محمدعلی رکنی
۱
چهلمین روز
چهل روز است که آمدهای توی این غار، توی ناکجاآبادی که هیچکس از تو خبر ندارد. این روزها را صورت روی خاک گذاشتهای و زار زدهای. حتی فکر کردهای خودت را راحت کنی. ولی بلافاصله فکری پیچیده است توی کلهات که مگر میشود راحت شد! و همهاش از آنطرفِ کار ترسیدهای؛ از روزی که مو را از ماست بیرون میکشند!
بلند میشوی دست به دیوارۀ کوه میگیری. به انتهای دشت نگاه میکنی، به آنجا که خورشید سعی دارد خودش را پنهان کند. چند لحظه خیره میمانی به نارنجی آسمان و برای هزارمین بار آن شب را میآوری توی ذهنت. به تمام ثانیههای آن شب فکر کردهای. به لحظههایی که بدون اضطراب خاک را کنده بودی و از زیر خاک بیرونش کشیده بودی. برمیگردی توی غار. مینشینی روی خاکهای مرطوب. عادت کردهای به این رطوبت، به این بوی نایی که همهاش میپیچد توی بینیات. تکیه میدهی به دیوار غار. تیزی سنگی، کمرت را آزار میدهد. فکر میکنی به قدم اولی که برداشتهای. به قدمی که از همان اول اشتباه بود. به غلطهایی که پشت سر هم درست شده بودند. دلت ضعف میرود. باید بیرون بروی و قبل از تاریک شدن، چیزی اطراف کوه پیدا کنی. میدانی که این گرسنگی نابودت میکند. دستانت را روی شکم میگذاری و فشار میدهی. فایده ندارد. صورت روی خاک میگذاری. قبل از آنکه چیزی زیر لب بگویی، سفیدی کفن میآید توی ذهنت؛ بعد دختری که از لای کفن بیرون کشیدی. پیشانیات را میکوبی روی زمین. مطمئنی که کثیفترین آدم روی زمینی. شانههایت نای لرزیدن ندارند و در حدقۀ چشمانت آبشوری باقی نمانده که بیرون بپاشد. انگشتان دستانت را در هم فرو میبری و میگذاری پشت سرت. لبهای خشکت بهزحمت به هم میخورند و نصفهنیمه میگویی رحم کن بر کسی که چیزی برایش باقی نمانده. از تاریکی غار میفهمی خورشید کاملاً رفته و یک شب طولانی دیگر شروع شده. میدانی که دیر خواهد گذشت. هر شب برایت انگار هزار سال بوده است تا خورشید طلوع کند. صورتت را به بغل میگذاری روی خاک. نفس که میکشی طعم خاک را حس میکنی. توان باز کردن پلکها را نداری. میبندیشان.
نمیدانی تا سپیدهدم چقدر مانده. خواب رفتهای و نمیدانی چه مقدار در خواب بودهای. صداهایی از دور میشنوی. دست و پایت مورمور میکنند. نا نداری بلند شوی. شک داری صدای چیست. انگار چند نفر با هم حرف میزنند. صداها نزدیک میشوند. صدای خشخش پاهایشان را میشنوی. حضور چند نفر را بالای سرت حس میکنی. چشم باز میکنی. فکر میکنی لابد مشعلی چیزی با خود آوردهاند که نور ریخته توی غار!
سر بلند میکنی و نگاه میکنی. مردی لبخند میزند. خیره میمانی به صورتش. منتظری حرفی بزند. به لبانش نگاه میکنی. میگوید خداوند برایت پیام فرستاده. مینشیند و دست میکشد روی سرت. تو یاد کودکیات میافتی. یاد روزهایی که مادرت دست میکشید روی سرت و لقمههای غذا را یکی یکی در دهانت میگذاشت. دوست داری دستش را از روی سرت برندارد. ضعفت را فراموش کردهای. محمد میخواند و تو گوش میدهی. میخواند: خداوند دستور داده از رحمتش ناامید نباشید. احساس میکنی داری جان میگیری. سرت را پایین میاندازی و گوش میدهی که میگوید: خداوند گناهان را میبخشد، همۀ گناهان را؛ و تو وقتی میگوید همۀ گناهان را احساس میکنی سبک شدهای. سر بلند میکنی. به چشمهای محمد مینگری و بیاختیار اشکهایت جاری میشوند و یقین داری این اشک از شوق است.
