاه می‌‌کند به محدثه. به در می‌‌گوید که دیوار بشنود:

ـ مگه نمی‌‌شنوی صدای زنگ در می‌‌آد!؟

محدثه نگاهم می‌‌کند یعنی مامان با توست و می‌‌گوید: حتماً پانته‌‌آست.

پانی توی راه ده بار یادم انداخت که چرا گوشی را جا گذاشتم. مدام بیخ گوشم می‌‌گفت که الآن تو هم می‌‌آمدی توی گروه پسرهای باحال و بی‌مزاحمت کمی حال می‌‌کردیم. ای لعنت به هر چی گروه پسرهای باحال! مامان بفهمد قیامت است. بابا هم شاید چیزی نگوید اما حرف نزدنش از صد تا فحش بدتر است. اصلاً نفهمیدم کلاس زبان را چطوری رفتم و آمدم. سر کلاس هم انگار اصلاً آنجا نبودم. لباسم را درنیاورده می‌‌روم سراغ گوشی. خودم را پرت می‌‌کنم روی تخت و با گوشی ور می‌‌روم. هنوز هم انگار از درزهای آن آب می‌‌چکد. با سشوار می‌‌افتم به جانش. شنیده‌‌ام اگر به موبایلی که خیس شده سشوار بکشیم درست می‌‌شود. هر بار کمی خشکش می‌‌کنم و زود دکمۀ پاور را فشار می‌‌دهم. انگار روشن‌شدنی نیست که نیست. با خودم فکر می‌‌کنم سشوار برای وقتی است که گوشی خیس شده باشد نه اینکه توی پارچ آب شنا کرده باشد. صدای در اتاقم که می‌‌آید گوشی را می‌‌کنم زیر بالش. حدس می‌‌زنم بابا مصطفی باشد. محدثه و سمانه که همیشه بی‌خبر کله می‌‌کنند توی اتاق مشترکمان. فقط بابا مصطفی است که قبل از آمدن در می‌‌زند. از روی تخت بلند می‌‌شوم و می‌‌گویم: سلام. بابا مصطفی می‌‌آید تو و یک جعبۀ شیک می‌‌گذارد روی میز. می‌‌گوید:

ـ هدی جان این مال توئه. همین الان گرفتم. فقط خیلی پیش خودت نگهش ندار.

بعد هم خیلی زود می‌‌رود. چشم‌‌هایم نمی‌‌خواهند چیزی را که می‌‌بینم باور کنند. انگار تا توی دست‌‌هایم نگیرمش باورم نمی‌‌شود. جعبه را باز می‌‌کنم. خودش است. گوشی پانی. اما چطور …؟! اصلاً روشنش نمی‌‌کنم. رد می‌‌کنم زیر تخت و راه پله را می‌‌گیرم و می‌‌روم پایین. بابا مصطفی دارد پای خانم جان را ماساژ می‌‌دهد. کنارش می‌‌نشینم و آن یکی را هم من می‌‌مالم. اصلاً نمی‌‌دانم چطوری باید شروع کنم. بابا مصطفی خودش شروع می‌‌کند:

ـ خودم می‌دونم چی می‌‌خوای بپرسی. محدثه همه چیز رو بهم گفت. همون وقتی که تو رفته بودی کلاس زبان. گفت که دیده سمانه گوشی رو انداخته توی پارچ آب. گفت تو هم از ترس اینکه مامانت نبینه گذاشتیش زیر بالشت. با محدثه رفتیم سراغ بالشت. پیداش نکردیم. اولش فکر کردم با خودت بردی برای تعمیر که محدثه از زیر تختت درش آورد. راستش بردم تعمیرش کنم، تعمیرکار پشتش رو که باز کرد آب پاکی رو ریخت روی دستم. گفت این گوشی دیگه فقط قابش می‌‌ارزه. می‌‌خواست قابش رو ازم بخره قبول نکردم. کاری نمی‌‌شد کرد. همونجا جفتش رو قیمت کردم. نصفش رو نقد دادم، بقیه رو قسطی می‌دم.

دلم می‌‌خواهد زمین دهان باز کند و قورتم بدهد. حتماً از پولی بوده که بابا مصطفی پس‌انداز کرده بود برای خرید دو تا چرخ خیاطی جدید برای کارگاه. دلم می‌‌خواهد چیزی بگویم، اما چی … نمی‌‌دانم. بابا مصطفی اصلاً نمی‌‌گذارد حرفی بزنم و می‌‌گوید:

ـ حالا هم برو دو تا چای دیشلمه بریز و بیار با هم بخوریم.

دو تا چای می‌‌ریزم و پشت‌بندش چند قطره گلاب. می‌‌دانم بابا مصطفی خیلی دوست دارد. بابا مصطفی پتو را می‌‌کشد روی پاهای خانم جان. خانم جان آرام چشم‌‌هایش را می‌‌بندد. بابا مصطفی ذکر همیشگی‌‌اش را زیر لب زمزمه می‌‌کند و چایش را می‌‌خورد. بعد هم مثل همیشه لبخند مهربانی تحویلم می‌‌دهد طوری که دندان‌‌های سفیدش خودش را نشان می‌‌دهد. می‌‌گویم:

ـ بابا جون این که مشکل شما نبود!؟ شما چرا!؟ …

بابا اصلاً نمی‌‌گذارد بقیه‌‌اش را بپرسم و می‌‌گوید:

ـ مشکل من و تو نداره دخترم. راستش این موضوع این‌قدر مهمه که به این راحتی نمی‌‌شه ازش گذشت.

می‌‌پرسم: چه موضوعی؟ … بابا مصطفی فقط یک جمله می‌‌گوید:

ـ امانت دخترم! … امانت! …

به امانت فکر می‌‌کنم و امانتداری‌‌ام. به این که چطور شد که یهویی این‌طور شد. بابا مصطفی هر وقت از موضوع مهمی حرف می‌‌زند از قرآن می‌‌گوید. می‌‌پرسم:

ـ حتماً توی قرآن اومده که این‌قدر مهمه؟ …

بابا مصطفی عمیق نگاهم می‌‌کند. لبخندی می‌‌زند و می‌‌گوید:

ـ هم توی قرآن اومده هم پیامبرش به این صفت معروفه.

می‌‌پرسم: پیامبرش؟ … یعنی حضرت محمد؟ …

بابا مصطفی زیر لب صلوات می‌‌فرستد و می‌‌گوید:

ـ بله … آخرین پیامبر خدا … محمد امین …

می‌‌پرسم: اصلاً چرا حضرت محمد آخرین پیامبره؟

 بابا مصطفی استکان‌‌ها را می‌‌گذارد توی سینی و می‌‌گوید:

ـ آها … حالا شد … این شد یه سؤال خوب …

از اینکه بابا مصطفی از سؤالم خوشش آمده کلی کیف می‌‌کنم. منتظرم تا شاید باز هم تعریف کند که می‌‌گوید:

ـ دخترم مسلمونی که به حرف نیست … به عمله … اگه مسلمونی، باید بدونی چرا از امت پیامبری.

می‌‌گویم: حالا شما بگید چرا.

بابا مصطفی سینی به دست می‌‌رود توی آشپزخانه و می‌‌گوید:

ـ اون وقت‌هایی که مدرسه می‌‌رفتیم یه معلم داشتیم. خدا بیامرزدش. معلم خوبی بود. همیشه به بچه‌‌ها می‌‌گفت چیزی که من بگم شاید یادتون بره اما چیزی که خودتون بخونید هیچ وقت فراموشتون نمی‌شه. حالا تو هم اگه می‌خوای ارزش واقعی چیزی برات مشخص بشه، خودت برو دنبالش. بهترین چیزایی که آدما به دست می‌‌آرن همون چیزاییه که خودشون رفتن دنبالش نه چیزایی که بهشون داده‌ن. الان هم تا دلت بخواد کتاب هست و کتابخونه. اینترنت هم که شده خوراک مردم. صبح تا شب ملت دارن توش می‌‌چرخن. کتاب‌‌‌ها رو می‌‌شه از اونجا هم بگیری.

مامان و عمه گلی سینی شام به دست می‌‌آیند تو. حرف‌هایم را کات می‌‌کنم تا مبادا مامان خانم و عمه بو ببرند. عمه از صبح اینجاست و در کنار بابا مصطفی خانم جان را تر و خشک می‌‌کند. سینی خالی را می‌‌گیرم دستم و با مامان می‌روم بالا. از خوشحالی توی پوست خودم نیستم. احساس می‌‌کنم روی ابر‌ها راه می‌‌روم. انگار یک کوه را از پشتم برداشته باشند سبک شده‌‌ام. بدون گوشی حوصله‌‌ام سر رفته. بدجوری عادت کرده‌‌ام به تلگرام و گروه‌بازی‌‌هایش. به بابا مصطفی فکر می‌‌کنم و حرف‌‌هایش. می‌‌روم سراغ کامپیوتر. گوگل را باز می‌‌کنم و پیامبر اسلام را سرچ می‌‌کنم. کلی آیه و حدیث می‌‌آید. از احادیث شروع می‌‌کنم. هر کدامشان را که می‌‌خوانم دوست دارم بعدی را هم بخوانم. یکی دو ساعت می‌‌شود که نشسته‌‌ام پشت سیستم و فقط می‌‌خوانم. گذر زمان را نمی‌‌فهمم. اصلاً آدم احساس نمی‌‌کند که پیامبر آدم هزار و چهارصد سال پیش باشد. چقدر نازنین. بابا مصطفی حق دارد عاشقش باشد. چقدر متمدن. فیلسوف‌‌های قرن بیستمی هم از این حرف‌‌ها نمی‌‌زنند. از یکی از حدیث‌‌ها خیلی خوشم می‌‌آید. چقدر دوست دارم ذخیره‌‌اش کنم توی گوشی. حیف که از گوشی خبری نیست. دوباره حدیث را می‌‌خوانم. خیلی از آن خوشم آمده. عجیب نشسته لابه‌لای سلول‌‌های دلم. عمه گلی بالای سرم ظاهر می‌‌شود. دلم هری می‌‌ریزد. نکند بابا مصطفی چیزی گفته!؟ عمه دستپاچه می‌‌گوید:

ـ هدی جان به بابات زنگ بزن بگو زود بیاد خونه. موبایلش جواب نمی‌‌ده. رفته کارگاه. زنگ بزن اونجا.

