پیامبر رحمت

چطور می‌توانستی بی‌تفاوت باشی!؟ برایت سخت بود ولی وقتی صدای اذان را می‌شنیدی دیوانه می‌شدی! به‌سختی از جایت بلند شدی. دستت را بر شانه‌ام انداختی. دستانت می‌لرزید. با…

احمد احمد

آرام آرام شروع شد. ما داشتیم ذره ذره در خاطرات پدربزرگ فراموش می‌شدیم. مثل درخت پر برگی که در یک باد شبانه تمام برگ‌هایش فرومی‌ریزد و صبحگاه لخت و عور باز در جای خود…