۲
تکه چوبی چسبیده به پیراهن
با هر قدمی که اسب برمیدارد، درد کمرم بیشتر میشود. از صبح که راه افتادهایم، درست و حسابی استراحت نکردهایم. دهانۀ اسب را میکشم. حیوان سرش را تکانی میدهد و توقف میکند. دهانۀ اسب را ول میکنم. دستانم را به دو طرف پهلو میگیرم. خودم را با کشوقوسی به عقب میکشم. درد کمرم آرام میشود. کاش کنار همین چند درخت بمانیم و کمی استراحت کنیم. مشک کوچک آب را از بغل زین برمیدارم. چند قطره آب باقیمانده را به دهانم میریزم.
نگاه میکنم به گلۀ گوسفندانی که از دل صحرا، جوی آب را نشان کردهاند و جلو میآیند. نزدیک جو که میرسند، میدوند. صدای دلنگودلونگِ زنگولههایشان بلندتر میشود. گرد و خاک از زمین بلند میشود. شال دور سرم را میگیرم جلوی دهانم. اینجا ماندن فایده ندارد. برای آماده کردن غذا باید کار کنم. کاش من رئیس این کاروان بودم. مینشستم لب جو، پر پیراهنم را بالا میزدم، پاهایم را میگذاشتم در آب، تا بقیه غذا را آماده میکردند چرتی میزدم. باید از بین کارهای کاروان، راحتترین کار را انتخاب کنم. کاری که اصلاً حوصلهاش را ندارم پیدا کردن هیزم برای آتش است. باید کلی راه بروم و یک بغل هیزم جمع کنم.
از اسب پیاده میشوم. اسبم را میبندم کنار اسب پیامبر. خوش به حال پیامبر! هم پیامبر خداست هم الآن میتواند استراحت کند تا ما غذا را آماده کنیم.
همه جمع میشویم کنار جو، زیر سایۀ بزرگترین درخت. بعد از آنکه دست و روی خود را میزنیم به خنکای آب و جانی تازه میکنیم سلیمان میگوید: اگر موافق باشید یک گوسفند از این چوپان بخریم و برای ناهار چیزی آماده کنیم. میگویم: فکر بدی نیست اگر پیامبر موافق باشد.
همهمان نگاه میکنیم به پیامبر که هنوز قطرههای آب روی صورتش است. وقتی رضایت همه را میبیند میگوید: اشکالی ندارد.
ابوسعید میگوید من ذبحش میکنم. فؤاد میگوید پختوپز هم با من.
میروم کنار آب تا کاری را به من نسپارند. بعد طوری وانمود میکنم که شدید دستشویی دارم. میروم ته بیابان، جایی پشت یک تپه. زیر سایۀ یک درخت صحرایی مینشینم و منتظر میمانم که کارها تمام شود. سایه سنگینی ندارد و آفتاب نمیگذارد راحت چشم روی هم بگذارم. خودم را راضی میکنم که تعدادشان برای انجام کار کافی است. کاش یک رخت درست و حسابی پیدا میکردم و زیر سایهاش چرتی میزدم. طاقباز دراز میکشم. آرنجم را روی چشمانم میگذارم. بدنم را شل میکنم. چند دقیقهای میگذرد. سرم را بالا میآورم که ببینم کار تا چه اندازه پیش رفته. گوسفند را سروته آویزان کردهاند به درخت و ابوسعید مشغول پوست کندن است. کسی هم وسطهای بیابان یک بغل هیزم کول کرده است و پیش میآید. تکه چوبی پیدا میکند. هیزمها را روی زمین میگذارد. تکه چوب را میگذارد روی بار هیزم. همه را برمیدارد و راه میافتد. پیامبر است. خودم را پنهان میکنم پشت درخت. خدا کند پیامبر از این طرف نیاید. اگر چیزی بپرسد درد کمرم را بهانه میکنم. اصلاً میگویم دارویی چیزی بگوید بخورم که درد کمرم آرام شود.
