چطور میتوانستی بیتفاوت باشی!؟ برایت سخت بود ولی وقتی صدای اذان را میشنیدی دیوانه میشدی! بهسختی از جایت بلند شدی. دستت را بر شانهام انداختی. دستانت میلرزید. با…
آرام آرام شروع شد. ما داشتیم ذره ذره در خاطرات پدربزرگ فراموش میشدیم. مثل درخت پر برگی که در یک باد شبانه تمام برگهایش فرومیریزد و صبحگاه لخت و عور باز در جای خود…
مامان با شکم گندهاش تا برسد پایین پلهها، یک بار شاهنامه را مرور کردهام. فکر میکنم به شاهنامه. به این که چرا توی شاهنامه پدر و پسر روبهروی همند. چرا حرفی از مادر…