کتاب خاتم (محموعه داستان)

ما با حقیقتی بی‌نیاز از توضیح مواجهیم وآن این‌که دنیا وجود مبارک پیامبر گرامی اسلام را اگر به عنوان فرستاده الهی نمی‌شناخت، به گواه آثار مکتوب، بزرگ‌ترین روشنفکران و متفکرین…

3,084

فهرست:
سخن ناشر
صد مثلث
هِنـدی
الکی؟
ایمان سمّی
تا محمد
خاک صحنه
سوالیۀ تاریکی
آن سنگ
چنین گفت ابوایوب

سخن ناشر:

ما با حقیقتی بی‌نیاز از توضیح مواجهیم وآن این‌که دنیا وجود مبارک پیامبر گرامی اسلام را اگر به عنوان فرستاده الهی نمی‌شناخت، به گواه آثار مکتوب، بزرگ‌ترین روشنفکران و متفکرین جهان او را به عنوان دردانه عالم خلقت و انسان کامل تکریم و تمجید می‌کردند؛ سروده‌ای چون «نغمه محمد» اثر گوته شاعر آلمانی که در آن قطعه زیبا پیامبر اسلام به رودی تشبیه می‌شوند که در مسیر خود همه چشمه‌ها و رودها را با خود همراه می‌سازد تا چون اقیانوسی بزرگ به سوی خداوند رهسپار گردند، یا نظر جرج برنارد شاو، نویسنده ایرلندی که پیامبر اکرم را یک شخصیت بی‌همتا و پایه‌گذار یک تمدن و منجی بشریت می‌داند، یا گفته‌های لامارتین مورخ مشهور فرانسوی که می‌گوید: «اگر بزرگی هدف، کم بودن ابزار و رسیدن به نتایج شگفت‌انگیز، سه محور سنجش هوش بشری باشد، چه کسی ادعای مقایسه بزرگ‌مردان تاریخ کنونی را با «محمد» دارد؟»، بخش کوچکی از تعظیم بزرگان علم و ادب و سیاست نسبت به پیامبر بزرگوار اسلام است.

پیامبر رئوف و مهربانی که از میان مردم و برای مردم است؛ رنج‌ آنها را برنمی‌تابد و سعادت دنیا و آخرت آن‌ها برایش مهم است: «لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ» (توبه: ۱۲۸). خدای مهربان او را به خلعت خُلق عظیم آراسته «وَإِنَّکَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِیمٍ» (قلم: ۴) و به عنوان الگویی شایسته به همه آن‌ها که حقیقت هستی را باور دارند معرفی نموده است؛ «لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ لِمَنْ کَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَالْیَوْمَ الْآخِرَ وَذَکَرَ اللَّهَ کَثِیرًا» (احزاب: ۲۱). و این همه از خدایی است که از موضع رحمت عالم‌گیرش به همین پیامبر رئوف می‌فرماید: به مردم بگو اگر مرا دوست دارید از حقیقت پیروی کنید تا من نیز شما را دوست داشته باشم و از خطاهایتان درگذرم: «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (آل عمران: ۳۱)

امروز که انقلاب اسلامی آمده تا تیرگی آیینه قلب‌ها را با زلال قرآن بزداید و صاحبان این قلب‌ها بتوانند انوار حق را دریافت کرده تا آن را در رفتار خود جلوه‌گر سازند، و شکوه برتری جامعه اسلامی را به جهانیان بنمایانند؛ «وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» (آل عمران: ۱۳۹) بیش از هر زمان دیگری به شناخت ابعاد مختلف وجودی و ساحت‌های مختلف ارتباطی این اسوه حسنه نیاز داریم؛ از ارتباط پیامبر با خود تا با خدایش و از ارتباط با جامعه و تاریخ تا ارتباط با طبیعت. خوشبختانه منابع گران‌سنگی از قرآن و متون روایی گرفته تا کتاب‌های تاریخی به بازگویی این رفتارها و ارتباطات پرداخته‌اند. اما نیاز جامعه کنونی ترجمه این رفتارها و ارتباطات به زبان و نسل امروز است و این مسئولیت به عهده صاحبان قلم است تا نخست خود با این سیره و آموزه‌ها آشنا شوند و خو بگیرند و سپس با ادبیات امروز آن‌ را برای نسل نو بازگویند. همین ضرورت بنیاد ارشاد و رفاه امام صادق (علیه‌السلام) را برآن داشت تا با همکاری دفتر نشر فرهنگ اسلامی، مؤسسه شهر کتاب و مجمع ناشران انقلاب اسلامی جشنواره‌ای سالانه با نام «جشنواره خاتم» تأسیس نماید. هدف این جشنواره تشویق نخبگان حوزه نویسندگی و ایجاد فرصت برای آن‌ها است تا به معرفی چهره رسول مکرم اسلام به عنوان یک الگوی بی‌بدیل برای نسل امروز بپردازند. در نخستین مرحله در پاسخ به فراخوان نخستین دوره جشنواره خاتم با موضوع داستان کوتاه درباره زندگی رسول رحمت، بیش از ۹۵۰ اثر به دبیرخانه جشنواره رسید که پس از طی مراحل مختلف داوری از پدیدآورندگان آثار برتر در دو حوزه بزرگسال و کودک و نوجوان تقدیر به عمل آمد.

مجموعه داستان پیش رو بخشی از برگزیده‌های نخستین جشنواره خاتم است. البته برگزارکنندگان جشنواره خود واقفند که این نخستین گام بود که برداشته شد و هنوز راه‌های نرفته بسیار درپیش است. ظرفیت‌های داستانی بسیاری باید شکوفا شود و چه بسیار فرم‌ها که تا کنون کشف نشده و نویسندگان ما در این مسیر به آن‌ها دست خواهند یافت.

صد مثلث
آرش صادق¬ بیگی

تا گفتم: «دیگه برگزار نمی‌کنم» احسنی ساکت شد. از پشت تلفن گوش‌های گوشتالودش را می‌دیدم که به لب و دهانم کوک خورده و منتظر شنیدن اصل حرف است، اما حرف عوض کردم و حال و احوال بچه‌ها را پرسیدم. اصل حرف را که می‌دانست، اما نمی‌خواست یا نمی‌توانست درک کند. یک‌هو از دل و دماغ افتاد و ادامه نداد. این‌قدر گیج شده‌ بود که گفتم الان است از ناراحتی گوشی را بکوبد بیخ طاق خانه‌اش. باورش نمی‌شد حاجی بعد سال‌ها، قواعد بازی‌ خودش را به‌هم زده باشد. تا یکی دو ساعت دیگر هم مدام زنگ زد، اما حرفم همانی بود که بود؛ مراسم بی مراسم. رادیو را روشن کردم و رفتم توی رختخواب. فکر کردم عادت سالی یک ‌بار هم باشد، به این زودی‌ها دست از سر آدم برنمی‌دارد، مخصوصاً وقتی بیست‌وپنج سال شیرینی‌اش را زیر دهان بقیه چشانده باشد.

احسنی را همان موقع‌ها شناختم. دنبال بادام درختی مرغوب بودم که خود ‌احمدخان نشانی یک جای کوهستانیِ پرآب داد؛ سامانِ شهرکرد که تا سِوادش از زاینده‌رود مشروب می‌شد. سوار بر مینی‌بوس ۳۰۹ بنزی، پای پل زمان‌خان پیاده شدم. خوش‌خوشک باغ‌های میوه را سیر می‌کردم که جوانی یک‌لاقباتر از خودم کنار خروشانی آب نشسته بود. کنجی از رودخانه را سنگ‌چین کرده ‌بود که قاطع جریان تند آب باشد. میان برکه‌ای که ساخته شده بود، چوب ماهیگیری انداخته بود. سراغ بادام درجه یک که گرفتم، فهمید از اصفهان آمده‌ام. گفت: «چقدر می‌خوای؟» تا گفتم سه کیلو، زد زیر خنده: «مرد حسابی برای سه کیلو بادام سه ساعت کوبیدی تا اینجا؟» گفتم: «اون کاری که من می‌خوام باید همه چیزش اعلا باشه.» احسنی چوبش تکان خورد و قزل‌آلای بزرگی صید کرد. دستم را گرفت و برد باغچه مصفای پدر و بیش از مقدار لازم بادام دستچین پوست‌شده تحویل داد.

فرداش هم رفتم خوانسار. تا پرس‌وجو کردم، بردنم پای درختچه‌های خاردار گز، از شهد انگبینی که از صمغ گیاه تولید شده بود و از ترنجبین‌های طلادانه‌ای قد ارزن، یکی‌یکی جمع کردند توی شیشه‌ و دادند دستم. گفتند شک نکنم همان «من و سلوی» است که توی بقره آمده. سنگ تمام هم گذاشتند، چهارساعت زیر آفتاب ظهر بودند و وقتی فهمیدند برای چه مراسمی می‌خواهم، یک شاهی هم نگرفتند.

فردای خوانسار ماشین نشستم و رفتم قمصر، پرسان‌پرسان کمربندی سبز دشت را پی گرفتم، به دره کم‌شیب کوه که رسیدم، ردیف حجره‌های عرق‌گیری تا ته پیدا بود. به همان اولی که رسیدم و گلاب درختچه‌های گلِ سرخش را بو کردم و ترشیدگی‌ای نفهمیدم، یک شیشه دوآتشه ناب بی‌رسوب زلال گرفتم و برگشتم.

مراسمِ بیست‌وپنج سال پیش، مولودی‌خوانی حضرت رسول بود. نذر نبود، شکرانه بود؛ شکرانه تولد پسرم. ده روز قبل از هفده ربیع‌الاول، عید میلادالنبی به دنیا آمد. اسمش را گذاشتیم امین. نه ماه دست به آسمان بودیم، نه ماه گوشت‌مان روی تخته بود تا به دنیا آمد. سال پیشش خانم که کم‌کاری تیروئید داشت، سر سه‌ماه جنینش را انداخته بود و حالا که این شکم دوم را سالم زمین گذاشته بود، یک فامیل خوشحال بودند. دو روز مانده به مراسم، اجازه کارگاه را از ‌احمدخان گرفتم. احمدخان معتمد کسبه خیابان مسجد سید بود. تا سال‌ها دکانش کنار تی‌بی‌تی، پاتوق مسافرانی بود که سوغات اصفهان می‌بردند. سه سال می‌شد شاگردی می‌کردم و ریزه‌کاری‌ها را قاپیده بودم.

آن‌شب، قبل از هر کاری وضو گرفتم. قبل از این‌که با آب و آرد و سفیده تخم‌مرغ و آورده‌هایم از سامان و خوانسار و قمصر، تا صبح پای پاتیل بمانم، دو رکعت نماز حضرت رسول خواندم. قدرهای رکوع و سجود را سر صبر و گل‌برچین گل‌برچین خواندم. آن‌روزها نه گلوکز مایع بود، نه پروتئین‌های پودری، نه هم‌زن‌های صنعتی. همه‌چیز این گز مطبوع، طبیعی استحصال می‌شد. باید روی اجاق کم، آب و انگبین را می‌جوشاندی و آن‌قدر هم می‌زدی که شبیه آب‌نبات‌کشی می‌شد. جداً همین بلا را سر سفیده تخم‌مرغ‌ها آوردم. کَفَش که داشت می‌خوابید، یکی از فوت‌های احمدخان را زدم؛ گلاب زیاد زدم به سفیده‌. احمدخان به جادوی بو ایمان داشت و می‌گفت گلابِ خوب ویترین غذاست. پاتیل را گذاشتم روی آتشِ خیلی کمِ کم، هر نیم‌ساعت یک لیوان شهد اضافه کردم و تا سحر فقط هم زدم و هم زدم تا مواد سفت شد. کار دوساعته، تا صبح طول کشید. با کت‌وکولِ افتاده آخرین قلق احمدخان یعنی حسوم آهنی را گرفتم دستم، مدل پارویی توی مواد می‌زدم و مغزها را اضافه می‌کردم. گل آفتاب بود که تکه‌تکه از مایه برداشتم و به برکت این سه نقطه جغرافیایی بارور، مثلثی‌اش کردم. سر هر کدام که روی آرد با کاردک فرم ‌می‌دادم، یک سوره قدر هم می‌خواندم. بیشتر از صدتا مثلث شد. صبح که احمدخان کرکره را بالا داد و آمد تو، یک‌راست رفت سراغ لقمه‌گزهای خنک‌شده. اول توی دست غلتاند، ببیند مبادا بچسبد به انگشت‌، از آزمون اول که سربلند بیرون آمدم، یک تکه مثلث برداشت و گاز اول را زد. هنوز نیم‌جویده بود که چشم‌هایش را بست، قباقدکش را با شانه‌هاش انداخت بالا و گفت: «از امروز سرکارگر بچه‌ها واستا.» امین اولین برکتش را با خود آورده بود.

روز میلاد، کوچه را آب و جاروی مفصلی کردم. راه‌پله را با ریشه به ریشه حریر و طاقه‌ شال، فرش کردم و دو طرفش گل و گیاه گذاشتم. داده بودم خانه را اول آینه‌بندان و بعد با شمع و لاله و مردنگی منور کنند. تا غروب، خانه اجاره‌ای چهارراه ‌نقاشی پر آدم شد. نگران شام شدم به این چهل پنجاه نفر نرسد. از فک و فامیل و بچه‌های کارگاه و بازار بودند تا احسنی و چندتا از خوانساری‌ها و قمصری‌ها. رنگچیان هم از مسجد خودش را رساند و به‌ زور ما نشست بالا. هنوز شیرین‌بیان بود و سرِ پا. سرزندگی‌اش از روغن غلیظی که به ریش می‌زد و از پایین چهارگوش می‌کرد تا نودمیدگی‌های زیر گردن را بپوشاند، پیدا بود. اول چند آیه از انبیا خواند و بعد با قدرت ناطقه‌ای که داشت، از ازدواج پدر و مادر حضرت محمد و تولدشان گفت. از سنت حسنه مولودی‌خوانی که بانی تازه‌تر کردن عهد و پیمان با حضرت ختمی‌مرتبت است. بعد هم که وعظ و ذکرش تمام شد، یک‌نفس قصیده‌ای خواند. قصیده عربی بود در نعت پیامبر، اما رنگچیان چنان تکیه و درنگ‌ بجایی روی ریتم داشت که بالاخره سر هر بیت یک‌جوری اصل مقصود شاعر را حاصل می‌کرد. با «امین خاتمٌ لِلرُّسلِ کلِّهِمِ» که تمام کرد، خانم غذا را کشید و با اندک تدبیری در کم و زیاد کشیدن برای بچه‌ها و بزرگ‌ترها، برکت را به همه سفره رساند.

سر شام که همه از رنگچیان خواستند شعر را باز بخواند، لقمه‌ای گرفت و پا شد. گفت اسم قصیده «بُرده» بوده و دوباره از حفظ دم گرفت. خان آخر مجلس را هم خودش با مستحب مناسبِ وقتی تمام کرد. با قربان‌صدقه، امینِ قنداق‌پیچ را از ننو بلند کرد و در گوش راست اذان گفت و از اصول کافی از حضرت نقل کرد که: «هر کس چنین کند، این عمل باعث دوری شیطان خواهد شد.» اقامه را هم که خواند، گزهای مثلثی توی طلق پیچیده را روی سرها ریختم و خوردند و به‌به و چه‌چه کردند. به تبرک، یکی هم توی جیب گذاشتند و صلوات‌گویان رفتند.

همیشه که آن ‌روزهای کم‌ریالی و سردرگمی و ترس‌های بی‌خود و باخود جوانی را مرور می‌کنم، یاد یکی از شب‌های پرکاری می‌افتم. یک و دو نیمه شب بود، رادیو ترانزیستوری کارگاه روشن بود و من یواشکی پای پنجره سیگار می‌کشیدم، آواز کاروان ناظری تمام شد و راه شب پخش ‌شد. مجری داشت از بیست‌و‌چند سال پخش برنامه می‌گفت، پک آخر را که زدم، توی سرم حک شد که تکرار هر چیزی را معتبر می‌کند. تا مدت‌ها این جمله با من بود، اما کم‌کم که این چندبارگی، مستانه مستانه برای خودم هم پیش آمد و سال‌ها برگزاری مولودی‌خوانی بدل به عادت شد، فهمیدم پشت هر اعتبار چیزی ورای این تداوم است. مولودی‌خوانی ما با حسن‌خلق حاج احمدخان و عشق خوانساری‌ها و تعهد احسنی و معرفت مهمانان و یاری‌کنندگانش سال به سال بزرگ و بزرگ‌تر شد. رنگچیان هم تا همین چند سال پیش که ذهن حاضری داشت، گل مجلس بود. توی این‌همه سال خوش‌محضری، فقط قرآن‌خوانی اولِ وقت و قصیده‌خوانی‌ «بُرده»‌اش بود که تکرار می‌شد و تبدیل به آداب هرساله شده بود. وگرنه یک ‌‌بار هم نشد منبر تکراری برود، سریال دنباله‌داری بود که هر قسمتش سالی یک بار پخش می‌شد. یا مثلاً سر تاریخچه هر بار چیز جدیدی رو می‌کرد. یک ‌بار داستان پادشاه اربیل عراق را گفت که اولین‌ پادشاه برگزارکننده‌ جشن‌ مولود بوده، یک ‌بار از کتابی نقل کرد که عید مولودی سه قرن بعد از هجرت بین مسلمانان رسم شد یا سال بعد از مشایخ نیشابور قرن چهارم و نحوه مولودی‌خوانی‌هایشان گفت. عشق به اوراق دینیه و تیزی حافظه را با هم داشت این محمود.

مولودی‌خوانی‌ها جز عشق و ارادت، برکت هم برای ما آورد. همان سال اول که آوازه صفای مجلس و طعم و عطر گز، میان کسبه‌ پیچید، ‌احمدخان تا یک هفته قسم جلاله می‌خورد که دستپخت همین شاگرد بوده. سال بعد دوبرابر مهمان آمد، توی راه‌پله نشستند و به نصف‌شان بیشتر مثلث نرسید. سال بعد متدینی هم کمک کردند و مجلس را جای بزرگ‌تری برگزار کردیم، آن‌قدر بود که هرچه از محصول باغچه محقر پدر احسنی مانده بود، خریداری شد. ششمین سال تولد امینم بود، با اعتباری که بین کسبه پیدا کرده بودم، سر چهارراه تختی مغازه‌ای رهن کردم، با اجازه ‌احمدخان جدا شدم و فروشگاه گز «مثلث» را زدم. البته توی مغازه همه‌شکلی داشتیم الا مثلث. مثلثی را فقط مولودی‌ها می‌دادم. توی همهه این بیست‌وپنج سال مراسم، تا جایی که می‌شد آداب تولید سنتی‌اش را حفظ کردم. بعدها همه چیزِ کار و مواد، صنعتی شد. اما از یک هفته قبل از مولودی، اول درجه یک طبیعی همه مواد را می‌خریدیم، بعد خودم و بچه‌ها آستین بالا می‌زدیم و وضو می‌گرفتیم. همان‌طور به شیوه مرضیه قدیمی شب تا صبح پای پاتیل همزن‌های صنعتی می‌ایستادیم و کار می‌کردیم و زیرلبی سوره‌ قدر می‌خواندیم.

طی این سال‌ها شهدفروش و گلاب‌فروش و بادام‌فروش هم کارشان را توسعه دادند. سال دهم احسنی زمین همسایه را هم خرید، نه برای مجلس ما که صد کیلو بادام بیشتر نمی‌خواستیم، عطر محصول باغچه مثمرش توی صنف پیچیده بود و بادام چهار پنج کارگاه دیگر را هم تأمین می‌کرد. برکت داشت مثل پیچ رونده آبشارطلا، زندگی‌مان را معطر و رنگی می‌کرد که خانم فوت کرد. سرطان تیروئید نگذاشت تمولم را ببیند، مولودی‌های سال‌های بعدمان را ببیند، دو هزار و چهارصد نفر مهمان حیاط درندشت خانه خیابان خلجا را ببیند، اضافه شدن پیش‌مجلس و شعرخوانی طلبه‌های مستعد و دف و تاس و دوطبله و عود و گلاب‌پاشی و عقیقه‌های گوسفند را ببیند. تازه اولِ صدا کلفت شدن و سبزی سبیل و خریدن صابون آنتی باکتریال برای جوش‌های پسرش بود که همان را هم نتوانست ببیند.

مادر را دل می‌سوزد، پدر را دامن. یاد نمی‌آورم یک پوشک عوض کرده باشم، درگیر دودوتا چهارتا کردن بودم که نفهمیدم بچه چه‌طور بزرگ شد. پدری‌‌ام را با پول به خانه آوردن و گه‌گاهی تحکم، باور کرده بودم. تا آن‌روز خانم پسله پنهان با امین نداشت، پَر به پَر هم می‌دادند و همه‌چیزشان با هم بود. آن‌قدر عاشق پسرش بود که در کارهای خانه بیعاری می‌کرد. خانم که رفت، تازه نگرانی‌ام شروع شد. روح پسرِ در آستانه بلوغ، مثل کوسه‌های سفید که می‌گویند رشدشان تمامی ندارد، همیشه گرسنه است. چاره‌ای جز تعویض تحکم پدری با محبت مادری نداشتم. مدیری آوردم و بیشتر سلفیدم تا وقت بیشتری توی خانه بگذرانم. امینی که تا نه‌سالگی بند کفش‌هایش را مادرش می‌بست، لقمه‌هایش را مادرش می‌گرفت، دروغ‌هایش را مادرش می‌فهمید، لوس بود، اما اذان در گوشش خوانده بودند و تهش سر به راه بود. ماه‌ها گذشت تا شنبه به نوروز افتاد و از نیمرو و املت و کوکو و حاضری به خورش و قاطی‌پلو و کدبانوگری رسیدم. این کارها را کردم که توصیه‌ای گوش نگیرم و فکر یک زن زندگی جمع‌کن دیگر را از سر بیرون کنم، مادر که نباشد با زن‌پدر هم نمی‌شود ساخت. با همه این احوال شده بودم مرد اداها، ادای بشور بساب درمی‌آوردم، ادای سنگ صبوری، ادای نصیحت. طول کشید تا گرفتم این چیزها روح سیری‌ناپذیر کوسه را پر نمی‌کند. امین خود همدلی را می‌خواست. می‌خواست قبل از ناراحتی‌اش بفهمم ناراحت است، می‌خواست وقتی با کبودی زیرچشم آمد خانه، اولدرم بولدورم نکنم و کمپرس یخ بیاورم، می‌خواست منِ سنتی‌گوش‌کن‌ تحریرباز، عشقش به این ژانگولرهای موسیقی فرنگی را بفهمم. اما راه ما یک‌طرفه هم نبود، بچه سربه‌راه قواعد بازی را می‌فهمید و سعی در همدلی داشت. به نصیحت من جای هنر، مهندسی مواد خواند که نصفه انصراف داد و فهمیدم دو ترم آخر جای دانشگاه رفتن تو گروهی زیرزمینی ساکسیفون می‌زند. یک روز که خواب بود و سوییچ برداشتم ماشینش را از جلوی در بردارم، بساط سیگار دست‌پیچش را زیر صندلی پیدا کردم. چشمم برنداشت. سربازی‌اش را خریدم، فرستادمش شش‌ماه کلاس زبان فشرده خصوصی پیش دکتر حداد. حداد همبازی بچگی‌ام بود، بعدها رفت آلمان و تازه برگشته بود و دانشگاه درس می‌داد، مولودی ما هم می‌آمد. از طریق دوستِ دوستی در وین هم ترتیب دانشکده و بعد اقامتش را دادم. خواستم سال‌ها ادا را با همچین همدلی سرراستی جبران کنم. برود و موسیقی خودش را بخواند که چشمم این چیزها را نبیند.

همین هم شد، چشمم دیگر پسر رعنای نازدانه‌ام را ندید. چهارسال می‌شد که از رفتنش می‌گذشت، این چهارسال روزبه‌روز تنهاتر شدم. سال اول فقط خودم را گول زدم. بار سنگین تربیت و مراقبت را با پول خریده ‌بودم. چسبیدم به کار، توسعه کارخانه، چارت سازمانی، گرفتن ایزو. هربار هم که امین تماس می‌گرفت، اول از مایه جیبش می‌پرسیدم و بعد حال‌واحوال می‌کردم. اما بعد، تنهایی مثل توموری سرطانی که سال‌ها خاموش است و یک‌هو نشانه‌هایش را بروز می‌دهد، همه وجودم را گرفت. بیشتر خانه‌نشینی کردم تا مدیرعاملی، دوباره نخی و بعد پاکتی سیگاری شدم، در پنجاه‌وپنج سالگی اینترنت‌باز شدم. سال دوم دانشگاهش بود که شب مولودی زنگ زد و اسکایپ کردیم، هنوز به سخن‌گشایی نرسیده، این‌بار شوقی در چشم‌هاش خواندم. تنهایی‌ام داشت حس مادرانه از قبل تمرین‌شده‌ام را به بلوغ می‌رساند. عکس قاب‌گرفته‌ای از دختر موخاکستری شانه‌ندیده‌ای جلویم گرفت، همه وجودش چشم شده بود برای وراندازی من. گفت از سال‌بالایی‌های دانشگاه‌شان است؛ نوازنده قهار گروه موسیقی تجربی‌شان بوده و بهش پیشنهاد ازدواج داده. دوباره انتظار همدلی داشت، اما این‌بار دیگر من توانش را نداشتم. گفتم: «فرستادمت درس بخونی یا الواطی، می‌خوای دختر نامسلمون بگیری؟» توی ذوقش خورد، مثل‌ بچگی‌ها چشم‌هایش را زیرافتاده‌ کرد. گفت: «چه ایرادی داره، صاحب کتابه که!» گفتم: «کمترین ایرادش اینه‌ که همچین زنی پا نمی‌شه بیاد یه جای دیگه زندگی کنه، تو قرار بود فقط بری درس بخونی.» می‌دانستم نهی عاشق فقط آتشش را تیزتر می‌کند، اما چاره‌ای نداشتم. دردم، ترس‌‌ تنهایی باز هجوم آورد؛ ترس تنهاییِ تا آخر عمر رعشه‌ای به تنم انداخت. حق داشتم، نوه احمدخان را برایش نشان کرده ‌بودم، عشق تشکیل خانواده‌ دوباره داشتم، عشق نوه‌پروری، عشق این‌که وقتی بغلش می‌کنم، بشاشد روی یقه‌ام. از همه مهم‌تر کی باید این مال و اموال را جمع می‌کرد. بی‌گفت ‌و لُفتی روی ابروهای پاچه‌بزی دختر لپ‌تاپ را بستم، فکر کردم کسی را پیدا کنم دوباره در گوشش اذان بخواند حالا که خود کوسه سفید شده، حالا که شیطان بهش نزدیک شده.

خرجی‌اش را قطع کردم، سه‌ ماه بعد که زنگ زد، گفتم حتماً سرش به سنگ خورده یا حداقل نوبت اوست ادایش را دربیاورد، اما هیچ کدام این‌ کارها را نکرد، صدایش را صاف کرد و به مراسم عروسی‌اش دعوتم کرد. تأسیس شعبه تازه را بهانه کردم و با نیم‌چه تمارضی گوشی را گذاشتم. کار از دست شده بود.

اسکایپ را از روی لپ‌تاپ حذف کردم. تا نزدیک یک سال هم جواب هیچ شماره کددار یا ناشناسی را ندادم. روز سالگرد مادرش سر خاک بودم که موبایلم مدام زنگ خورد. گوشی را برداشتم و با سلام سردی جواب احوال‌پرسی‌اش را دادم. نتوانستم جلوی حس پدر و مادرانگی‌‌ام را بگیرم، پرسیدم: «بچه‌دار نشدین؟» تا گفت کُرنِلیا نقص نازایی دارد، انگار یکی مثل پشم لحاف کنه حلاجی‌ام کرد. هرچی از دهانم درآمد گفتم، خاک‌ تو سرِ خواری‌طلبش کردم، این‌که مولودی هر سال شکرانه تولد خود خرش بوده تا اسمم ادامه پیدا کند، نه که با غربتی‌ای که نمک‌‌هایش را عشوه‌گرانه می‌ریزد، مقطوع‌النسل شود. شرط کردم تا طلاقش نداده، اسم پدرش را نیاورد. سر روی قبر خانم گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم.

یک‌ماه قبل که احسنی زنگ زد و گفتم دیگر مراسمی برگزار نمی‌کنم، تازه از وین برگشته بودم. دلتنگ امین نشدم، رفتم جنازه‌ا‌ش را بیاورم. خبر را سازمان جوانان مسلمان اتریش داد، نه سفارت، نه دوستان ایرانی، نه کرنلیا. رفته‌ دنبال زنش. توی ماشین منتظر نشسته بوده که جلوی رویش سرقتی مسلحانه از جواهرفروشی معروفی اتفاق می‌افتد و سارقینِ هول‌زده‌ سوار ماشین، برای ارعاب چند تیر در می‌کنند که یکی توی سینه‌اش می‌خورد و جادرجا تمام می‌کند. وقتی زنگ زدند که حالا جنازه را چه کار کنیم، گفتم دست نگه دارید تا خودم بیایم. دو روزه ویزا گرفتم و راه افتادم.