پیامبر میرود سمت جو. بلند میشوم. تکه چوبی برمیدارم. میدوم که زودتر از او برسم. میروم نزدیک جو. جایی که هیزمها را ریختهاند روی هم. پیامبر هیزمها را میگذارد روی زمین. تکه چوب را پرت میکنم روی بقیۀ هیزمها. دوسه نفر دور پیامبر را میگیرند و میگویند: لازم نبود شما این همه به زحمت بیفتید. نگاه میکنم به گوشۀ لباس پیامبر که خاکی شده و چند چوب کوچک چسبیده به پیراهنش. کف دستانش را به هم میزند. چوبی خراش انداخته پشت دستش. میگوید: من خوشم نمیآید در میان جمع از همه بیکارتر باشم. چون خداوند خشنود نیست از بندهای که در میان جمع باشد و برای خود برتری بجوید.
پیراهنم را بالا میزنم مینشینم لب جو. پاهایم را فرو میبرم در آب. خنکی دلچسبی دارد. پیامبر روبهرویم مینشیند. دستانش را در آب فرو میبرد. سعی میکند زخم پشت دستش را بشوید. به چشمانم نگاه میکند. لبخندی میزند. چیزی نمیگویم. احساس میکنم باید بلند شوم. باید کاری کنم.
۳
شتربازی
دستم را در آب جوی وسط حیاط میبرم. خنکی دلچسبی دارد. مشتی آب به صورتم میپاشم. وضویم که تمام میشود لیلا میپرسد: ناهار میخوری؟ کمی آب در دهان میچرخانم و میگویم: تا حالا دیدهای قبل از نماز غذا بخورم!؟ نگاه میکنم به سایۀ درخت که به کوتاهترین حالت رسیده. مشتی آب روی آبهای روان میپاشم و میروم سمت در خانه. از دالان رد نشدهام که صدایم میزند: انگشترت را جا گذاشتی.
با دست اشاره میکنم که نیازش ندارم. پیش از آنکه خداحافظی کنم میگوید: برگشتی پیاز هم بخر.
از پیچ کوچه که میگذرم میرسم به میدان شهر که چند مغازۀ خرمافروشی و میوهفروشی دورتادور آن است. فؤاد و دوسه تا بچه دنبال هم میدوند. بچهها مرا که میبینند به فؤاد میگویند: بابایت.
فؤاد خودش را پنهان میکند پشت تنۀ یک نخل پیر. میداند عجلۀ نماز را دارم و کاری به کارش ندارم. برگشتم باید گوشش را بگیرم تا دفعۀ دیگر این وقت ظهر توی کوچه نباشد. زیادی لوس شده است.
جلوی مسجد، همراه با نفسم یک یا اللّه میگویم و وارد میشوم. چند نفری آمدهاند و مشغول نماز و قرآن خواندناند. بلال مرا که میبیند سلام گرمی میکند. دست راستم را میگذارم روی سینه و کمی خم میشوم. از بچگی میشناسمش. پیشترها کسی کار به کارش نداشت، اما از وقتی پیامبر گفته اذان بگوید بین مردم عزیز شده. یا اللّه میگوید از مناره بالا میرود. از آن بالا اذان را میریزد روی سر مردم. به نیمههای اذان که میرسد مسجد شلوغ میشود. هرکس که میآید سراغ پیامبر را میگیرد. همه گردن دراز میکنند و محراب را نگاه میکنند. باورش سخت است که اذان تمام شده باشد و پیامبر نیامده باشد. مردی دست به ریشش میکشد و میگوید: نکند پیامبر بیمار شده!