اصلاً نمی‌‌گذارد بپرسم برای چی و زود برمی‌‌گردد پایین. مامان هم دنبال سرش. حتماً پایین خبرهایی هست. زنگ می‌‌زنم کارگاه. سمانه را که گریه می‌‌کند بغل می‌‌گیرم و می‌‌روم پایین. این دو سه روزه خانم جان اصلاً چیزی نخورده. بابا مصطفی چند بار دکتر آورده بالای سرش. اصلاً دوست ندارم در این حال ببینمش. امروز هم که از صبح تا حالا بیشتر از ده بار نفسش تنگ شده. خانم جان انگار دارد عمیق نگاه می‌‌کند به همه، اما با این نفس اصلاً نمی‌‌تواند حرفی بزند. چشم‌‌هایش را که باز می‌‌کند می‌‌نشینم کنارش و دستش را فشار می‌‌دهم. از فشاری که به دستم می‌‌دهد می‌‌دانم که خوب حس من را می‌‌فهمد. چشم‌‌هایش که باز می‌‌شوند مدام لب‌‌هایش می‌‌خورند به هم. با اینکه حرف زدن برایش سخت است به زور زمزمه می‌کند. چند بار گوشم را می‌‌برم نزدیک دهانش. نمی‌‌فهمم. بابا مصطفی هم آن یکی دستش را می‌‌گیرد و فشار می‌‌دهد. با خانم جان همراه می‌‌شود و دو تایی زمزمه می‌‌کنند. زمزمه‌‌های بابا مصطفی را خوب می‌‌فهمم. می‌‌گوید: اشهد ان لا اله الا الله … اشهد ان محمدا رسول الله … قلبم تند تند می‌‌کوبد. انگار می‌‌خواهد از جا بکند. سمانه توی بغل مامان خوابیده و مامان به موهایش دست می‌‌کشد. صدای زنگ در می‌‌آید. حتماً بابا علی کلید با خودش نبرده. در را باز می‌‌کنم. از پله‌ها که با بابا بالا می‌‌آیم می‌‌بینم کتاب قرآن باز مانده توی دست‌‌های بابا مصطفی. عمه گلی داد می‌‌زند و می‌‌کوبد به صورتش. از چشم‌‌های قرمز بابا مصطفی می‌‌فهمم همه چیز تمام شده. از بس عمه گلی داد می‌‌زند مامان بی‌‌حال می‌‌افتد. آمبولانسی که برای خانم جان خبر کرده‌اند اول مامان را با خودش می‌‌برد. سمانه را که خوابیده بغل می‌‌کنم. محدثه چسبیده به عمه گلی و دارد گریه می‌‌کند. غم عالم می‌‌نشیند توی دلم.

این چند روز مدرسه نرفته‌‌ام. همه‌‌اش گریه بوده و گریه. دیگر همه چیز تمام شده. خانه هم کمتر رفت‌وآمد می‌‌شود. امشب مامان از بیمارستان مرخص می‌‌شود. بچه و رحم مامان را با هم بیرون آورده‌اند. خدا به خودش رحم کرد یا به ما، نمی‌‌دانم. حالا که خانم جان رفته، بیشتر قدر مامان را می‌‌دانم. عمه گلی دارد حلوا درست می‌‌کند. گل محمدی‌‌ها را کف دستش پودر می‌‌کند و زیر لب صلوات می‌‌فرستد. بوی حلوا و گل محمدی آشپزخانه را گذاشته روی سرش. دلم می‌‌خواهد بروم کنارش و فقط بو بکشم. پودرهای صورتی خوش‌رنگ را روی حلوا می‌‌ریزد و تزئینش می‌‌کند. بابا مصطفی با پیراهن سیاهش می‌‌آید بالای سرمان و می‌‌گوید:

ـ گلی جون بابا حواست باشه. امروز مریم از بیمارستان مرخص می‌‌شه. پیشش خیلی بی‌قراری نکنی. دکتر گفت عملش سنگین بوده. باید استراحت کنه.

بعد هم نگاه می‌‌کند به من که چسبیده‌‌ام به ظرف‌‌های حلوا و می‌‌گوید:

ـ هدی جان تو هم بیشتر حواست به محدثه و سمانه باشه. مادرت تو این وضعیت نمی‌‌تونه به اونا هم برسه.

چشم بلندی می‌‌گویم و نگاه می‌‌کنم به بابا مصطفی. یک دسته‌گل بزرگ قشنگ با روبان صورتی در دستش است. می‌‌دهد به عمه گلی تا بگذاردش توی یک گلدان قشنگ.

بابا علی رفته بیمارستان دنبال کارهای ترخیص مامان. همه منتظریم تا مامان بیاید. شاید حال و هوای این خانۀ غم‌گرفته عوض شود. صدای زنگ در که می‌‌آید دل ما از جا کنده می‌‌شود. چقدردلم تنگ مامان است. بچه را بابا عزت بغل کرده و مامان طاهره و بابا دست‌‌های مامان را گرفته و دارند می‌‌آورند. بابا مصطفی می‌‌رود استقبالشان. بچه را می‌‌گیرد و پیشانی‌‌اش را می‌‌بوسد. همگی می‌‌نشینیم دور هم. بابا عزت می‌‌گوید: فاتحه مع الصلوات. اشک توی چشم‌های مامان جمع شده. فاتحه که تمام می‌‌شود بابا مصطفی بچه را می‌‌گیرد و چند بار صلوات می‌‌فرستد. نگاه مامان می‌‌کند و می‌‌پرسد:

ـ عروس گلم، اسمش رو چی می‌‌خوای بذاری؟

مامان بغضش را قورت می‌‌دهد و می‌‌گوید:

ـ هر چی شما بذارید …

حالا می‌‌فهمم چرا مامان با صد تا اسم شیک و جدیدی که انتخاب کردم هیچ عکس‌العملی نشان نداد. حتماً می‌‌خواهد اسم نوۀ آخری را هم بابا مصطفی بگذارد. مثل اسم من که خودش از بابا مصطفی خواسته بود. برایم تعریف کرده که چطور تا لحظۀ آخر حتی اسمم را نمی‌‌دانسته و اینکه چطور بابا مصطفی سورپرایزش کرده. بابا مصطفی دم گوش بچه زمزمه می‌‌کند: الله اکبر … الله اکبر … دارد اذان می‌گوید. باز هم «اشهد ان محمدا رسول الله …» اذان که تمام می‌‌شود با صدای بلند می‌‌گوید: کوثر … کوثر خانم … . اصلاً انتظار این اسم را نداشتم. بابا عزت سرش را پایین می‌‌اندازد. همگی صلوات می‌‌فرستیم. این چند روز مدام دارد توی ذهنم می‌‌چرخد. چند روز پیش خانم جان تمام شد. با محمد. حالا هم کوثر شروع شد. با محمد. چرا؟ نمی‌‌دانم. اینجا همه با محمد تمام می‌‌شوند و با محمد شروع می‌‌شوند. حتماً چیزی هست. وقتی به قول بابا مصطفی لابه‌لای هر کلمه‌‌اش یک دنیا حرف است باید دنبالشان بگردم. باید بشناسمش. نگاه می‌‌کنم به بابا مصطفی. دلم به حالش می‌‌سوزد. احساس می‌‌کنم بعد از خانم جان ویران شده اما چیزی نمی‌‌گوید. بابا پریشب می‌‌گفت باید حال و هوای آقا جان را عوض کنیم. می‌‌گفت خیلی توی خودش است. من هم خندیدم و گفتم گوشی‌‌اش را وصل کنیم به اینترنت. مامان همان‌طور که به کوثر شیر می‌‌دهد صدایم می‌‌زند و گوشی‌‌ام را می‌‌گذارد کف دستم. خوشحال می‌شوم. دست کوچولوی کوثر را می‌‌گیرم و می‌‌بوسم. گوشی را زودی روشن می‌‌کنم. همین که روشن می‌‌شود کلی پیام و پست می‌‌آید بالا. از یکی خیلی جا می‌‌خورم. اصلاً باورم نمی‌‌شود. بابا مصطفی هم وارد تلگرام شده! یک گروه هم تشکیل داده! من هم دعوتم. مامان و بابا هم همین‌طور. با عمه گلی. نگاه می‌‌کنم به گروه پسرهای باحال و گروه روشنفکران امروز. از هر کدام بالای هزار تا پیام نخوانده دارم. کلیک می‌‌کنم روی هر دو و دیلیتشان می‌‌کنم. عکس پروفایلم را نگاه می‌‌کنم. به نظرم خیلی مسخره می‌‌آید. به دنبال تصویر آن حدیث می‌‌گردم. پیدایش می‌‌کنم و عکس پروفایلم را عوض می‌‌کنم. توی یک کادر پر از گل با خط خوش نوشته شده: «پیرمرد در میان خانواده‌‌اش همچون پیامبر در میان امتش است» (رسول خدا).

