حِ مثل رحمت * فاضله سربندی فراهانی یک دستم به درس «خورشید مهربانی» فارسی دوم دبستان است و یک…

در قصر حاکمِ شهر اتفاق عجیبی افتاده بود. آمال، پسر ده‌سالۀ حاکم ناپدید شده بود؛ اما کسی نمی‌دانست چرا؟ این رازی بود…

با دیدن عکسِ پشت جلدِ مجله و مصاحبۀ‌ نقش اول فیلمم، پرتاب شدم به روزهای سخت انتخاب بازیگر. یه سال از اون روزا…

همه‌چیز عجیب است اینجا. خیلی عجیب. آن پایین را نمی‌دانم؛ اما این بالا، دونفر هستیم، که با عروسک پارچه‌ای که پشتش را…

چطور می‌توانستی بی‌تفاوت باشی!؟ برایت سخت بود ولی وقتی صدای اذان را می‌شنیدی دیوانه می‌شدی! به‌سختی از جایت بلند…

آرام آرام شروع شد. ما داشتیم ذره ذره در خاطرات پدربزرگ فراموش می‌شدیم. مثل درخت پر برگی که در یک باد شبانه تمام…

مامان با شکم گنده‌اش تا برسد پایین پله‌ها، یک بار شاهنامه را مرور کرده‌ام. فکر می‌کنم به شاهنامه. به این که چرا توی…

چهل روز است که آمده‌ای توی این غار، توی ناکجاآبادی که هیچ‌کس از تو خبر ندارد. این روزها را صورت روی خاک گذاشته‌ای و…