از همان فرودگاه با انگلیسی دست‌وپا شکسته‌ای که از کارراه‌بندازی مشتری‌های خارجی فروشگاه‌هایم یاد گرفته بودم، تاکسی‌ای گرفتم و رفتم به آدرس امین. سولدانی‌ای بود طبقه‌ چهارم خانه‌ای قدیمی. راه‌پله‌های چوبی را رفتم تا بالا. در را که زدم، کرنلیا را شناختم. ابروهایش هنوز همانی بود که عکسش را امین نشان داده ‌بود. زنان فرنگی سال به سال دست به ابرویشان نمی‌برند. دخترک بی‌آنکه حرفی بزند یا تعارفی کند، فقط زل توی چشم‌هام نگاه کرد. نوک دماغش سرخ و چشم‌هایش گریه‌ای بود. زودتر از من، من را شناخت که دست دراز کرد و بلوزی از جارختی برداشت و انداخت روی سر. تا آمد دست‌وپا کند، باید خودم را خالی می‌کردم. یکی از جملاتی را که به انگلیسی از دو روز قبل حفظ کرده بودم، آوردم سر زبان، گیر الکی دادم:
چشم‌های درشت دختر گشادتر شد، جوابی به آلمانی، انگلیسی یا هر زبان دیگر داد که نفهمیدم و خودش را از جلوی در کشید کنار. تا به تاریکی کوریکی خانه رفتم، بوی امین رفت توی هر چلزه گوشت و پوست و هربند استخوانم، هر جای بدنم از زور غم یک تیری ‌کشید. کرنلیا پرده تک‌پنجره محقر خانه را که کشید و اندک نور خاکستری صبح، وسط‌ها را سایه روشن داد، از سماور ورشویی پای دیوار، بخار بالاآمده‌اش را دیدم. شیرش داشت روی جوم‌ پاسماوری که چرک چایی بهش بود، چکه می‌کرد. روی تخت روبه‌رو، تشکچه بته‌جقه‌ای روی گلیمی پهن بود و دو متکا و یک بالش، پشتی شده بود. معلوم بود همین‌جا می‌نشسته، نت می‌نوشته یا ساز می‌زده. اصفهانی ساخته ‌بود در وین. حتماً از همان خرجی‌های سال اول من این‌چیزها را خریده بود. بغض مثل سگی توی گونی داشت به همه‌ جای حلقومم لگد می‌زد. سر چرخاندم و دیوار عکس‌های قاب‌شده را دیدم. سایه هر قاب بخشی از قاب کناری را پوشانده بود. قاب بزرگ‌تر از خانم بود، وقتی پای سینک خانه چهارراه ‌نقاشی با لباس چلواری قرمز و بنفش سه‌رخ می‌خندید. عکسی از من روی سرسره باغ نور وقتی امین روی گردنم بود و دست‌هاش را بالا گرفته بودم. عکسی از چهارشنبه‌سوری شلوغ حیاط خانه خلجا، عکسی از خانه دکتر حداد وقتی عینک دسته‌شاخی‌ استاد را کش رفته‌ بود و با کتاب گرامر آلمانی‌اش فیگور گرفته بود. عکسی از دوستان تازه سبیل‌سبز‌شده هاشور واشورش، با استانبولی زغال که دست گرفته بودند و اسفند می‌ریختند و دود را فوت می‌کردند سمت اجرای گروه‌شان. عکسی از مولودی سالی که روزنامه قبولی مهندسی‌اش آمده ‌بود و دست به بازو وسط احسنی و رنگچیان می‌خندید. موهای تا روی شانه‌هایش را که دیدم، حسرت حسرت اشک بود که می‌بارید. خون توی چشم‌های کرنلیا هم دوید. کنج دیوار سرید پایین و نشست، از دماغ هم گریه می‌کرد. وسط هق‌هق‌هایش هی یک چیزهایی می‌گفت. می‌دید نمی‌فهمم، مدام می‌زد روی سینه و بعد رو به ساعت عدد دو را نشان می‌داد و دوباره می‌زد روی سینه آدم غایب کناریش. طولی نکشید تا حالی‌ام شد. داشت می‌گفت این تیر می‌توانسته دو دقیقه دیرتر توی قلب خودش بخورد یا کاش توی قلب خودش خورده بود یا کاش دو تا بود و توی قلب هر دوشان خورده بود. دست‌هایش را دور زانو گره زد، سرش را برد تو و در حریمش زار زد.

از یک ساعت بعدش هر جا می‌رفت، مثل زنگوله‌ای به پا دنبالش بودم. چند روزی کارهای اولیه اداری و پلیس و دادگاه و بیمارستانش طول کشید تا قرار شد برای فرداش بلیط بگیرم، ساعت پرواز را هم به پلیس اعلام کنیم که سر ساعت مقرر جنازه را توی فرودگاه تحویل بدهند. توی این سه شب مهمان خانه پسرم بودم. شب اول تا آمدم چمدان بردارم بروم هتل، کرنلیا نگذاشت. معلوم بود خوب این چیزها را از امین یاد گرفته، از همان روبستگی‌ای که سر صبح کرد، معلوم بود ماده‌اش مستعد است. مبل تخت‌خوا‌بشوی وسط حال بسترم بود و بالش امین، بالش خودم. همان بوی خورخوری سرش را می‌داد وقت‌هایی که سه روز حمام نمی‌رفت تا موهاش حالت بگیرد. شب با بوی چربی سر پسرم و ویولن‌سلی که از اتاق خواب می‌آمد و نقش رادیو‌ی بالای سر تخت خودم را داشت، به خواب حسرت روزهای رفته رفتم. شب دوم هم که شد، خسته از کاغذبازی‌ها و چی و چی، با اِلم و اشاره رستورانی انتخاب کردیم و مثل این دو روز نگذاشتم دست توی جیب کند. همه این مدت گوشم به اطراف بود، صدای ایرانی‌ای، افغانی‌ای بشنوم خرکش‌اش کنم بیاید چهارکلام دیلماجی کند که امان از یک همزبان و فهمیدم غریب‌تر از این‌ حرف‌هام. شام تمام‌نشده بقچه بسته گذشته را باز کرد، تبلتش را درآورد. رفت توی گالری و داد دستم. عکس‌ها بیشتر یا تکی بود یا دو نفره. پیدا بود داشتند جای خالی غربت تن‌شان را با وجود هم پر می‌کردند. توی همه عکس‌ها یا می‌خندیدند یا ادا درمی‌آوردند یا تو سر و مغز هم می‌زدند؛ وقتی امین دستش را کرده بود توی دهان شیر سنگی جلوی باغ‌وحش و رو به آسمان داد می‌زد، یا صورتش کیکی بود و کرنلیا با کیک تولدی که کج گرفته بود می‌خندید، یا وقتی امین رو به ساحل نشسته بود و آرامش خیال جوانی‌های ایرانش ته چشم‌هاش بود. دوستیِ بین‌شان را که دیدم، پشیمان شدم از آن‌همه سختی‌هایی که به امین گرفته بودم. شب آخر، سر شب رفتم توی جایم. مبل را تخت‌خواب می‌کردم که کرنلیا شب بخیری به فارسی گفت و چراغ را خاموش کرد. هنوز این‌دنده به آن‌دنده نشده بودم که درِ اتاقش را باز کرد، تبلت به دست پرید بیرون و با هیجان یکراست رفت سروقت کنترل تلویزیون، کانال‌ها را بالا و پایین کرد و روی شبکه‌ موزیکی ایستاد. ارکستر بزرگی بود و خواننده میانسالی اپرا می‌خواند. کرنلیا رفت کنار تلویزیون و امین امین می‌کرد و با انگشت مدام می‌زد روی پس‌زمینه نمای دوری از ارکستر. دوربین که نزدیک‌تر را گرفت، تازه بچه‌ام را دیدم. هیچ‌وقت این‌قدر آدم‌واری ندیده بودمش، ساکسیفون می‌زد و کت‌وشلوار شیکی تنش بود و از همه مهم‌تر موهاش را کوتاه کرده بود. عزاداری هم همزبان می‌خواهد. مصیبت نخواندم، فقط به پهنای صورت اشک ریختم.

ما زودتر رسیدیم فرودگاه. دم ورودی، نشانی خانه را پشت کارت فروشگاه نوشتم دادم دستش، داشتم با زبان بی‌زبانی کرنلیا را دعوت می‌کردم یک روزی بیاید ایران که نعش‌کش پلیس رسید. مأمورها پیاده شدند، اول پاکت مدارک و کلید تابوت و چی و چی را تحویلم دادند و کاغذی امضا کردم، بعد دستگیره‌های تابوت را گرفتند و از زیر دستگاه ورودیِ اول دادند تو. از آن‌طرف که درآمد، دوباره روی چرخ‌هایش گذاشتند زمین. می‌رفتیم سمت سالن پرواز که کرنلیا نتوانست خودش را کنترل کند. زارزنان پرید روی تابوت تا بازش کند. آن‌ها هم از این کولی‌بازی‌ها دارند. با مأموری بازویش را گرفتیم و بلندش کردیم. نمی‌دانستم اصلاً این خارجی‌ها مثل خودشان جنازه را کت‌وشلوارپوش کرده‌اند یا همان‌جور خونین و مالین و پزشک‌قانونی رفته خوابانده‌اند. فرقی نمی‌کند کجا باشی، ما مردها همه‌جا حس حمایت‌مان را با خودمان داریم. موج‌های درد توی بدنم بالا و پایین می‌رفت، اما توداری کردم، بیشتر به فکر کرنلیا بودم، خواهی نخواهی گوشواره گوش عزیزم بود. خودم وقت برای عزاداری داشتم. رفتن سر همان صحنه گلوله‌بازی برایش کافی بود، دیدن دوباره خون حقش نبود. نشستم روبه‌روی تابوت، کلید انداختم و زبانه قفلش را کشیدم. نیم‌لا تا حدی که نور تو را روشن کند، درِ تابوت را دادم بالا. جنازه اصلاً توی کاور سیاه بود. خیالم که راحت شد، گذاشتم کرنلیا بیاید این طرف، در را کامل دادم بالا و زیپ را تا زیر گردن کشیدم پایین. نیم‌رخ امینم لای موهای سیاه روی صورت‌ریخته‌اش مهتابی شده‌ بود. مثل اوایل بلوغش که یاد گرفته بود ریش بزند و درخشان از حمام بیرون می‌آمد. کرنلیا با همه انرژیِ چشم‌های اشک‌آلودش داشت تصویر آخر شوهرش را یادگاری برمی‌داشت. هرچه گریه کرد، من یک اشک هم نریختم. تابوت را گذاشتند روی نوار نقاله تحویل بار و بی‌آنکه به کرنلیا نگاه کنم، از گیت رد شدم. قد یک مولودی خرج کردم پسرم کنار مادرش راحت بخوابد.

می‌دانستم احسنی ول‌کن نیست، تا امتناع من را دیده بود، دلش تاب نیاورده بود، سحرنشده نشسته ‌بود پشت فرمان و راه افتاده بود سمت اصفهان. چند روزی از خاکسپاری گذشته بود. صبح اول وقت می‌رفتم سر کار که زورکی هم شده خودم را بچسبانم به روزهای پرکاری. می‌خواستم به خودم حمله کنم، به تنهایی. سیاه‌پوش نشسته بودم و با بچه‌ها اَکا نَکا می‌کردم که رسید. نه گذاشت و نه برداشت جلوی کارگرها گفت: «چرا نمی‌خوای برگزار کنی؟» نگاهی به چشم‌های بهت‌زده‌ بچه‌ها انداختم و راه افتادم سمت دفتر، دنبالم آمد. در را که بست، سر چرخاندم، پریدم بهش. گفتم: «مرد حسابی اون‌موقع که مولودی راه ‌انداختم شکر تولد بچه‌ا‌م بود، الان باید شکر چی رو بکنم؟ زنم رفت، بچه‌‌ام رفت، شکر تنهایی‌ام رو بکنم؟ شکر این مال رو زمین مونده‌رو؟» تا آمد از معنویات بگوید، دمش را چیدم: «برو حوصله‌ا‌ت رو ندارم.» و سر به کار نشستم پشت میز. با لوچه‌ای آویزان گفتم و احسنی با دستی از پا درازتر رفت بیرون.

هنوز خورشید توی آسمان بود که نشستم پشت فرمان، داشتم تا درِ حیاط کارخانه دنده عقب می‌رفتم که یک‌هو زدم روی ترمز. توی آینه بغل، احسنی را دیدم دارد با یک دست ویلچری را از گُرده پایینی لت کوچکه در هل می‌دهد می‌آورد تو، پیاده شدم و رفتم سمت ورودی. روی ویلچر، رنگچیان، چوری و رنجکی و ریز‌تر از قبل نشسته بود، با ماسک پلاستیکی اکسیژن که به دستگاه کوچکی وصل بود، سوندی آویزان به دسته ویلچر و سرمی که احسنی با دست دیگر گرفته بود. وسط حیاط به هم رسیدیم. خواستم بپرم بغلش، پاهایش را کمی آورد بالا که نگذارد. پشت پاشنه کفش‌های قهوه‌ای‌اش را بریده بود که مثل نعلین باشد. گفت: «این چی می‌گه؟» انگار از این دستگاه‌های حنجره زیر گلو گذاشته باشد صداش توی ماسک، اکو پیدا کرده بود و مغناطیسی شده بود. مثل شاگردی جلوی ناظم هول شدم. تته پته می‌کردم که اخم و تَخمی کرد و باز سؤالش را پرسید. گفتم: «خب برگزار کنم همین شماهایی رو هم که دارم از دست بدم؟» رنگچیان مثل‌ همیشه با شانه بالاپوشش را بالا انداخت، گفت: «تو این بیست‌وپنج سال هیچ‌وقت شد یک بار بپرسی اصل جریان این قصیده بُرده چی بود من هر سال می‌خوندم؟» صدایش زیر ماسک همان قدرت محاوره سابق را پیدا کرده بود. با شرمندگی سر تکان دادم که نه، گفت: «گوشات رو وا کن، این قصیده رو یه آدم شیعه‌ای سروده، جذام می‌گیره از شهر بیرونش می‌کنن، از زن و بچه جداش می‌کنن، ماه‌ها تنها و بی‌کس بوده، اما ایمانش رو هنوز داشته، یه روز از عشق زیادش به محمد همچین قصیده‌ای می‌گه، شب که می‌خوابه می‌بینه حضرت بهش نظر کرده، نقله که حضرت حتی رداش رو هم بهش می‌ده، بیدار می‌شه می‌بینه جذامش زایل شده.» رنگچیان همه این‌ها را زل زده بود. مثل دادستانی که تفهیم اتهام می‌کند. صدای سرفه‌اش توی ماسک دوبرابر شد، گفت: «تو از اون تنهاتری؟» دوباره سر تکان دادم که نه و سرزبانی گفتم: «چشم.» دید لُب کلام به جانم نرفته و دارم توی رودربایستی قبول می‌کنم. گفت: «ببین من فقط همین امسال زنده‌ام، مولودی امسال رو به‌خاطر من بگیر، اگه قرار باشه سال‌های بعد هم بگیری، اون آدمی که باید بیاد میاد.» بعد دستش رو آورد بالا به احسنی گفت: «بریم.» احسنی تو چشم‌هایم نگاه نکرد، ویلچر را چرخاند و از حیاط خارج شدند.

روز میلاد سیاهم را درآوردم. مولودی امسال باشکوه‌تر از هر سال دیگر برگزار شد. ناخواسته یا نادانسته، انگار همه انرژی‌ام را فدا کرده بودم. آدم چیزی را فدا می‌کند که می‌داند بار آخر است و دیگر به ‌دستش نمی‌آورد یا خرد نهان آدم داشتنش را ناراحتی می‌داند، یادش را غم‌آور می‌داند. حیاط خانه خلجا جای سوزن انداختن نبود. پوش زده بودیم و هشت باند گراندفادری دورتادور، وعظ و مدح و دف و تار اساتید روی ایوان را برای عاشقان حضرت پخش می‌کرد. روی سرِ دوهزار و چهارصد نفر آدم که دوزانو روی فرش‌ها نشسته‌ بودند، ده‌هزار گز مثلثی ریخته شد. رنگچیان که با اسباب زنده‌ماندنش آمد و شکوه مجلس را دید، خیالش راحت شد، سوره قدری خواند، گزی توی جیب پیراهن گذاشت و رفت.

دو روز بعد، هنوز آفتاب نزده بود که زنگ خانه چند بار به صدا درآمد. توی خواب لرزیدم. جاکن شدم. توی آیفون چیزی پیدا نبود. رفتم پایین، تا چراغ بیرون را زدم، صدای زنی از پشت شیشه مشجرِ در آمد. کرنلیا بود. راننده فرودگاه داشت چمدان بزرگش را از صندوق عقب بیرون می‌کشید. جا خوردم، گیج و مبهوت های و هلویی کردم و تعارف به تو زدم. چشم‌هایش از بی‌خوابی و خستگی راه خون‌دویده بود، بی‌آنکه حرفی بزند، سر زیر انداخت و آمد تو. حرفی هم می‌زد نمی‌فهمیدم. تا رفتم زیر کتری را روشن کردم و برگشتم، دیدم خودش اتاق امین را پیدا کرده و زل زده به میز تحریر خاک‌گرفته‌اش. برگشت توی حال و زیپ چمدان را باز کرد. هنوز نیامده می‌خواست سوغاتی بدهد؟ از لای کتابی سی‌دی‌ای درآورد و داد دستم. این یک کارش احتیاج به ترجمه نداشت، اما بی‌خبر این‌همه راه آمده بود برای چی؟ نفهمی یک کاری می‌کند آدم به هرچی نابدترش فحش بدهد. سی‌دی را گذاشتم توی پخش. فیلم مراسمی بود توی همان وین. روی همه فیلم، تاریخ میلادی پایین تصویر زده شده بود. مال پارسال بود. اول تصاویری بود همراه با موسیقی از ساختمانی قدیمی که روی سردرش به چند زبان عنوانش نوشته شده بود. خط پایینی‌اش فارسی بود، نوشته بود: سازمان جوانان مسلمان اتریش. بعد دوربین همراه می‌شد با مسلمانانی که هر کدام به یک زبانی صحبت می‌کردند و داشتند فعالیت می‌کردند. خیابان جلوی ساختمان غلغله بود و هر کسی یک کاری می‌کرد. چند نفر داشتند قهوه می‌ریختند، یکی قلم‌مو دستش بود و لوگوی تایپ محمد را روی دیواری نقاشی می‌کرد. یکی به عربیِ آمیخته به لهجه‌ای فرنگی هی محمد محمد می‌کرد. فهمیدم فیلم مراسم مولودی پارسال حضرت است در وین. فیلم شلوغی‌ها را نشان می‌داد که رسید به امین. امین با همان موهای از جلو روی شانه‌ریخته و از پشت‌بسته، میان یک گروه موسیقی ایستاده بود کنار خیابان و دورش جمع شده بودند. نه، سازش را نمی‌زد، این ‌بار بقیه می‌زدند و امین فقط می‌خواند. حیرت و اشک با هم رفت تا مغز چشم‌هام، امین با صدای دلنشین و صافی داشت قصیده‌ «بُرده» را از حفظ می‌خواند؛ با همان تکیه و درنگی که رنگچیان تا سال‌ها روان جانش کرده بود. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، مثل ابر پاییزی‌ای که می‌خواهد انتقام خشکی تابستان را بگیرد، مویه کردم. صدای گرمش را هیچ‌وقت رو نکرده بود. سر چرخاندم سمت کرنلیا، اشک‌های متصلش توی برق تلویزیون، مثل تکه سیم نقره‌ایِ خمیده‌ای شده بود که روی گونه‌هاش خوابیده. فیلم همین نبود و رسید به مصاحبه از همین عشاق سرگرم. امین شاخه گل‌های رز قرمزی دستش بود و به مردم می‌داد که دوربین نزدیکش شد. صدای بیرون از قاب، سؤالی به آلمانی ‌‌‌پرسید و بچه‌ا‌م هم با خوش‌رویی به آلمانی جواب ‌‌داد. بچه‌ها دورش ریخته بودند و لابه‌لای مصاحبه هر کدام شاخه گلی از تو بغلش برمی‌داشتند. مردی شده‌ بود امین؛ لرزش صدای نوجوانی‌‌اش را نداشت و با طمأنینه و جویده و آرام حرف می‌زد. تصویر که از روی امین رفت، کرنلیا بلند شد و دکمه ثابت را زد. حالا نوبت او بود بی‌قراری کند. مدام هق می‌زد و توی سینه‌اش می‌زد و دست روی شکمش می‌کشید. از این‌همه نفهمی کلافه شدم. بی‌تابی کرنلیا من را هم بی‌تاب کرد. لباس پوشیده نپوشیده نشستم پشت فرمان. ساعت هنوز هفت نشده بود که رسیدم محله پدری. زنگ خانه دکتر حداد را زدم و همان‌طور پلشت و صورت‌نشسته کشاندمش پایین. بکوب آوردمش تا خانه. توی راه مختصری از حال سردرگمم گفتم. این‌که فیلم تازه به دست کرنلیا رسیده، وگرنه همان یک ماه پیش نشانم می‌داد، به‌غیر این‌ها خب چرا اصلاً ایمیل نکرده و امین چی توی فیلم می‌گوید که این‌طور زنش بی‌طاقت شده. حداد را که جلوی کرنلیا نشاندم، انگار باری از روی دوشم برداشته بودند. اولین مکالمه آدم‌واری من داشت شکل می‌گرفت با عروسم. همین حس را کرنلیا داشت وقتی دید یکی پشت سرم آمد تو که می‌تواند به آلمانی احوالپرسی کند.

همه بدن من شده بود گوش. اما حالا کرنلیا ساکت نشسته بود، انگار نمی‌دانست از کجا شروع کند. مدام با ریشه‌های نخ‌دوزی مبل بازی می‌کرد. بغض راه گلویش را بسته بود. پا شدم و چایش را تجدید کردم. قلپ اول را که خورد، اولین جمله‌ را بدون مکث گفت. چشم دوختم به حداد، ابرویی گره زد و به من نگاه کرد. حالا نوبت حداد بود معطل کند، نمی‌دانست از کجا شروع کند. گفتم: «بنال دیگه.» حداد با تکانی که توی صداش بود، گفت: «می‌گه تقصیر من شد امین مرد.» ریزه‌های عرق سرد روی پیشانی‌ام نشست. کرنلیا ادامه داد. حداد برگرداند: «میگه اگه نمی‌اومد دنبال من این‌طور نمی‌شد.» ‌گفتم: «بگو این اتفاقه، دست تو نبوده.» حداد که ترجمه کرد، کرنلیا سرضرب یک چیزی گفت، بعد سر زیر انداخت و ساکت شد. برق از سر حداد پرید: «میگه من حامله‌‌ام.» می‌فهمیدم ریزه‌های عرق حالا دانه‌درشت شده‌اند و دارند از کنار شقیقه‌ راهشان را پیدا می‌کنند. باورم نمی‌شد، خرماتی گرفته بودم و با دهان باز فقط نگاهش می‌کردم. کرنلیا یک‌سر شروع کرد به حرف زدن. یک‌ربع لاینقطع حرف زد. گفت امین خیلی بچه دوست داشته، اما همان چند ماه اول می‌فهمند کرنلیا اختلال تخمک‌گذاری دارد، تا یک سال هم دوا درمان و حتی لیزر هچینگ می‌کنند، اما اثری نمی‌کند. همه این‌ها بوده تا همین چند وقت پیش که می‌فهمد حامله است. اول باور نمی‌کرده، همان ‌روز می‌رود آزمایش می‌دهد و معلوم می‌شود جزء آن دسته هفت درصدی از زنان است که فقط پنج درصد احتمال بارداری دارند. اما این ‌بار جای خوشحالی می‌زند توی سر خودش. تازه ارکستر فیلارمونیک وین دعوتش کرده بودند به عضویت و اگر بچه‌دار می‌شد شاید تا آخر عمر دیگر فرصتی این‌چنینی به ‌دست نمی‌آورد. توی دو احتمال با درصد کم پیروز شده بود و باید میان‌شان یکی را انتخاب می‌کرد. تصمیم می‌گیرد صدایش را درنیاورد و به امین نگوید. سال‌ها زحمت و مرارت کشیده بوده تا خودش پخی شود. با این‌که می‌دانسته دیگر بچه‌دار نمی‌شود چرا باید آینده خودش را فدای موجودی می‌کرده که سرنوشتش هم میل به دنیا نیامدن داشته. آن ‌روز که امین قرار بود ساعت شش عصر برود دنبالش، کرنلیا گفته بود برای چک‌آپ سالانه باید برود پیش دکتر زنانش، درصورتی‌که رفته بوده تست‌های قبل از سقط جنینی چند روز بعدش را بدهد که آن حادثه شوم اتفاق می‌افتد. کرنلیا به پهنای صورت اشک می‌ریخت و این‌ها را می‌گفت. ادامه داد از آن‌ روز دچار تردید می‌شود، اما باز وقتی خودم هم برای برگرداندن جنازه می‌روم وین، صدایش را درنمی‌آورد. توی همه این روزها شک و دودلی همراهش بوده که روز میلاد حضرت محمد، سازمان جوانان مسلمان دعوتش می‌کند به مراسم‌شان تا تجلیلی هم از امین بکنند؛ امینی که یکی از اعضای مؤثر گروه بوده. روز مراسم همین فیلمی پخش می‌شود که الان توی دستگاه بود؛ مجلس سال پیش میلاد حضرت رسول. کرنلیا تا صحبت‌های امین را می‌شنود، تصمیم می‌گیرد بچه را نگه دارد. با مُف آویزان و دستانی که به رعشه افتاده بود پا شدم و فیلم را زدم عقب. حداد تا صورت امین و شاخه گل‌های در بغلش را دید، نچ‌نچی کرد، سری تکان داد و آه پرافسوسی از ته دل کشید. مصاحبه‌گر از امین می‌پرسد چرا الان دو سال است که می‌آید و هم کمک می‌کند، هم برنامه اجرا می‌کند؟ امین می‌گوید نذر دارد و امیدوار است جوابش را از حضرت محمد بگیرد. کرنلیا انگار حناق گرفته باشد، صدایش درنمی‌آمد. چشم‌هایش از اشک زیاد خشک شده‌ بود. با صدای گرفته بمی گفت چیز پنهانی در زندگی‌شان نبوده و مطمئن است نذری که امین از آن یاد می‌کند، همین بچه‌دار شدن‌شان بوده. گفت دیگر نمی‌توانسته تنهایی زندگی کند، عذاب چنین رازی را تحمل کند، باید می‌آمده و خودش را راحت می‌کرده. باید می‌آمده تا حضرت محمد را بشناسد.

هنور به قاعده قدیم رادیو را روشن می‌کنم و به تخت می‌روم. هنوز به خواب نرفته، به آخرین جمله‌ای که از رنگچیان توی ذهنم مانده فکر می‌کنم. هر شب به مراسم مولودی سال بعد فکر می‌کنم. فکر می‌کنم باید با مثلث‌های بیشتری برگزار کنم؛ خیلی بیشتر از سال قبل، محمدم تا آن موقع چهارماهه است.