 

 

کوکو

صدیقه ملازینلی

 

کوچک علی ایستاده بود گوشۀ دستشویی بی‌سقف کنار حیاط. داشت زیر نور چراغ‌برق کوچه بقیۀ داستان را می‌خواند. دو صفحۀ اول قصه را عصر توی دکان دور از چشم اوستا خوانده بود. قصۀ مردمان شهری است که در دل کویر زندگی می‌کنند. آفتاب که می‌زند زن و مرد و پیر و جوان طبق عادت کلاه‌های حصیری خود را بر سر می‌گذارند و دنبال کسب و کارشان می‌روند. اما چند سالی می‌شود که تمام مردم این شهر اول کور می‌شوند بعد به پیری نرسیده می‌میرند. طبیبان از درمان مردم عاجزند. عاقبت به مردم شهر می‌گویند نباید به آسمان و خورشید نگاه کنید، و تنها راه نگاه نکردن به آسمان ترساندن کودکان از خورشید است. تا اینکه کودکی به دنیا می‌آید که برخلاف همۀ بچه‌ها از تاریکی می‌ترسد و از کلاه بدش می‌آید. هر جور کلاهی برایش می‌دوزند بعد از چند روز آن را گم می‌کند. پسرک چوپان است. مادری ندارد که دائم مواظبش باشد. شب‌ها می‌نشیند روبه‌روی ماه و روزها زیر آفتاب دنبال گوسفندان است. پسر به جوانی می‌رسد. نه کور می‌شود نه می‌میرد. راز کوری مردمانش را هم کشف می‌کند.

کوچک علی مجله را یواشکی گذاشته بود توی پیراهنش. آورد خانه.

آسمان انگاری چسبیده بود به زمین. صدای کامیون‌ها روی کمربند شهر و روستا از دور می‌آمد. پشه‌ها بیداد می‌کردند. چشم صغرا مادر کوچک علی تازه گرم شده بود که پشه‌ای وزوزکنان نشست روی گونۀ راستش. از خواب پرید. گونه‌اش را خاراند و فحش داد به پشۀ بی‌مروت. گشت به پهلوی راست. دید کوچک علی در جایش نیست. فکر کرد رفته مستراح. چند دقیقه‌ای گذشت. صغرا کلافه از سوزش دست و خارش جای نیش پشه صدایش را بلند کرد.

ـ کوکو کجایی؟ چرا نمی‌آیی کلۀ مرگت را بگذاری!؟

جوابی نشنید. فهمید کوکو کجاست. بار اولش نبود که.

کوچک علی شش‌دانگ حواسش توی داستان بود. «مرد راز کوری مردم را پیدا می‌کند. راز مرد فقط دو کلمه است: کلاه نپوشید. اما پیرمردها و بزرگان شهر با او مخالفت می‌کنند: ما سال‌هاست کلاه می‌پوشیم. خورشید مغز را می‌سوزاند. آفتاب باعث کوری مردم شده. مگر می‌شود بدون کلاه زندگی کرد!؟ طبیبان و به‌خصوص کلاه‌دوزها که از کسادی کار و بارشان می‌ترسند تصمیم به کشتن مرد می‌گیرند. او را توی خانه‌اش زندانی و خانه را محاصره می‌کنند. مرد با کمک بهترین دوستش تصمیم عجیبی می‌گیرد.»

اوقات صغرا تلخ شد. برخاست. چوب تنورمال را برداشت. پاورچین پاورچین رفت پشت دیوار مستراح.

کوچک علی مجله را آورده بود نزدیک صورتش و با حرص کلمات را می‌خورد.

صغرا از همان بالای دیوار چوب را بالا آورد. داد زد:

ـ چقدر بگم سر تو این کتاب‌ها و روزنامه‌ها نکن! دیوانه می‌شوی آخرش! هیچ خری می‌آید تو این نور کم روزنامه بخواند!؟ می‌خواهی کور بشوی!؟

کوکو غافلگیر شد. از مستراح دوید بیرون. رفت آن طرف باغچه. می‌دانست دور باغچه که بدود دست ننه‌اش به او نمی‌رسد.

می‌خواست هر طور شده آخر قصه را بخواند و بفهمد عاقبت مرد چه می‌شود. چگونه از دست کلاه‌دوزها فرار می‌کند.

مادر چوب به دست دور باغچه می‌دوید و بد و بیراه می‌گفت. می‌خواست مجله را بگیرد و بیندازد توی تنور داغ. مثل دفعۀ قبل. صغرا که نمی‌توانست کوچک علی را بگیرد بیشتر جری می‌شد. ایستاد کنار تنور.

ـ خدا الهی ورت داره من از دستت راحت بشم! آن از غروب که دستم تو تنور سوخت، این هم از شبم که می‌خواستم کلۀ مرگم را بگذارم تو جون به پشتم کردی. من نمی‌دانم تو این خراب‌شده‌ها چی می‌نویسن که تو ول‌کنشان نیستی!

کوچک علی ایستاد آن طرف باغچه روبه‌روی صغرا.

ـ ننه همین یه بار. جون خودم می‌خواهم ببینم این مرده آخرش از زندان فرار می‌کنه یا نه.

اسم زندان که آمد مادر کفری شد.

ـ فردا می‌آم پیش اوستایت. می‌گم وقتی می‌خواهی بیایی خانه جانت را بگرده. به تو چه که مرد فرار می‌کنه یا نه!؟

کوکو افتاد به التماس.

ـ فقط همین دفعه. چشم، دیگه نمی‌خوانم. از حالا مجله دستم دیدی تکه تکه‌ام کن. به جان خودم. دیگه هیچی غیر از درس مدرسه نمی‌خوانم.

صغرا ول‌کن نبود. آتش افتاده بود به جانش. شد یک کوره آتش. روزش از اول صبح بد گذشته بود. خمیرهاش فطیر شده بود. نان‌ها را کسی نخریده بود. سارق نان را برگردانده بود خانه.

دلش خوش بود کوکو را می‌فرستد دم دکان عطاری کل غلامعلی. شاگرد که کم نبود. محض رضای خدا کوکو را قبول کرده بود.

غلامعلی عطار گفته بود کوچک علی دل به کار نمی‌دهد. یا دائم عکس ماشین جمع می‌کند یا سرش تو کتاب و روزنامه است. شکایت کرده بود که فرستادمش از پشت دکان کاغذ بیاورد دوا بپیچم بدهم دست مشتری، بعد از نیم ساعت نیامده. رفتم دیدم نشسته روی کیسۀ جو، تو لولۀ نور بالای سقف دارد روزنامه می‌خواند. لااقل بفرستش بنایی آجر بدهد دست اوستا چندرغاز گیرش بیاید برای درس و مدرسه‌اش.

صغرا گفته بود محض رضای خدا نگهش‌ دار. جسم و جانی نداره که بفرستمش گل‌کاری و بنایی. اینجا باشه خاطرم جمعه که اوستایش شمایی. ولو نمیشه تو کوچه و خیابان.

صغرا چوب را پرت کرد سمت کوکو.

ـ من امشب از تو لجبازتر شده‌ام. به ارواح خاک بابایت تا روزنامه را ندهی‌ ولت نمی‌کنم.

کوچک علی نمی‌توانست. نمی‌توانست بی‌خیال مرد بشود. اگر بقیۀ قصه را نمی‌خواند مثل دفعۀ قبل که نفهمید چه بر سر دخترک فراری که نامادری داشت آمده، تا چند روز هزار جور قصه می‌ساخت توی دلش.

بغض قلمبه شد توی گلویش. ناگهان احساس کرد همان دخترک است که از دست نامادری‌اش فراری شده. احساس کرد مادرش هم نامادری توی قصه است.

دخترک توی قصه، آخرین روزی که می‌خواست فرار کند ترسش ریخت. ایستاد جلو نامادری‌اش، همۀ حرف‌های توی دلش را به او گفت.

کوچک علی حال عجیبی پیدا کرد. یک‌دفعه دست از گریه و زاری برداشت. دلش برای خودش سوخت. رفت بالای سکو. فریاد زد:

ـ نمی‌دهم. کاغذها را نمی‌دهم. اصلاً چرا این‌قدر اذیتم می‌کنی!؟ توی کوچه که نمی‌گذاری بروم با بچه‌ها تیله‌بازی کنم. می‌گی حرف بد می‌زنن. نقاشی که نمی‌گذاری بکشم می‌گی نقاش‌ها فقیرند. همراه عمو که نمی‌گذاری بروم می‌گی شاگرد شوفری عاقبت نداره.

ناگهان برق رفت.

صغرا نفس‌نفس‌زنان ایستاد کنار باغچه دست گرفت به تنۀ درخت انار.

کوکو جلو اشک‌هایش را گرفت. کاغذها را محکم‌تر به سینه فشرد. دست تو هوا تکان داد.

ـ اصلاً چرا کتاب‌های بابا را سوزاندی، ها!؟ بگو! اصلاً بگو من چه کار کنم، ها؟! چه کار کنم؟!

اوقات مادر تلخ‌تر شد. تحمل جوابگویی و زبانزنی کوکو را نداشت. پابرهنه از میان بوته‌های ریحان وسط باغچه دوید. آمد سمت کوکو.

ـ می‌زنم قد پاهات را سیاه می‌کنم. حتماً تو همین کتاب‌ها نوشته چشم بکنی تو چشم مادرت جوابگویی کنی، ها!؟

پاهای کوکو لرزید. سست شد. پیش از آنکه مادر به او برسد پرید پایین. دوید طرف در حیاط. چفت در را کشید. خودش را انداخت توی تاریکی. پا به دو گذاشت.

صغرا پابرهنه آمد توی کوچه. دو طرف کوچه را نگاه کرد. نفهمید کوکو از کدام طرف رفته. یک طرف کوچه را نگاه کرد.

ـ مگر امشب خانه نیایی و تا صبح تو کوچه بخوابی!