پیرمردی از صف اول سرش را برمیگرداند و خیال همه را راحت میکند که پیامبر سالم است. میگوید خودش چند ساعت پیش پیامبر را دیده است و با او سلام و احوالپرسی کرده.
بلال از مأذنه پایین آمده و ایستاده جلوی در مسجد. با هر دو دست چشمانش را میخاراند و به یکی دو نفر میگوید: بیایید برویم در خانۀ پیامبر. سابقه نداشته ایشان برای نماز دیر بیاید. شاید اتفاقی افتاده!
چیزی دلم را قلقلک میدهد که من هم بروم. به خودم میگویم بد نیست چند قدمی با پیامبر خدا همقدم شوم. اگر هم اتفاقی افتاده خودم از نزدیک خبردار شوم. همراه بلال و چند نفر دیگر راه میافتیم. بلال قدمهایش را تند میکند. چند قدمی از ما جلو افتاده. به سر کوچه که میرسد خشکش میزند. خیره میماند به جایی که ما هنوز نمیتوانیم ببینیم. نگران میشوم. چند قدم مانده تا سر کوچه را دوان دوان میروم.
پیامبر نشسته کنار فؤاد و دوستانش. صدای فؤاد را میشنوم که به پیامبر میگوید: با من بازی کن، شتر من باش! درست است که سنش کم است ولی کاش به پیامبر چنین حرفی نمیزد. بقیۀ بچهها هم همین جمله را تکرار میکنند. پیامبر مثل بچهای همسن و سال خودشان مشغول بازی میشود. با بلال آرام نزدیک میرویم. بلال آب دهانش را فرو میبرد و برآمدگی زیر گلویش یک تکان درست و حسابی میخورد. آرام میگوید: یا رسول اللّه! وقت نماز است و مردم همه در مسجد منتظر شمایند.
پیامبر سر برمیگرداند. سلام میکند. همه با هم جواب سلام میدهیم. بلال به سمت بچهها میرود. هنوز بچهها را از پیامبر دور نکرده که پیامبر میگوید: «برای من دیر شدن نماز بهتر از ناراحتی بچههاست.» بلال دانۀ عرق را از پیشانیاش پاک میکند. عقب میآید. با نگاه به پیامبر میگوید: هرچه شما بفرمایید.
حوصلۀ بچۀ خودم را هم ندارم. پیامبر چقدر مهربان است که ایستاده در کوچه و با بچهها بازی میکند. بچهها نزدیک پیامبر میآیند. چنگ میزنند به لباسش. با زبان بچگانهشان میخواهند به بازی ادامه دهد. پیامبر نگاهش را برمیگرداند سمت بچهها و به بلال میگوید از خانهاش چند گردو بیاورد. بلال دوان دوان میرود سمت خانۀ پیامبر.
تا بلال گردوها را میآورد بچهها یک دل سیر با پیامبر شتربازی میکنند. گردوها را از بلال میگیرد و به بچهها میگوید: شترتان را به این گردوها میفروشید؟
بچهها نگاهشان که به گردوها میافتد، به سمت دستان پیامبر میآیند. به هرکدامشان چند گردو میدهد. لباسش را میتکاند و راه میافتد سمت مسجد. لحظهای مکث میکند. لبخندی تمام صورتش را فتح میکند. میگوید: برادرم یوسف را به چند درهم فروختند و مرا به چند گردو! نگاه میکنم به فؤاد که با بچهها مشغول شکستن گردوها هستند. فکر میکنم به این که اگر کسی این مرد مهربان را به هزاران هزار دینار و طلا هم بفروشد باز ضرر کرده است.