هِندی
یاسین حجازی
[یک]
«محمّد بنِ کَعبِ جُهود گفت: مُسلِم بنِ بَجَرَه انصاری در حالْ تای جامه‌ام برداشت و شرمگاهم را نگریست تا بیند که موی بر آن رُسته یا نه.» اینها را بلندبلند خواند و چشمانش برق زد وقتی رو به من گفت: «این نسخه کتابخانه ملّیِ پاریس است، نسخه اساسِ من.» بعد بلافاصله نگاهش افتاد پایینِ کاغذهای توی دستش: «نسخه موزه بریتانیا را ندارد. تایِ را هم ندارد. در حال را هم ندارد. عوضِ برداشت هم آورده برکشید. نسخه کتابخانه دهلی شرمگاه را نوشته شرم‌جای ولی را دارد بعدش. نسخه یک مجموعه‌دارِ تُرک که بعدِ فوتش نوه ایرانی‌اش آن را به بخشِ ایران‌شناسیِ دانشگاهِ اِستَنفورد هدیه کرده، ـــ» اینها به چه کارِ من می‌آمد؟ «ـــ ‌عوضِ مسلم بن بجره نوشته اَسلَم. نوشته اسلمِ انصاری در حال تای جامه‌ام برداشت. همین. من این را رفتم گشتم. یعنی این طور بگویم که زیر و رو کردم کتاب‌های تاریخ را. تهِ تهش این قدر دستم آمد که مُسلم پسرِ اَسلَم‌نامی بوده که اگر این هم نه، دیگر قطعاً تَصحیف است. مثلاً این طوری که نسخه‌نویسِ اوّل نوشته مسلم؛ نسخه‌نویسِ بعدی خوانده سلم و همین را نوشته؛ نسخه‌نویسِ بعدتری به ذهنش آمده سلمِ خالی که نداریم یا چه می‌دانم یک جوری است، توی حافظه‌اش هر چه گشته دیده تا به حال برنخورده اسمِ کسی سلم بوده باشد ولی مثلاً اسلم دیده، برداشته الفی گذاشته، یک‌کاره از پیشِ خود اسلم نوشته. گیرم حتّا مطمئن و حق‌به‌جانب که اصلاً نسخه‌نویسِ قبلی اشتباه نوشته. ـــ» اینها به من چه؟ «ـــ‌ شاید هم اصلاً از همان اوّل اسلم خوانده سلم یا مسلم را. خب پیش می‌آید. مگر برای خودِ ما پیش نمی‌آید همین روزگار؟ شما خودتان نگفتید اوّل‌ها اسمِ مرا جلوی در اَحَد خوانده بودید عوضِ احمد؟ خب من تحریری می‌نویسم و میم‌هام وقتی به دال می‌رسد، خیلی ریز می‌شود و یکی می‌شود با کرسیِ خط. خب حق داشتید شما. توی استنساخ‌ها هم همین طوری‌ها می‌شود. این‌ها طبیعی است در طولِ این همه قرن. به شما گفتم این نسخه‌هایی که دارم برایتان می‌خوانم مالِ حداقل چند قرن قبل است؟»

گیرم که گفته بود! من چرا خشک شده بودم روی آن صندلیِ پلاستیکیِ چرک‌مرده و بوی روغن سوخته و نیمرو توی هوا؟ به چه دردم می‌خورد اینها که قطار می‌کرد پشتِ هم؟ گوشم را خاراندم. پشتِ لاله گوشم. خوشم آمد. طولانی خاراندم. شلوارِ لیِ ارزانی پاش بود، از این لی کلاسیک‌های شُسته، و زیرپوشِ سفیدی تنش بود. سفیدِ سفید. آن قدر سفید که شک نکردم اگر بروم جلو، بوی پودرِ رختشویی‌اش به دماغم می‌خورد. شکم نداشت هیچ. شلوارِ لی چسبِ پاهای بلندش بود. از وقتی آمده بود، دقّت نکرده بودم به چهارشانگی و کشیدگیِ دست‌هاش. سبزه‌تر از من بود. حتّا شاید می‌شد گفت از عُمارَه هم سیاه‌تر بود. گفتم: «بقیه‌اش را بخوانید.» دوباره چشمش بالای کاغذهاش پرید: «و موی نرُسته بود. گفت: اینک رَستی! دراز در من نگریست و خندید. تا زَوالِ شفق همی شرمگاهِ پسرانِ بنی‌قُرَیظه را نگریست مُسلِم. و چون شب شد، از برگ‌های نخل مشعله ساخت و افروخت و دست بر عورتِ پسران می‌کشید جُستنِ موی زِهار را. و هر که می‌جُست که بالغ بود، تیغ درمی‌نهادند گردنش می‌بزدند. راست چون خوشه تاک که بیفتد، سرِ جوان در کَندَک می‌غلتید. نسخه موزه بریتانیا عوضِ کندک نوشته خندق. همی را هم چسبانده به دومین نگریست. زِهار را هم ندارد. که بعدِ می‌جست را هم ندارد. نسخه کتابخانه دهلی شرمگاه را نوشته‌ ـــ» گفتم: «نسخه‌بدل‌ها را نخوانید. بقیه‌اش را بخوانید.» دیگر به پایینِ کاغذهاش نگاه نکرد. واضح بود که ناراحت شد. برایم مهم نبود.

«و زنانِ بنی‌قریظه موی همی‌کَندند و مویه‌ها کردند و روی به ناخن خراشیدند و چنگ در خاک و خار می‌زدند و خونشان بر روی و کف. و مردانِ مانده تورات ‌خواندن گرفته بودند. و مدینه شیون‌خانه قُرَظیان شده بود. و سیّد ـــ یعنی پیغمبر. در نوشته‌های قرنِ هفتم غالباً این طور می‌نوشتند. و سیّد و خاصّگیان و یارَکان بر کَرانِ بازار نشسته بودند همی، و می‌نگریستند. و شب تنوره کشیدی از فوجِ مگس که فرازِ کندک در موج بودی و از زمین تب خاستی و گرمای گرم بودی. هزار مرد گردن زدند و بوی خون از گودال برخاسته. و من که محمّد بن کَعبم دیدم سگی لَنگ را که به کندک فروشد و سرِ مردی را لیسیدن گرفت. می‌شناختم مرد را. خواهرم وی را دلشُده بود. نگاهش کردم در خیلِ زنانِ به‌سوگ، پای‌هاشان بسته به رَسَنی درشتِ بلند: سر به زمین می‌کوفت و کسی را یارای بازداشتنش نه.» گفتم: «کی تحویلِ ناشر می‌دهی؟» همان طور که سرش پایین بود روی کاغذهاش، عکس شد یک لحظه. یعنی هیچ تکان نخورد. خیلی گذشت. کاغذهاش هم تکان نمی‌خورد با اینکه به یک انگشتِ شست پایینِ کاغذها را گرفته بود. حتّا نفس ندیدم بکشد. همین جور ماند. خیلی گذشت. بعد یکهو نفسش کنده شد و سرش را بالا آورد. گردنش تَق صدا کرد. برگشت. کاغذها را انداخت روی سنگِ اُپنِ آشپزخانه: «نمی‌دهم. چای بریزم برایتان؟» گندِ چای‌هاش را بزنند! آبِ جوشِ رنگ‌شده است فقط. جان ندارد اصلاً. خب پولش به همین می‌رسد. دفعه بعد باید یک بسته سرگُل برایش بیاورم خودم. گفتم: «چرا؟! این‌همه که جان کَنده‌ای پاش!» یادم باشد دو کیلویی پیارُم یا یک جعبه (merci) هم برایش بیاورم. اقلّش این است وقت‌هایی که می‌آیم، دیگر مجبور نیستم این سیمان‌سفیدها را هی نَم بزنم توی چای و از ساباندنشان زیرِ دندان دلم ریش شود. «مگر دستِ خودت است که ندهی؟! قرارداد مگر نداری؟ پیش‌پرداختشان را که غلط نکنم لوله کردی ته و توی معده‌ات!» گفت: «می‌خواهم به خانوم بگویم باشان صحبت کند.» پا شدم از روی صندلی. ماتحتم خشک شد روش. وقتی پا شدم، کمرم تیر کشید، یک آن کج شدم. صدام کنده شد از تهِ حلق: «باش به همین خیال! خانوم خودش اوّلین شاکی است. برود چه صحبتی کند با ناشری که خودش بهش گفته کتابت را چاپ کند؟!» رفت طرفِ گاز که با صدای فیسّی ممتد روشن بود. از کتریِ قُرِ دسته‌سوخته بخار می‌زد بیرون. «تو اصلاً بگو ناشر قبول کند؛ خانوم قبول نمی‌کند!» شانه‌های پهنش را ریز بالا انداخت و استکانِ چایم را آرام گذاشت روی سنگِ اُپِن، عمداً از کاغذهاش دور. نعلبکیِ بی‌ رنگ‌ و رو برق می‌زد. همیشه بطریِ وایتکس کنارِ سینکِ آشپزخانه‌اش بود.

گفت: «اقلّش می‌گویم قرضم بدهد پیش‌پرداختشان را پس بدهم. این پول‌ها که برای خانوم سکّه سیاه‌ست.» خانوم را توی دفترِ همین ناشر دیده بود اوّلین بار. بُرّی از کاغذهاش را و میکروفیلم‌های نسخه‌های خطّی‌اش را برده بود تا نظرشان را جلب کند و باش قرارداد ببندند. چند بار رفته بود و نبسته بودند. گفته بودند فعلاًها پذیرشِ کتاب ندارند. آخرین بار عصرِ یک روز توی مرداد بوده که بهش گفته بودند «اصلاً!» و او ــ به قولِ خودش ــ منحنی و بی‌امید بلند شده که کاغذهاش را جمع کند از روی میز. از قضا خانوم هم آنجا بوده عصرِ آن روز. کاغذهاش را ورق می‌زند. به مدیرِ نشر می‌گوید: «چای چیست گفته‌ای بیارند توی این گرما؟! بگو شربت برایش بیاورند!» و بازوش را می‌گیرد و می‌گوید که بنشیند. وقتی بارِ اوّل برایم تعریف می‌کرد، می‌توانستم تصوّر کنم که خانوم بازوش را نگه داشته بوده توی دستش و انگشتانش را، ریز، بالا و پایین کشیده روی پوستش. به رویش نیاوردم که می‌دانم. گفتم: «آره، عاشقِ سبزه‌هاست خانوم.» و خنده ولنگاری زده بودم: «هر چه سبزه‌تر، عاشق‌تر! سبزه تند، تندتر! سیاهِ سیاه که دیگر نگو! یک بار همین جوری فکر می‌کردم با خودم دیدم بیشترِ مستأجرهاش سبزه‌اند. مثلاً توی همین برج، من پیشِ بعضی‌هاشان سفیدم رسماً! یکی هست رنگِ قیر. رنگِ این کتْ‌چرم‌های مشکیِ برّاق. برق برود، از سفیدیِ همیشه خونیِ چشم‌هاش مگر دستگیرت بشود که آدمیزادی طرفت می‌آید. وابسته سفارتِ یکی از این کشورهای عربی است. شش ماه این ور است، شش ماه آن ور. اسمش عُمارَه است…» وقت‌هایی که این ور بود، وقت و بی‌وقت می‌رفت طبقه سی و هفت. بیشترْ غروب‌ها و صبح‌ها حوالیِ ۷ تا ۱۰. یک بار وقتی داشت از بالا می‌آمد، توی آسانسور، خوردم توی سینه‌اش. خیس بود از عرق، و دکمه‌های پیرهنش باز بود. عرق مثلِ ژِلِ پیروکسیکام که با فشار بیرون زده و به همه جا مالیده شده باشد، زَفت و غلیظ، دورِ یقه پیرهن و زیربغل‌هاش بود جا‌به‌جا تا پایین که پیرهنش روی شلوار افتاده بود. روی قفسه سینه‌اش، انگار با شیشه‌شکسته خط کشیده بودند چند بار. خطوطی گود که از خونِ کدرِ دلمه‌بسته‌ای ورآمده بودند و خطوطی باریک که خونِ تازه از زیرشان بیرون می‌زد. ناخن‌های خانوم بلند بود. یک نوبت گفتم: «کوتاهشان نمی‌کنید؟ دوست ندارم این طوری.» گفت: «گه بخور!» گفتم: «آخر من هم باید دوست داشته باشم.» انگشتِ سومش را به موازاتِ پایه‌های تخت بالا آورد و نگه داشت. گفتم: «من اصلاً نخواستم.» می‌دانست نمی‌روم. با پاش ــ لاکِ حَنایی‌رنگِ ناخنِ شستش پریده ــ ریموتِ پرت‌شده زیرِ تخت را بیرون کشید. در باز شد. گفت: «هِرّی!» عُمارَه پشتِ در بود. بوی ادکلنش تو زد. نیشش باز شد و سراپای تنم را نگاه‌نگاه کرد…

وقتی کسی با خانوم بود، روی ال‌سی‌دیِ کوچکی که یکی توی آسانسور، یکی کنارِ درش بود یک علامتِ دیجیتالیِ قرمز می‌افتاد. علامت شبیهِ پرچمی بود که روی مهره‌های بازیِ «فتحِ پرچم» دیده بودم. پِنت‌هوسش یک تالارِ بزرگ بود. به گمانم از یک زمینِ فوتبال بزرگ‌تر. تختِ بزرگش وسطِ تالار بود؛ تختی خیلی بزرگ. سقفِ بالای تخت، یکدست، آینه بود. تالاری بی‌اتاق. نه میزی برای غذا، نه مبلی برای نشستن. دو ضلعِ تالار یکسر شیشه بود. تختش تاج نداشت. روش که می‌نشستی، در دهانه زاویه‌ای بودی که از به هم رسیدنِ دیوارهای شیشه‌ای دهن باز کرده بود و راست و چپت، شهر انگار تهِ یک درّه بود. شیشه‌های بلندِ قطور از کف تا سقف، امّا نه عایقِ صدا. هواپیما که می‌گذشت یا بادهای پاییز و دِی که ابرها را جِر می‌دادند، هویی ممتد میانِ دیوارها می‌پیچید و تا ساعت‌ها صداش از پرده‌های گوشم کنده نمی‌شد. گوشم بسته می‌شد مثلِ وقت‌هایی که قبلِ بلند شدنِ هواپیما آب‌نباتِ مهماندار را برنداشته بودم. عدل همان وقت‌ها خانوم به حرفم می‌کشید و دلش می‌خواست با صدای بلند جوابش بدهم. تا دستِ خودم بود، شب‌ها بالا نمی‌رفتم. چراغ‌های شهر زیرِ پامان بود از هر طرف که نگاه می‌کردم، و سمتِ جنوب شعله‌های پالایشگاه می‌سوخت. وقتی مستقیم به آن ورِ شیشه‌ها نگاه می‌کردم، پاهام خشک می‌شد ــ انگار دو باریکه ستونِ بتونی که از وسطِ گرانیت‌های کف بیرون زده بود. وَهم برم می‌داشت که شهر از همین شهرهای چوب‌کبریتی است که بچه‌ها می‌سازند و حالا یکی از آن ته، کبریتی گیرانده و الان است که آتشِ بزرگ‌شده برسد به ما و از این ارتفاع پرت شویم وسطِ شعله‌ها. آن وقت تیره پشتم خیس می‌شد و سیاتیکم نبض می‌زد. روی دیوارها قاب‌نوشته‌هایی بود و کاغذهایی قدیمی و پاره که خطوطِ رویشان را نتوانسته بودم بخوانم. هر ماه چند نفری از سازمانِ حفظ و مرمّتِ آثارِ باستانی می‌آمدند و به قاب‌ها می‌رسیدند. یک بار پرسیدم از خانوم. فحشِ آب‌نکشیده‌ای پراند که «این‌همه هر بُرج می‌آیند و می‌روند و از پوستِ من بیشتر به این قاب‌ها می‌رسند، آن وقت برگشتی می‌گویی چیست این کاغذها؟ کاغذها؟! یابو، پوستِ آهوست اینها! از بس قدمت دارند، سابیده شده‌اند این طور که کاغذشان می‌بینی!» کلّی دَلِگی و جِلفی کردم تا بالاخره رگِ خوابش جنبید و گفت که «پاره‌ای از پرچمی بزرگ بوده آن یکی و آن کناریش پوسته دَف بوده.» گفت که قدمتِ آن پرچم از چهارده قرن هم بیشتر است. تنِ یکی از دیوارها هیچ قابی نبود؛ تنها وسطش چیزی شبیهِ یک گردنبند آویزان بود که تکّه‌هایی کوچک و بزرگ را، غالباً شکلِ انگشتانِ پا و دست و لاله گوش، نخ کرده بود.

خانوم آن روز عصر، توی دفترِ آن ناشر، از او می‌پرسد که خوابگاهش کجاست. و وقتی او شروع می‌کند به آدرس دادن، حرفش را قطع می‌کند که امشب رخت و اثاثش را جمع کند بیاید طبقه صفرِ همین جا، بی‌اجاره و با فلان مبلغ ماهیانه. وقتی از خانوم می‌پرسد الهیه کجاست، مدیرِ انتشارات می‌خندد. اسمِ خانوم را می‌پرسد. خانوم در سکوت نگاه می‌کرده سر تا پاش را فقط. مدیرِ انتشارات جواب می‌دهد: «باید دانست که سرکار خانوم هند زیاد بوده‌اند.» مدیرِ انتشارات بهش می‌گوید: «سفته می‌دهی ضمانتِ قرارداد یا چک؟» خانوم به مدیر می‌گوید: «سفته‌هاش را به من می‌دهد. شما ــ حضرتِ آقا! ــ از همین الان آتلیه گرافیک‌تان را به‌راه کنید. می‌خواهم کتابِ این جوان کَره دربیاید.»

دوباره گفت: «برای خانوم پولِ سیاه‌ست این رقم‌ها.» گفتم: «چرا نمی‌خواهی کتاب را تحویل بدهی؟ مخِ یک ناشرِ دیگر را زده‌ای با قراردادی چرب‌تر؟» گفت: «دروغ است. واقعیت ندارد خیلی چیزهاش.» گفتم: «ما که تا شنیدیم از همین چیزها شنیدیم!» گفت: «خیلی جاهاش.» چای پریده بود به گلوش: «اوّلش که نسخه‌ها را دست گرفته بودم، حالی‌ام نبود امّا مثلاً ــــ» مقاومت می‌کرد سرفه نکند تا جمله‌اش را تمام کند: «ــــ‌ همین محمّد بنِ کعب تازه سالِ چهلِ هجری به دنیا آمده!» و سرفه کرد: «یعنی کلاً سی و پنج شش سال بعدِ این ماجرایی که‌ ـــ» و صداش را که سرفه بعدی می‌کوبید، بلندتر کرد که بدتر خروسی شد: «ــــ ‌این ماجرایی که دارد با آب و تاب تعریف می‌کند.» سرفه کرد باز و قطراتی کبود پاشید و پرت شد روی کاغذهای اُپن. سرش را کرد آن طرف، طرفِ سینک، و استکانِ چایش را گذاشت کنارِ بطریِ وایتکس. سرفه دیگری کرد و بلافاصله سرفه ریزتری و روی سینک خم شد. پشتش یکدست بود. بی قوس و ورمی که از چاقی و چربی باشد یا گودی و شکنی که از بیرون زدنِ استخوان‌هاش. با پولِ یک جلسه باشگاه یا استخر یا کلینیکِ رژیمم او شیرین نصفِ ماهش را گذران می‌کرد و با این‌همه، بدنم در مقایسه با او سنگین و افتاده بود. حسود و عصبی نفسم را حبس کردم که شکمم برود تو و شانه‌هام را دادم بالا و سعی کردم عمود بایستم. چند بار صداش را صاف کرد: «شما صحبت می‌کنید؟» گفتم: «با کی؟» گفت: «با خانوم.» گفتم: «نه.» و نفسم را دادم بیرون. طبلِ شکمم بیرون زد باز. برگشت نگاهم کرد. چشم‌هاش مثلِ کسی بود که می‌دید جانوری به‌دو دارد سمتش می‌آید.

[دو]
«محمّد بنِ کعبِ جهود گفت: مسلم بنِ بجره انصاری در حال تای جامه‌ام برداشت و شرمگاهم را نگریست تا بیند که موی بر آن رُسته یا نه. و موی نرُسته بود…» چرا دارم اینها را برایش می‌خوانم؟ دیگر چرا توضیح هم می‌دهم؟! به جهنّم که نسخه موزه بریتانیا را ندارد یا تخمِ دوزرده آن مجموعه‌دارِ تُرک برای آنکه شهروندِ ایالاتِ متّحده شود، مرده‌ریگِ جدِّ مغفورِ شکم‌گنده‌اش را کولِ عکّاس‌ها و ژورنال‌نویس‌ها برداشته بُرده اِستَنفورد! اینها به او چه؟ از دانستن و ندانستنش چه توفیر؟ او که احمدِ به آن واضحی را اَحَد خوانده جلوی در، کجا برایش مهم است که مسلم یا سلم یا اسلم که حالا من دارم روده دراز می‌کنم پیشش و صِدام را به سرم انداخته‌ام؟ اصلاً او هر چهار پنج روز می‌آید پیشم که چه کند؟ من و او حرفِ مشترکمان کجا؟ میانِ یک تاجرِ بین‌المللی و یک دانشجوی رشته تصحیحِ نسخِ خطّی سنخیّتی کو؟ من اُمّیِ عَوالمِ اویم. کتابِ مقدّسِ او همه ورق‌ورق است: دلار و دِرهم و پوند و یوآن و یورو! «… دراز در من نگریست و خندید…» این قدر عقلم می‌رسد که می‌آید به آب دادنِ سر و گوشش. از سرِ همین که وقتی همه مستأجرهای خانوم دیپلمات‌ها و صرّاف‌ها و تجّارند، منِ بی‌آفتابه لگن میانشان چه می‌کنم. به قولِ بیهقی اوّلِ تاریخش «من که فضلی ندارم و در درجه ایشان نیستم. چون مُجتازان بوده‌ام تا اینجا رسیدم.» معلوم است توی کَتَش نرود که یک دانشجوی خالی بیشتر نباشم. «… و هر که می‌جُست که بالغ بود، تیغ درمی‌نهادند گردنش می‌بزدند راست چون خوشه تاک که بیفتد…» حتم دارم قصّه‌ها توی کلّه‌اش ساخته از من. «… سرِ جوان در کَندَک می‌غلتید…» کاش مثلِ تُستِر بود کلّه آدم‌ها! طرف که حواسش نبود، دو برگِ سفید ــ قدِ دو نانِ تُست ــ می‌گذاشتی توش و تا صاحبِ سر حالی‌اش بشود، پُر نوشته می‌پرید بیرون! مثلاً این قصّه محتملی است که مرا از بچّه‌های بالا خیال کرده باشد که ظاهرصلاحانه دانشجواَم و گماشته‌اندم اینجا که آمارشان را دربیاورم. و الاّ چرا بایست همین چند روز قبل بیاید و یک‌کاره بگوید که فلانی و بهمانی توی وزارت خوب می‌شناسندش و از رفقای استخر و اِستِیکِ آقای کِیَک است و «خودشان در جریانِ همه چی هستند» و من چون حرفی ندارم که بزنم، برگردم بگویم: «در جریان بودن و در جریان قرار دادن و در جریان گذاشتن، همه، اشکالِ ویرایشی دارد. گرته‌برداریِ غلط از اصطلاح‌های فرنگی است. در فارسیِ فصیح بهتر است گفته شود: مطّلع بودن، به اطّلاع رساندن!» و او دهن‌دَرانده زل بهم بزند و بیشتر شک برش دارد و بیشتر چشم‌هاش را در من ریز کند. یک فقره‌اش همین که بو برده بود خانوم چندین نوبت گفته که بالا بروم. خانوم که نمی‌آید بهش بگوید. خودش فهمیده.

اگر امروز هم باز بپرسد که چرا بعدِ آن یک بار دیگر پیشِ خانوم نرفتم، شرط می‌بندم که صاف بهش بگویم: دلیلش شخصی است؛ نپرسید لطفاً! یا می‌گویم: بروید از همان جا که خبرِ بارِ اوّلش را گرفتید بپرسید! شرطِ اینکه بالاخره بروم یک جعبه خرما یا دویست گرم کشمش بخرم برای خوردن با چای. توت‌خشک خیلی گران است. امّا این مکعّب‌های آهکیِ مثلاً اسمشان قند هم دیگر رسماً بوی نفت می‌دهند و یک بار حتّا وسطِ یکی‌شان سنگریزه‌ای بود که گوشه دندانم را پراند. لذّتِ حداقلیِ نوشیدنِ چای به درک؛ از سَرسامِ مخارجِ دندانپزشکی که باید بترسم! اگرچه که می‌دانم یک «نپرسید لطفاً» افاقه‌اش نمی‌کند. پاپِی می‌شود به حَتم. دست‌وروشُسته‌تر از اینهاست. الان برنگشت گفت «نسخه‌بدل‌ها را نخوانید»؟ انگاری نه انگار که خودم «نسخه‌بدل» را یادش دادم! حالا یک جوری دهنش را پر می‌کند که گویی باید یادم بدهد این نسخه‌های موازی که با متنِ اصلی می‌خوانم اسمشان «نسخه‌بدل» است! «… و مردانِ مانده تورات ‌خواندن گرفته بودند و مدینه شیون‌خانه قُرَظیان شده بود…» حالا مرا چرا جَو گرفته؟ فنِ بیان چرا دارم می‌ریزم این قدر؟ یواش‌تر و بی‌اَداتر هم می‌شود جمله‌ها را خواند! عادی‌تر! اصلاً چرا دارم همین جور می‌خوانم؟ هر چه تا همین جا خواندم و حضرتِ تاجر‌التُّجار حالی‌اش شد، بس! شورِ چه دارم؟ این ادبیات، این موسیقیِ نحو و آرایشِ واج‌ها و واژه‌ها، آبِ نخاعم را تبخیر می‌کند آخر. همین که تا اَدای خوشی می‌شنوم از لغتی، رو به صاحب‌صدا برمی‌گردم؛ که سست می‌شوم پای متنی که کلماتش را جوری غیر از بقیه چیده. این آخرش پرتم می‌کند جایی که نتوانم برگردم. اصلاً چرا خرت و پرت‌هام را نمی‌گیرم کولم بروم؟ مانده‌ام توی این برج شکرِ کی را بخورم؟ اگر تهِ سفته‌هایی که دستِ خانوم دارم زندان است، چه اینجا سراغم بیایند چه هر جا. لجم از این درمی‌آید که چه بچگانه گُر گرفته بودم از ذوق وقتی به مدیرِ انتشارات گفت: «حق‌التألیفش را دو برابرِ کتاب‌های معمولتان بدهید!» مدیر اوّل به شوخی درآمد که «سفته‌هاش را به شما بدهد، حق‌التألیفش را از ما بگیرد؟» خانوم داشت کاغذهای مرا می‌خواند. سکوت شد توی اتاق. سکوتِ طولانی. بیست دقیقه بیشتر. خانوم دقیق شده بود. «… تنوره کشیدی از فوجِ مگس که فرازِ کَندَک در موج بودی…» مدیر آرام گفت: «اوّل باید تخمین بزنیم چقدری می‌فروشد. آن وقت می‌شود حق‌التألیفش را پیمانه کرد. همچین کتابی نمی‌فروشد این روز و روزگار. یعنی نه که کلاً نه، امّا خب خواب دارد.» خانوم بی ‌که نگاهش کند، بی‌ که انگار من هستم در اتاق، گفت: «حق‌التألیفش را دو برابرِ کتاب‌های معمولتان بدهید تا من هم دو برابرِ معمول سفته بگیرم ازش، مدّتِ تحویل را هم نصف کنم.» مدیر گفت: «نمی‌فروشد. سرکارِ عِلّیه که از تیراژِ کتاب‌های این سال‌ها باخبرند.» خانوم گفت: «پس چرا گفتم آتلیه گرافیک‌تان را به‌راه کنید؟! از همین الان برایش کمپین راه بیندازید! از همین سی صفحه اوّلی که فعلاً داده رونمایی کنید! بدهید اساتید تَقریظ بنویسند بر همین! توی کتابفروشی‌های بزرگ یک قفسه خالی بگذارید، رویش کانتِر، که چند روز و چند ساعتِ دیگر پر می‌شود. من نمی‌دانم. من این قدر می‌دانم که این کتاب باید هر ماه یک چاپ بخورد. می‌خواهم مثلِ نیزه‌ای باشد که پرتاب می‌شود: بشکافد و بپاشد و خبری بزرگ بشود. تعجّب می‌کنم؛ چطور هنوز متوجهِ نثرِ بکر و وحشیِ این کتاب نشده‌اید؟» و بالاخره نگاهم کرد. هوایی پُر زیرِ سیبکِ گلویم جمع شده بود. حسِ بَرده‌ای را داشتم که آزاد می‌شود. با آن حق‌التألیف می‌توانستم بالاخره یک لپ‌تاپ بخرم و نوشته‌هام را تایپ کنم. «مفهوم است؟ اگر بله، بفرمایید دردتان چیست تا درمان کنم نه اینکه مثلِ لَلِه‌های عَلیل نق بزنید یکریز!» مدیر بادِ دو لُپش را با فشاری عصبی خالی کرد. «… لیسیدن گرفت. می‌شناختم مرد را. خواهرم وی را دلشُده بود. نگاهش کردم در خیلِ زنانِ به‌سوگ، پای‌هاشان ــــ» قشنگ بود پاهای خانوم… یکباره پرت شدم کجا؟
«ــــ ‌‌رَسَنی درشتِ بلند‌ ــــ»

مثلِ باراندازِ وسطِ بازار است ذهن. ناگهان چیزی از توی یکی از سوق‌ها درمی‌آید و خودش را خالی می‌کند وسطِ باری که هنوز جمع نشده ــ بی ‌که مهم باشد… پاهاش تراشیده بود و سیمین و بی‌لَک. عینِ آدامس این تصویر چسبیده به استخوان‌های جمجمه‌ام. سرم را چرخاندم آن طرف. فهمید! گفت: «عوضِ آنکه زمین را نگاه کنی وقتی بات حرف می‌زنم، خودم را نگاه کن!» سرفه‌ام گرفت. نگاهم کرد. از این نگاه کردن‌ها که تو می‌بینی طرف پلک‌هاش را تمام باز نکرده و حتّا سرش زیر است، امّا از همان لا، طنابی پنداری سویت انداخته که تکان نمی‌توانی بخوری. گفتم: «ریزه‌های گَزی است که مرحمت کردید با چای خوردم.» گفت: «تو که گَز نخوردی با چایت!» با تکانه هر سرفه، کلمه‌ای کنده می‌شد از گلویم: «مالِ ریزه‌های قند است پس!» گفت: «قندِ چی؟ تو اصلاً چای نخوردی پسرک!» می‌سوخت گلویم و تصویرِ استکانِ لبریزِ چای ــ در جلو و عقب پرت شدنم زیرِ ضربه‌های سرفه ــ محو و واضح می‌شد توی چشم‌هام. بلند شد و آمد یکراست دستش را گذاشت روی نقطه‌ای از کمرم و مالید. با دستِ دیگرش گیجگاهِ چپم را هم. شورابی داغ از چشمِ راستم می‌ریخت و راه کشیده بود سمتِ دهانم و همین جور تا لاله گوشم. همیشه وقتی چشم از چیزی دزدیده‌ام، بیشتر آن را دیده‌ام. حالا پاهای خانوم دقیقاً توی قابِ چشم‌هام بود و من رمق نداشتم حتّا پلک‌هام را ببندم. دست بردم و چای را به لب‌هام بردم. دلم می‌خواست استکانِ سردشده را پشتِ پلک‌هام می‌چسباندم. طعمِ خون توی گلویم بود که جرعه‌جرعه با چای پایین می‌رفت. بعدش خانوم گفته بود: «یک بخش از کتابت را برایم بخوان.»