بعد هم برگشت. در را چفت کرد. نشست پشت در. بدنش می‌لرزید. پیشانی‌اش خیس عرق بود. دستش مثل چراغ می‌سوخت.

مطالب مرتبط

کوچک علی توی تاریکی همین‌طور می‌دوید. مجله را گرفته بود تو بغل و می‌رفت. خودش هم نمی‌دانست کجا می‌رود. دو سه کوچه که از خانه دور شد رسید کنار جاده. شروع کرد راه رفتن. آرام از کنارۀ راه می‌رفت و هق هق می‌کرد.

فکر کرد دیگر نمی‌روم توی آن خانه. احساس کرد دیگر نه تحمل آزار و اذیت‌های مادرش را دارد نه حوصلۀ کار کردن توی دکان و زخم زبان شنیدن از اوستا را. خسته بود از وضعی که داشت. هیچ وقت این‌جور باورش نشده بود که بی‌کس و کار بودن و یتیم شدن این همه سخت باشد. بارها از در و همسایه شنیده بود که اعصاب مادرش از روزی که پدرش در زندان مرد آن‌طور ضعیف شده ریخته به هم.

فکر کرد می‌روم پیش عمویم زندگی می‌کنم. مگر چند بار که او را توی کوچه و خیابان دیده بود نپرسیده بود «خوبی عمو؟ چه کارا می‌کنی؟ ننه‌ت اذیتت نمی‌کنه؟ اذیتت کرد بیا رو ماشین پیش خودم».

«می‌روم. برای مدتی هم شده می‌روم تا قدرم را بدانی. وقتی گندم‌هایت را تنهایی کول کردی بردی آسیاب، وقتی کسی نبود غروب‌ها پای تنور چونه بگیرد، وقتی کوکو نبود شب‌ها پاهات را بمالد تا خواب بروی، آن‌وقت قدرم را می‌دانی. می‌روم. تا قدر پسر داشتن را بفهمی.»

کامیونی با سرعت و بوق ممتد پیچید توی فکرهایش. آمد این طرف جاده توی شهر. ایستاد وسط تاریکی روبه‌روی روستا. دست‌ها را توی هوا تکان می‌داد و بلند بلند حرف می‌زد.

«آن‌وقت راه می‌افتی می‌آی شهر پیش عمو. پشت دستم را هم می‌بوسی. التماسم می‌کنی که برگردم. آن‌وقت من هم ناز می‌کنم که الّا و بلّا تا قول ندهی برایم کتاب بخری، تا قول ندهی که هیچ وقت کتکم نزنی و تو کوچه جلو بچه‌ها گوشم را نگیری و بیاوری خانه نمی‌آیم که نمی‌آیم.»

خانۀ جدید عمو را بلد نبود. همین‌طور که می‌رفت رسید به خانه‌ای که دیوار خشتی‌اش را خراب کرده بودند. نصف حیاط و کوچه پر از خشت و خاک و خل بود. خانه را می‌شناخت. خانۀ کوبیده دوست بابایش بود که توی زورخانه ضرب می‌زد. بابا دست او را می‌گرفت می‌برد زورخانه. او هم می‌نشست کنار کوبیده. همۀ حواسش می‌رفت پیش انگشت‌های بلند لاغر کوبیده که تند و تند روی پوستۀ تنبک بالا و پایین می‌رفتند.

یک بار از بابا پرسید: بابا چرا به او می‌گویند کوبیده. بابا قاه قاه خندیده و گفته بود قصه‌ای دارد این کوبیده. گویا یک روز صبح زود وقتی این کوبیده می‌رفته زورخانه، زنش توی یک دستمال برایش نان و گوشت کوبیده می‌گذارد. توی راه دستمال از جلو دوچرخه می‌افتد روی خاک و خل کوچه. کوبیده برمی‌گردد، دستمال را برمی‌دارد شروع می‌کند به تکاندن نان و گوشت کوبیده و برای خودش شعر می‌خواند که «ای کوبیده ای نازنین، چی شد که خوردی بر زمین». فضولباشی‌ها هم که همیشه همه جا هستند او را در این حال می‌بینند. از همان وقت کمال می‌شود کوبیده. تا جایی که خودش هم به این اسم عادت می‌کند. اما ندیده بود بابایش بگوید کوبیده.

کوچک علی از یادآوری قصه و خندۀ بابا دلش به درد آمد. حالا از پنجرۀ روشن میان برگ‌ها حیاط خانۀ کوبیده را می‌دید. آهسته رفت توی باغچه. کوبیده نشسته بود روی ته گاهی کنار زن و دخترش.

برق رفته بود. کوچک علی می‌خواست جاپایش را میان خشت‌ها باز کند و برود جلوتر. نفهمید پایش به چی خورد و صدای تق بلندی برخاست. سرهای روی سکو برگشت سمت باغچه. کوبیده به خیال اینکه گربه است چند بار پیشت کرد. به دخترش گفت:

ـ فاطمه بابا برو گربه را پیشت کن نره سراغ مرغ و خروس‌ها.

دختر کوبیده چراغ بادی را برداشت آمد سمت باغچه. کوچک علی می‌خواست فرار کند پشت پیراهنش گیر کرد به شاخۀ انار. نتوانست خودش را آزاد کند. فاطمه چراغ بادی را گرفت بالا. چشمش افتاد به چشم‌های پف‌کرده و سرخ کوکو. او را نشناخت. جیغ کشید. برگشت سمت سکو. گفت:

ـ بابا یه جن زیر درخته.

مادر فاطمه داشت بچۀ کوچکش را شیر می‌داد. وحشت‌زده برخاست … بچه را گرفت توی بغل. بلند و تند بسم‌الله می‌گفت. رو کرد به کوبیده.

ـ تو مرد خانه‌ای برو ببین کیه. بچه را فرستادی دزد بگیره!؟

کوچک علی پیراهنش را آزاد کرد. از زیر درخت آمد تو روشنایی کم‌جان چراغ.

ـ سلام، نترسین منم.

زن و دختر کوبیده خیز برداشتند سمت او.

ـ تو کی هستی؟

کوبیده چراغ را از دست دخترش قاپید. آمد کنار باغچه. گرفت جلو صورت کوکو.

ـ تو کوکو پسر آق فضل‌الله خدابیامرز نیستی؟ اینجا چه کار می‌کنی. چرا از در نیامدی؟!

کوچک علی با بغض و خجالت سر انداخت پایین.

ـ چرا خودمم. از دست ننه‌ام فرار کردم آمدم اینجا. خودمم نفهمیدم چه جوری سر از اینجا درآوردم!

کوبیده بازوی کوکو را گرفت. او را برد نشاند روی فرش.

ـ بیا ببینم چی شده! این ننه‌ات هم خودش را قد یه بچه کرده ها!

زن کوبیده عصبانی بود. خودش را آماده کرده بود با یک دزد روبه‌رو شود و او را بگیرد دم فحش و ناسزا. گفت:

ـ اول طرف بچه را نگیر! تا این یه دسته‌گلی به آب نداده باشه که مادرش این وقت شب او را بیرون نمی‌کنه.

به کوچک علی برخورد. برخاست که برود.

ـ من هیچ کاری نکردم. از خانه هم بیرونم نکرده. خودم فرار کردم. داشتم تو مستراح مجله می‌خواندم که آمد با چوب تنور افتاد دنبالم.

زن و دختر کوبیده خنده‌شان گرفت. پق خندۀ فاطمه دررفت. کوبیده زد به پای او. دست کوچک علی را گرفت نشاندش پهلوی خودش. زن کوبیده گفت:

ـ حالا جا قحط بود رفتی تو مستراح روزنامه بخوانی؟

ـ چه کار کنم!؟ اگه تو اتاق بخوانم که می‌گه نفت الکی نسوزان.

کوبیده سر تکان داد. آه کشید. به زنش گفت:

ـ یه چایی بریز بخوره. طفلکی صدایش گرفته. خدا الهی هیچ بچه‌ای را بی‌پدر نکند که توسری‌خور همه می‌شه!

کوچک علی آرام‌تر شد. از اینکه کوبیده طرف او را گرفت دلش گرم شد. شروع کرد به بلبل‌زبانی.

ـ به خدا از وقتی بابایم مرده هیچ جا قرب و عزتی ندارم. مردم فکر می‌کنند من حالیم نمی‌شه. یکی می‌گه یکی یه دونه است و دیوونه. یکی می‌گه پدر بالاسر بچه نباشه علف خودرو بار می‌آید. اوستا می‌گه مثل بابایت سر تو کتاب‌ها نکن بیچاره می‌شوی. حالا همۀ این‌ها به درک! کاشکی ننه‌ام این‌قدر اذیتم نمی‌کرد.

دوباره بغض لقمه شد توی گلویش. زن و دختر کوبیده دلشان برای او سوخت. زن کوبیده چایی را که ریخته بود داد دست کوکو گفت:

ـ غصه نخور بره‌ام. خدا بزرگه. ننه‌ات هم اعصابش ضعیفه. می‌ترسه تو بد بار بیایی. می‌ترسه سر بکنی تو کتاب‌ها از دستت بده مثل …

بقیۀ حرفش را خورد.

کوچک علی چایی‌اش را خورد. کوبیده گفت:

ـ حالا برخیز مثل یک مرد برویم دم خانه‌تان. دست مادرت را ببوس. منم ضامنت می‌شوم که دیگه تو را نزنه. پاشو.

کوچک علی مصمم گفت:

ـ من دیگه نمی‌رم خانه خودمان … اگر هم شما نگذارین امشب اینجا بخوابم می‌روم تو کوچه می‌خوابم. می‌خواهم صبح بروم دم گاراژ. عمویم را پیدا کنم می‌روم پیش عمویم.