۴
نورسیده
باید شام مفصلی بدهیم. چشم خیلیها کور میشود. پول سبزیها را میدهم. همراه با چند پاکت میوه، سبزیها را بغل میکنم. قیافۀ یکییکیشان میآید توی ذهنم. تا قبل از اینکه بچه به دنیا بیاید چه حرفهایی که بارمان نمیکردند! بیایند و نگاه کنند به چشمهای سیاه پسرمان، قیافهشان دیدنی است. بیشتر از هرکسی دلم میخواهد مادر صفورا بیاید. از همان اول طوری رفتار میکرد انگار من اجاقم کور است. یکی نبود بگوید آخر زن مگر تو علم غیب داری، مگر طبیبی که همیشه آنقدر چپچپ نگاهم میکنی!؟ اگر این بستهها بغلم نبود حتماً توی همین کوچه دستانم را تا آنجا که میشد بالا میبردم و خدا را برای هدیهاش شکر میکردم.
با پا به در ضربه میزنم. صفورا در را باز میکند. سلام دستوپا شکستهای میکند. با عجله میرود سمت اتاق. صدای گریۀ بچه بلند است. خرتوپرتها را ول میکنم گوشۀ اتاق.
ـ چرا گریه میکند؟
صفورا لباسی برمیدارد.
ـ خودش را خیس کرده.
بیخودی خودم را سرگرم میکنم. دوست ندارم بچه را اینطور ببینم. یک بوی بدی میدهد لاکردار! لباسش را که عوض میکند میروم سراغش. آرام دو طرفش را میگیرم. طوری حرف میزنم که هیچوقت توی عمرم با کسی اینطوری صحبت نکردهام. انگار یک زبان جدید پیدا کردهام. صورتش را نزدیک صورتم میآورم و با لحن بچگانهای میگویم: ای جوجۀ بابایی! ای نفس بابایی!
رو به صفورا میگویم: شب میخواهم چشم همه را کور کنم. میخواهم کباب مفصّل بدهم.
صفورا لباسهای بچه را میریزد توی سبد. بلند میشود.
ـ این حرفها را ول کن! میدانی الآن چه فرصت خوبی داریم!؟ تا صدها سال شاید هزاران سال، آدمهای بعد از ما حسرت چنین فرصتی را میخورند.
بچه را آرام میگذارم روی زمین.
ـ چه فرصتی؟
ـ فکر میکنی هرکسی میتواند بچهاش را ببرد پیش محمد تا برایش دعا کند و اسمی انتخاب کند؟
گوشۀ چشمم را میخارانم. بد هم نمیگوید. پیش در و همسایهام بد نیست. لابد میگویند عجب لیاقتی داشتند این زن و شوهر.
ـ آره فکر بدی نیست. به همه هم میگوییم.
صفورا بچه را برمیدارد. گونهاش را آرام میبوسد.
ـ ول کن حرف مردم را! خدا را شکر کن که چنین فرصتی داریم.
بلند میشوم. بچه را از بغلش میگیرم.
ـ پس بلند شو. دیر بجنبیم محمد میرود مسجد. صفورا از جایش بلند میشود.
بچه را دادهام بغل صفورا. در میزنم. سروصدای چند نفر از داخل خانه میآید. مردی که پارچۀ سفیدی انداخته روی سرش در را باز میکند. ریش مشکی پری دارد. پیش از آنکه سلام کنم سلام میکند. میگویم پسرم را آوردهام که پیامبر برایش اسمی انتخاب کند. دستی دور ریشش میکشد و میگوید مبارک است. داخل خانه میرود. نگاهی به بچه میکنم که آرام در بغل صفورا خوابیده. مرد برمیگردد میگوید که پیامبر فرموده برویم داخل. اول من میروم، صفورا هم دنبالم. پیامبر نشسته توی اتاق و چند نفر از دوستانش هم دورتادور اتاق نشستهاند. من و صفورا را که میبیند بلند میگوید سلام علیکم و رحمه الله و برکاته. از جایش بلند میشود و اشاره میکند داخل اتاق بیاییم و کنارش بنشینیم. جواب سلام میدهم و بچه را از صفورا میگیرم و مینشینم کنار پیامبر. دو دستش را آرام جلو میآورد و بچه را میگیرد. بچه چشمانش را باز میکند.