«حدیثِ نورِ مصطفا ــــ» گفت: «یک بخشِ دیگر!» ورق زدم چند صفحه قبل‌تر: «حکایتِ زانو فرو‌زدنِ فیل و برانگیخته شدنِ مرغان از دریا ـ هم آن سال که سیّد به وجود آمد ـ و باریدنِ سنگ بر سرِ لشکرِ ابرهه ــــ» گفت: «نه.» ورق زدم چندین صفحه جلوتر: «حدیثِ آنکه قریش سیّد را امین خواندندی پیش از مبعث، بس که صدق و امانت از وی دیدندی ــــ» چرخاند سرش را و دستش را چند بار جلوی صورتش تکاند انگار که حشره‌ای می‌گذرد. ورق زدم. قدرِ یک دست از کاغذهام را برداشتم اصلاً. خبر یافتنِ مردمِ مکّه از واقعه بَدر آمد. گفتم: «بخوانم این را؟» خیره مانده بود به جایی آن ورِ شیشه‌های پیوسته و بلند. شهر انگار پرت شده بود آن پایین و تکّه‌تکّه پخش شده بود. به نظرم خیلی دور آمد. انگار که ما این بالا، سال‌ها و سَده‌ها فاصله داشتیم با شهرِ آن پایین. یک‌وَر نشسته بود لبه تخت و آرنجش را فروبرده بود در بالشِ بزرگ. گفت بنشینم من هم. مبلی صندلی‌ای نبود. آن ورِ تخت نشستم. نرم بود و سرد. و معطّر. حسِ وقت‌هایی را داشتم که انگشتم را توی لایه‌ای از خامه و وانیل فرو کرده بودم. ورق زدم باز. چندین صفحه جلوتر رفتم: «غَزوِ دهم غزوِ اُحُد بود و روزِ شنبه بود، نیمه ماهِ شَوّال ــــ» گفت: «همین!» حالا پشتش به شیشه‌ها بود و رویش به من. ضدِ نور شده بود.

«چون به اُحُد مصاف برکشیدند، زنانِ کافران از پسِ مردان بایستادند تا مردان را رغبت بیش بوَد در حرب. هِند در پیشِ ایشان ایستاده بود. زره‌پوشیده در میانِ لشکر می‌گردید و شعر می‌گفت و دَستَک و دف می‌زدند جنگیان. و رجَزِ هند که جنگیان را تَحریض می‌کرد این بود: ــــ» ورق زدم. خانوم گفت: «همین قدر؟» گفتم: «عربی بود بقیه‌اش. مخصوصاً که من معنی‌اش را هم نمی‌دانم.» گفت: «بخوان!» برگشتم صفحه قبل: «نَحنُ بَناتُ طارِق ‌ــــ» خانوم بلند شده بود، ایستاده بود: «ما دخترانِ طارِقیم ‌ــــ»

«ـــ ‌اِن تُقبِلوا، نُعانِق ‌ـــ» عرضِ تالار را داشت راه می‌رفت. قدم‌هاش بلند. هرچه از من دورتر می‌رفت، صداش را بلندتر می‌کرد، ولی نزدیک که می‌شد، صداش را پایین نمی‌آورد؛ در همان بلندی، کلمات را توی هوا پرت می‌کرد: «های مردانِ ما! اگر حمله کنید، بسترمان را یکی می‌کنیم با شما ــــ» صداش داشت می‌پیچید. «ــ ‌اَو تُدبِروا، نُفارِق ‌ـــ» نفس‌هاش تندتر شده بود. «ـــ ‌فِراقَ غَیرِ وامِق ‌ـــ» نفس‌هاش را نزدیک‌تر از صداش می‌شنیدم. انگار که گوشم به لب‌هاش چسبیده باشد و نفس‌نفس بزند: «ــــ ‌و اگر پشت کنید، آغوشِ ما را دیگر نمی‌چشید هیچ گاه.» موسیقیِ پ‌ها و چ‌ها و ش‌های کلماتش،‌ تن زدنِ غ‌ها و گ‌هاش، در گوشم جرقّه زد و گیجگاهم داغ شد. تنم داغ نبود؛ تنم سست بود. هامِ صداش مثلِ لِردِ قهوه بود. ته‌نشین می‌شد توی گوشم و می‌چسبید و سستیِ خوشی را در تنم نشت می‌داد. سستیِ دمِ صبحی سرد که کسی توی خوابگاه نبود و پای بخاری خودت را جمع کرده بودی زیرِ پتوی پشم. چیزی سفت و داغ، به سرعت داشت حرارتش را توی بدنم وامی‌کرد و سرازیر شده بود از خُلَل و فُرَجِ جمجمه‌ام. روان می‌شد چیزی در رگ‌هام. توی ران‌هام سُرب آب می‌کردند انگار. «چون از غزو فارغ شدند، هند با زنانِ دیگر از کفّار در میانِ کشتگان مى‌گردیدند و گوش و بینىِ ایشان مى‌بریدند و خَلخال‌ها و گردنبندها مى‌ساختند و بر گردن و پای‌ها و دست‌هاى خود مى‌بستند تا آن وقت که به سرِ حمزه افتادند. و هند برفت و شکمِ حمزه بشکافت و جگرِ وى بیرون آورد و در دهان نهاد و بخایید. و بیست انگشتِ او را بُرید و شَطره کرد در گردن افکند و مَذاکیرِ او را ببرید ـــ» سایه‌ای روی کاغذهام آمد. سرم را بلند کردم. بندهای تاپش را از روی شانه‌های بلندش رها کرد. خلافِ جهتِ آنچه سریع‌تر از چشم بَستنی افتاد، بوی ادکلنی که تا به حال نشنیده بودم، خط کشید در هوا… قطره‌ای تهِ گلویم رها شد. به سرفه افتادم.

صدام را صاف کردم. گفتم: «شما صحبت می‌کنید؟» با صدایی که از تهِ گلوش کنده می‌شد، گفت: «با کی؟» گفتم: «با خانوم.» گفت: «نه.» و بازدمِ یکباره و بلندش خورد پشتِ سرم. بوی دهنش توی هوا بود. دلم به هم خورد. خم شدم روی سینک تا بالا بیارم. طعمِ تُرشی تمامِ دهنم را پر کرد، ولی چیزی به بالا نجوشید. برگشتم. حس کردم پلک‌هام از گِل است؛ خشک شده و دیگر هیچ وقت بسته نمی‌شود. حس کردم جانوری دارد به‌دو سمتم می‌آید.

آنچه درباره یهودِ «بنی‌قریظه» و آن جنگِ معروف در این داستان آمده، تماماً، مستند است به: عامِلی، سیّد جعفر مرتضا. الصحیح فی سیرتِ النّبی. ترجمه محمّد سپهری. ج ۴. تهران: پژوهشگاهِ فرهنگ و اندیشه اسلامی، ۱۳۹۱: صص ۴۶۲-۲۷۵.

آنچه درباره «هِند،» زنِ معروفِ عصرِ جاهلیتِ عرب، در این داستان آمده مستند است به منابعِ وَثیق و محکمِ این تارنما:
http://tanhamonji.persianblog.ir/post/186

الکی؟
امین شیرپور

ساشا غر می‌زند که چه نفعی به حال ما دارد؟ ما که نه پولی می‌گیریم نه چیزی، فقط از صبح تا شب وقت‌مان را الکی پای لپ‌تاپ تلف می‌کنیم. بهش می‌گویم که این‌وقت تلف کردن نیست. آدمیزاد وقتی کسی یا چیزی را دوست دارد، ازش محافظت می‌کند؛ به هر قیمتی هم که می‌خواهد باشد.

من ۷۰mhm هستم، محمد متولد هفتاد؛ دانشجوی فوق‌لیسانس نرم‌افزار و نصف بیشتر شبانه‌روزم را پای اینترنت سپری می‌کنم. به زبان انگلیسی مسلطم و عاشق کدنویسی‌های ساده‌ای مثل کدهای ویکیپدیا. به ساشا می‌گویم در این دوره‌زمانه‌ای که آدم‌ها حوصله کتاب خواندن ندارند و همه‌چیز را سرچ می‌کنند، طبیعی است که منبع خیلی حرف‌ها و بحث‌ها می‌شود همان سایت‌هایی که در صفحه اول گوگل می‌آید و چه سایتی معروف‌تر از دانشنامه ویکیپدیا؟ دوره داد و قال تمام شده و حالا کلمه‌های مکتوب حرف اصلی را می‌زند. کافی است یکی کلمه‌های یک جمله را با هدف خاصی پس و پیش کند تا معنی جمله کاملاً برعکس شود. بهش می‌گویم اینجاست که من و تو باید دخالت کنیم و اجازه ندهیم هرکسی که از راه رسید، حرف‌هایش را با هر منظوری که دارد لای صفحات ویکیپدیا بچپاند. ما فیلتری هستیم که متن‌ها باید ازمان رد شود تا بتواند برای بقیه دنیا به نمایش دربیاید.

آرمین مسئول صفحات ورزشی است. بقیه بچه‌ها هم هرکس بنا به تخصصی که دارد مسئول یک بخش دیگر است. انگار که خوابگاهمان دفتر نویسندگان و ویراستاران ویکیپدیا در تهران است! من و ساشا هم صفحات دینی را کنترل می‌کنیم. من بهش می‌گویم sasha69، ارمنی است و با همه‌چیز منطقی برخورد می‌کند. کار با کامپیوتر و کدنویسی‌اش از من هم بهتر است، اما وقتی در ازای کاری پول نمی‌گیرد، کمی دست و دلش به کار نمی‌رود، برعکس من که چارچنگولی به کارهایی که دوست دارم می‌چسبم، جیره و مواجب هم نمی‌خواهم. عادت کرده‌ایم ردپای همدیگر را پای نسخه‌های ویرایش‌شده صفحات در ویکیپدیا ببینیم‌. اگر متنی را من بازبینی نکرده باشم، حتماً کار ساشاست، اگر کار هیچ‌کدام‌مان نباشد، با آن متن مثل یک دروغ بزرگ برخورد می‌کنیم که باید بفهمیم از کجا سرچشمه گرفته و هدفش چیست. قانون نانوشته‌ای داریم که هر متنی بخواهد به صفحات ما وارد شود، دروغ بزرگ است، مگر خلافش ثابت شود.

بار اول آرمین بهم خبر داد. سر کلاس بودم و انتگرال حل می‌کردم که موبایل توی جیبم ویبره زد. دزدکیِ استاد اس‌ام‌اس را خواندم و برخلاف همیشه که گوشی را سُر می‌دادم توی جیبم، دفتر و دستکم را جمع کردم و هول‌هولکی از کلاس رفتم بیرون. این‌طور نبود که من چون مسئول صفحات دینی بودم، دیگر کاری با صفحات ورزشی نداشته باشم، خیلی وقت‌ها آماری می‌دیدم که می‌دادم به آرمین تا بخواند و در جای مناسب منتشرش کند. حالا هم آرمین جبران کرده بود، اس فرستاده بود که تأثیرگذارترین شخصیت تاریخ: محمد۶.

بیرون کلاس جواب داده بودم که: منبع؟

جواب داده بود: صد رتبه‌بندی مؤثرترین چهره‌های تاریخ، نوشته مایکل اچ هارت.

مسیج را به ساشا فوروارد کرده بودم و ازش خواسته بودم ماجرا را چک کند.

تا من برسم خوابگاه، ساشا ته‌توی قضیه را درآورده بود و متن را از ویکیپدیای انگلیسی برایم ایمیل کرده بود. من هم وقتی رسیدم ترجمه‌اش کردم و به صفحه پیامبر اضافه‌اش کردم. حالا آخرین جمله‌های پاراگراف اول این‌طور است: «محمد در فهرست صد نفره‌ای که از سوی مایکل اچ هارت تنظیم شده، به عنوان تأثیرگذارترین شخصیت تاریخ بشر انتخاب شده است.» لینک منبع هم جلوی آن آمده. تک‌تک این کلمات را من نوشته‌ام و حس خوبی است وقتی آدم کلمات خودش را در صفحه‌ای می‌گذارد که روزانه به طور میانگین پانصد بار دیده یا خوانده می‌شود. صفحه‌ای که آدم دوست دارد روی بقیه تأثیر خوبی بگذارد و در همان دید اول نظر خواننده را جلب کند.

فارسی جزو زبان‌هایی است که با بیش از صد هزار مقاله یا مطلب در سطح دوم ویکیپدیا قرار دارد. برای همین زیاد پیش می‌آید که در صفحات انگلیسی یا فرانسوی مطلبی وجود داشته باشد، اما کسی زحمت ترجمه آن به فارسی را نکشیده باشد و به خاطر همین مشکل ساده، عملاً خیلی‌ها از وجود آن مطلب مطلع نیستند. بعضی وقت‌ها کار من و ساشا در حد ترجمه‌های ساده است. صفحات انگلیسی یک موضوع را باز می‌کنیم و به فارسی برمی‌گردانیم، بعضی وقت‌ها هم اگر خیلی پیگیر موضوع باشیم، خودمان دنبال مطلب می‌گردیم. این وسط زیاد هم پیش می‌آید که کسانی بیایند و خیلی بحث‌ها را بدون ذکر هیچ‌گونه منبعی بنویسند و جنجال درست کنند. در این صورت من و ساشا باید موثق بودن و صحت متن‌هایی را که اضافه کرده‌اند، بررسی کنیم و اگر درست نبود، صفحه مورد نظر را برگردانیم به نسخه‌های قبلی. ساشا عشق ویراستاری دارد،‌ من عشق حذف کردن صفحه‌های اضافی و ساختن صفحات جدید. به قول خودش من جاده می‌سازم و او آسفالت می‌کند. برای همین، من نصف وقتم را پای اینترنتم، نصفش را پای کتاب. ساشا می‌گوید که به ظاهرِ اسپرتم اصلاً نمی‌خورد بچه‌مذهبی باشم، راست هم می‌گوید. اما عشقی که به درست فهمیدن مسائل اسلام دارم، از بچه‌مذهبی‌ها هم بیشتر است. برای همین خودش را عادت داده که از کارهایم غافلگیر نشود. عادت کرده یکهو با چند عکس که از برگه‌های یک کتاب گرفته‌ام، بیایم خوابگاه و بنشینم چند پاراگراف به صفحه ائمه‌ اضافه کنم. تئوری من این است که این روزها خیلی‌ها نه حوصله کتاب خواندن دارند،‌ نه مسجد رفتن و تحقیق کردن و این حرف‌ها، با همان چند خطی که سرسری در ویکیپدیا می‌خوانند، به صورت احساسی قضاوت می‌کنند و هرقدر هم که با سند و مدرک بخواهی حالی‌شان کنی چیزی که خوانده‌اند، حاصل زاویه دیدی یکطرفه و شاید افراطی بوده باور نمی‌کنند. خودم فکر می‌کنم به خاطر همین است که ناخودآگاه احساس می‌کنم باید با دقت خیلی بیشتری صفحه محمد را کنترل کنم. خودم وقتی چهارده پانزده سالم بود، هرچیزی می‌خواندم تا بیشتر بفهمم. قدرت تحلیل مسائل را نداشتم و اصلاً نمی‌فهمیدم که منبع یا حتی معتبر بودنش یعنی چه. نمی‌فهمیدم که هرکسی می‌تواند یک صفحه اینترنتی را ویرایش کند و هرچیزی را دلش بخواهد بنویسد. روزی که توانستم اولین صفحه ویکیپدیا را ویرایش کنم، روزی بود که فهمیدم اگر نیت بدی داشته باشی، چقدر راحت و ساده می‌شود روی ذهن‌ها تأثیر بد بگذاری و خیلی‌ها را منحرف کنی یا کاری کنی که چشم‌‌شان را روی تمام خوبی‌ها ببندند و چیزی را پیدا کنند و گیر بدهند به آن یک چیز.

در مورد صفحه پیامبر هم همین اتفاق تکرار می‌شد. خیلی‌ها را می‌دیدم که همه بیوگرافی و ماجراهای تاریخی صفحه پیامبر را می‌خواندند، اما انگار نه انگار، عدل می‌آمدند و ماجرای غرانیق را پیش می‌کشیدند تا ایمان نداشتن خودشان را توجیه کنند. غرانیق را بهانه کرده بودند برای غیر معصوم بودن پیامبر و هزار و یک جور فرضیه ناجور که من را آزار می‌داد. ساشا هم با رفتارش که به قول خودش منطقی بود، من را عصبانی می‌کرد. می‌‌‌‌‌‌گوید که این ماجرا در تاریخ طبری، تفسیر طبری، طبقات ابن سعد و اسباب التنزیل واقدی با سندهای مفرد نقل شده‌. ماجرایی که در آن پیامبر هنگام خواندن سوره نجم، دو آیه را که شیطان به وی القا کرده بود خوانده و وجـود سـه خـدای مکه ــ که دختران الله خوانده می‌شدند ــ را پذیرفته، آن‌ها را ستایش کرده، و شفاعت‌شان را وارد دانسته. بعد هم این‌طور استدلال می‌کند که اخبار این ماجرا به مسلمانانِ هجرت‌کرده به حبشه رسیده و برخی از آن‌ها قصد بازگشت به مکه را کرده‌اند. ساشا حتی متنی را که ادعا می‌شود دو آیه حذف‌شده باشد، پیدا کرده و نشانم می‌دهد. در تأیید حرفش هم اضافه می‌کند که در بعضی تفسیرها شأن نزول آیه ۵۲ سوره حج را همین ماجرای غرانیق دانسته‌اند. می‌گوید در این آیه خطاب به محمد گفته می‌شود که «پیامبری پیش از تو نفرستادیم جز آن‌که چون برخواند، شیطان به وی القائاتی کرد و خدا آن القائات را باطل کرد»؛ و این را از بابت پشیمانی بزرگی که محمد از برخواندن آن دو جمله احساس می‌کرده‌ است، دانسته‌اند. بعد هم ارجاعم می‌دهد به تفسیر جلالین که این دو آیه را این‌طور تفسیر کرده.

سکوت می‌کنم، نه به خاطر این‌که قانع شده‌ام یا نمی‌توانم دلیلی بر رد این حرف‌ها بیاورم، نه؛ سکوت می‌کنم چون اگر همین چند خط ساده پر از ابهام در ویکیپدیا می‌تواند یکی مثل ساشا را قانع کند تا این‌طور چیزها را باور کند، پس لابد خیلی‌هایی که می‌خواهند دین‌شان را در اینترنت جست‌وجو کنند، به شک می‌اندازد. شاید اگر منِ چهارده پانزده ساله هم همین متن‌ها را می‌خواندم باورم می‌شد، اما حالا نه. کلی ابهام و سؤال دارم که باید جواب‌شان را پیدا کنم. همه ابهام‌ها را می‌نویسم و برای خودم برنامه می‌چینم که بتوانم جواب پیدا کنم؛ جواب‌هایی قانع‌کننده و مستدل.

اولین کارم این است که از سپری شدن وقتم در کتابخانه و پای اینترنت بهتر استفاده کنم و بیشتر یادداشت بردارم. این ماجرا تازگی‌ها کشف نشده که کسی قبل از من تحقیقی نکرده باشد، حتماً مثل ماجرای غدیر کلی در موردش نوشته‌اند و ثابتش کرده‌اند. مشکل فقط اینجاست که امثال من و خواننده‌های ویکیپدیا از این نوشته‌ها بی‌خبریم. حتی حوصله نداریم یک سرچ ساده گوگلی انجام دهیم. دوست داریم همان ویکیپدیا لقمه آماده را در دهان‌مان بگذارد. اولین چیزی که بهش شک داشتم، همین ارجاع آخر ساشا بود به تفسیر جلالین از آیه ۵۲ سوره حج. چک که کردم مطمئن شدم سوره حج سوره‌ای مدنی است. عطاءالله مهاجرانی در کتاب نقد توطئه آیات شیطانی در مورد همین قضیه کلی تحقیق کرده و نتیجه‌اش را این‌طور توی دفترچه‌ام می‌نویسم: طبری مطلب را طوری آورده که داستان غرانیق (از سوره مکی نجم) روز اتفاق افتاد و آیه ۵۳ سوره حج همان شب نازل شد، اما سوره حج مدنی است و فاصله بین نزول دو سوره نجم و حج حداقل پنج سال است! بعد هم می‌فهمم که سوره نجم در سال دوم بعثت نازل شده‌، ولی این داستان به گفته راویان در سال پنجم بعثت اتفاق افتاده‌! همین یک ایراد کافی است که صحت کل داستان غرانیق مورد تهدید واقع شود.

قبلاً جایی خوانده بودم که سجده کردن در دوران حضور مسلمانان در مکه وجود نداشته و بعدها وارد اسلام شده‌‌. وقتی دانشنامه اسلام را چک کردم، دیدم آورده سجده کردن، مسجد و امثال آن‌ها که ذیل داستان غرانیق آمده، اصلاً در دوران حضور مسلمانان در مکه وجود نداشته! سیدجعفر شهیدی هم تابستان سال هفتاد و هفت که من تازه هفت سالم بوده، در این مورد تحقیق کرده و در نشریه میقات حج آورده که به نقل ابن سعد، غرانیق در رمضان سال پنجم بعثت رخ داده و مهاجران در شوال همان سال به مکه بازگشته‌اند. این‌که در آن دوران مسافری از مکه، خبر را به حبشه برساند و بعد مهاجران از حبشه به مکه بازگردند، در یک ماه ممکن نبوده. ساشا خیلی به این مشکلات زمانی اهمیت می‌دهد و مطمئنم که تا همین‌جا هم دلایل کافی برای قانع کردنش پیدا کرده‌ام، اما باید بیشتر بگردم که جای بحثی باقی نماند. مطلب جالبی در مورد اشاره ابن‌عباس به غرانیق پیدا می‌کنم. مهدی مهریزی در درآمدی بر شیوه‌های ارزیابی اسناد حدیث نوشته که ابن‌عباس در حالی به غرانیق اشاره کرده که خودش سال دهم بعثت به دنیا آمده،‌ ولی غرانیق به گفته راویان در سال پنجم بعثت رخ داده! یعنی پنج‌سال زودتر از این‌که او به دنیا بیاید! دوست دارم قیافه‌ ساشا را بعد از شنیدن این مطالب ببینم.

یکی دیگر از راویان غرانیق هم محمد بن کعب قرظی بوده که این داستان را به هیچ‌کس نسبت نمی‌دهد و خودش آن را روایت می‌کند، درحالی‌که خودش متولد سال چهلم هجری است! اصلاً درک نمی‌کنم چرا بعضی‌ها به این اطلاعات خیلی ساده دقت نکرده و نمی‌کنند. محمد بن کعب قرظی از یهودی‌های بنی‌قریظه بوده؛ تنها طایفه‌‌ای بین یهودی‌ها که پیامبر با آن‌ها جنگیده‌؛ خب مسلم است که این‌طور آدمی دلش می‌خواهد داستان‌سرایی کند. کسانی که منبع حرف‌هایشان را روایت محمد بن کعب قرظی می‌دانند، اصلاً چیزی در مورد کینه‌توزی شنیده‌اند تا به حال؟! حتی مسلم و بخاری، علمای بزرگ اهل سنت که هم‌عصر با طبری بوده‌اند، هیچ اشاره‌ای به وجود چنین داستانی نکرده‌اند. ابن هشام شاگرد محمد بن اسحاق هم این مطلب را در کتاب السیره النبویه نیاورده‌ است. طبری هم به خاطر این‌که محمد بن اسحاق این روایت را نقل کرده، آن را در کتب خود آورده. ماجرا آن‌قدر رو و مشخص است که تعجب می‌کنم بعد از گذشت این‌همه سال هنوز کسی دلش را خوش می‌کند تا با استفاده از غرانیق بخواهد نتیجه‌گیری کند و آسمان ‌و ریسمان ببافد.

شب که می‌رسم خوابگاه، می‌بینم ساشا همان‌طور کنار لپ‌تاپش دراز کشیده و خوابیده. بیدارش نمی‌کنم. بعد از این‌که صفحه مربوط به غرانیق را می‌سازم و توضیحات کامل را می‌نویسم، تمام دلایلم را با تیتر «استدلال‌هایی بر ساختگی بودن این داستان» بهش اضافه می‌کنم. از نتیجه کارم راضی‌ام. وقتی روی تخت دراز می‌کشم، به صبح فردا فکر می‌کنم که ساشا بیدار می‌شود و می‌بیند صفحه جدیدی در این مورد ساخته شده و همه حرف‌های او را با دلیل و منبع نقض کرده. مطمئنم اولین کاری که بعد از خواندن صفحه می‌کند، دیدن تاریخچه ویرایش آن است، چون می‌خواهد بفهمد چه کسی صفحه را ساخته. کاش بیدار باشم و حالت چهره‌اش را موقع دیدن آیدی mhm70 ببینم. یادم باشد بعداً بهش بگویم که دیدی وقت‌مان را الکی تلف نمی‌کنیم؟

ایمان سمّی
مسعود صادقی

لش برّه برایش سنگین بود. خودش خوب می‌دانست چرا این جسم بی‌جان این قدر برایش ثقیل‌تر از همیشه است. بار، بار یک جثه نبود، بار یک عقده بود. آتش هم داشت آرام‌آرام آماده می‌شد. اشک دختر حارث کامل درآمده بود. اما این اشک فقط از دود نبود. دلش کباب بود از کینه. همه کس و کار و کیایشان یک‌باره برباد رفته بود. قلعه‌های خیبر شده بود جای بازی بچه‌های خردسال مسلمان. همین خردش می‌کرد. دلش خون بود. به دوست قدیمی و تازه‌مسلمان شوهرش سپرده بود از مسلمانان‌ پرس‌و‌جو کند محمد کجای برّه گوسفند را بیشتر دوست دارد.

پیش خودش می‌گفت: «دوست ‌دارم با همان چیزی که بیشتر دوستش داری، از دشمنت ضربه‌ای کاری بخوری. کاری می‌کنم که دل همه اصحابت مثل در خیبر از جا کنده شود.»

دندان‌هایش چنان از فرط کینه روی هم کوبیده می‌شد که صدای قرچ‌قرچشان را از دور می‌شد شنید. سنگ نمک را از سبدی که کنار در مطبخ بود، برداشت و محکم روی زمین کوبید. دستش را پر کرد از خرده‌های نمک. خرده‌نمک‌ها را دوباره در میان دستانش فشار داد. با هربار فشردن نمک‌ها در خیال خود دشمنش را درهم‌می‌کوبید.

نگاهی به کف دستش کرد. پر بود از نمک. لش را با پا زیرورو کرد و روی آن نمک پاشید. آی محمّد! آی دروغین پیامبر! چقدر جگرم را خون کردی. چقدر بر زخمم نمک زدی. بیا. بیا از این کباب لذیذ نوش جان کن. ببین چه نمکی به خوردش رفته است. چه بانمک می‌شود وقتی داری جان می‌دهی و اصحابت از بس اشک می‌ریزند که زیر چشم‌ها و روی گونه‌هایشان از نمک اشک سفید شده است. بخور. نوش جانت. این کباب را آن‌قدر شور کرده‌ام که شور ایمان اعراب را برای همیشه بخواباند. خیبری را که مردان کامل با زور از خویشانم گرفتند، با عقل ناقصم یک‌تنه پس خواهم گرفت. حیف آن وقت دیگر نیستی که ببینی.

بره گوسفند را در آغوش گرفت و با تمام قدرت روی آتش گذاشت. منقل خشتی داغ بود؛ آماده کباب. وقتی آرام با کباب ور می‌رفت تا همه‌جایش یکنواخت آماده شود، خاطرات خیبر امانش نمی‌داد. نوجوانی‌هایش را به یاد می‌آورد که از خانه بیرون می‌زد و در رؤیایش به دنیای آن سوی دیوار بلند قلعه می‌اندیشید. معمولاً وقتی غرق خیال‌پردازی‌های دخترانه‌اش می‌شد، چیزی به او می‌گفت که مردی جوان او را خیره‌خیره نگاه می‌کند. باز این سلام بن مشکم بود که به او سلام می‌کرد و او از شرم دوان‌دوان به خانه برمی‌گشت. از یک‌طرف خوشحال بود که خواهان دارد و از یک‌طرف حسرت می‌خورد که حتی خیال فرار از این قلعه و زندگی بیرون از آن، باز هم نقش برآب شده است.

زینب غرق خاطراتش بود که جیز‌جیز کباب، بند افکارش را برید. سریع تمام زورش را جمع کرد و با یک چرخش دست، بره گوسفند را زیرورو کرد. قرمز شدن مچ دستش و حرارت آتش کلافه‌ترش کرد. باز هم آتش کینه‌اش زبانه کشید. با این‌که می‌دانست این علی بوده که دروازه خیبر را از جا کنده، همچنان درِ عقده‌هایش بر همان پاشنه می‌چرخید. اگر ایمان به محمّد نمی‌بود، این‌همه توان هم در علی نمی‌بود. رؤیای فرارفتن از دیوارهای بلند قلعه قرار نبود این گونه تعبیر شود. او می‌خواست شهزاده‌ای به خواستگاری‌اش بیاید و او را با خود به دنیایی بزرگ‌تر ببرد، نه این‌که عربی نایهودی بیاید و خانه و کاشانه اجدادی‌اش را از او بگیرد. آنچه در جوانی برایش زندان بود، الان آرمان شده بود؛ یک نشان بود؛ نشانی از قومش، دینش و آرزوهای دیرینش.