زن کوبیده ناراحت شد.

ـ عجب جایی هم می‌خواهی بروی! من عمو و زن‌عمویت را می‌شناسم. آن‌ها‌ که خدا و پیغمبر سرشان نمی‌شه! از چاله درمی‌آیی می‌افتی تو چاه. اصلاً مگه آدم با مادرش قهر می‌کنه!؟ دیگه نبینم از این حرف‌‌ها بزنی ها!؟

کوچک علی بی‌حوصله و عصبانی بود. برخاست.

ـ به ارواح خاک آقایم اگه شما هم نگذارین اینجا بخوابم می‌روم تو کوچه می‌خوابم. دیگه نمی‌روم خانه.

کوبیده چشم و ابرو بالا پایین کرد به زنش.

ـ خیلی خب. حالا همین امشبی را بگذار اینجا بخوابد. تا صبح خدا بزرگه. از این ستون تا آن ستون فرجه.

رو کرد به دخترش:

ـ برو همان رختخوابی که رو پشت‌بامه بینداز امشب راحت بخوابه.

زن کوبیده راضی نبود بچۀ مردم توی خانه‌اش بخوابد. مادر کوچک علی را می‌شناخت. اگرچه دلش برای او می‌سوخت می‌دانست اگر بفهمد کوچک علی آنجا خوابیده قشقرق راه می‌اندازد که چرا همان دیشب دست بچه‌ام را نگرفتید او را بیاورید خانه.

دختر کوبیده پتوی سیاه و سبکی را بغل کرده بود. از پله‌های گلی گوشۀ حیاط برد بالا. برگشت. کوبیده زد پشت شانۀ کوچک علی.

ـ پاشو برو بخواب. انشالله صبح همه چی درست می‌شه.

کوچک علی برخاست. آرام و بی‌صدا رفت روی پشت‌بام.

کوبیده به زنش گفت:

ـ می‌روم دم خانه‌شان به مادرش می‌گویم اینجاست. خواست بیاید ببردش. نخواست بگذارد اینجا بخوابد. ‌ها چطوره؟

هوای پشت‌بام خنک بود. کوچک علی نشست روی تشکچۀ کوچکی که برایش انداخته بودند. تشک مال بچۀ کوچک کوبیده بود. بوی تند ادرار اذیتش می‌کرد. نتوانست روی آن بخوابد. تشک را برداشت. پتو را انداخت زیر پایش. دراز کشید. یاد رختخواب کوچک و تمیز خودش افتاد. از همان بچگی عادت کرده بود به پاکیزگی و نظافت. مادرش هر چه بود زندگی‌اش مثل دسته‌گل تر تمیز و مرتب بود. کوچک علی را هم عادت داده بود به پاکیزگی. اگرچه خاله‌اش می‌گفت مادرت وسواس دارد اما کوکو پاکیزگی خانه‌شان را خیلی دوست داشت.

ماه گرد و بزرگ بود. از پشت‌بام کناری صدای یک مادر و دختر را می‌شنید که بلند بلند با هم حرف می‌زدند. مادر انگار پیر بود و گوش‌هایش سنگین. کوچک علی دلش می‌خواست صدای آن‌ها‌ را نشنود. دلش می‌خواست راحت فکر کند. از اینکه چند وقتی می‌رفت پیش عمو خوشحال بود. عمو که از خدا می‌خواست او را ببرد پیش خودش. یکی دو بار به مادر کوچک علی گفته بود بگذار بیاید پیش خودم شاگرد شوفری کند کم‌کم ماشین می‌دهم دستش. صغرا میانۀ خوبی با آن‌ها‌ نداشت. دلش نمی‌خواست کوچک علی شاگرد شوفر شود. خود کوچک علی هم اگرچه عاشق رانندگی و پشت ماشین نشستن بود از شوفری خوشش نمی‌آمد.

در رؤیاهای شیرین خودش بود که یک‌دفعه صدای مادرش را شنید. داشت با زن کوبیده سلام و احوالپرسی می‌کرد.

تو دلش گفت ای کوبیدۀ بی‌معرفت. آخرش رفتی مادرم را خبر کردی. ترس ریخت توی دلش. الآن بود که مادر می‌آمد بالا حسابش را می‌رسید. همین را کم داشت که جلو زن کوبیده و دخترش کتک بخورد.

برخاست. آمد لبۀ بام. کوبیده داشت به زنش می‌گفت: بلانسبت بلانسبت مثل گربه‌ای که دنبال بچه‌اش میو میو می‌کند افتاده بود تو کوچه‌ها دنبال کوچک علی و کوکو کوکو می‌کرد.

کوچک علی احساس بدی داشت. از اینکه دست از سرش بر‌نمی‌داشتند ناراحت بود. فکر کرد اگر خواست بیاید بالا کتکم بزند داد می‌زنم و می‌گویم خودم را از همین‌جا می‌اندازم پایین.

مادرش نشسته بود گوشۀ فرش، با زن کوبیده حرف می‌زد. گریه می‌کرد. با گوشۀ چارقدش تند تند اشک‌هایش را پاک می‌کرد. زن و دختر کوبیده برایش دل می‌سوزاندند. او را دلداری می‌دادند.

ـ چه کار کنم!؟ پدر که بالای سرش نیست. می‌ترسم مثل علف خودرو بار بیاید شرمندۀ فضل‌الله شوم… خودش می‌داند وقتی او را کتک می‌زنم بعدش چقدر خودم را نفرین می‌کنم.

نگاه کرد بالا.

ـ حالا نیفتد از پشت‌بام. این عادت دارد شب‌ها از توی خواب برمی‌خیزد آب می‌خورد. کاش کوزه‌ای پارچ آبی می‌گذاشتین بالای سرش. اصلاً چرا فرستادینش بالا!؟ کاشکی بیدارش می‌کردین ببرمش خانه.

کوبیده گفت:

ـ غصه نخور. خودم هم می‌روم روی پشت‌بام می‌خوابم که خیالت راحت باشد. صبح اول صبح دستش را می‌گیرم می‌آورم با هم آشتی کنین. تو هم قول بده دست رویش بلند نکنی. فردای قیامت جواب خدا را چه می‌دهی!؟ گناه دارد بچۀ یتیم را می‌زنی!

صدای هق‌هق صغرا بلندتر شد.

کوچک علی از بالا همه چیز را می‌دید و می‌شنید. دلش برای مادرش سوخت. مخصوصاً وقتی مچ دستش را که توی تنور سوخته بود به زن کوبیده نشان داد.

همان‌جا نشست توی گودی ناودان. بغض گلویش را مثل دست‌های بزرگ اوستا فشرد. برخاست. افکارش را هل داد پایین.

ـ نه امشب نمی‌روم. بگذار یک شب بی‌پسر بخوابد تا قدرم را بداند.

مادرش داشت خداحافظی می‌کرد. تا دم در همین‌طور سفارش می‌کرد. می‌گفت من امشب تا صبح خواب نمی‌روم.

صدای بسته شدن در  را که شنید فهمید مادرش رفته.

مجله را از توی پیراهنش بیرون آورد. کجا بود؟ پیدایش کرد. «دوستش نقشه‌ای داشت. باید کاری می‌کردند که دشمنان به اشتباه بیفتند. گفت من می‌خوابم جای تو. توی رختخوابت. تو فرار کن.»

کوچک علی صدای پارس سگ‌ها را از دور شنید. می‌دانست گلۀ سگ‌ها از آن طرف جاده می‌آید توی شهر. پس باید خیلی از شب گذشته باشد. فکر کرد اگر سگی چیزی آن وقت شب بیاید توی راه مادرش چه؟! کاش کوبیده همراه مادر رفته بود و او را رسانده بود خانه‌شان. از این فکر خودش خجالت کشید. دوباره صدای پارس سگ‌ها را شنید. زیاد دور نبودند.

برخاست مجله را گذاشت توی پیراهن. با شتاب از پله‌ها پایین آمد. کوبیده و زنش داشتند رختخواب می‌انداختند که بخوابند. دوید طرف دالان و گفت:

ـ من رفتم. مادرم از سگ می‌ترسد. می‌ترسم سگی چیزی بیاید توی راهش زهره‌ترک شود. خداحافظ.

در خانه را باز کرد. بی‌آنکه آن را ببندد هراسان دوید توی کوچه، توی تاریکی. کوبیده داد زد:

ـ لااقل یه کفشی می‌پوشیدی بچه، شاید …

برق آمد. کوبیده صلوات فرستاد.

زن کوبیده از سر و صدای تنبک بیدار شد. پاورچین پاورچین آمد توی بادگیر.

ـ نصف شبی زده به سرش این کوبیده!

کوبیده نشسته بود وسط بادگیر با انگشتان بلند و لاغر ضرب گرفته بود روی تنبک. دفتر کهنۀ جلدچرمی کنارش بود. می‌خواند و می‌زد. اشک تمام پهنای صورتش را خیس می‌کرد.

ـ        گفت پیغمبر اگر بینی یتیم        دست بر مویش بکش همچون نسیم

بعد از آنی با من ای نیکوسرشت        همچو انگشتان دستم در بهشت

زن کوبیده دفتر را شناخت. خودش آن را قایم کرده بود. دفتر از وقتی پدر کوچک علی رفت زندان، ماند توی زورخانه پیش کوبیده. بعد از کشته شدن فضل‌الله بابای کوچک علی، کوبیده دفتر را آورده بود خانه. به زنش گفته بود قایمش کن. شعرهایش را حفظ بود و توی زورخانه می‌خواند.

زن کوبیده گفت:

ـ پاشو خودت را اذیت نکن. نصف شبی بیدار می‌کنی مردم را.