پیامبر میان پیشانیاش را میبوسد. صفورا حسابی دارد کیف میکند. پیامبر دم گوشش دعایی میخواند. مرد لاغراندامی که نشسته گوشۀ اتاق، از پیامبر سؤالی میپرسد. من آنقدر خوشحالم که حرفهای مرد را نمیشنوم.
یکدفعه یخ میزنم. نگاه تندی به صفورا میکنم. ابرویم را بالا و پایین میپرانم. متوجه منظورم نمیشود. با دست اشاره میکنم به بچه که در آغوش پیامبر است. صفورا سرش را به علامت سؤال تکان میدهد. نگاه میکند به بچه و تازه متوجه میشود که یادش رفته بچه را خوب قنداق کند. شلوار بچه هر لحظه بیشتر خیس میشود و این خیسی سرایت میکند به لباس پیامبر. مردی که ریش پری دارد متوجه میشود. از جایش بلند میشود با عجله میآید سمت پیامبر، با تن صدایی که حاکی از نگرانی است میگوید: یا رسول الله لباستان نجس شد! بچه را بدهید به من! دانۀ عرقی روی شقیقهام حرکت میکند. صفورا نیمخیز شده. پیامبر آرام مرد را به عقب میراند میگوید: بگذارید راحت کارش را بکند. بچه است دیگر! عیبی ندارد.
میخواهم بچه را بگیرم که پیامبر نگاهم میکند و آرام میگوید: نگران نباش. بگذار راحت باشد. به لباس پیامبر نگاه میکنم که خیس شده است.
در راه برگشت صفورا میگوید: کاش میرفتی لباس پیامبر را میگرفتی تا خودمان در خانه بشوییمش و به پیامبر برگردانیم.
فکر بدی نیست. برمیگردم. در خانه را میزنم. مرد این بار پارچه را از روی سرش برداشته است. لبخندی میزند.
ـ نکند باز هم بچه گیرت آمده!
هر دو با هم لبخند میزنیم. میگویم: نه! میخواستم لباس پیامبر را ببرم تطهیر کنم. مرد میگوید: هنوز پیامبر را نشناختهای! او کارهایش را خودش انجام میدهد. حتی به ما اجازه نداد لباسش را بشوییم. خودش لباسش را شست.
نگاه میکنم به حیاط خانه. پیامبر را میبینم که لباسش را میاندازد روی طناب. از بین دالان دراز مرا میبیند. من به مهربانترین مرد دنیا لبخند میزنم. او هم جوابم را با لبخندی ملیح میدهد.
۵
یک لبخند بیانتها
ـ اگر گفتی امروز چه کسی را دیدم؟
آرام قدم برمیداشتیم و از هر دری صحبت میکردیم. میدانستم اگر تمام آدمهای شهر را هم نام ببرم ممکن نیست بفهمد که را دیدهام! باورم نمیشد اینطرفها پیدایش شود.
ـ نمیدانم.
ـ بگذار راهنماییات کنم. اول اسمش واو است.
خندهای میکند.
ـ مرا دست انداختهای!؟ فقط توی همین شهر هزاران آدم اسمشان با واو شروع میشود!
با کف دست، ضربۀ آرامی به سرشانهاش میزنم.
ـ فکر میکردم اینقدر علم غیب داشته باشی!
به آسمان نگاه میکنم که آهسته ابرها در آن میخزند و یکدست ابریاش میکنند.
ـ بگذار طور دیگری راهنماییات کنم.
دستی به ریشش میکشد.
ـ فقط اینقدر کلی نباشد.
میخواهم از قیافهاش بگویم، اما همین که چهرهاش میآید توی ذهنم حالم بد میشود. حتی دلم نمیخواهد اسمش را بر زبان بیاورم.
ـ کسی که اگر دستت به او برسد بدون شک سر از تنش جدا میکنی.
دو طرف لبهایش را پایین میدهد.