زمین خیبر از آن ماست. زمین موعود هم مال ماست. اصلاً آسمان مال ماست. مگر نه این‌که ما قوم برتریم. خدای ما مگر می‌شود بندگان برگزیده‌اش را رها کند و برای یک مشت بادیه‌نشین زبان‌نفهم، زبان به وحی و الهام باز کند؟ در همین اندیشه‌ها بود که زن همسایه‌، با شوخی‌های زنانه و عشوه‌گرانه همیشگی‌‌اش کِل کشید و وارد شد. دور زینب و بساط کبابش چرخی زد و گفت: «دختر حارث! مهمانی بزرگی در پیش داری یا منتظر مهمان بزرگی هستی که زیر این آفتاب داغ، حرارت کباب و آتش را به ‌جان خریده‌ای؟» زینب که کباب را رها کرده بود تا از مشک آب کمی لب ‌تر کند، گفت: «ام ثعلب! مهمانی بزرگ را می‌خواهم راهی مهمانی بزرگی کنم.» بعد در حالی که قطرات عرق یکی پس از دیگری از پیشانی‌اش روان می‌شد، با گوشه آستینش دستی بر صورت خیسش کشید و آرام با خود گفت: «اما نه اینجا، در آن دنیا.» ام ثعلب گفت: «شعر می‌گویی؟ ماجرا چیست؟» زینب کمی به منّ و من افتاد و گفت: «این تحفه ناقابل را برای رسول خدا آماده می‌کنم. شنیده‌ام ایشان ماهیچه دست را بیشتر دوست دارند. می‌خواهم برای یک‌ بار هم شده این مرد خدا را با غذایی درخور سیر ببینم.» ام ثعلب گفت: «خوشا به‌حالت. خوش‌غذایی است برای خوب‌کسی.»

ام ثعلب که خداحافظی کرد، زینب بنت حارث ناگهان تنش سرد و کم‌رمق شد. با این‌که خودش می‌خواست این کار را انجام دهد، چنان مضطرب بود که گویی کسی دیگر ممکن است هر آن کار را به ناگهان انجام دهد. ترسی غریب تنش را به لرز انداخته بود. گویی این آفتاب حجاز نیست که می‌تابد؛ سرمای زمهریر است که می‌آید. کوزه کوچکی را که زیر خاک پنهان کرده بود، می‌خواست دربیاورد که صدای کودکش منصرفش کرد. دوان دوان به سمت گهواره رفت. در چشمان کودکش نگاه ملتمسانه عجیبی دید. هیچ‌گاه این‌گونه نبود، حتی وقتی یک روزِ تمام، شیری در سینه نداشت که به او بدهد. به فکر فرو رفت. نشست. فرو ریخت گویی. یک دستش به گهواره بود و آرام‌آرام آن را تکان می‌داد. دست دیگرش روی قلبش بود. هنوز نفس‌نفس می‌زد. نکند محمّد واقعاً فرستاده‌ای باشد از سوی خدا. نکند او واقعاً راه موسی را ادامه می‌دهد. مگر موسی هم دشمن نداشت؟ اگر محمّد برحق باشد چه؟ از سوی دیگر و از اعماق افکارش صدای دیگری برخاست. چه می‌گویی؟ مگر ما قوم برگزیده خدا نیستیم؟ این چگونه خدایی است که محمّد دارد؟ چگونه خدایی است که با پیروان دیگر فرستاده‌اش و قوم برگزیده‌اش سر ستیز دارد؟ نه… نه. محال است محمّد مرد خدا باشد. او مرد قدرت است. می‌خواهد شاه عرب باشد. در سر زینب غوغا بود. گهواره را عصا کرد و بلند شد. دست‌هایش را محکم مشت کرد. گویی دوباره رمق گرفته بود. دعوای درونش را فیصله داد. کوزه سم را بیرون می‌آورم و همه کباب را سمّی می‌کنم. محمّد یا می‌خورد یا نمی‌خورد. اگر نخورد یا بسیار زیرک است یا پیامبر! اما من از کجا بفهمم که نخوردنش از کجا ریشه گرفته؟ اگر نخورد به او ایمان نمی‌آورم. ولی دیگر رهایش می‌کنم. اما اگر خورد چه؟ اگر خورد یا سم کار خود را می‌کند و می‌میرد یا زنده می‌ماند. اگر زنده ماند یعنی، یعنی معجزه‌ای رخ داده. آن‌گاه می‌دانم با که طرفم. آن‌گاه ایمان خواهم…

دوباره به خودش نهیب زد. چه می‌گویی زینب؟ چه می‌گویی زن آواره بیچاره ساده؟ تو کباب سمّی را به محمّد می‌دهی و او می‌میرد و تمام. انتقام نیاکانت را می‌گیری و خلاص. کار به آنجاها نمی‌کشد. دوباره نگاهی به گهواره کرد. دخترش خوابیده بود. رفت به سوی کوزه‌ای که در گوشه دنجی از حیاط خاک کرده بود. حصیری را که برای ردگم‌کنی انداخته بود، کنار زد و دو دستش را بیل کرد. خاک را بی‌امان کنار می‌زد. چنگ می‌زد تا کوزه را بیرون بکشد. تا کوزه را درآورد، یادش افتاد که کبابش ممکن است تا حالا سوخته باشد. دوید. گوسفند را چرخاند. باز هم دستش سوخت. آتش را خاموش کرد. کوزه را مثل نوزادی که تازه به دنیا آمده، محکم و بااحتیاط بغل گرفت. بوسید.

ای سم! تو ایمان منی! تو ایمانم را به من بازمی‌گردانی. اگر تو کارت را خوب انجام دهی، من به دین و زمین نیاکانم باز می‌گردم. آشکارا! بی‌پروا!

ای سم! ای مایه حیات من! زندگی من بسته به مرگ محمّد است. برو و در جان دشمن خانمانم نفوذ کن. برو و خوش برو. ای سم…

جرعه‌جرعه سم را روی کباب می‌ریخت. دستش لرزان‌تر از قبل بود. این اولین ‌بار بود که برای کبابی چنین لذیذ و خوش‌پخت دهانش به آب نمی‌افتاد. به دست و پای گوسفند نگریست. ماهیچه‌های دست را هنوز سم نزده بود. همان جایی که می‌گویند محبوب محمّد است. ته‌مانده سم را خوبِ خوب روی ماهیچه‌ها افشاند. با ته کوزه چنان قسمت‌های سمّی را ‌فشرد که مطمئن شود دیگر نمی‌توان سم را تشخیص داد. بینی‌اش را به گوشت نزدیک کرد. بویش را استنشاق کرد. عطر کباب تازه می‌آمد. گویی به جای سم، افشره یا گیاهی خوش‌بوکننده به خوردش رفته است.

دوباره کوزه را همچون جامی شراب در دست شاهی مغرور بالا گرفت. ایمان من سمّی است. ایمان من بسته به توست. اگر اثر کنی، یعنی من یهودی‌ام. اگر اثر نکنی… اگر اثر نکنی.

کوزه را پایین آورد. زود به کنار همان چاله برگشت و دوباره دفنش کرد. حصیر را رویش کشید و دوان‌دوان برخاست. برّه کباب را روی سینی مجمع گذاشت و همانند همه زنان آن دوران مجمع را به‌آسانی روی سر گذاشت. به راه افتاد. درحالی که همه حواسش به بالای سرش و آنچه در سرش می‌گذشت بود، ناگهان به خود آمد. فریاد زد: «آی ام ثعلب! کجایی ام ثعلب؟» همانند زنان چوپان و بادیه‌نشین چنان صداهایی از خود درآورد که نه فقط ام ثعلب، بلکه دخترکش نیز خبردار شد. درِ چوبی و پر از درز و روزن خانه زینب باز شد. ام ثعلب که دستانش را تازه حنا گرفته بود، گفت: «چه شده خواهر؟ خوراک رسول خداست؟ مبارک باشد. آماده شد؟ نوش جانش. گوارای وجودش.» زینب دو دستش را به دو لبه مجمع گرفت و از در بیرون رفت. در حالی که کم‌کم خورشید غروب می‌کرد، نگاهی به عقب انداخت و گفت: «ام ثعلب. مراقب دخترم باش.» هنوز جوابی نشنیده بود که به راه افتاد؛ مثل جنگجوی شکست‌خورده‌ای که در میان دشمنان تنهاافتاده از هرسو فکر و هراسی تازه به او هجمه می‌آورد. «اگر مرا گرفتند چه؟ دخترم چه می‌شود. نکند پس از مرگ محمّد هرج و مرج شود و ما همین آسایش نصفه و نیمه‌ای را هم که داریم، از دست دهیم؟ نکند محمّد واقعاً از غیب خبر دارد؟ نکند او فرستاده خدا باشد؟» از دور صدای اذان به گوشش می‌رسید. شتابش را کم کرد. گفت بگذار وقتی که می‌رسم محمّد آخرین نمازش را خوانده باشد. اشهد انّ محمد رسول الله. اشهد انّ محمد رسول الله. حی علی الصلاه. حی… نوای اذان برایش یک تکان بود. تکان چیست؟ زلزله بود. زمین و زمان از محمّد می‌گفت.

در خیال خودش با محمّد سخن می‌گفت. ای محمّد! تا ساعتی دیگر معلوم می‌شود که تو مسمومی یا من. اگر مسموم شدی و هیچ چیز نفهمیدی و مُردی معلوم می‌شود که حق با من است؛ با نیاکانم. با دین و ایمانم. اما اگر خوردی و ماندی، اگر خوردی و ماندی یا فهمیدی، معلوم می‌شود که من تا کنون مسموم بوده‌ام. این من بوده‌ام که آلوده‌ام نه…

هوا دیگر کامل تاریک شده بود. به نزدیک مسجد رسید. مسلمانان هریک به سویی می‌رفتند. با خودش گفت: «شاه عرب چه کاخی دارد! کوخ به این کاخ گلین شرف دارد.» اما عجیب بود که به جای تمسخر نوعی حس احترام در جانش ریشه دواند. هرچه به محمّد نزدیک‌تر می‌شد، از کینه‌اش هم کمتر می‌شد. بیشتر احساس می‌کرد وارد یک بازی می‌شود تا یک انتقام. حس کسی را داشت که با همه هست و نیستش وارد یک قمار می‌شود. محمّد دیگر در ذهنش یک رقیب بود؛ رقیب ایمانش. کسی که یا به او می‌باخت یا ایمان پدری‌اش را از بیخ و بن می‌برد.

به سمت خانه پیامبر حرکت کرد. محال بود نشانی دشمنش را هرگز از یاد ببرد. به کوچه خانه پیامبر رسید. سینی مجمع را روی زمین گذاشت. زیر نخلی که تازه به بار نشسته بود. پارچهه تمیز و زیبایی را که روی کباب کشیده بود، دوباره مرتب کرد. دستی هم به روی عرق‌کرده خودش کشید. در زد. هیچ‌کس در را باز نکرد. یادش افتاد که تازه وقت نماز تمام شده است. پیش خودش گفت: «مدت‌ها انتظار کشیده‌ام. این چند لحظه هم روی این‌همه چشم‌انتظاری.» ناگهان سنگینی نگاهی را روی خودش حس کرد. دید جمعی پشت سرش ایستاده‌اند. نه از لباس، نه از نحوه راه رفتن، نه از ترکیب جمعیت به هیچ‌وجه نمی‌توانست تشخیص دهد که کدام یک از این مردان، مردی است که ایمان به او سبب مرگ کس و کارش شده است.

صدایی نافذ و آرام از میان جمع او را خطاب قرار داد: «چه می‌خواهی ای کنیز خدا؟» «سلام. برای محمّد، برای رسول خدا تحفه‌ای آورده‌ام. ناقابل است. می‌دانم که ایشان دربند غذا نیست، دلم به این خوش است که از دست‌پخت من، از دسترنج من، بهترین خلق خدا تناول کند.» هم هول کرده بود و هم یک چشمش دنبال سینی غذا بود. ناگهان دید یکی از چهره‌ها که از همه درخشان‌تر است و سفیدی دندان‌هایش در دل شب هم پیدا بود، لبخندی زد. او محمّد را پیش‌تر و از دور دیده بود؛ آن هم در دل روز. اما این بار به شک افتاده بود.

غذا که تمام شد، سینی را بدهید تا ببرم. البته ناقابل است. ضربان قلبش لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. درون سینه‌اش سرد شده بود. عرق می‌کرد. اما عرق سرد. زیر نخل نشست و به دیوار گلی تکیه زد. با انگشتش همانند دوران کودکی روی دیوار نقش و نگار می‌کشید. ناگهان نقش‌های رنگارنگ خیالی را خودش با تکان دادن دست پاک کرد. الان چه می‌شود. قمار را می‌بازم؟ آیا دارم انتقام یک قوم را بازپس می‌گیرم یا این‌که به‌زودی ته‌مانده آبروی یهود را هم بر باد می‌دهم. این سم با محمّد چه می‌کند؟ این سم با من چه می‌کند؟ مرا رسوا می‌کند یا او را؟

نشست. چند نفر از خانه بیرون آمدند. از دور انگار به طرف او بود که می‌آمدند. آرام بلند شد. خودش را محکم کرد. اولی از کنارش رد شد. دومی و سومی هم با هم آرام صحبت می‌کردند و رد شدند. یارای برگشتن نداشت. وقتی برگشت که دیگر آن‌ها از پیچ کوچه رد شده بودند. او بود و نخل و کوچه‌ای خالی و دری که در انتهای آن قرار داشت. قرص ماه هم از بالا پیدا بود. انگار چشمی بود که به تماشای این صحنه نشسته بود. به ‌سرش زد که فرار کند. شروع کرد به راه رفتن. ناگهان در باز شد. زنی بیرون آمد. سینی مجمع در یک دستش و پارچه در دستی دیگر. فرصت نداشت که حدس بزند چه شده. با خود گفت: «هرچه بادا باد، سینی را می‌گیرم و می‌روم. شاید هنوز زهر اثرش را نگذاشته.» زن گفت: «بفرمایید.» دستش را که دراز کرد، ناگهان مردی با شمشیر از پشت در بیرون پرید. آن‌قدر ناگهانی که نه‌فقط زینب، بلکه حتی آن زن هم ترسید. سینی افتاد. مرد خشمگین پارچه را حائل کرد و محکم مچ زن را گرفت. «ای بی‌حیا، داخل شو تا جانت را از تنت خارج نکرده‌ام. قصد جان پیامبر را می‌کنی؟ بگو از کدام قبیله‌ای تا جان ناقابلت را نگرفته‌ام؟» دختر حارث نمی‌توانست آب دهانش را هم قورت دهد. «من… من کاری نکرده‌ام. چه شده؟ طعم غذا… طعم غذااایم بد بود؟» چیزی نمانده بود که مرد خشمگین، جان زینب را بگیرد که یک‌دفعه مردی دیگر شتابان به سمت در آمد. نگاه همه به سمت او رفت که ناگهان افتاد. به خود می‌پیچید و آه می‌کشید. اما نه از خشم که از درد به خود می‌پیچید. بشر بن براء بود. تا صورتش را از روی خاک کنار زدند، خون از کنار دهانش راه افتاده بود. خاک را سرخ کرده بود. سفیدی چشم‌هایش می‌رفت و می‌آمد. مرد خشمگین که هنوز شمشیرش را پایین نیاورده بود، خواست کار زینب را یکسره کند که چشمش به رسول خدا افتاد. شرم کرد. شمشیرش را غلاف کرد. زینب که زهره‌اش ترکیده بود، کمی آرام گرفت. تارهایی از مویش را که از زیر سربندش بیرون افتاده بود، جمع و جور کرد. یک قدم به ‌سوی دیوار عقب رفت. دیگر فقط به محمّد می‌نگریست. با خودش فکر می‌کرد نکند به رسم شاهان، غذای محمّد را نخست به پیش‌مرگ داده‌اند تا خطری جان او را تهدید نکند. نکند ام ‌ثعلب فهمیده و مرا لو داده است. نکند… نکند از غیب خبردار… چشم‌هایش سنگین شد. دیگر صدایی نمی‌شنید. صدایی عجیب بر همه صداها غالب شده بود. حال کسی را داشت که سرش را زیر آب فرو کرده است. هم صدا می‌آمد و هم نمی‌آمد. افتاد و از هوش رفت.

زینب نمی‌دانست پیامبر تا می‌توانست تنها غذا نمی‌خورد. او نمی‌دانست پیامبر و بشر بن براء اولین لقمه‌ها را در دهان می‌گذارند. پیامبر از همان تکه‌ای می‌خورد که بیشتر دوست دارد؛ همان جایی که زینب بیشترین سم را در آن فرو کرده بود. بشر هم کمی از گوشت‌های پشت و دنده را می‌کند و می‌خورد. ناگهان، دهان پیامبر از حرکت باز می‌ایستد. عرق سردی بر پیشانی زیبا و بلندش می‌نشیند، اما حتی در این لحظه خطرناک هم با دهان پر سخن نمی‌گوید. با دست به همه نشان می‌دهد که دست نگه دارند! بُشر دقیقاً زمانی متوجه این اشاره می‌شود که کار از کار گذشته و لقمه‌ای چرب و نرم که خیلی خوب کباب شده از گلویش پایین رفته است. رنگ به رخسار بُشر باقی نمی‌ماند. معلوم نیست از اثر سم است یا از ترس آن بلایی که قرار است سم بر سرش بیاورد. پیامبر در حالی که لقمه را از دهانش درآورده می‌گوید: این غذا به من می‌گوید که مسموم است!

یکی از صحابه تا این صحنه را می‌بیند، شمشیرش را می‌کشد و می‌گوید: «کار، کار آن زن است. والله باید از آن نگاه مرموز و زبان چربش حدس می‌زدم که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش باشد.» مرد بی‌آنکه از پیامبر اجازه بگیرد، به سمت در می‌رود. همه بر گرد پیامبر جمع می‌شوند و حالش را می‌پرسند؟ سرتان گیج نمی‌رود؟ چیزی از غذا را هم بلعیدید؟ یکی از زنان از پشت پرده فریاد زد: «یا رسول الله حالتان چطور است؟ کسی نیست که خبر سلامتی رسول خدا را به ما بدهد؟» پیامبر از جا برمی‌خیزد. بشر بن براء صورتش قرمز شده است. پیامبر بیش از همه نگران بُشر است. به او نگاه می‌کند. همه به احترام نگاه پیامبر به سراغ بشر می‌روند. بُشر از جا بلند می‌شود. بهت‌زده است. ناگهان فریاد می‌زند: «آتش گرفتم. آب. آب… سوختم.» قبل از این‌که کسی کاری کند، از خانه بیرون می‌زند. پیامبر که هم نگران حال بشر است و هم نگران رفتار صحابی خشمگینی که رفته تا زینب را ادب کند، از خانه بیرون می‌آید.

زینب هنوز بی‌هوش است. نمی‌داند شمشیری را که روی سرش می‌بیند، در خواب است یا بیداری. نمی‌داند باز هم دارد خواب می‌بیند که محمّد را می‌خواهد بکشد یا بیداری است؟ ناگهان کابوسش را آب ‌‌برد. می‌خواست چشمش را باز کند که آب امانش نداد. کاسه چشمش پر شده از آب. سرفه می‌زند. آب که از صورتش سرازیر می‌شود، می‌فهمد از هوش رفته بوده و با آبی که بر رویش ریخته‌اند، بیدار شده است. خدایا! چه بیداری بدی! تمام شرم و خجلت عالم را در وجودش حس می‌کند. می‌داند که در قمار ایمان مغرورانه‌اش همه چیز را باخته است. فهمیده که تا حالا این او و ایمانش بوده که مسموم بوده است. او نتوانسته محمّد را مسموم کند. محمّد مرد خداست. حالا او دیگر محمّد را نمی‌دید، رسول خدا را می‌دید. پیامبر با طنینی آرام و لحن کسی که می‌خواهد صرفاً سؤالی ساده بپرسد، از او می‌پرسد: چرا با ما چنین کردی؟ زینب دوباره فرو می‌ریزد. احساس می‌کند عرق شرمی که روی پیشانی‌اش نشسته به‌زودی رودی روان خواهد شد و او را غرق خواهد کرد. با خجلت تمام سرش را پایین انداخت. سرش را تا نیمه بالا آورد، ولی هرکاری کرد نتوانست دوباره به محمّد نگاه کند. با صدای لرزان گفت: «گفتم اگر پیامبر باشید، حتماً آگاه می‌شوید و نمی‌خورید و اگر پادشاهی در پی قدرت باشید، حتماً، حتماً مسموم…» پیامبر سکوت کرد. زینب نیز سکوت کرد. اما در درونش غوغاست. خودش می‌داند بازی را باخته است. خودش می‌داند ایمان آورده و محمّد از او برده است؛ یعنی ایمان او را با خود برده است. آری. او سرآخر ایمان آورد، اما ایمانی سمّی! ایمان برای او سم نیست، اما سم برای او مایه ایمان شد.

تا محمّد
علی آرمین

دارم می‌روم میدان. ارباب گفته باید یک بارِ کامل خرمای خنیزی و گنتار بخرم؛ از اباسعد. رفتم در خانه‌اش نبود. گفتند رفته است میدان، مسابقه «قمار شمسیه». دو نفر از کنارم رد می‌شوند. آن‌ها هم حرف از محمد می‌زنند. این روزها حرفش مثل باد پاییزی در کوچه پس کوچه‌های طائف می‌چرخد. کارش به کجا بکشد خدا می‌داند…

سی‌ سال پیش دیدمش. آن روزها نوجوانی بیش نبودم. با پدرم نزدش رفتیم، در شهر حجر. با اسقف نجران رفتیم. پدرم ملازم اسقف بود…

میدان دورادور پیداست. صدای خنده اربابانِ مست و هیاهوی تماشاچیان، مثل سیخی توی گوش آدم فرو می‌رود. دیوانه‌اند که در این گرما، مسابقه راه می‌اندازند. الاغ را می‌رانم و اباسعد را لعنت می‌کنم. به خاطرش مجبورم این‌قدر راهپیمایی کنم…

در راه حجر، اسقف برایمان از اوصاف پیامبری پرهیزکار سخن گفت که از فرزندان اسماعیل است و در حجر متولد می‌شود. وقتی پیش عبدالمطلب رفتیم، آنجا هم صفاتی دیگر از او را شمرد…

وسط شهر می‌رسم. مسابقه «قمار شمسیه» مثل همیشه به راه است. اشرافِ شکم‌گنده‌، روی تخت‌های روانشان لم داده‌اند. سایبان‌هایی از بهترین پارچه‌های نخی و رنگارنگ، روی آن‌ها سایه ‌انداخته است. مثل خرمهره‌هایی هستند درون صدفِ سایبان‌ها. کنیزانی با بادبزن‌هایی مرقّع و طاووسین، بادشان می‌زنند. کنیزی نیمه‌عریان و دورگه، جام‌هایشان را از آب مشک و شراب تلخ لبریز می‌کند. هر کس برده‌ای را وسط میدان آورده است. معمولاً برده‌های هیکلی و سیاه و گنده‌لب را می‌آورند. چشم می‌گردانم تا اباسعدِ نحس را پیدا کنم…

آن روزها محمد هم سن و سال من بود. وارد که شد، اسقف مثل طبیبی حاذق، چشمان و کمر و پاهایش را بررسی کرد و مبهوتش شد. بعد با رنگی زرد و حیرت‌زده به عبدالمطلب گفت: «این فرزند تو نیست.» بعضی چیزها مثل خط میخی روی ذهن آدم حک می‌شود. هیچ وقت هم پاک نمی‌شود؛ چون فکر آدم را درگیر می‌کند. این از آن سرگذشت‌هاست. عبدالمطلب پاسخ داد: «فرزندم است…»

چشم می‌گردانم، ولی از اباسعد خبری نیست. باید بیشتر بگردم. دلم برای برده‌های بیچاره می‌سوزد. هیچ سایه‌ای روی بدن عریانشان نیفتاده است؛ حتی به ‌اندازه بال مگسی. این جزو شروط مسابقه است. باید مثل درختی بی‌حرکت زیر شلّاق‌های آفتاب بایستند و اجازه دهند تا اشعه‌های نوک‌تیز و آتشینش در جای‌جای بدنشان فرو رود. چهارهزار دینار سهم کسی است که بیش از همه پایداری کند؛ سهم صاحبش. برده برنده را محل سگ هم نمی‌گذارند. گاهی اربابی پیدا می‌شد و انعامی به برده‌اش می‌داد یا حتی شنیده‌ام یک ارباب برده‌اش را آزاد کرده است که این‌ها ربطی به مسابقه ندارد. برده‌ها با خوف و رجا، سعی می‌کردند تمام توانشان را به کار گیرند. خوف از بازنده شدن و زیر مشت و لگد ارباب افتادن و مواجهه با جیره‌بندی شدید غذایی و رجایی ضعیف و نامعلوم برای انعام یا آزادی. خسته شده‌ام. پس این خرمهره ما کدام گوری است که من پیدایش نمی‌کنم…

وقتی عبدالمطلب پاسخ داد: «فرزندم است» اسقف دستی به ریشش کشید و گفت: «طبق چیزهایی که به ما رسیده، پدرش نباید زنده باشد…»

یکی از برده‌ها می‌افتد. اربابش با مشت و لگد به جانش می‌افتد. سرم را تکان می‌دهم و آهی می‌کشم. من هیکل نحیفی دارم و اصلاً به درد این مسابقه نمی‌خورم. جوان‌تر که بودم، مجبورم کردند شرکت کنم. ارباب قبلی‌ام مجبورم کرد. خدا از سر تقصیراتش نگذرد. سیخ داغ کرده بود که حساب دستم بیاید و از مسابقه پا پس نگذارم. لعنت بر پایین و بالایش که چطور میان محذور قرارم می‌داد. من که اهل بددهانی نبودم، ولی از بس مرا در این محذورات شکنجه روحی کرد، هنوز هم اعصابم ضعیف است. بالاخره مجبورم کرد تا در مسابقه شرکت کنم. آن روزِ نحس را هرگز فراموش نمی‌کنم. یک‌ربع بیشتر از مسابقه نگذشته بود که کف پایم تاول ‌زد. زیر پایم از عرق خیس شده بود و زیر پای اربابم از آب و شراب. جزو نفرات اولی بودم که غش کردم و افتادم. چند ساعتی غش کردم و درد سیخ داغ و مشت و لگدهای ارباب را حس نکردم. تا یک هفته، مثل زنِ بچه سقط‌کرده، روی جا افتاده بودم. همان روزها بود که عتبه مرا خرید و به خانه‌اش آورد و آب و دانم کرد تا جان گرفتم. خدا خیرش دهد. عتبه، خدایی ارباب خوبی است و من هم بدک باغبانی نیستم…

این اباسعد هم باید یک جایی نزدیک برده‌اش باشد. خیلی سگ‌مسلک است. خیلی برده‌هایش را می‌زند. همیشه یک پای قمار شمسیه اوست. افسار الاغ را می‌کشم تا تندتر بیاید. چند نفر از تماشاچیان که زیادی خورده‌اند و مثل گاو آروغ می‌زنند، به من و الاغم اشاره می‌کنند و چیزهایی را که برازنده آبا و اجدادشان است، نثارمان می‌کنند و می‌خندند. حتی الاغم هم به آن‌ها اعتنایی نمی‌کند…

عبدالمطلب لبخندی زد و گفت: «او فرزندِ فرزند من است و پدرش وقتی که مادرش حامله بوده، از دنیا رفته است.» وه که چه حادثه‌هایی در زندگی من نقش بسته است. این یکی از آن‌هاست؛ یکی از لوح‌های پاک‌نشدنیِ ذهنم. نامش را گذاشته‌ام «ماجرای سفر با اسقف»؛ سفری که برای اولین بار با محمد آشنا شدم؛ زودتر از خیلی از این عرب‌های متموّل…

سیاهان، یکی‌یکی، مثل آدم برفی آب می‌شوند و می‌افتند. آخرین برده‌ای که ایستاده بماند، برنده مسابقه است. از بیست نفری که اقلّ شرکت‌کنندگان است، دو برده بیشتر نمانده‌ است. یکی از آن‌ها برده اباسعد است؛ حالا شناختمش. برده‌ها محکم ایستاده‌اند و خیره به دوردست، عرق می‌ریزند. حالشان را امثال منی که شرکت کرده‌ام می‌فهمم. به خدا قسم این مسابقه جهنّمی است برای خودش. برده‌ها، خیره به دوردست مانده‌اند. انگار در افق‌های دور، منتظر آمدن کسی هستند…

چشمم به قیافه نحس اباسعد می‌افتد. حالم می‌خواهد به هم بخورد. کاش می‌شد فقط الاغم را نزدش بفرستم و خودم نروم. چاره‌ای نیست. جلوتر می‌روم. برده که باشی، باید تنت را به هر گندی آلوده کنی. نزدیک تختش می‌رسم. لمیده است. کنیزی بادش می‌زند. چشمانش قفل شده روی برده‌اش. هیجان از سر و رویش می‌بارد. نعره می‌کشد و با فحش‌های زشت، برده را تهدید می‌کند. می‌گوید که اگر کم بیاورد، چه سرنوشت شومی در انتظارش است. دل به دریا می‌زنم. سخن از خرید خرما می‌گویم. توجهی نمی‌کند. بار دیگر می‌گویم. سرش را به سمت من برمی‌گرداند. اگر ابانخبه با آن قیافه پریشانش از راه نرسیده بود، لابد جوابی می‌گرفتم. لبخندی می‌زند و از ابانخبه می‌خواهد تا بنشیند. ابانخبه چند تار موی زیر چانه‌اش را می‌کشد. انگار کار مهمی دارد. اباسعد دارد به برده‌اش نگاه می‌کند. مخاطبش ابانخبه است: «شنیده‌ام برای محمد نقشه دارید؟»

ابانخبه پوزخندی می‌زند.