کوبیده هق‌هق‌کنان گفت:

ـ بگذار بیدار شوند، بگذار بیدار بشوند.

 

 

ماجرای سوسمار

 

معصومه دهنوی

 

اول

وقتی سپیدۀ سحر هوا را روشن کرد بچه از زیر پتوی پشمی بیرون آمد و با پاهای برهنه پاورچین پاورچین بیرون پرید و به طرف تپه‌ها دوید. تپه‌ها دور بودند و حتماً مادر تا ظهر دنبالش می‌گشت تا موهای درهم گوریدۀ بچه را با شانۀ چوبی بکشد و گره‌های آن‌ها‌ را از هم باز کند. این کار خیلی درد داشت. دندانه‌ها‌ی شانۀ مادر برای او از نیش مار هم دردناک‌تر بود. اما حالا دیگر دست مادر به او نمی‌رسید.

او با همان موها که مثل پشم توی همدیگر چسبیده بودند روی تپه‌ها می‌دوید و دانه‌های شن و ماسۀ گرم بین انگشت‌های کوچک پاهایش لیز می‌خوردند. توی هوای نیمه‌تاریک، بوته‌ها را خوب نمی‌دید. چند بار کف پاهایش را روی بوته‌های خشک خارشتر گذاشت و بوته‌ها را خرد و خاکشیر کرد. هر کس دیگری جای او بود از درد جیغ و دادش به آسمان می‌رفت اما کف پاهای او دیگر از زخم‌های قدیمی سفت شده و پینه بسته بودند. پدر گاهی به کف پاهای بچه نگاه می‌کرد و می‌گفت: پاهای به این کوچکی چطوری از پاهای پدرجد من هم سفت‌ترن؟

بعد از اینکه پدر خوب به پاهای او نگاه می‌کرد اجدادش یادش می‌آمدند. تعریف کردن داستان‌های قدیمی را آن‌قدر دوست داشت که وقتِ داستان‌سرایی چشم‌هایش از غرور برق می‌زدند. ایل و تبار پدر به داستان‌سرایی و سخنوری مشهور بودند. فقط پدر نبود که چنین استعدادی داشت. استعداد سخنوری، شعرگویی و داستان‌سرایی توی خون نژاد مردم آن منطقه بود و یکی از افتخارات بزرگ به حساب می‌آمد.

بچه از روی اولین تپه بالا رفت و از سراشیبی بین دو تپه پایین آمد. توی کمر تپۀ دوم ایستاد. دور و برش را نگاه کرد و روی زمین دراز کشید و زیر لبش گفت: امروز دیگه باید بیایی بیرون.

توی کمر تپه پر از سوراخ بود. سوراخ‌هایی به اندازۀ کف دست پدر که از دور دیده نمی‌شدند. ولی وقتی هوا روشن می‌شد اگر روی تپه می‌ایستادی سوراخ‌ها را می‌دیدی که بزرگ‌تر از سوراخ مارهای سمی بودند. پدر دوست نداشت بچۀ کسی سوسمارها را بگیرد. سوسمارهای چشم قلمبه با اینکه همه ‌جا دشمن داشتند پیش اهالی آن منطقه و مخصوصاً پدر در امان بودند. مدت زیادی بود که سوسمارهای آن منطقه شکار نمی‌شدند. همۀ آن خزنده‌ها با آسایش می‌رفتند و می‌آمدند و هیچ آدمیزادی هم کاری به کارشان نداشت. همه‌اش هم برمی‌گشت به یک ماجرای قدیمی که پدر همیشه و برای همه تعریف می‌کرد. آن ماجرا بهترین ماجرایی بود که پدر از گذشته توی ذهنش مانده بود و برخلاف داستان‌هایی که بقیۀ مردم برای جلب توجه دیگران تعریف می‌کردند یک ماجرای واقعی بود. پدر گاهی که آن ماجرا را برای خانواده یا مهمان‌هایش تعریف می‌کرد و به فکر فرومی‌رفت. بعضی ‌اوقات تعجب می‌کرد و بعضی‌ اوقات آن‌قدر چیزهای مختلف لابه‌لای آن می‌گفت که ماجرای سوسمار از یادش می‌رفت. ولی بچه‌ها هیچ وقت ماجرای سوسمار را فراموش نمی‌کردند و حتی بهتر از پدر آن را می‌دانستند تا جایی که گاهی فکر می‌کردند آن ماجرا را از نزدیک دیده‌اند.

بچه کنار سوراخ تپه، روی شکم دراز کشید. سپیدۀ سحر کم‌کم درحال پخش شدن توی هوا بود. با خودش فکر کرد الآن حتماً سوسمارها از خواب بیدار شده‌اند و شاید خواب‌آلودند. باز با خودش گفت شاید هم امروز روزی است که بچه سوسمارها می‌خواهند از شانۀ سر مادرشان فرار کنند و وقتی از سوراخ بیرون بیایند می‌توانم کلۀ کوچکشان را بگیرم و فشار دهم. با همۀ این‌ها سوسمارهایی که اسیر می‌شدند مثل یک شتر عصبانی، وحشی می‌شدند و به دور و بر لگد می‌زدند این‌ها را می‌دانست. کنار سوراخ دراز کشیده و به تاریکی توی آن زل زده بود. شکمش به قار و قور افتاده و پشیمان شده بود که یک تکه نان از توی دستمال نان‌ها برنداشته.

هیچ صدایی شنیده نمی‌شد و هیچ چیز تکان نمی‌خورد. خورشید یواش یواش خودش را از پشت تپه‌های ماسه‌ای بالا می‌کشید و در هوا رنگ زرد می‌پاشید. دست راست کوچکش را مثل یک کرکس بالای سوراخ نگه داشته بود و چشم‌هایش از موهای روی صورتش به داخل تاریکی خیره شده بودند. آن حرکت کوچک را دید. با تابیده شدن اولین ذره‌های نور خورشید به روی بوته‌های خار. کلۀ چاق و تخم مرغی شکل با پوست ضخیم و پولکی توی سوراخ کمی به طرف بالا آمد. انگار کوبیده شدن قلب و گرمای پوست یک آدم را حس کرده بود یا شاید هم بوی عجیب یک شکارچی جدید به دماغش خورده بود. توی سوراخ شروع کرد به تکان خوردن. شاید می‌خواست به داخل برگردد اما بچه نباید می‌گذاشت سوسمار فرار کند.

آن‌وقت دست راست بچه فرود آمد و پولک‌های ضخیمِ دماغِ سوسمار را احساس کرد. بچه انگشت‌هایش را پنجه کرد و توی سوراخ فروبرد. سوسمار مثل یک دیوانه شروع به تاب خوردن و چرخیدن و رقصیدن کرد. سر کوچک سوسمار توی دستش بود و حتی چشم‌های چرخان خیس سوسمار به انگشت‌هایش می‌خورد. اما سوسمار با آن پاهای کوتاه و قوی داشت خودش را عقب می‌کشید. بچه انگشت‌هایش را محکم‌تر فشار داد و دستش را بیرون کشید.

سوسمار از دستش آویزان بود و با عصبانیت توی هوا پیچ و تاب می‌خورد. سرش بین انگشت‌های کوچک یک بچۀ آدم گیر کرده بود و با دم خاردار و چاقش به دور و بر می‌کوبید. سوسمار انگشت‌های باریک و ریزش را به‌سرعت باز می‌کرد و می‌بست و شکم سفید و صافش در نور خورشید صبحگاهی می‌درخشید. بچه، سوسمار را مثل یک لقمۀ بزرگ توی بغلش گرفت و فشار داد و سرش را رها کرد. دست و پای سوسمار که بسته شد دمش از ترس شل و وارفته پایین افتاد.

صورت سوسمار را روبه‌روی دماغش گرفت و توی چشم‌های قلمبه‌اش نگاه کرد و گفت: تو خودِ خودشی. گفتم که بالاخره می‌گیرمت. من باید به اون پسرهای بی‌تربیت ثابت کنم …

بعد دندان‌هایش را روی همدیگر فشار داد و گفت: استعدادم از اونا کمتر نیست.

سوسمار صبح بدی را شروع کرده بود.

 

دوم

وسط بیابان یک تخته‌سنگ بزرگ بود و کنارش یک درخت بلند به آسمان رفته بود، اما شاخه‌هایش مثل چنگال جادوگرها خشک شده بودند. مادربزرگ دربارۀ این درخت خشکیده می‌گفت از بی‌آبی ریشه‌هایش سنگ شده‌اند. دختر بالای تخته‌سنگ چمباتمه زده و سرش را روی سوسمار خم کرده بود. با دقت چاقو را به طرف سوسمار برد و به عقب و جلو کشید.

چند تا پسربچه با دست و صورت خاکی کنار تخته‌سنگ ایستاده بودند و داشتند از تعجب شاخ درمی‌آوردند که یک دختر سوسمار به این گندگی را از توی سوراخ بیرون کشیده.

یکی از پسرها که گوشۀ لباس بلندش را با دست بالا گرفته بود تا زیر پایش نرود گفت: تو نباید سوسمار رو می‌گرفتی. پدرت عصبانی می‌شه.

دختر جوابی نداد. همچنان مشغول ور رفتن با سوسمار بود.

دخترها و پسرهای دیگری هم که توی بیابان مثل ریگ پخش شده بودند با دیدن او که روی تخته‌سنگ نشسته بود به آنجا می‌آمدند. می‌خواستند ببینند چرا دختر آنجا نشسته و توی دست‌هایش چه چیزی دارد.

یکی دیگر از پسربچه‌ها گفت: می‌خواد اون سوسماره رو بکشه.

