در قصر حاكمِ شهر اتفاق عجيبي افتاده بود. آمال، پسر دهسالۀ حاكم ناپديد شده بود؛ اما كسي نميدانست چرا؟ اين رازي بود كه هيچكس به جز پدر و مادر آمال از آن خبر نداشت.
با دیدن عکسِ پشت جلدِ مجله و مصاحبۀ نقش اول فیلمم، پرتاب شدم به روزهای سخت انتخاب بازیگر. یه سال از اون روزا میگذره. انتخاب یه بچه از بین دویستوبیستوخرُدهای…
همهچیز عجیب است اینجا. خیلی عجیب. آن پایین را نمیدانم؛ اما این بالا، دونفر هستیم، که با عروسک پارچهای که پشتش را داده به دیوار و کنارمان نشسته، میشویم سهنفر.
چطور میتوانستی بیتفاوت باشی!؟ برایت سخت بود ولی وقتی صدای اذان را میشنیدی دیوانه میشدی! بهسختی از جایت بلند شدی. دستت را بر شانهام انداختی. دستانت میلرزید. با…
آرام آرام شروع شد. ما داشتیم ذره ذره در خاطرات پدربزرگ فراموش میشدیم. مثل درخت پر برگی که در یک باد شبانه تمام برگهایش فرومیریزد و صبحگاه لخت و عور باز در جای خود…