ـ مفصَّل.

کنیزی جامی و ظرف میوه‌ای جلوی ابانخبه می‌گذارد. ابانخبه می‌گوید: «آمده‌ام دنبال برده‌هایت.»

اباسعد جام شراب را از دست کنیزش می‌گیرد.

ـ برده؟!

برده اباسعد یکی از پاهایش لق می‌خورد. اباسعد چند فحش رکیک به او می‌دهد و روی تختش مثل نشستن سگ، می‌نشیند. بلند فریاد می‌زند: «اگر شکست خوردی تا یک هفته روی پشت‌بام میخت می‌کنم. فهمیدی نفهم.»

اباسعد جام را برمی‌دارد و تعارف می‌کند. ابانخبه با دست پس می‌زند و می‌گوید: «برای اجرای نقشه، برده می‌خواهیم.»

اباسعد چند جرعه در حلقومش می‌ریزد و قهقهه‌ای می‌زند. قدری شراب روی لباسش می‌پاشد.

ـ پس نقشه‌تان حسابی مفصّل است.

ناگهان برده رقیب زمین می‌افتد. اباسعد جام شراب را بالا می‌گیرد و هیکل شبیه خوکش را تاب می‌دهد. صدای قهقهه‌اش از رعد و برق دل زمستان هم نکره‌تر است. ابانخبه هم می‌خندد. اباسعد می‌گوید: «راستی، می‌دانی پیش از تو، چه کسی مهمانم بود؟»

ـ که؟

ـ محمد.

پیشانی ابانخبه چروک می‌افتد و ابروهایش به چشمانش نزدیک می‌شود.

ـ محمد؟!

صدای خنده کلفت و بلند اباسعد فضا را پر می‌کند.

ـ آری و ما یک دل سیر خندیدیم. اگر تو هم بودی…

ابانخبه مشتش را به کف دست دیگرش می‌کوبد و میانِ حرفِ اباسعد می‌پرد: «مگر من به تمام اشراف نگفتم راهش ندهید.»

اباسعد به‌نرمی می‌گوید: «نزد همه رفته. همه مسخره‌اش کرده‌اند. به “لات” قسم، ما هم دلمان گرفته بود، گفتیم برای تفرّج بد نیست.»

کنیز ظرف هندوانه را جلوی اباسعد می‌گذارد. میزبان، ظرف را به سمت مهمانش می‌گیرد. ابانخبه قاچی برمی‌دارد. زیرچشمی به اطرافیانش نگاهی می‌اندازد. سرش را نزدیک گوش اباسعد می‌آورد. آهسته می‌گوید، ولی من می‌شنوم.

ـ نترسیدی اهلت را رذل کند؟

اباسعد چند لحظه مکث می‌کند. بعد همان‌طور که لبخند بر لب دارد، آروغی می‌زند و بلند می‌گوید: «اهل من از اهل تو محکم‌ترند.»

گره ابروهای ابانخبه محکم‌تر می‌شود.

ـ مقصودت چیست؟!

اباسعد گاز بزرگی به قاچ هندوانه‌اش می‌زند.

ـ‌ نکند می‌خواهی بگویی اراذل شدنِ دختر و دامادت را نشنیده‌ای؟

ابانخبه خودش را به تخت اباسعد می‌چسباند. همان‌طور که قاچ هندوانه در دستش است، دندان‌هایش را به هم می‌فشرد. مشتش را که هندوانه له‌شده در آن است، بالا می‌آورد.

ـ الان از خانه دامادم می‌آیم. سخت، ادبشان کردم.

آب هندوانه از بین انگشتانش بر زمین می‌ریزد. ابانخبه می‌رود. می‌روم پیش اباسعد و جریان خرید خرمای گنتار و خنیزی را به او یادآور می‌شوم. به خاطر سروری که از برنده شدن در مسابقه دارد، تخفیف خوبی به من می‌دهد. قرار می‌شود بروم از انبارش خرما بیاورم. با مصیبتی در این گرما عازم انبار می‌شوم. خرماها را بار الاغم می‌کنم و راه می‌افتم به سمت تاکستان اربابم. فکر محمد از سرم بیرون نمی‌رود. چه نیازی است که بین اشراف عرب بچرخی و از دینت دم بزنی و با مسخره و اهانت بیرونت کنند. شنیده بودم بهترین پیشنهادها را رد کرده است؛ پیشنهادهای مالی و جاهی. محمد کیست؟ چه می‌خواهد؟ آیا او واقعاً موعودی است که اسقف برایمان توصیف کرده است؟…

به‌سختی راهپیمایی می‌کنم. عرق از پیشانی‌ام می‌ریزد و از چانه‌ام قطره‌قطره می‌چکد. پارچه خیسِ دور سرم، خشک و داغ شده است. مشکی که صبح، از آب چاه پر کرده‌ام، ساعتی پیش تمام شده و لبم خشکیده است. آفتاب، آن‌قدر مستقیم می‌تابد که گویا خدا در کتاب خلقتش چیزی به نام سایه را خلق نکرده است. حرارتی را که از زمین بلند می‌شود، خوب حس می‌کنم. آفتاب، مرا نشانه رفته و می‌خواهد پوست تیره‌ام را کباب کند. الاغ بیچاره هم با کوله‌باری از خستگی، بار خرما را می‌برد. ارباب گفته است اگر معامله خوبی کنم، تا غروب، یعنی تا وقتی گوسفندان از چرا نیامده‌اند، می‌توانم استراحت کنم. زبان دور لب‌های خشکم می‌چرخانم. الان هیچ چیز مثل یک مشکِ آبِ خنک خوشایند نیست؛ مشکی از آب خنک و استراحت عصرگاهی زیر درختان انگور. سر و صدایی افکارم را به هم می‌ریزد. جمعیتی است که داد و هوار می‌کشد و از انتهای کوچه روبه‌رو به سمت باغ می‌رود. گویا کسی را دنبال می‌کنند. قدم تند می‌کنم. نزدیک‌تر می‌رسم. سی‌ چهل نفر از کودکان و سفیهان و بردگان طائف‌اند. گویا کسی یا چیزی را پی می‌کنند. می‌خندند و داد و هوار می‌کشند و سنگ و کلوخ و هرچه دم دستشان می‌آید، پرتاب می‌کنند. الاغی همراهشان است که مشک‌های آب و جام‌های شراب بارش است. ابانخبه ساقی است و آن‌ها را تشویق می‌کند.

دست می‌زدند و با هم این شعر را می‌خواندند: «بزن، بزن، دروغگو را؛ جنّ‌گیرِ اهلِ جادو را.» دو سه نفرشان روی چوب‌هایی سوارند و چند نفر، شاخه‌های بلند نخل دستشان است و مثل پرچمی بالای سرشان تاب می‌دهند. یکی‌شان روی دوش دوستش رفته و شیپور می‌زند. چند دیوانه دامن‌هایشان را پر از قلوه‌سنگ کرده‌اند. سنگ که می‌زنند، قهقهه می‌زنند و فریاد می‌کشند.

ناگهان جمعیت می‌ایستد. گویا دور کسی حلقه می‌زنند. صدای کف و شیپور و خنده و فریاد، فضا را پر می‌کند. الاغم را گوشه کوچه رها می‌کنم و جلوتر می‌روم. آری، یک نفر را پی کرده‌اند و الان مصدوم است و خون از پایش می‌ریزد. دو نفر، زیر بازویش را می‌گیرند و هلش می‌دهند تا دوباره بدود و پی‌اش کنند. پشت به من است و چهره‌اش را نمی‌بینم. به‌سختی راه می‌رود. چند سنگ پرتاب می‌شود. دوباره می‌نشیند. دوباره بلندش می‌کنند و سنگش می‌زنند. نعلینش آغشته به خون شده است. این‌ بار قدری بیشتر می‌نشیند. به محض این‌که بلندش می‌کنند، لنگان‌لنگان می‌دود و خودش را از درب کوچک آخر باغ، می‌اندازد در تاکستان. دیوانگان و اوباش، داخل باغ نمی‌آیند. چند فحش می‌دهند و شکلک درمی‌آورند و می‌روند.

از درِ اصلی وارد باغ می‌شوم. از بین نخل‌های بلند و پرثمر و درختان انگور پرخوشه می‌گذرم. صاحبم با برادرش، شیبه در باغ هستند. روی تختشان لم داده‌اند؛ زیر سایبانی از مو. چند نخل بزرگ و باعظمت بر سایبان سایه ‌انداخته است. نزدیکشان می‌روم و خروار خرما را به‌زحمت روی زمین می‌گذارم. دو برادر، دست از شطرنج کشیده‌اند. متوجه تازه‌وارد شده‌اند و به طرف او چشم دوخته‌اند. شیبه می‌گوید: «چهل نفری می‌شدند.»

عتبه پاسخ می‌دهد: «بله، هرچه بچه و دیوانه و غلام ابله در طائف بوده، جمع کرده‌اند.»

ـ‌ به قصد فلج کردن پایش این برنامه را راه ‌انداخته‌اند، نه کشتنش.

ـ آری اگر می‌کشتند، آتش خونخواهیِ قبیله محمد، دامنشان را رها نمی‌کرد.

تا نام محمد را شنیدم، دلم فرو ریخت. قلبم شروع کرد به تپش. محمد! یعنی او که دیوانگان پی‌اش می‌کردند محمد بود…

ـ چند خوشه انگور در این طبق بگذار و برای محمد ببر.

صدای صاحبم است. طبقی به سمتم گرفته است. نمی‌داند که حالم عادی نیست. نمی‌داند که من محمد را از قبل‌ترها می‌شناسم… آب دهانم را فرو می‌دهم. چاره‌ای نیست. برده و هرچه دارد برای مولایش است. برده از خودش هیچ ندارد؛ حتی حق فکر کردن هم ندارد. غلط می‌کند که حالش عادی نباشد. هرچه ارباب گفت همان است… چند خوشه انگور در طبق می‌گذارم و آبی از دلو رویش می‌ریزم… تا کنون چنین کاری نکرده‌ام. دیدار با یک مدعی پیامبری خدا؛ آن هم در این وضعیت… به طرفش می‌روم… چقدر قدم برداشتن سخت است. از شرکت در قمار شمسیه هم سخت‌تر است… آیا او هم معجزه‌ای دارد. شنیده‌ام کتابی دارد که شنیدنش آدم را از خود بیخود می‌کند… هرچه پیش می‌روم، قدم‌هایم سست‌تر می‌شود… یعنی حالا که نزدش می‌روم، به من چه می‌گوید؟ لابد از بی‌وفایی مردم می‌گوید و مرهمی می‌خواهد تا زخمش را التیام بخشد… ده قدمی‌اش می‌رسم. ضربان قلبم شدیدتر می‌شود. دوچندان عرق کرده‌ام… کاش ارباب از من نخواسته بود برایش انگور ببرم. چه مسئولیت سنگینی! احساس می‌کنم کم می‌آورم. حاضرم برگردم و تا میدان بدوم و این مسئولیت را انجام ندهم… او مدّعی پیامبری خداست… می‌ایستم. با دستمال عرق پیشانی‌ام را می‌گیرم. چیزی مثل ترس وجودم را گرفته است. فاصله‌ام از ارباب زیاد است و تا محمد زیاد نمانده. نگاهی به پشت سرم می‌اندازم. اربابم اخم کرده و با دست، اشاره می‌کند که سریع‌تر بروم. راهی جز رفتن ندارم. جلوتر می‌روم. نگاهم به پاهای خون‌آلودش می‌افتد. دلم می‌سوزد. نشسته و به نخلی تکیه داده است. درست پشت سرش قرار گرفته‌ام. حرف‌های اسقف در ذهنم مرور می‌شود. محمد هنوز دارد نفس‌نفس می‌زند. صدای قلبم را می‌شنوم… لبم را می‌گزم. از طرف راستش می‌روم و انگور را جلویش می‌گیرم. چشمم به چشمانش می‌افتد. لبخند می‌زند. چه نگاه گیرایی دارد! چه دندان‌های سفید و با فاصله‌ای! چه پیشانی پهنی! دستانش را به سمت انگورها دراز می‌کند.

«بسم الله»

با شنیدن این کلمه بیشتر به هم می‌ریزم. حرفش با حرف تمام مردم فرق می‌کند. چقدر قرص است این مرد. هنوز خون پایش بند نیامده و ساعتی از سنگ‌های درشت و کوچکی که بر بدنش خورده، نگذشته و باز دست از خدایش برنمی‌دارد. تک‌تک بزرگان شهر دست رد به سینه‌اش زده‌اند و به تمسخرش گرفته‌اند. یک ذرّه هم کم نمی‌آورد. برخلاف رودخانه شهر شنا می‌کند و ذرّه‌ای عقب نمی‌نشیند. نمی‌توانم چیزی نگویم. می‌گویم: «به خدا این کلامی نیست که اهل این دیار بگویند.»

از خودم بدم می‌آید. احساس می‌کنم نباید این موضوع را الان مطرح می‌کردم. منتظر بودم تا در چنین وضعیتی، محمد از من درخواست آبی کند و مرهمی بخواهد تا زخم‌هایش را که هنوز خونشان بند نیامده، تسکین بخشم. از این چیزها نمی‌پرسد. بحث را می‌برد به جایی که ذوب است در آن؛ به جایی که مال و جاه را برایش رها کرده و تمسخر و شکنجه‌ها را برایش با جان خریده است. از آن می‌پرسد؛ از دینم؛ از آیینم؛ از این‌که چه کسی را می‌پرستم. شنیده بودم که هم او گفته است: «اگر خورشید را به دست راستم بگذارند و ماه را به دست چپم، دست از آیینم برنمی‌دارم. این وظیفه‌ای است که باید آن را به پایان برسانم.» اکنون این حرف را می‌دیدم. می‌دیدم که هرچه بر سرش می‌آورند، باز خدایش را می‌خواند و لحظه‌ای عقب نمی‌نشیند. با لکنت می‌گویم: «نصرانی‌ام و اهل نینوا.»

ـ از شهر مرد صالح، یونس بن متی.

اشک در چشمانم حلقه می‌زند.

ـ‌تو از کجا می‌دانی یونس بن متی کیست؟

ـ او برادر من بود و پیامبر و من نیز پیامبرم.

کلمه «پیامبرم» در گوشم بارها تکرار می‌شود… نگاهم به ارباب می‌افتد. با عصبانیت اشاره می‌کند که برگردم. باید برگردم. بلند می‌شوم و می‌ایستم. محمد، خوشه انگورش را سمت من می‌گیرد. اسقف نجران صفاتش را برایم بازخوانی می‌کند… صحنه دوره‌کردنش در کوچه و سنگ خوردنش برایم تداعی می‌شود… اشکم سرازیر می‌شود. با تردید، دستم را به سمت خوشه‌اش دراز می‌کنم و دانه‌ای انگور برمی‌دارم و به دهان می‌گذارم. مزه‌اش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم؛ شیرین بود و به یاد ماندنی؛ مانند لبخند یک پیامبر.

________________________________________
. پیشگویی‌های اسقف (حیاه النبی و سیرته، ج ۱، ص ۴۶)، جریان سنگ زدن برده‌ها و بچه‌ها به پیامبر۶ (حیاه النبی و سیرته، ج ۱، ص۱۷۰)، دیدار عدّاس با پیامبر۶ (حیاه النبی و سیرته، ج ۱، ص ۱۷۱) و جریان پیشنهادهای مالی و جاهی (حیاه النبی و سیرته، ج ۱، ص ۱۲۶) اقتباس از واقعیت است. اما جریان قمار شمسیه تخیلی است.
منبع: حیاه النبی و سیرته، شیخ محمد قوام شوشتری؛ نشر اسوه؛ چاپ اوّل، مطبوع در سال ۱۴۱۵ هـ. ق.

خاک صحنه
رضا احسان‌پور

چهارشنبه ۱۸ فروردین

چیزی به «هفته وحدت» نمانده است. جشن‌های این هفته را دوست دارم. پر است از مدیحه‌سرایی، اجرای تواشیح و سرود، دف‌نوازی و… من هم که عاشق هنر! گاهی که شیطنتم گل می‌کند، با خودم فکر می‌کنم چرا اختلاف‌نظر در مورد تاریخ ولادت پیامبر۶ فقط یک هفته است؟ چرا بیشتر نیست؟ مثلاً یک ماه یا حتی بیشتر؟!
امسال هرطور شده من هم باید نقشی در برگزاری این جشن داشته باشم. دلم می‌خواهد برنامه‌ای اجرا کنم که تا امروز کسی در شهرمان اجرا نکرده باشد. ولی چه برنامه‌ای؟

شنبه ۲۱ فروردین

چند روزِ گذشته را مشغول تحقیق و سؤال پرسیدن از پیرمردها و پیرزن‌های شیعه و سنی شهر بودم. آخرش به این نتیجه رسیدم که تا حالا هیچ‌کس در جشن هفته وحدت شهر ما، نمایش اجرا نکرده است. برای من و بقیه دوستانم که یکی از آرزوهایمان بازیگری است، اجرای نمایش در جشن، اتفاقی بزرگ است. اول باید برای نمایش، گروه جمع کنم؛ کار خیلی سختی نیست.

چهارشنبه ۲۵ فروردین

هنوز لب تر نکرده بودم که دوازده نفر دورم جمع شدند. تا خبرش بین نوجوان‌ها پیچید که دارند برای یک نمایش، بازیگر انتخاب می‌کنند تا پریروز عصر، چیزی نزدیک به پنجاه نفر برای بازی در نمایش ثبت‌نام کرده‌اند! همه این پنجاه نفر هم به گمان این‌که قرار است نقش مهمی در نمایش داشته باشند، از بعد از نام‌نویسی، هرجا به هر کسی رسیده‌اند، تا توانسته‌اند درباره نقششان در نمایش و بازیگری و دیگر چیزها قصه بافته و چاخان کرده‌اند! توی این یکی دو روز بیش از دویست بار زنگ در خانه به صدا درآمد و آن پنجاه نفر تک‌تک سراغ نقششان و زمان شروع تمرین را از من گرفتند. بالاخره صبر مادر تمام شد و من را تهدید کرد که اگر یک نفر دیگر به خاطر نمایش زنگ خانه را بزند، نمایش بی‌نمایش! مادر هم که حرفش حرف آخر است! باید فکری برایش بکنم. متأسفانه زنگ خانه ما هم از آن زنگ‌هایی بود که صدای بلبل می‌دهد و وقتی کسی آن را فشار می‌دهد تا ۱۰ ثانیه، بلبلِ زنگ، سوت می‌زند. ۱۰ ضرب‌ در دویست می‌شود حدود نیم‌ساعت سوت بلبلی!

پنجشنبه ۲۶ فروردین

اطلاعیه‌ای چسباندم روی در خانه و زمان اولین جلسه توجیهی نمایش را اعلام کردم تا دیگر کسی زنگ نزند. البته زیر اطلاعیه هم هشدار دادم که هر کس زنگ بزند، از نمایش حذف می‌شود!
فردا صبح جلسه توجیهی نمایش است.

جمعه ۲۷ فروردین

صبح به‌عمد کمی دیر رفتم سر قرار تا به خیال خودم کلاس گذاشته باشم! توی راه، معاون کلانتری را دیدم. انگار منتظرم بود. من را کشید کنار و بدون این‌که اجازه بدهد حرفی بزنم، با چهره‌ای درهم به من گفت «ببین پسرجان! مسئولیت تأمین امنیت این منطقه با جناب سرهنگ و من است. تو فکر کردی اینجا شهر هرت است که هر کاری دلت خواست بکنی؟ اگر هر کسی بخواهد راه بیفتد و لشکرکشی کند، شهر به‌هم می‌ریزد! الان هم مثل بچه آدم راه می‌افتی و با هم می‌رویم به این‌هایی که جمع شده‌اند می‌گویی نمایش لغو شده است.»

گیج شده بودم و نمی‌دانستم قضیه از چه قرار است! وقتی به محل قرار رسیدیم مثل چوب‌شور خشکم زد! جمعیت تقریباً دو یا سه برابر چیزی بود که تصور می‌کردم و قرار بود بیاید. یک سری از بچه‌ها هر کسی از دوستان و خانواده‌شان را که دم دستشان بود، با خودشان آورده بودند تا شاید به آن‌ها هم نقشی برسد. بعضی‌ هم از سر کنجکاوی آمده بودند ببینند چه خبر است. همهمه‌ای بود. آن وسط یک سری هم فرصت را غنیمت شمرده و بساط کرده بودند و چیز می‌فروختند؛ تخمه، چای، بستنی، فرفره، بادکنک و…

همان‌شب، امام جماعت مسجد، من را کشید کنار و گفت: «کار خوبی نکردی به حرف جناب سروان گوش ندادی.» و بعد شش هفت دقیقه‌ای من را نصیحت کرد. من هم دلایل خودم را برایش توضیح دادم و گفتم قصدم خیر بوده و این‌که آبروی هنرمند، همه چیز اوست. حتی به حاج آقا گفتم آن لحظه حاضر بودم به زندان بیفتم، ولی دست از هنرم نکشم! اگر به آن جمعیتی که به‌ خاطر من و نمایش جمع شده بودند، می‌گفتم نمایش لغو است، باید فاتحه کار هنری کردن در شهرم را برای همیشه می‌خواندم. من که توانسته بودم بدون هیچ کاری این‌همه آدم جمع کنم، اگر نمایشی برای هفته وحدت بسازم، چقدر صدا می‌کند.

حاج آقا که دید مرغ من یک پا دارد و به هیچ‌وجه نمی‌تواند من را منصرف کند، رفت و از اتاقش که مخصوص پاسخگویی به سؤالات شرعی بود، کتابی آورد و به من داد. کتاب در مورد زندگی پیامبر۶ بود. از من خواست حالا که قرار است نمایش بسازم، لااقل نمایشی بسازم که چند ویژگی داشته باشد. اول از همه این‌که معتبر باشد و بر اساس خرافات و این‌ها نباشد. نکته دوم این‌که حتماً حواسم به موقعیت دینی شهر باشد. یعنی این‌که قرار است نمایش برای هفته وحدت و با هدف وحدت بین شیعه و سنی باشد و نباید به تفاوت‌ها دامن بزند. برای همین از من خواست حتماً با امام جماعت مسجد اهل سنت هم مشورت کنم و از او نظر بخواهم. چند تا چیز دیگر هم گفت که… بگذریم!

شنبه ۲۸ فروردین

امروز با امام جماعت مسجد اهل سنت درباره نمایشی که می‌خواهم بسازم جلسه داشتم. کم‌کم دارم به سختی و بزرگی کاری که تصمیم به اجرایش گرفته‌ام، پی می‌برم. دروغ چرا؟! بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد کاش به حرف جناب سروان گوش داده بودم و همان ‌روز بی‌خیال قضیه اجرای نمایش می‌شدم.

هیأت‌امنای هر دو مسجد هم اخطار داده‌اند که به هیچ‌وجه کسی نباید در نمایشم نقش پیامبر۶ را بازی کند. هرچند در تعزیه، بازیگران نقش معصومین را بازی می‌کنند، انگار حساسیت‌ها در مورد پیامبر۶ بیشتر است. حرف حسابشان این بود: «چطور توی فیلم “محمد رسول الله”، پیامبر۶ را نشان نمی‌دهند؟ خب تو هم نشان نده!»

حالا بیا و درستش کن!

یکشنبه ۲۹ فروردین

دیشب از ویدئوکلوب محل، فیلم «محمد رسول الله» را همراه یک دستگاه ویدئو کرایه کردم و تا صبح پنج شش بار فیلم را دیدم. پنکه را هم گذاشتم باد بزند روی ویدئو که داغ نکند. امروز هم که رفته بودم فیلم و ویدئو را پس بدهم، صاحب ویدئوکلوب از من هیچ پولی نگرفت. بعد هم شروع کرد به تعریف از من و نمایشی که می‌خواهم بسازم! آخرش هم گفت اگر به پسرش یک نقش درست و حسابی در نمایشم بدهم، می‌توانم برای یک سال، رایگان از ویدئوکلوب فیلم کرایه کنم!

پنجشنبه ۲ اردیبهشت

عزت و احترام عجیبی در شهر پیدا کرده‌ام. هرچه می‌گذرد، شرایط سخت‌تر و سخت‌تر می‌شود. مشکل یکی دو تا نیست. هنوز بازیگران را انتخاب نکرده‌ام. هنوز نمایشنامه‌ای در کار نیست؛ آن هم نمایشنامه‌ای که باید این‌همه نکته در آن رعایت شود. همه این‌ها به کنار؛ این‌که این اولین تجربه نمایشی من در این سطح است و با این حجم از توجه مخاطبان و خاص بودن شرایط، اگر نمایش آن چیزی نشود که باید بشود… وای! حتی فکرش هم مرا می‌ترساند.

شنبه ۴ اردیبهشت

تنها دو هفته به جشن مانده است. قرار است یک هفته قبل از جشن، کمیته هماهنگی برنامه‌های هفته وحدت تشکیل شود و هر کسی یا هر گروهی، گزارشی از فعالیتی را که قرار است انجام دهد، ارائه کند. من هنوز همان جای اولم هستم؛ دست خالی. یکی دوباری هم که حاج‌آقا از روند کارم سؤال کرده است به او اطمینان خاطر داده‌ام که همه چیز مرتب است. (خدایا توبه!) کتابی را که حاج‌آقا به من داده، چند دور خوانده‌ام، ولی هیچ ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسد.

یکشنبه ۵ اردیبهشت

امروز عصر از همه جا مانده و درمانده رفتم خانه مادربزرگ. مادربزرگ را دوست دارم. درست است که بی‌سواد است، ولی خیلی می‌فهمد. محرم اسرار من و خیلی‌هاست. همیشه می‌گوید: «هر چیزی چاره داره، الا مرگ!» یک ساعتی با او درددل کردم و حقیقت را به او گفتم. تمام مدت لبخند می‌زد و با تسبیحش ذکر می‌گفت. آخرش هم بلند شد رفت از توی کمد یک پلاستیک ارزن آورد و گفت: «فردا برو این‌ها را بریز برای کبوترهای امامزاده و جوابت را از خود آقا بگیر.»
فردا بروم زیارت امامزاده ببینم چه می‌شود؟!

دوشنبه ۶ اردیبهشت

مطالب مرتبط
مطالب مرتبط

نخیر! نماز و زیارت و یک پلاستیک ارزن هم دردی را دوا نکرد. من را بگو که پیش خودم فکر می‌کردم به محض ورود به صحن امامزاده، جوابم را می‌گیرم. بیشتر از این‌که دلم برای خودم بسوزد، دلم برای مادربزرگ می‌سوزد که تیرش به سنگ‌ خورده است. دلم نمی‌آید بروم به او بگویم که راه‌حلش بی‌فایده بوده و نماز و زیارت و ارزن دادن به کبوترها…

پنجشنبه ۹ اردیبهشت

همین چند دقیقه پیش، نوشتن نمایشنامه تمام شد. بالاخره نوشتمش! چند شب پیش که داشتم غر می‌زدم، یکهو فکری به ذهنم رسید و فهمیدم چه نمایشنامه‌ای باید بنویسم. تا الان مشغول نوشتنش بودم.
قربانت بروم مادربزرگ. قربانت بروم امامزاده! قربان کبوترهای صحن و سرایت بروم! ببخشید که داشتم دری‌وری می‌گفتم. خیلی مخلصم! فردا باز هم می‌آیم زیارت. مادربزرگ را هم می‌آورم.

جمعه ۱۰ اردیبهشت

نمایشنامه دو بازیگر دارد. یکی خودم و دیگری پسر صاحب ویدئوکلوب. امروز با او حرف زدم و یک نسخه از نمایشنامه را به او دادم. شاید آیندگانی که دفترچه خاطراتم را می‌خوانند فکر بد کنند، ولی واقعاً به‌ خاطر قضیه اشتراک رایگان ویدئوکلوب نیست که انتخابش کرده‌ام. فقط و فقط به خاطر این است که به واسطه شغل پدرش بیشتر از همه از فیلم و بازیگری سررشته داشت.

البته وجود خواهرش هم کمی در انتخاب او مؤثر بود. به‌هرحال ازدواج سنت پیامبر۶ است و هر کسی باید یک وقتی ازدواج کند و خب چه بهتر که آدم با خانواده‌ای که به علایقش احترام می‌گذارند، وصلت کند؛ خانواده‌ای هنرمند و اهل سینما و تأتر. یک‌جور سرمایه‌گذاری درازمدت بود. آن هم سرمایه‌گذاری معنوی برای رضایت پیامبر۶ و حفظ سنتش!