دختر که غرق کار با چاقو بود نوک زبانش را درآورده بود و بیرون لب‌هایش تکان می‌داد. وقتی کارش تمام شد سوسمار را که دیگر از ترس و فشار بی‌حال شده بود بالا آورد و روبه‌روی بچه‌ها گرفت. اولین باد گرمی که به سر سوسمار خورد به جنب و جوش افتاد تا فرار کند. اما دختر با انگشت‌های دو دستش دورتادور سینۀ سوسمار را محکم گرفته بود.

پسر اولی گفت: می‌خوای با این کار بگی خیلی شجاعی!؟ تو یه دختر لوسی. همۀ دخترها لوسن.

دخترها با ناراحتی یک گوشه جمع شدند و اخم‌هایشان را تو هم کردند.

یکی از پسرها که بیشتر از همه آفتاب‌سوخته شده بود گفت: کشتن سوسمار که شجاعت نمی‌خواد. تو که نباید از حرف پسرها ناراحت بشی. پدرت پسر نداره تا ماجرای سوسمار رو برای بقیه تعریف کنه. مردم فقط حرف‌های یه مرد رو قبول می‌کنن. دخترها از این کارها بلد نیستن. تو هنوز خیلی کوچیکی تا این‌ها رو بفهمی.

دختر رو به پسربچه‌ها و بچه‌هایی که با نگاه‌هایی کنجکاو جمع می‌شدند گفت: اشتباه کردی، این سوسمار نمی‌میره. می‌خواد حرف بزنه و ماجرای سوسمار رو تعریف کنه. این‌طوری همه حرفم رو باور می‌کنن. حالا می‌بینی که من از شما پسرها کمتر نیستم.

یک طناب پارۀ نازک که تا لحظه‌ای قبل دورتادور سوسمار محکم شده بود و یک چاقوی کوچک کنار پای دختر و روی تخته‌سنگ افتاده بود. بچه‌ها به همدیگر نگاه کردند. پسرها اخم‌هایشان را تو هم فروبردند تا ترسناک به نظر برسند اما دخترها از شادی به جنب و جوش افتادند و توی گوشۀ روسری‌هایشان نخودی خندیدند.

 

سوم

بچه‌ها دورتادور تخته‌سنگ نشسته بودند. همه ساکت بودند. دخترها از شادی می‌خندیدند و توی گوش همدیگر پچ‌پچ می‌کردند و پسرها با اینکه کنجکاو بودند می‌خواستند خودشان را بی‌حوصله نشان بدهند. دست‌هایشان را توی بغلشان گرفته بودند و به دور و بر نگاه می‌کردند. حتی درخت خشکیده هم گوش‌هایش را تیز کرده بود تا اولین داستان زندگی‌اش را بشنود. آن دختر پنج‌ساله با موهای ژولیده و پاهای برهنه روی تخته‌سنگ راه می‌رفت. گاهی می‌دوید و گاهی مثل یک عقاب روی زمین شیرجه می‌زد. درحالی‌که سوسمار را توی دست‌هایش گرفته بود و پیچ و تاب می‌داد با صدای بچگانه‌اش شروع کرد: یک روز گرم بود و من از خانه فرار کرده بودم.

سوسمار را بالا برد و دست چاق و انگشت‌های باریک حیوان را روی سر پولکدارش کشید.

یکی از دخترها که روی زمین چمباتمه زده بود داد زد: چه روز گرمی بوده چون سوسماره عرق کرده!

دختر خندید و گفت: روز خیلی گرمی بود، ولی من بیشتر به خاطر یه آدمیزاد عرق کرده بودم. اون آدمیزاد خیلی قد‌بلند بود و پاهاش خیلی بزرگ بودن. وقتی دنبال من می‌دویید تا من رو بگیره زمین می‌لرزید و ردّ پاهاش روی شن‌ها می‌افتاد. من ترسیده بودم و توی دلم به خدا قول می‌دادم که دیگه هیچ وقت بدون اجازۀ مامانم از خونه بیرون نیام.

بچه‌ها همگی با همدیگر خندیدند. دختر کوچک صورتش را پشت سوسمار قایم کرده بود و به‌جای او صحبت می‌کرد. سوسمار توی هوا دست و پا می‌زد و باز آرام می‌شد و از این بازی جدیدی که یک آدمیزاد برایش درست کرده بود تعجب می‌کرد.

دختر گفت: اما کم‌کم نفس من بند اومد و مرد قدبلند به من رسید و من چون از ترس سوراخ خونه‌م رو گم کرده بودم اسیر شدم. این‌طوری …

دختر یک گونی نامرئی را از روی تخته‌سنگ برداشت و به خیال خودش سوسمار را توی گونی انداخت. سوسمار دست‌ و پا زد و پنجه‌هایش را به دست‌های دختر کشید اما دختر سریع او را دنبال خودش کشید و روی تخته‌سنگ به راه افتاد. سوسمار به بچه‌های تماشاچی زل زد و نتیجه گرفت که باید تسلیم این نمایش باشد.

دختر درحالی‌که گونی خیالی را دنبال خودش می‌کشید گفت: من خیلی ترسیده بودم و توی اون گونیِ کوچیک و خاکی گیر افتاده بودم. نمی‌دونستم قراره چه بلایی سرم بیاد. فقط به صدای خش‌خش گونی و تاپ‌تاپ راه رفتن مرد گوش می‌کردم. از سوراخ‌های گونی نور خورشید داخل گونی می‌افتاد و وقتی گونی توی هوا تاب می‌خورد من این‌طرف و آن‌طرف می‌افتادم. خیلی طول کشید تا مرد قدبلند ایستاد. صداش رو شنیدم که با یه نفر حرف می‌زد.

یکی از دخترهای ده‌ساله که زیر درخت خشکیده چهارزانو نشسته بود گفت: سوسماره خیلی از خونه‌ش دور شد، این‌طوری که اون گم شد!

دختر از پشت سر سوسمار گفت: آره. حالا من خیلی از خونه دور شده بودم و دلم برای مامانم تنگ شده بود. کاش صبح خونه می‌موندم و مامانم با اون شونۀ وحشتناک پوست سرم رو می‌کند اما تو این گونی نمی‌افتادم. من یه سوسمار غمگین و وحشت‌زده بودم.

 

چهارم

سوسمار توی گونی وحشت کرده بود. توی خودش جمع می‌شد و ناگهانی با دمش به دور و بر می‌کوبید. اما فقط صدای خش‌خش درست می‌کرد و دیگر هیچ اتفاقی نمی‌افتاد. بعد گونی دست از تاب خوردن برداشت و در هوا آویزان ماند. مرد قدبلند با یک دست سر گونی را گرفته بود و کنار خیمۀ بزرگ ایستاده بود. وقتی می‌خواست وارد خیمه شود با مردی که کنار در آن ایستاده بود حرف زد. سوسمار حرف‌های آن‌ها‌ را می‌شنید و توی گونی بی‌حرکت مانده بود. بعد مرد وارد خیمه شد و توی گونی تاریک شد و نور خورشید بیرون خیمه ماند. توی خیمه هوا خنک‌تر از بیرون بود. مرد با گونی کناری نشست. دهانۀ گونی را در مشتش فشار می‌داد. سوسمار از ترس بی‌حرکت و آرام بود و دل کوچکش زیر شکم پولکی‌اش می‌تپید و می‌لرزید. نمی‌فهمید دارد چه اتفاقی می‌افتد. مرد قدبلند با لحنی عصبانی با صاحب خیمه حرف می‌زد و چیزهایی دربارۀ دروغگو بودن او می‌گفت.

***

دختر سوسمار را جلوی صورتش گرفته بود. سوسمار مثل یک نوزاد آدم آرام شده بود و با تعجب به آن بچه آدم‌های تماشاچی نگاه می‌کرد.

دختر گفت: مرد قد‌بلند بعد از اینکه من رو به اون خیمه برد با صاحب خیمه حرف می‌زد و من صدای اون‌ها رو می‌شنیدم. مرد قدبلند که شکارچی من بود از عصبانیت بلندبلند حرف می‌زد. آدم‌ها وقتی عصبانی باشن خیلی ترسناکن. من مرد صاحب خیمه رو نمی‌دیدم اما صدای حرف زدن آروم اون رو می‌شنیدم.

مرد قدبلند می‌گفت: تو دروغگویی و من آدم‌های دروغگو رو می‌کُشم.

اون‌وقت مرد صاحب خیمه گفت: دروغ دروازۀ همۀ بدی‌های دیگه‌س. به خدا ایمان بیار و بگو که من پیامبر او هستم. این بزرگ‌ترین حقیقت عالمه.

مرد قدبلند با عصبانیت داد زد: نه، من حرف‌های تو رو قبول ندارم و از خدای تو خوشم نمی‌آد.

بعد با عصبانیت گونی رو چرخوند و دهانۀ گونی رو شل کرد و در یک چشم به هم زدن، گونی رو طوری تکوند که من به بیرون پرتاب شدم و وسط خیمه افتادم. به پشت افتاده بودم. توی هوا دست و پا زدم و به سقف خیمه و ستون اون نگاه می‌کردم. اون‌قدر دست و پا زدم تا خودم رو روی شکمم انداختم.

مرد قدبلند عصبانی گفت: اگه این سوسمار به تو ایمان بیاره منم به تو ایمان می‌آرم.

خیلی جدی بود. ولی این‌ها برای من اهمیت نداشت. من دنبال نور خورشید می‌گشتم. دنبال سوراخی که از زیر خیمه بیرون برم و فرار کنم.