فردا باید درباره نمایشنامه‌ام در کمیته هماهنگی برنامه‌های هفته وحدت توضیح بدهم. خدا به خیر کند.

شنبه ۱۱ اردیبهشت

امروز تمام سعی‌ام را کردم تا موضوع نمایشنامه را آن‌طور که باید و شاید برای اعضای کمیته توضیح بدهم. به نظر خودم شاهکار ادبی است. این نمایشنامه همه چیز دارد. داستانش مربوط است به آن شبی که مشرکان می‌خواهند پیامبر۶ را ترور کنند، ولی امام علی۷ به جای پیامبر می‌خوابد و پیامبر۶ همراه ابوبکر فرار می‌کند و در غاری پنهان می‌شوند.

خب! تا اینجایش را که نمی‌شود نمایش داد و می‌خواهم خودم علاوه بر نقشی که دارم، این بخش‌ها را به عنوان راوی برای تماشاگران توضیح دهم. اصل نمایش از آنجا شروع می‌شود که عنکبوتی دم ورودی غار تار می‌تند و کبوتری هم می‌آید، آشیانه می‌سازد و تخم می‌گذارد. دشمنان پیامبر۶ هم با دیدن این صحنه از ورود به غار منصرف می‌شوند. نمایشنامه، گفت‌وگوی بین عنکبوت و کبوتر است؛ نمایشنامه‌ای علمی تخیلی دینی!

اول قرار بود من نقش عنکبوت را بازی کنم و برادرزن آینده‌ام(!) نقش کبوتر را. بعد که متوجه شد کبوتر باید حین نمایش تخم بگذارد، نظرش عوض شد و قرار شد من کبوتر را بازی کنم.

پوزخندهای بعضی‌ توی جلسه خیلی تلخ بود؛ مخصوصاً وقتی که قضیه تخم گذاشتن را توصیف می‌کردم. اگر حمایت امام جماعت‌های دو مسجد نبود، اجرای نمایش تأیید نمی‌شد.

سه‌شنبه ۱۴ اردیبهشت

این روزها سخت درگیر تمرین و آماده‌سازی نمایش هستم. خاطراتش را بعدها می‌نویسم.

جمعه ۱۷ اردیبهشت
فردا روز اجرای نمایش است. خدایا کمکم کن…

چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت
امروز یک هفته‌ای می‌شود که به هوش آمده‌ام. از انفجار بمب توی جشن چیزی یادم نمی‌آید. حوصله نوشتن ندارم. پدرم دیروز با اشک و خنده می‌گفت تا حالا مرغت یک پا داشت، حالا خودت هم یک پا داری.

شوالیۀ تاریکی
ابراهیم نجف‌زاده

اسم آخرین رمانش را گذاشته بود دو سال و هشت ماه و بیست‌وهشت شب؛ اثری داستانی که مثل رازی سر به مهر تا روز رونمایی کتاب از هرگونه توضیح درباره‌اش امتناع می‌کرد و در جواب خیل دوستداران و مشتاقان آثارش همه چیز را به روز موعود موکول می‌کرد. و همین باعث شده بود رسانه‌ها، حدس‌هایی بزنند. از جمله آن حدس‌ها این بود که دو سال و هشت ماه و بیست‌و‌هشت شب زندگی‌واره‌ای است از خودش. و او در این رمان خودش را به چالش می‌کشد.

خیلی‌ها آمده بودند؛ از تایمز، نیوزویک، نیویورکر، هارپرز تا شاهکار دیگری را از او ببینند.

«دیوید میلر» مجری سرشناس اهل جورجیا هم آمده بود تا به قول خودش ادای دین کند به ساحت یکی از تأثیرگذارترین نویسنده‌های قرن. با لهجه گرم و غلیظ جنوبی‌اش خیلی زود همه چیز را تحت کنترل خودش درآورده بود. سالن همایش دانشکده ادبیات دانشگاه آیوا، خیلی وقت می‌شد که این‌همه آدم مشتاق پرانرژی را به خود ندیده بود. پرجذبه و شمرده شمرده حرف می‌زد و طوری دست‌ها را حرکت می‌داد که انگار دارد توی هوا نقاشی می‌کشد.

ـ شک ندارم آقای رشدی نه‌تنها یک چهره ممتاز ادبی قرن به ‌حساب می‌آیند که مهم‌تر از آن منجی و مصلح آخرالزمانی هستند؛ انسانی بزرگوار که جنون تعصّبات خشک مذهبی را به رایحه دلنشین آزادی بیان مبدل کرده؛ ساختارشکنِ هنجارگریزِ بی‌پروایی که متأسفانه قدرش را آن‌گونه که باید، نشناختند.

نگاهی به جمعیت انداخت تا تأثیر کلامش را بسنجد. تک‌سرفه‌ای کرد و ادامه داد: «حق با ملکه الیزابت دوم بود. شما آقای رُشدی به‌راستی برازنده عنوان “شوالیه” هستید. این تمام واقعیت درباره شماست!»

«جک نیکلسون» اما توی عالم دیگری سیر می‌کرد. انگار توی مراسم تدفین کسی شرکت کرده باشد، طوری با مهمانان خوش‌وبش می‌کرد که خیلی زود طرف حساب، کار دستش می‌آمد که حال آقای نویسنده چندان مساعد نیست.

اولین ‌بار یکی از روزنامه‌های محلی لندن او را به ‌خاطر شباهت ظاهری‌اش به «جک نیکلسون» توی فیلم «دیوانه از قفس پرید»، جک نیکلسون نامیده بود و همین بهانه‌ای شد برای همه تا وقت و بی‌وقت او را جای سلمان رُشدی، جک نیکلسون خطاب کنند؛ خطابی که خیلی وقت‌ها به مذاق آقای نویسنده خوش نمی‌آمد و حسابی از خجالت طرف در می‌آمد.

البته همه این‌ها برمی‌گشت به ده بیست سال قبل که او حول‌وحوش چهل‌ساله بود، وگرنه حالا در آستانه شصت‌سالگی، سروصورت کم‌مویش مثل چمنزاری که دچار آتش‌سوزی شده باشد، خشک و تهی به نظر می‌رسید و اصلاً به آن «جک نیکلسون» توی فیلم «دیوانه از قفس پرید» شباهتی ندارد.

سمت راست رُشدی، آقای سیمون، رئیس دانشکده نشسته بود و سمت چپش هم هلن که به‌تازگی مشاور تبلیغاتی و مدیر برنامه و همه‌کاره رُشدی شده بود. دختر چشم‌آبی اهل کنتاکی که نویسندگی خلاق می‌خواند و بزرگ‌ترین آرزویش دشت یکی از جوایز ادبی مشهور آمریکا بود؛ همان کاری که کارفرمایش کرد و با نوشتن بچه‌های نیمه‌شب، سری میان سرها درآورده و نه‌تنها بوکر را برد که بوکر بوکرها را هم تصاحب کرده بود. اولین‌ بار که با رُشدی روبه‌رو شده بود، از فرط خوشحالی و ذوق‌زدگی بدون کمترین تعارف به رشدی گفته بود که شما خیلی خوش‌اقبال هستید که در زمان حیات تا این اندازه مشهور شدید وگرنه خیلی‌ها مثل بولگاکف بیست سال بعد از مرگ با رمان مرشد و مارگاریتا به شهرت می‌رسند که البته هیچ فایده‌ای برایشان ندارد. البته هلن بیشتر می‌خواست به رُشدی بگوید که من خیلی خوب سبک آثارتان را می‌شناسم و حتی خیلی خوب می‌دانم که شما چقدر تحت تأثیر بولگاکف بوده‌اید، وگرنه این تعارف و تمجید چندان هم ظرافت طبع نداشت و برای رُشدی بیشتر تملقی بچه‌گانه به ‌حساب می‌آمد تا اظهار فضل ادبی. با وجود این انگار این دختر مهره مار داشته باشد، خیلی زود توی دل رُشدی جا باز کرد و همه‌کاره‌اش شد.

رُشدی ناآرام و سردرگم است. خداخدا می‌کرد که «میلر» بی‌خیال خیالبافی‌هایش شود و وراجی‌هایش ته بکشد و نوبت او شود تا برود روی صحنه و همه چیز را تمام کند. تلفن همراهش زنگ خورد. چشم تنگ کرد تا صفحه تلفن را بهتر ببیند. مثل پیرمردی که آب مروارید داشته باشد و همه چیز را مات و کدر ببیند، سرش را پایین‌تر می‌آورد و همزمان گوشی تلفن را کمی بالاتر. بلافاصله از روی صندلی کنده شد و توی جمعیت دنبال کسی می‌گشت. دست‌هایش می‌لرزید. همین‌طور زانوهایش. هلن متوجه شد و به‌آهستگی دست رُشدی را گرفت و مثل مادری مهربان، او را روی صندلی نشاند. اما چیزی نپرسید. می‌دانست که بی‌فایده است.

مدت‌ها بود کارفرمایش وسط گردابی وهم‌آلود دست و پا می‌زد؛ گردابی ترسناک که مه غلیظی هم بالای سرش مدام رفت و برگشت می‌کرد؛ شبیه همان دالان‌های تودرتو که توی قصه‌های رُشدی همیشه دیده می‌شد. چیزی شبیه رئالیسم جادویی که رشدی خودش را شاگرد مکتبش می‌دانست. نفوذ در ناکجاآباد ذهن رشدی برای هلن دشوار بود و او این را خوب می‌دانست. برای همین، این‌طور وقت‌ها فقط سعی می‌کرد رشدی را کمی آرام کند؛ همین.

هلن می‌دانست که رُشدی وقتی با پیشنهاد چهارصدهزار پوندی ناشر یهودی انتشارات وایکینگ، رمان‌واره آیات شیطانی را نوشت، چه زندگی فلاکت‌باری را تحمل کرده است. و می‌دانست که یک میلیارد مسلمان از این‌که او، پیامبرشان، محمد، را دروغگو خوانده، چه کینه‌ای از او دارند و برای سرش جایزه گذاشته‌اند.

حتی از یکی از دوستان مطبوعاتی‌اش شنیده بود که رُشدی یک جورهایی بعد از آنکه چارلز، ولیعهد انگلیس او را سربار مردم بریتانیا خوانده که پول مالیات‌دهندگان انگلیسی را به هدر می‌دهد، از انگلستان فرار کرده سمت آمریکا.

هلن خوب می‌دانست که رُشدی چه کابوس‌های دردناکی را پشت سر گذاشته است، اما این را نمی‌دانست که کابوس‌های آدمی تمام‌شدنی نیست. شاید ته‌نشین شود و رسوب کند، اما جایی دوباره مثل یک زخم کهنه سر باز می‌کند، زنده می‌شود و به سطح می‌آید. آن‌وقت همه چیز از نو شروع می‌شود.

***

مرد عرب نگاهی به تپه‌های رملی اطراف می‌اندازد و دوروبرش را خوب وارسی می‌کند. به‌دقت نقابی را که به صورت زده است، محکم می‌کند. خیالش که راحت می‌شود کسی مراقبش نیست، سوار مادیان سرخ‌یالش می‌شود و راه مدینه را در پیش می‌گیرد.

«ابوحارث» که چند قدمی محض بدرقه سوار رفته بود، برمی‌گردد کنار آتش. پسرش «نعمان» تند و سریع حصیری را زیر پای پدر پهن می‌کند و کمکش می‌کند تا بنشیند. نعمان از حرکات غیرارادی سروگردن پدر می‌فهمد که اوضاع اصلاً خوب نیست.

یهودی مرموزی که تا چند لحظه قبل کنارشان بود و یک‌ریز از محمد و آیین جدیدش بدگویی می‌کرد، انگار یک پشته هیزم خشک ریخته باشد روی آتش‌شان، همه را دچار شک و دودلی کرده بود و آتش تردیدشان را شعله‌ورتر. پیرمرد در سکوت رخوتناک بیابان، تب کرده و پیشانی‌اش از صخره‌های وسط هرم آفتاب داغ بیابان هم، داغ‌تر است.

ـ پسرم، نعمان، کمی آب برایم بیاور.

تا پسر برود سراغ خورجین اسبش و مشک آب را بیاورد، نگاهی به آسمان پرستاره می‌اندازد.

ـ ای آن که در آسمان‌هایی، تو بگو. ای روح القدوس، چه کنیم در این وانفسای حقیقت و دروغ. ای پسر خدا، یاری‌مان ده تا دینت را یاری دهیم.

و صدایش آن‌قدر بلند و واضح است که سایر هم‌کیشان مسیحی‌اش هم بشنوند و سمت آسمان «آمین» بگویند. «حجر بن منذر» که پس از ابوحارث از همه مسن‌تر و خردمندتر است، همراه جرقه‌های تند و تیزی که از آتش در حال شعله کشیدن به آسمان می‌جهد، مدام بالا و پایین می‌پرد و نگرانی‌اش را سمت بقیه می‌پاشد. مشک آب را از دست نعمان می‌گیرد و کنار ابوحارث روی صخره‌ای می‌نشیند. چند جرعه آب می‌نوشد و مشک را کنار می‌گذارد. پاهایش را سمت آتش دراز می‌کند.

ـ همین امشب بر می‌گردیم نجران. من تصمیم خودم را گرفته‌ام.

حجر، هاج و واج به دهانش خیره می‌شود: «برمی‌گردیم؟ به همین سادگی برمی‌گردیم؟

پس به اسقف اعظم چه جوابی بدهیم؟ محمد از ما می‌خواهد یا از آیین مسیحیت که صدها سال به آن ایمان داشتیم و داریم دست برداشته و مسلمان شویم و یا تحت‌الحمایه او و حکومتش باشیم و جزیه بپردازیم. این توهین است ابوحارث، چرا نمی‌بینی؟ اگر او تازه به خدای یگانه ایمان آورده، ما و اجدادمان چند صد سال است که برخلاف پدران بت‌پرست و سنگ‌پرست او موحد گشته‌ایم و خداپرست.»

دهانش خشک می‌شود. مشک آب را برمی‌دارد و یک‌نفس، آب را سر می‌کشد.

ابوحارث دست‌هایش را کنار آتش گرم می‌کند و آن‌وقت شروع می‌کند به مالش دادن پاهایش.

ـ بارها چه در تورات خواندم و چه از زبان روحانیون مسیحی شنیدم که خداوند وعده داده مقام نبوت را از آل‌اسحاق به فرزندان اسماعیل منتقل می‌کند. محمد هم که از فرزندان اسماعیل است. اگر او همان موعود تورات و سرورمان عیسی بن مریم باشد، چه؟ چه جوابی در آخرالزمان به سرورمان خواهیم داد؟

و دوباره سمت آسمان، صلیب می‌کشد.

حجر برزخی می‌شود و صدایش را بلندتر می‌کند، طوری که دو سه نفری که آن‌طرف‌تر بودند، نگران شده و خودشان را می‌رسانند کنارشان.

ـ اما او می‌گوید که مسیح فرزند خدا نیست. می‌گوید او هم بشری است مثل من و بقیه. خودش که می‌گوید: «أنا بشرٌ مِثلکُم یوحی اِلیَّ». این‌ها کفر است. مظهر شرک و نفاق است. نکند جادو شده‌ای، ابوحارث؟

کمی آرام می‌گیرد. نفسی تازه می‌کند و این بار سمت بقیه جمع ادامه می‌دهد: «صبر می‌کنیم تا فردا. همان‌گونه که قول و قرار گذاشته‌ایم. او با قرآن و عزیزانش، ما هم با شمایل مقدس مسیح. ملتمسانه از خدا خواهیم خواست تا کذّاب و دروغگو را رسوا کند و تا ابد مورد لعن و نفرین خودش قرار دهد. غروب فردا مشخص می‌شود که خداوند با کدام یک از ما دو گروه یار و یاور است. آن‌وقت آرام و مطمئن به سرزمین‌مان برمی‌گردیم.»

آسمان صحرا، شهاب‌باران شده بود؛ شهاب‌هایی که جابه‌جا دل آسمان را در می‌نوردیدند و ردی طلایی از خود، توی آسمان جا می‌گذاشتند. ابوحارث همچنان مشغول نوازش کردن زانو‌های پیر و خسته‌اش هست. مدت‌ها می‌شد چنین سفری طولانی را روی اسب طی نکرده بود.

ـ از وقتی آن مرد یهودی آمد بین ما و چیزهایی از محمد و آیین او گفت، تو آتشت تندتر شده است. زیاد به قول این یهودی‌ها، اعتبار نیست. مگر یادت رفته که همین قوم یهود چه بر سر سرورمان، مسیح آوردند و او را به مسلخ رومیان فرستادند. به صلیب کشیده شدن سرورمان بیشتر از همه تقصیر همین یهود است.

حجر اما کوتاه نمی‌آید. سمت آسمان سه بار صلیب می‌کشد.

ـ محمد، همان کلام تورات و انجیل را که از زبان تاجران و مبلغان مؤمن شنیده است، با اندکی آب و تاب با اسم کتاب آسمانی‌اش، قرآن به خورد پیروانش می‌دهد. کدام وحی؟ کدام اعجاز؟ آیا تا به حال توانسته مرده‌ای را زنده کند؟ یا نابینایی را شفا دهد؟ و یا چون موسی، عصای مقدس و ید بیضا دارد؟

صدای زوزه چند گرگ بیابان را درمی‌نوردد و به گوش‌شان می‌رسد. اسب‌ها، هراسان می‌شوند و مدام سم بر زمین می‌کوبند. دو مرد به‌سرعت برمی‌خیزند و سمت اسب‌ها می‌روند.

ابوحارث هیچ توجهی به اطراف ندارد. گویی با خودش حرف می‌زند: «مدینه که بودیم، از عربی شنیدم که محمد چون بندگان ساده خدا می‌پوشد و می‌خورد و زندگی می‌کند. و پیوسته می‌گوید: انَّ اکرمکم عنداللهِ أتقیکُم. با عجمیان چون برادر تنی رفتار می‌کند. حتی “سلمان”نامی از سرزمین فارس را چنان به خود نزدیک کرده که او را از اهل‌بیت و خانواده‌اش می‌شمارد. این‌چنین مردی می‌تواند دروغگو باشد؟»

به‌سختی از جایش بلند می‌شود. دنبال عصایش می‌گردد.

ـ می‌ترسم تا فردا عصر، کسی از ما باقی نماند که به نجران برگردد و آنچه از محمد دیده و شنیده را برای هم‌کیشان‌مان بازگو کند. می‌ترسم که سرورمان مسیح هم به حمایت او برخیزد.

***

هلن متوجه تغییر رنگ رُشدی می‌شود: «چی شده سلمان؟ یه جورایی حس می‌کنم تو جمعیت دنبال کسی می‌گردی.»

رُشدی لبخندی تصنعی تحویل هلن می‌دهد تا خیالش را راحت کند. کمی توی صندلی جابه‌جا می‌شود.

دو سال و هشت ماه و بیست‌و‌هشت شب می‌شود که او هر شب میان خواب و بیداری مدام یک تاریخ قمری را می‌بیند که از جلوی چشم‌هایش رژه می‌رود. شبیه تیتراژ پایانی سریال‌های خانوادگی تلویزیون.
۲۴ ذی الحجه ۲۴ ذی الحجه ۲۴ ذی الحجه

اوایل با یادآوری این کلام «هنری جیمز» که نویسنده به درون نادیدنی‌ها می‌رود، خودش را قانع می‌کرد که چون زمان نوشتن آیات شیطانی زیاد درباره تاریخ اسلام و زندگی پیامبر اسلام مطالعه و تحقیق کرد، حالا بخشی از ذهن او درون همان ندیدنی‌ها گیر کرده و چیز مهمی نیست و به مرور زمان همه چیز درست می‌شود.

به خودش قبولانده بود که نباید از یک خواب و خیال ساده وحشت کند، چرا که در همه نویسنده‌ها به میزان مختلف و درجات متفاوت اندکی خل‌وضعی وجود دارد و نباید به خودش سخت بگیرد.

دو سال و هشت ماه و بیست‌و‌هشت شب و روز است که رُشدی مدام به این فکر می‌کند که باید خودش را به روان‌شناس نشان بدهد، اما از ترس این‌که مطبوعات خبردار شوند و جاروجنجال راه بیندازند، این کار را نمی‌کند.

دو سال و هشت ماه و بیست‌و‌هشت شب می‌شود که او حتی یک داستان هم ننوشته است. با آنکه طرح‌های داستانی بی‌شماری توی سرش جست‌و‌خیز می‌کنند، وقتی زمان شخصیت‌پردازی و صحنه‌سازی می‌شود، شخصیت‌های داستانی مثل ماهی لیز و سُر می‌شوند و از دریچه ذهنش فرار می‌کنند.

«۲۴ ذی الحجه» تمام این مدت مثل بختک سر همه چیز سایه‌ انداخته است؛ یک همراه سمج که هیچ راه گریزی نیست. دوباره زمان به عقب برگشته است. کابوس‌هایی که پس از انتشار آیات شیطانی با آن‌ها دست به گریبان بود، مثل مرده‌های قبرستان یکی‌یکی زنده می‌شود و او را دنبال می‌کند.

باید کاری می‌کرد. پس شروع کرد به نوشتن خودش و کابوس‌هایش.

دو سال و هشت ماه و بیست و هشت شب اعتراف‌واره‌ای است از یک شوالیه دربه‌در؛ کسی که روزی می‌خواست دنیا را تغییر دهد، اما گرفتار یک رخداد کم‌نظیر ذهنی شده است. باید کاری می‌کرد.

آن سنگ!
مهدی کفاش

* قضم: قضم. [قَ] (ع مص) خائیدن و خوردن چیزی خرد و ریزه را که به کرانه دندان کفانیده شود، یا خوردن چیزی خشک را، لغت‌نامه دهخدا.

هنگامه غزوه احد آن گاه که طلحه ابی طلحه از قبیله بنی‌عبدالدار رجز می‌خواند و هماورد می‌طلبد، علی۷ پا به میدان می‌گذارد. طلحه از نسب علی۷ می‌پرسد و او را «قضم» می‌خواند!

وقتی هشام از صحابی امام صادق۷ از معنای «قضم» می‌پرسد، امام پاسخ می‌دهد که قریش به ملاحظه مقام و موقعیت ابوطالب متعرض پیامبر نمی‌شدند، ولی بچه‌هایشان را وادار می‌کردند به پیامبر اهانت کنند و سنگ و خاک به ایشان بزنند. پیامبر۶، علی۷ را خبردار می‌کند و شکایت بچه‌ها را به علی۷ می‌برد و علی۷ می‌خواهد که این‌بار همراه پیامبر۶ باشد:

سنگ را توی دستش بالا و پایین کرد. سنگ توی دستش عرق کرده بود. امروز روز مسابقه بود. به پشت سرش نگاه کرد. بچه‌ها با هم پچ‌پچ می‌کردند. متوجه او که شدند، طلحه به او اشاره کرد و سنگی را که توی دستش بود، نشان داد.

روزهای پیش طلحه و برادرش سعد، عکرمه، اسامه و حتی برادر خودش، قیس برنده شده بودند.

روزهای اول در مسابقه شرکت نمی‌کرد. تا این‌که برادرش قضیه را به پدرش گفت. پدرش خیلی عصبانی شده بود. دوستانش به او خبر داده بودند که پسرت از مسابقه سنگ‌اندازی که ابوالحکم جایزه‌اش را می‌دهد، فرار می‌کند.

شب پیش پدرش تهدید کرده بود که اگر در مسابقه برنده نشود، حق ندارد پایش را به خانه او بگذارد. مادرش و کنیزش خودشان را جلو انداخته بودند تا او را از ضربات شلاق پدرش نجات دهند.

پدر فریاد می‌زد این پسر از خون من نیست. آبروی مرا می‌برد. خون من در رگ‌های قیس است.

قیس برای پدرش خبر برده بود که او هنگام مسابقه تظاهر می‌کند که در مسابقه سنگ‌اندازی شرکت می‌کند، ولی در واقع هیچ‌گاه در مسابقه شرکت نکرده است و همیشه سنگش را به جای دیگری نشانه رفته ‌است.

حالا بچه‌ها همه جمع شده بودند تا اگر سنگ‌های او به امین نخورد، به خودش سنگ بزنند.

زید غلام ابوالحکم هم پشت بچه‌ها به تماشای مسابقه ایستاده بود. ابوالحکم پیغام داده بود که زید به تعداد هر پنج سنگی که به سمت امین می‌انداخت، به او ده درهم بدهد و اگر هر پنج سنگ به امین خورد، کره اسبی جوان و سفید به او بدهد!

همین جایزه عجیب بچه‌ها را عصبانی کرده بود و خودشان قرار گذاشته بودند که اگر هیچ سنگی به امین نخورد، هرکدام پنج سنگ به او بزنند.

روزهای قبل، زید برای کسی که بیشترین سنگ را به امین می‌زد، فقط یک درهم جایزه می‌داد و حالا برای هر سنگ مصعب ده برابر جایزه برنده روزهای پیش، جایزه تعیین شده و همین جایزه نابرابر باعث نفرت بچه‌ها از مصعب شده بود.

امین را پیش از این می‌شناخت. برادرزاده بزرگ قریش، ابوطالب بود. می‌دانست شوهر مشهورترین زن مکه، خدیجه است. از او زیاد شنیده بود. خدیجه ثروتمندترین و بزرگوارترین زن قریش بود و هیچ زنی همپای اونبود.
امین از جوانانی بود که به گفته پدرش با جوانمردان قریش هم‌پیمان شده بود و به خاطر همین برایش پیش از این خیلی احترام قائل بود.

دستی سر شانه‌اش خورد. برگشت. برادرش قیس بود. دشداشه‌اش خاکی و جیب‌های برآمده‌اش پر از قلوه‌سنگ بود.

ـ اگر نتوانی امروز امین را با سنگ بزنی، خودم سرت را می‌شکنم، ترسو!

با مشت به سینه‌اش کوبید و هلش داد. قیس عقب رفت و به دیوار خورد. بچه‌ها که تماشا می‌کردند، جلو آمدند.

پدرش از امانت‌داری امین خیلی تعریف کرده بود. می‌گفت تنها کسی است که می‌توانی امسال تمام دارایی‌ات را به او بدهی و سال بعد اصل و سودش را بدون هیچ کم و کاستی تحویل بگیری.
امین مدتی بود که کارهای عجیبی می‌کرد. احترام هبل و لات و عزی را نگه نمی‌داشت. می‌گفتند ارواح شیاطین در او حلول کرده ‌است و خدایان را پرستش نمی‌کند.
عکرمه به هبل قسم می‌خورد که بارها او را در اطراف کعبه دیده که چیزهایی زمزمه می‌کرده است، در حالی که خدیجه و علی پشتش ایستاده بودند و با هم خم و راست می‌شدند.

طلحه می‌گفت پدرش گفته که اگر امین نوه پرده‌دار بزرگ کعبه، عبدالمطلب نبود، خونش را به خاطر توهین به خدایان می‌ریخت.

همه بچه‌ها می‌دانستند که اگر پدر طلحه دست روی امین بلند کند، دستش پایین نمی‌آید مگر این‌که ابوطالب و حمزه و دیگر عموهای امین، دستش را در هوا قطع کنند و پیش سگ بیندازند.
اگر ابوالحکم و ابولهب، عموی امین او را مسخره نمی‌کردند و در نبود ابوطالب و حمزه حرف‌های نامربوط به او نمی‌زدند، هیچ‌کس جرئت نداشت به امین توهین کند.

حتی جایزه را هم زید به‌تنهایی، بعد از مسابقه سنگ‌اندازی به برنده می‌داد، ولی همه می‌دانستند که جایزه‌ای است که ابوالحکم می‌دهد و زید غلامش، فقط مأمور اوست. با این‌همه حتی یک ‌بار هم کسی ندیده بود که ابوالحکم جایی چیزی از مسابقه گفته باشد.

صبح، مادرش آرام گفته بود که خودش را به بیماری بزند و در مسابقه شرکت نکند، اما وقتی پدرش با عصبانیت وارد اتاق شد، پشیمان شد. چشم‌های پدرش قرمز بود و دست‌هایش می‌لرزید.
پیش از این بارها امین را در بازار یا در کوچه‌ها دیده بود. هر بار امین جلو آمده بود و دستی به سرش کشیده و سلام و احوالپرسی کرده بود.

تا به حال نشنیده بود که امین، کسی را زده باشد یا حتی با کسی دعوا کرده باشد. همیشه لبخند به لب داشت.

مصعب مجبور بود به همه جوانان و بزرگ‌ترها احترام بگذارد و اگر این کار را نمی‌کرد، دعوایش می‌کردند. اما در مورد امین این‌طور نبود. امین همیشه در سلام و احوالپرسی از او جلو می‌افتاد.

مصعب حتی دلش نمی‌آمد به او بی‌احترامی کند، چه رسد به این‌که به او سنگ بزند!

دیشب خیلی گریه کرده بود. نتوانسته بود درست بخوابد. تا می‌خوابید، خواب بد می‌دید. پدرش را می‌دید که او را شلاق می‌زند و خون به در و دیوار می‌پاشد.

صدای پاهایی را شنید. از دلش گذشت: «کاش امین امروز نیاید!»

صدای ضربان قلبش را می‌شنید که بلند به سینه‌اش می‌کوبید: توپ… توپ… توپ…

پشت سرش را نگاه کرد. آن‌قدر صدای کوبش قلبش بلند بود که ترسید بچه‌ها شنیده باشند. به‌آرامی به جلو خم شد و سعی کرد داخل کوچه را ببیند. قرار بچه‌ها این بود که وقتی امین از جلوی کوچه گذشت و به در خانه دوم از کوچه بعد رسید، سنگ را پرتاب کند.

احساس کرد صداهای پا بیشتر از یک جفت است. دقت کرد. امین بود. اما کس دیگری هم پشت سرش می‌آمد. برای لحظه‌ای از پشت امین او را دید. شناختش. علی، پسر ابوطالب بزرگ قریش بود.

نزدیک بود همان‌جا زمین بخورد. دستش لرزید و سنگ از دستش افتاد. خم شد و دوباره سنگ را برداشت. با این‌که علی هم سن و سال خودش بود و ده دوازده سال بیشتر نداشت و حتی جثه‌اش نسبت به بقیه کوچک‌تر بود، همه از او حساب می‌بردند. کسی نبود که علی را نشناسد.

جریان به دنیا آمدنش را همه می‌دانستند. او تنها مولود کعبه بود.

علی به همراه عمویش حمزه به شکار می‌رفت و فنون شمشیربازی و جنگ را از حمزه آموخته بود.

زیرک و باهوش بود. همه می‌دانستند خلاف قدش که کوتاه‌تر از بقیه بود، آن‌قدر سریع و غیرقابل پیش‌بینی حمله می‌کند که می‌تواند در کشتی حتی بچه‌های بزرگ‌تر از خودش را به‌راحتی شکست دهد.

برخلاف روزهای دیگر، علی همراه امین بود. خواست برگردد و به بچه‌ها بگوید، اما وقتی برگشت، بچه‌ها را اطرافش دید. امین را دید که از سر کوچه می‌گذشت.

سنگ را ناخودآگاه به زمین انداخت. پشت سرش ناگهان داغ شد و درد گرفت. سرش را در میان‌ دستانش گرفت و روی زمین نشست. سنگی از کنارش رد شد و به کنار پای امین خورد. ناگهان باران سنگ به سمت امین شروع شد.

علی از پشت امین بیرون آمد و به سمت بچه‌ها دوید. بچه‌ها علی را دوره کردند و به سمت او حمله بردند. امین ایستاد و به سمت مصعب آمد، زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد. با دستمالی، خون روی سرش را پاک کرد.

ناگهان صدای فریاد و گریه بچه‌ها به نوبت بلند شد. مصعب سرش را به سمت بچه‌ها گرداند. از آنچه می‌دید، جا خورد. هرکدام از بچه‌ها به سمتی افتاده بودند. علی از روی زمین بلند شد و شروع به تکاندن لباس‌هایش کرد.

هرکدام از بچه‌ها جایی از بدنش را با دست گرفته بود. یکی دماغش را به دست گرفته بود و دیگری گوش‌هایش را دو دستی چسبیده بود. همه گریه می‌کردند و جیغ می‌زدند.
بقیه بچه‌ها هم پا به فرار گذاشتند. علی به دنبالشان دوید. امین، مصعب را روی زمین نشاند و به سمت بچه‌هایی که روی زمین افتاده بودند و گریه می‌کردند، رفت.
یکی‌یکی از روی زمین بلندشان کرد. دستی روی سرشان کشید و خاک سر و صورتشان را پاک کرد. علی از صرافت تعقیب بچه‌ها افتاد و برگشت.

به امین کمک کرد تا بچه‌ها را از روی زمین بلند کند و آرامشان کند. علی به سراغ مصعب آمد. او را از روی زمین بلند کرد و به زخم سرش نگاه کرد. وقتی چشم در چشم مصعب شد، مصعب متوجه شد که چشم‌های علی پر از اشک شده‌ است.

چشمان امین هم مانند علی بود. او با محبت با بچه‌ها صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد از بچه‌ها‌ دلجویی کند. بچه‌ها گریه‌کنان بلند می‌شدند و به سمت خانه‌هایشان می‌رفتند. طلحه و برادرش سعد وقتی به خم کوچه رسیدند، برگشتند و شروع به ناسزا گفتن به علی و امین کردند.

مصعب، پدرش را دید که به سمت او می‌آید. بالای سرش که رسید، امین آرام او را که منگ ضربه سنگ، کنار دیوار نشسته بود، بلند کرد و به سمت پدرش جلو برد.

پدرش با خشم به امین و علی نگاه کرد. دست مصعب را کشید و محکم با دست به پشت سر مصعب کوبید و فریاد زد: «بی‌عرضه!»

معصب نتوانست خودش را نگه دارد، با صورت به زمین خورد. سرش تیر کشید. صدای ناسزا و دشنام پدر در گوشش پیچید. مزه شور خون توی دهانش دوید و با طعم خاکی که روی لب‌هایش بود، قاطی شد. صداها را نامفهوم می‌شنید. دنیا دور سرش شروع به چرخیدن کرد.
برای لحظه‌ای امین را دید که به سمتش می‌دود.
چشمانش را که باز کرد، خودش را در آغوش مهربان امین دید؛ سرش را به‌زحمت بلند کرد.
ناتوان زمزمه کرد: عمو امین، من سنگ نزدم…
امین، صورتش را آرام بوسید.
چشمان مصعب سیاهی رفت. سرش دوباره روی شانه امین افتاد و بیهوش شد.

برداشتی آزاد از منابع زیر
۱. تاریخ پیامبر اسلام۶، آیت‌الله حاج شیخ عباس صفائی حائری، جلد سوم، صص ۲۷ـ۲۵ و ۳۵ـ۳۴
۲. تاریخ طبری، جلد دوم، ص ۵۰۹
۳. بحارالانوار، جلد بیستم، صص۵۲ ـ۵۰
۴. سیره نبویه ابن هشام، جلد سوم، صص۸۳ ـ۸۱
۵. تفسیر القمی، علی بن ابراهیم القمی، جلد اول، ص ۱۱۴
۶. حیاه امیرالمؤمنین۷ عن مسانه، محمد محمدیان، جلد اول، ص ۱۵۱

توضیح در مورد «ابوالحکم»
ابن شهر آشوب نقل می‌کند:

«ابوجهل آرزو می‌کرد زمانی بیاید که محمد به او حاجتی پیدا کند تا او را استهزا کند. اتفاقاً روزی از غریبی که به مکه آمده بود، شتر خرید و از دادن حق آن غریب خودداری کرد. فروشنده به قریش پناهنده شد و آنان برای مسخره‌گری، او را نزد پیامبر فرستادند و گفتند که اگر او واسطه شود، ابوجهل قبول می‌کند و پول تو را می‌دهد. غریب به پیامبر پناه برد. پیامبر با او نزد ‌ابوجهل آمد و فرمود: ای ابوجهل! برخیز و حق این مرد را بده. ابوجهل از جا برخاست و بلافاصله حق او را ادا کرد. وقتی قریش او را ملامت کردند، گفت: مرا شماتت نکنید، چون او با دو اژدها بود و چند نفر با اسلحه همراهش بودند که از آنان ترسید. قریش به جای آنکه به پیامبر بخندند، برای بزرگ خود کنیه و نامی تاریخی گذاشتند که تا ابد از او محو نشود، قریش قبلاً او را ابوالحکم می‌نامیدند و تا آن وقت کسی او را ابوجهل نمی‌گفت، اما در آن وقت به او لقب ابوجهل دادند.»

چنین گفت ابوایوب…
ابراهیم حسن‌بیگی

ابوایوب می‌گفت: مادر وجودش همیشه نعمت است. اما وقتی نعمتی را با خود می‌آورد و گوارای جانت می‌سازد، نمی‌دانم نام این نعمت را چه می‌توان گذاشت.

ابوایوب می‌گفت: پسرم ایوب سر از پا نمی‌شناخت. کودکی بود هفت هشت ساله. اما آن چند روز به جوانکی بیش از بیست سال می‌مانست. برای خودش مردی شده بود طفلک. آن واقعه او را بزرگ کرده بود.

ابوایوب می‌گفت: زنم را که ندیدید چه می‌کرد. شده بود پروانه‌ای به گرد شمع. کمترینش آب و جارو بود و شست‌و‌روفت. پخت‌وپزش را مادرم کمک‌حالش بود. من که نمی‌فهمیدم این زن لاغر و رنجور و بیمار آن چند مدت این‌همه انرژی را از کجا می‌گرفت؟

ابوایوب می‌گفت: خود من روزگارم زیرورو شد. از دل آن جوان سی‌وچند ساله آن روز مردی بیرون آمده بود پخته و باتجربه و متین. رفتارم بزرگ‌منشانه بود و با کرم. بعد از آن توی کوچه که راه می‌رفتم، عزت و احترام مردم را به‌عینه می‌دیدم. با خودم می‌گفتم خدایا تو این نعمت را از آسمان فرو فرستادی، و الا زمین خشک مدینه را چه به این حاصل؟

ابوایوب می‌گفت: من هرچه از آن روز و آن واقعه بگویم کم گفته‌ام. شاید باورش هم برایتان دشوار باشد. باید جای من می‌بودید تا می‌فهمیدید آن سال، چه سالی بود و آن واقعه‌ای که بر ما فرود آمد، چه واقعه‌ای!

ابوایوب می‌گفت: این‌طور هاج‌وواج نگاهم نکنید. بگذارید از اول بگویم که چه شد و ماجرا از کجا آغاز شد. شهرمان مدینه آن روزها مثل حالا رونقی نداشت و صلح و آرامش را به خودش ندیده بود. اختلاف بین قبیله‌های اوس و خزرج حسابی بالا گرفته بود. جنگی بعد از جنگ و آشوبی پس از آشوب. مردم کلافه بودند از فتنه بین این دو قبیله. انگار همه منتظر بودند از آسمان کسی بیاید و به فاجعه خاتمه دهد. اما آسمان حتی نم آبی به مدینه بیمار نمی‌داد.

تا این‌که خبر رسید مردی در مکه ادعای نبوت کرده. کسانی که او را دیده بودند، از صحت گفتار و عملش چیزهایی نقل می‌کردند که برایمان تازگی داشت. این حرف‌ها در سرزمین حجاز مثل این بود که بگویند بارانی باریده و کل زمین سبز شده است. اولش کسی باور نمی‌کرد. تا این‌که مسافران بازگشته از مدینه زیادتر شدند و حرف از مردی می‌زدند امین و درستکار با سخنانی بکر و قابل تأمل.

بزرگان اوس و خزرج هم او را دیده بودند. حرف‌هایش را شنیده بودند. حتی با او بیعت کرده بودند. وقتی برگشتند حرف از دین تازه می‌زدند. من آن روزها با اشتیاق پای صحبت آن‌ها می‌نشستم. با دقت گوش می‌دادم. آنچه می‌شنیدم، به دلم می‌نشست. دین تازه از اختلافات مردم مدینه کاسته بود. رهبران قبایل کنار هم می‌نشستند. حالا اختلاف‌ها کاملاً از بین رفته بود.

البته ما آن روزها با دینی که می‌گفتند آسمانی است، غریبه نبودیم. یهودیان یثرب را از نزدیک می‌شناختیم و با آن‌ها مراوده داشتیم. اولش فکر می‌کردیم این دین هم چیزی شبیه دین یهود است. کمی طول کشید تا به اختلاف این دو پی ببریم. لحظه‌شماری می‌کردم تا موسم حج از راه برسد و من هم چون برخی سران قبایل به سفر حج بروم و با مردی که اسمش «محمد» بود آشنا شوم؛ یعنی همان مرد آورنده دین جدید. اما این آرزو بر دلم ماند. هزینه سفر برای افراد فقیری چون من هرگز فراهم نمی‌شد. بیچاره مادرم دلش می‌خواست مرا راهی حج کند. اما نشد. کسانی که رفته بودند، بازگشتند و از دین محمد حرف زدند و این‌که هر که او را دیده، به او ایمان آورده. به‌خصوص بزرگان و سران قبایل مختلف. اولین ارمغان دین محمد برای ما صلح بود.

شهر بدون جنگ. مردمانی بدون شمشیر. دیگر می‌دانستیم جنگ خانمان‌سوزی چون جنگ «معاث» شهرمان را نابود نخواهد کرد. چه می‌گفت این مرد؟ چه بود این دین؟ چگونه می‌شد در این باره بیشتر دانست و ایمان آورد؟ این سؤالاتی بود که از هم می‌پرسیدیم و جوابی دریافت نمی‌کردیم. تا این‌که خبری در شهر پیچید.

ابوایوب می‌گفت: خبر این بود که مردی از یاران محمد آمده است تا درباره دین جدید سخن بگوید. بهتر از این نمی‌شد. نامش «مصعب بن عمیر» بود. «اسعد بن زراره» هم در مکه به واسطه او ایمان آورده بود. اسعد بزرگ شهر ما بود. مصعب را نیکومردی دیدم جاافتاده و خوش‌بیان. مردم در نخلستان بزرگ اسعد در اطراف شهر جمع شده بودند. مرد نخست درباره محمد سخن گفت و سپس حرف‌هایی زد که خودش می‌گفت آیات قرآن است و این‌ها سخنان خداوند بزرگ و یکتاست که بر محمد نازل شده است.

وصف محمد شعفی بر دلم نشاند و آیات قرآنش حالم را دگرگون کرد. کلام قرآن شبیه هیچ کلام بشری نبود. همان‌جا زیر درخت نخلی با مصعب بیعت کردیم و به دین محمد ایمان آوردیم. تقریباً همه بیعت کردیم، جز چند نفر از پیران قبایل که تردید داشتند. آن روز وقتی به خانه برگشتم، مرد دیگری شده بودم. مادرم جلوی خانه روی زمین نشسته بود. تا مرا دید از جا برخاست و به طرفم آمد: «چه شد پسرم؟ آن مرد چه می‌گفت؟»

مچ دستش را گرفتم و گفتم: «خیلی خبرهاست مادر. خبرهای خوب. حالا بیا برویم داخل تا همه چیز را بگویم.»

سعی کردم قسمت‌هایی از آیات قرآن را که به ‌خاطر سپرده بودم، برایش بخوانم. اما بیشتر از خود محمد گفتم و از این‌که قبیله‌اش، قریش چه رفتارهای ناشایستی با او داشته‌اند. تعدادی از یارانش را کشته‌اند. او و خانواده‌اش را به مدت سه سال در بیابانی حبس کرده‌اند. من همین‌طور از سختی‌ها و مرارت‌های محمد می‌گفتم و مادرم همین‌طور اشک می‌ریخت. بعد اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «او همان مردی است که ما را نجات خواهد داد.»

بعدها او نیز به دین محمد روی آورد.

ابوایوب می‌گفت: آنچه تصورش را نمی‌کردیم داشت اتفاق می‌افتاد. چه کسی فکرش را می‌کرد که محمد به مدینه بیاید؟ پیش از آن شنیدن یک آیه از او و خبری هرچند کوچک از مکه، ما را به سر شوق می‌آورد. حالا شنیده می‌شد محمد مکه را ترک کرده و راه مدینه را در پیش گرفته است. ناگهان مدینه دگرگون شد. انگار مردم در آستانه سال نو بودند. شور و شعف عید دوباره بازگشته بود. آن‌ها‌یی که محمد را دیده و سخنانش را شنیده بودند، برای مردم از او و دینش حرف می‌زدند. بزرگان قبیله بر سر این‌که او در منزل کدام یک از آنان سکنی خواهد گزید، مجادله می‌کردند. شهر قرار بود میزبان مردی باشد که سخنانش همه را مسحور کرده بود و اختلاف و تفرقه و جنگ را برچیده بود.

مادرم چند روزی توی فکر بود و کمی هم بی‌قرار. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «کاش بزی داشتیم و جلوی پای پیامبر خدا قربانی می‌کردیم.»

این حرف مادر مثل پتک بر سرم فرود آمد. او راست می‌گفت. رسم عرب این بود که جلوی پای مهمانان عزیز گوسفند یا بزی بر زمین می‌زدند. ما آخرین بزمان را بعد از مرگ پدرم قربانی کرده بودیم. نداشتن حداقل یک بز نشانه فقر و تهی‌دستی محسوب می‌شد و ما فقیر بودیم. سعی کردم مادر را از ناراحتی درآورم. گفتم: «درست است که محمد عزیز ماست و باید به پایش قربانی کنیم، اما وقتی نداریم، چه باید کرد؟ حداقلش لباس تازه‌مان را می‌پوشیم و به استقبالش می‌رویم.»

مادر پرسشگرانه نگاهم کرد. لب‌هایش از هم باز شد تا حرفی بزند. اما سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید. اگر لب گشوده بود، می‌گفت: «کدام لباس نو؟ مگر لباس تازه هم داریم ما؟» همسرم گفت: «اگر پولی دستت آمد، لااقل برای ایوب پیراهنی بخر که پیش بچه‌های مردم سرشکسته نشود.»

این حرف‌ها آن روزها حسابی مرا دل‌شکسته کرده بود. بعید می‌دانستم که به این زودی‌ها پولی به دستم برسد.

پیامبر از مکه راه افتاده بود به طرف مدینه. هفت هشت روزی راه بود بین این دو شهر. پس کمتر از یک هفته مانده بود تا شهر مدینه به استقبال محمد برود. روزهای آخر انتظار روزهای بی‌تابی‌ها و بی‌قراری‌ها بود. شهر را با پارچه و برگ درختان آذین بسته بودند. کسانی هر روز به بیرون از شهر می‌رفتند تا اگر کاروان پیامبر را دیدند، خبر بدهند.

ده روز گذشت، اما خبری از کاروان مکه نبود. تا این‌که روز یازدهم خبر آوردند که پیامبر در «بقا» اطراق کرده‌اند؛ جایی در ده دوازده کیلومتری مدینه. اما چرا آنجا؟ کسی نمی‌دانست علت را. تا این‌که برخی از بزرگان قبایل به قبا رفتند. خبر رسید که محمد در انتظار خانواده و تنی چند از دوستان خود است که پس از او به راه افتاده‌اند. جای شکرش باقی بود که همگی به سلامت به مقصد رسیده‌اند.

این ‌بار انتظارها برای مردم شیرین‌تر بود. اما تلخی انتظار برای من و خانواده‌ام ناشی از شوق دیدار بود. ایوب پیراهن و شلواری تازه می‌خواست. مادرم بزی برای قربانی و همسرم کفشی که جایگزین کفشی شود که با لیف خرما برایش درست کرده بودم. در این شرایط از کسی هم نمی‌شد قرض کرد. اغلب مردم شهر و اغلب دوستانم مثل خودم بودند. جز بزرگان شهر که افرادی امثال من راهی به منازل آن‌ها نداشتیم.

ابوایوب می‌گفت: به خدای تازه پناه جستم. و آن‌گونه که مصعب آموخته بودمان دست به دعا بردم. گفتم ای خدای نادیده که می‌بینی و دیده نمی‌شوی، اگر به‌راستی ما را می‌بینی، پس ببین که ما برای استقبال از پیامبرت در سختی و مضیقه‌ایم. ما را در این مراسم شرمنده دوستان و آشنایان نگردان. آمین یا رب العالمین.

همین دعا را به مادر و همسر و حتی به ایوب هم آموختم. دعا کردیم و آمین گفتیم و به انتظار نشستیم تا قبل از آمدن محمد، فرجی در زندگی ما حاصل شود و آبرومندانه به مراسم استقبال برویم. اما انگار قرار نبود خدای تازه صدای ما را بشنود. خبر رسید که محمد از قبا راه افتاده و به‌زودی می‌رسد. مردم به بیرون از شهر رفتند. اغلب با طبق‌هایی در دست از میوه و خرما و نان تازه.

مادرم گفت: «شما بروید. من پایی و جانی برای پیاده‌روی تا بیرون شهر ندارم. همین‌جا می‌ایستم و او را می‌بینم.»

با تعجب نگاهش کردم. چگونه نمی‌آمد؟ اویی که برای استقبال لحظه‌شماری کرده بود. «تو از کجا می‌دانی که کاروان محمد از محله ما می‌گذرد؟ او قطعاً به سمت شمال می‌رود که خانه‌های رؤسای قبایل در آن سوست. لابد قصد دارد در منزل یکی از آن‌ها اطراق کند.»

مادرم گفت: «در این صورت من خودم را به آن سو می‌رسانم. شما بروید تا دیرتان نشده.»

ابوایوب می‌گفت: اولش با دلی شکسته راه افتادیم به سمت بیرون شهر. اما کم‌کم با دیدن شور و اشتیاق مردم، ما هم در آن شور و اشتیاق فرو رفتیم و به تنها چیزی که فکر می‌کردیم، دیدن پیامبر بود؛ حتی برای لحظه‌ای هرچند کوتاه.

موج جمعیت از طرف قبا می‌آمد. فکر نمی‌کردم این‌همه به استقبال پیامبر به قبا رفته باشند. وقتی نزدیک شدند، هلهله جمعیت زیاد شد و سرک کشیدن‌هایی که دیدن را برای بچه‌ها و زن‌ها سخت می‌کرد. ایوب دستم را چسبیده بود و می‌خواست خودش را بکشد بالا. بغلش کردم و نشاندمش روی شانه‌ام.

مردی پنجاه و چند ساله، سفید و نورانی و زیبا روی شتری نشسته بود و لبخند مهربانی بر لب داشت. پیدا بود که او محمد است. او را به ایوب نشان دادم و گفتم: «دیدیش بابا؟ پیامبر خدا را دیدی؟»

ایوب گفت: «بله. می‌بینمش. خوش به حال پسرش.»

این حرف ایوب آن روز برایم سنگین بود. معنی حرفش را فهمیدم. اما به روی خودم نیاوردم. دلم نمی‌خواست در آن لحظات دوست‌داشتنی به آن فکر کنم.

پیامبر در استقبال باشکوه مردم وارد شهر شد. گوسفند‌ها و بزها و حتی شتری را دیدم که قربانی می‌شدند. مردم به رسم عرب که دست بزرگان قبایل را می‌بوسیدند، برای دست‌بوسی هجوم بردند به طرفش. اما پیامبر مانع شدند. نگذاشتند کسی دست‌شان را ببوسد. ایوب را گذاشتم روی زمین و سعی کردم خودم را به پیامبر نزدیک کنم. بزرگان قبایل احاطه‌اش کرده بودند. حصیر بن سماک از قبیله اوس با صدای بلند طوری که همه بشنوند، گفت: «ای رسول خدا! من خانه‌ای فراخ و دلگشا دارم که آن را برای اقامت شما آماده کرده‌ام. لطفاً از این‌ سوی تشریف بیاورید.»

الحارث خزرجی با دست به طرف محله خود اشاره کرد و گفت: «منزل من آن سوست یا رسول الله. کنار نخلستان‌هایی با جویباری از آب زلال. خوشحال می‌شوم اگر بر ما منت نهید و شرفیاب شوید.»

پیامبر لبخندی زدند و جواب او را ندادند تا نوبت به سعد بن معاذ رسید که او هم پیامبر را به منزل خود دعوت کرد. فکر می‌کردم چه خوب است پیامبر به منزل او برود که خانه‌اش زیباترین خانه مدینه بود. اما پیامبر آن‌ها را آرام کرد و گفت: «ممنونم برادران.»

بعد دستش را بر گردن شترش گذاشت و ادامه داد: «این شتر از جانب خدا مأمور است تا محل سکونت مرا معین کند. او هر جا زانو زد و نشست من همان‌جا خواهم زیست.»

همه هاج و واج به او نگاه کردند. به‌خصوص رهبران قبایل که قرار بود گوی سبقت را از هم بربایند. اعتراض بزرگان توأم با خواهش و تمنا برخاست. اما شتر از جا حرکت کرد و غائله ختم شد.

حالا یک سؤال بزرگ در ذهن همه نقش بسته بود و آن این‌که شتر در مقابل کدام منزل زانو خواهد زد؟ پیدا بود که رقابت بین بزرگان قوم برگزار می‌شد. به همین دلیل انتظار داشتیم شتری که حالا هیچ‌کس افسارش را به دست نداشت، راهش را به طرف نخلستان‌های شمال شهر کج کند و جلوی منزل فراخ یکی از بزرگان زانو بزند. اما شتر برخلاف نظر من به سمت مرکز شهر به راه افتاد؛ به جایی که در کوچه‌های باریکش سه نفر بیشتر نمی‌توانستند هم‌عرض هم حرکت کنند و همین موضوع باعث شده بود تا بسیاری چون من عقب بمانیم و ندانیم شتر به کدام کوچه خواهد رفت و جلوی کدام منزل زانو خواهد زد.

در محله «مربد» صف از حرکت باز ایستاد. عجیب بود. اینجا محله ما بود و خانه ما نیز در انتهای آن قرار داشت. ایوب را سپردم به دست زنم و به هر شکلی بود از بین جمعیت راه باز کردم تا خودم را به جلو برسانم و ببینم شتر پیامبر جلوی کدام منزل ‌‌نشسته است.

ابوایوب می‌گفت: هرچه جلوتر می‌رفتم، ضربان قلبم بیشتر می‌زد. شتر وسط زمینی که کنار منزل ما بود، ایستاده بود و با گردنی برافراشته به اطرافش سرک می‌کشید. همه نگاه‌ها به طرف شتر بود که بالاخره چه تصمیمی می‌گیرد. خودم را به مادرم رساندم. او با هیجان دستم را گرفت و گفت: «می‌بینی پسرم. این رسول خداست که اینجاست. در کنار منزل ما.»

بالاخره انتظار‌ها به پایان رسید و شتر روی زمین زانو زد. پیامبر رو به سعد بن معاذ پرسید: «این زمین متعلق به کیست؟»

سعد سرش را تکان داد. یعنی این‌که نمی‌داند. کسی از انتهای جمعیت چیزی گفت که مفهوم نبود. ناگهان مادرم از جا کنده شد و خودش را به نزدیک پیامبر رساند و گفت: «این زمین متعلق به دو بچه یتیم است که از پدرشان به ارث رسیده.»

پیامبر گفت: «اگر آن‌ها راضی به فروش این زمین باشند، آن را می‌خریم و در آن مسجدی بنا می‌کنیم. اولین مسجد در اسلام.»

حضیر بن سماک بزرگ قبیله اوس گفت: «چرا اینجا یا رسول‌الله؟ من زمین بهتری در اختیارتان قرار می‌دهم به رایگان. مسجد را هم خودم می‌سازم.»

پیامبر با همان تبسمی که از ابتدا بر لب داشت، گفت: «مصلحت این است که مسجد در همین مکان ساخته شود. در کنار مسجد نیز برای خانواده‌ام خانه‌ای می‌سازم و تا آن زمان مهمان یکی از شما مردم خواهم بود.»

دوباره همهمه‌ها برخاست. هر کس از بزرگان سعی می‌کرد پیامبر را به منزل خودش ببرد. ناگهان صدای مادرم آن‌ها را ساکت کرد: «لازم نیست. رسول خدا به خانه ما می‌آیند.»

بعد با دست به کلبه کوچک و قدیمی‌مان اشاره کرد: «اینجاست. کوچک است. اما به ‌اندازه پیامبر و خانواده‌شان جا هست.»

من داشتم از تعجب شاخ درمی‌آوردم. این چه حرفی بود که مادرم زده بود؟ کلبه ما اصلاً جای مناسبی برای کسی چون پیامبر خدا نبود. اولین اعتراض را حارث خزرجی کرد: «این چه حرفی است که می‌زنید پیرزن؟ مگر نمی‌دانید پیامبر کیستند و چه منزلتی بین ما دارند؟»

حصیر بن سماک گفت: ‌«او را ببخشید یا رسول الله. تشریف بیاورید برویم.»

من از شرم و خجالت عرق کرده بودم. هرگز نمی‌توانستم تحقیر شدن مادرم را ببینم و به خاطر این پیشنهاد بچه‌گانه‌اش او را ببخشم. خواستم جلو بروم و از پیامبر عذرخواهی کنم که او نگاهش را به مادرم دوخت و حرفی زد که پایم به زمین چسبید: «بسیار خوب. من دعوت شما را قبول می‌کنم.»

ابوایوب می‌گفت: فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. پیامبر به خانه ما می‌آید؟ مادرم به طرف شتر رفت و خورجین روی آن را برداشت و گفت: «بفرمایید یا رسول‌الله. خوش آمدید.»

بعد به طرف خانه به راه افتاد. یکی از بزرگان شهر گفت: «یا رسول‌الله. این خانواده فقیرند. صلاح نیست شما نزد آن‌ها بمانید.»

تبسم از لب‌های پیامبر محو شد. نگاه سردی به او انداختند و گفتند: «فراموش نکن که نزد خدا رجحانی بین فقیر و غنی نیست، مگر در تقوا.»

بعد به طرف منزل به راه افتاد.

از کسی صدایی درنمی‌آمد و سکوت سنگینی حاکم شده بود.

ابوایوب می‌گفت: من خشکم زده بود. باور نمی‌کردم پیامبر در منزل ما باشد. دلم می‌خواست مادرم را به‌ خاطر کاری که انجام داده بود، در آغوش بگیرم و ببوسم و بگویم: مادر تو معرکه‌ای. معرکه…

ابوایوب همچنان می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت…

و ما باور می‌‌کردیم حرف‌های کسی را که پنجاه سال پیش، پیامبر خدا را دیده بود و با او زیسته بود.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.