دختربچه‌هایی که پایین تخته‌سنگ نشسته بودند با چشم‌های گرد به دختر و سوسمار قصه‌گو زل زده بودند و ناخن انگشت‌هایشان را می‌جویدند. یکی از آن‌ها‌ آهی کشید و یک دختر دیگر با وحشت گفت: فرار کردی سوسمار بیچاره؟

دختر از پشت سر سوسمار و به‌جای او گفت: من دورتادور خیمه دوییدم تا اینکه یه نور زرد دیدم. یه سوراخ بود که می‌تونستم به‌راحتی از اون رد شم. به اندازۀ دوبرابر قد دُمم با اون فاصله داشتم که صدای مرد صاحب خیمه رو شنیدم.

اون به من گفت: بگو سوسمار که خدای تو کیه و پیامبر او کیه؟

اون‌وقت من ایستادم و روی پنجه‌هام چرخیدم و به صورتش نگاه کردم. اون رو بهتر از هر آدم دیگه‌ای می‌شناختم. نمی‌دونم دقیقاً از چه وقتی ولی انگار قبل از اینکه وارد این دنیا بشم اون رو و صداش رو می‌شناختم.

گفتم: خدای من اللّهه و جز او خدایی در جهان وجود نداره و تو فرستادۀ او هستی.

این‌ها حرف‌هایی بودن که ازشون مطمئن بودم و جای هیچ شکی نبود. از وقتی پوستۀ تخمم رو شکسته بودم این واقعیت رو می‌دونستم و هر وقت که روی خاک بیابون می‌دوییدم الله رو ستایش می‌کردم و به خاطر نعمت‌هایی که توی دنیا به من داده بود از او تشکر می‌کردم. من حتی در یک جایی از اعماق قلبم می‌دونستم که اون مرد پیامبر و فرستادۀ اللّهه اما تا اون روز این رو کشف نکرده بودم.

یکی از دخترها از روی زمین جیغ کشید: وای! من دوست دارم پیامبر رو ببینم.

یکی دیگر داد زد: منم دوست دارم. کاش آرزوم برآورده بشه!

دختر روی تخته‌سنگ با سوسمار دویید و گفت: من حرف زدم و مرد وقتی صدای من رو شنید از وحشت فریاد کشید. پیامبر با حرکت سر اجازه داد از خیمه بیرون برم. من با تعجب به حرکت سر پیامبر نگاه کردم، لبخندش رو دیدم و پولک‌هام از شادی سیخ شدن، اما چون از صدای اون مرد ترسیده بودم دوییدم و خودم رو از سوراخ زیر خیمه بیرون انداختم و وارد نور داغ خورشید شدم. روی خاک بیابون جست زدم و ردّ بوی مامانم رو دنبال کردم، درحالی‌که گاهی برمی‌گشتم و به خیمه نگاه می‌کردم. باید ماجرا رو برای مامانم تعریف می‌کردم. شاید مادرم رو هم به این خیمه می‌آوردم، این بار بدون ترس و بدون وحشت از شکارچی.

 

پنجم

بچه‌ها بارها ماجرای آن سوسمار سخنگو را از پدر و مادرهایشان شنیده بودند ولی این بار از شنیدن آن کِیف کردند، مخصوصاً که حالا نمایش جالبی از آن ماجرا روی آن تکه سنگ اجرا می‌شد و حواس همه پرت شده بود. دختر کوچک با سوسماری که توی بغلش گرفته بود حسابی مشغول داستان‌سرایی بود و قطره‌های درشت عرق، روی پیشانی‌اش و زیر موهایش نشسته بودند. قلبش که حسابی از حرف‌های پسرها شکسته بود درحال آرام شدن بود. پسرها همیشه و در هر فرصتی او را مسخره می‌کردند. زن‌ها هیچ وقت سخنورهای خوبی نمی‌شده‌اند چون مردها از آن‌ها‌ حمایت نمی‌کردند. دختر خوب می‌دانست که بهترین و بزرگ‌ترین ارثی که پدر عزیزش از خود باقی می‌گذارد همین ماجرای سوسمار است. این ماجرا برای پدر خیلی اهمیت داشت. دختر دوست نداشت سرافکندگی پدر را ببیند. دوست داشت به‌جای برادرهایی که نداشت سخنور خوبی شود تا هم ماجرای سوسمار را برای مردم تعریف کند و هم اسم پدرش هیچ وقت فراموش نشود.

همچنان مشغول تعریف کردن ماجرای سوسمار بود که ناگهان صدای یک مرد مثل رعد و برق همۀ بچه‌ها را از جا پراند. سر‌ها به طرف درخت خشکیده چرخیدند و به آن نگاه کردند. دخترها بلند شدند و پسرها پا به فرار گذاشتند. همه می‌دانستند که اذیت کردن سوسمارها در آن منطقه یک تنبیه حسابی دارد.

دختر روی تخته‌سنگ ایستاد. او و خورشید مثل دو نقطه، وسط بیابان تنها مانده بودند. دختر سوسمارِ بی‌حال را مثل نوزادی توی بغل گرفته بود و از زیر تارهای موی آشفته‌اش به پدر نگاه می‌کرد. پدرش با آن چشم‌های کوچک و صورت آفتاب‌سوخته به او اخم کرده بود. بچه‌ها مثل اسب‌های کوچک وحشی توی بیابان می‌دویدند و حالا مثل نقطه‌های ریزی در دوردست دیده می‌شدند و گرد و خاکی که از زیر پاهایشان به آسمان بلند شده بود مثل یک تودۀ بزرگ پشم توی هوا در هم گره می‌خورد.

پدر هیچ حرفی نزد. دختر خم شد و سوسمار را روی تخته‌سنگ گذاشت. سوسمار باورش نشد که آزاد شده. سرجایش ایستاد و به روبه‌رویش زل زد. دختر کف پایش را روی سنگ کوبید. سوسمار با دست و پای گشادش روی سنگ دوید و پایین رفت. ایستاد و فکر کرد. بعد کمی دیگر دوید و ایستاد. کمی فکر کرد.

دختر یواش گفت: ببین پدر! سوسماره دوست نداره بره … من اون رو اذیت نکردم. ما با هم نمایش دادیم …

سوسمار دوید و به یک بوتۀ خار رسید. ایستاد و فکر کرد. سر پولکی و خاردارش را برگرداند و به تخته‌سنگ نگاه کرد. زبان نوارمانندش را بیرون داد و باز هم فکر کرد. بعد دوید و رقص‌کنان دور شد. پدر به دختر نگاه کرد و دختر به پدر نگاه کرد و هر دو باهم خندیدند. دختر ریزریز می‌خندید و به پدرش نگاه می‌کرد. پدر با اخم می‌خندید.

دختر گفت: ماجرای سوسمار رو برای بچه‌ها تعریف کردم. اون‌ها گفتن که دوست دارن پیامبر رو ببینن. من می‌خواستم ثابت کنم با اینکه دخترم می‌تونم ماجرای سوسمار رو برای مردم تعریف کنم، تا بقیۀ مردم هم مثل طایفۀ ما مسلمون بشن.

دختر از روی تخته‌سنگ جست زد و با دو کف پای زمختش روی زمین خشک پایین آمد. کنار پدر ایستاد و بالا را نگاه کرد. قد پدرش خیلی بلند بود. پدر دستش را دور شانۀ او انداخت. دست دیگرش را دراز کرد و طناب و چاقو را از روی تخته‌سنگ برداشت و با هم به راه افتادند.

پدر گفت: اون ماجرا خیلی مهمه، چون باعث شد کلّ قبیله و طایفۀ ما مسلمون بشن. مثل اینکه قصد آزار اون حیوون رو نداشتی اما دیگه این کار رو نکن. تو بدون داشتن یه سوسمار هم می‌تونی اون ماجرا رو تعریف کنی. تو خوب حرف می‌زنی پس حتماً می‌تونی مثل بقیۀ مردای سخنور عرب، خوب و تأثیرگذار باشی.

دختر سرش را تکان داد و آهسته گفت: راست می‌گی پدر. می‌شه یک‌ روز ما دوتایی و با هم به دیدن پیامبر بریم؟!

پدر به نوک چادرهای خودشان که در دوردست و در پشت تپه‌ها پنهان شده بودند نگاه کرد. آهی کشید و گفت: امیدوارم یه روز دوباره اون مرد بزرگ رو ببینم. ولی این بار دیگه هیچ سوسماری رو با خودم نمی‌برم و شبیه یک مسلمون واقعی خواهم بود. اون روز حتماً تو رو هم با خودم می‌برم. اما قبل از اون تو باید یاد بگیری که خودت رو بشوری و موهات رو هر روز شونه کنی. تو باید تمیز و مرتب باشی. تو می‌تونی بهترین سخنور عرب بشی. قبل از دیدن پیامبر به این حرف‌ها اعتقادی نداشتم اما من پیامبر رو دیدم که به دخترها و زن‌ها احترام می‌گذاشت. تو خیلی خوش‌شانسی که بعد از آشنایی طایفه‌مون با پیامبر به دنیا اومدی. قبل از آشنایی ما با اون مرد، زن‌ها ارزش و احترامی نداشتن.

دختر خودش را به پای پدرش چسباند و نخودی خندید و زیر لب گفت: من یه سخنور خوش‌شانسم.

آن‌ها به طرف چادرهایشان می‌رفتند. یک درخت خشکیده و پیر تنها نمایش عمرش را دیده بود و سوسمار خسته‌ای به طرف سوراخ لانه‌اش جست می‌زد. شاید او هم بچۀ سوسماری بود که به خیمۀ پیامبر رفت و آن ماجرا را قبلاً از زبان پدرش شنیده بود و برای همین هم چون داستان دختربچه برایش آشنا بود کمی می‌دوید، می‌ایستاد و فکر می‌کرد و باز می‌دوید، می‌ایستاد و فکر می‌کرد …

 

منبع: بحار الأنوار، ج۴۳، ص۷۰، از ابن عباس

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.