ـ قیافهاش چه شکلی است؟
ـ بگذار از قیافهاش چیزی نگویم که حالمان بد میشود.
کنجکاوی همۀ وجودش را گرفته. میخواهم سربهسرش بگذارم.
ـ هیچی، اصلاً بیخیال!
ـ یعنی چی بیخیال! میگویی اگر طرف را ببینم میکشمش!
میایستد. نگاه میکند به چشمانم.
ـ بگو کیست؟
راه میافتم که او هم حرکت کند.
ـ تا حالا دیدهای پیامبر اشک بریزد؟
ـ بله، ولی چه ربطی دارد!؟
ـ یعنی جایی که دیدیم پیامبر خیلی گریه کرد. کجا بود؟ یادت میآید؟
با سرانگشتان، گونهاش را میخاراند. هنوز جواب نداده، که میگویم:
پیامبر برای چه کسی آنقدر اشک ریخت که از حال رفت؟!
ابروهایش را در هم میکشد. احساس میکنم تمام زمانی را که با پیامبر بودهایم دارد توی ذهنش مرور میکند.
ـ برای حمزه عمویش بود. بعد از جنگ احد.
ـ یادت هست در آن جنگ چه کسی حمزه را کشت؟
از حرکت میایستد. خیره به جایی مبهم نگاه میکند.
ـ وحشی را دیدهای؟
سرم را به نشانۀ تأیید تکان میدهم. نفس عمیقی میکشد.
ـ با همین چشمان خودم دیدم چطور پهلوی حمزه را پاره پاره کرد.
هر دومان انگار داریم لحظه به لحظۀ آن روز را در ذهن میبینیم. سکوت کردهایم. میگوید:
خدا لعنتش کند! پیامبر تا چند وقت برای عمویش گریه میکرد. میگفت کجاست حمزه که برای دین خدا کار کند.
آهی میکشم و میگویم:
من هم ندیدهام پیامبر برای کسی مثل حمزه افسوس بخورد. گویی داغ حمزه نشسته بر تمام وجود پیامبر!
ـ کاش وحشی دست من میافتاد! میفرستادمش به جهنم!
هر دو دلمان حال و هوای پیامبر را پیدا میکند. آرام قدم برمیداریم و خاطرات تلخ جنگ احد را مرور میکنیم.
چند نفر نشستهاند کنار پیامبر. جلو میرویم. پیش از آنکه سلام کنیم پیامبر سلام میکند. با هم جواب میدهیم. مینشینیم گوشۀ مجلس و خیره میمانیم به پیامبر. وحشی همراه با غلام سیاهی وارد میشود. زید تا وحشی را میبیند میخواهد بلند شود. مچ دستش را میگیرم. آرام دم گوشش میگویم: از رسول خدا جلو نزن. بگذار ببینیم پیامبر چه دستوری میدهد. میگوید: هنوز یادم نرفته چطور بدن حمزه را تکه تکه میکرد!
وحشی پیش از آنکه کسی حرفی بزند میگوید: یا محمد! من به خدا اسلام آوردم، و شهادت میدهم که تو فرستاده و رسول اویی.
پیامبر نگاهش میکند. همین که نگاه پیامبر را میبیند سریع میگوید: مرا عفو کن!
محال است بشود وحشی را عفو کرد. باید صد بار بمیرد. باید تکه تکه شود. باید بدنش را انداخت جلوی سگهای گرسنه. دست زید توی دستم میلرزد. آرام دم گوشم میگوید: حیا نمیکند! چقدر پیامبر بهخاطر کار او برای حمزه گریه کرد! صاف ایستاده و میگوید مرا ببخش!
پیامبر سرش را پایین میاندازد به وحشی میگوید: برایمان بگو در جنگ احد با حمزه چه کردی. وحشی در کمال پررویی همهچیز را تعریف میکند، از پاره کردن پهلوی حمزه گرفته تا درآوردن جگر او به دست هند جگرخوار. بعد هم میگوید بدن حمزه را مثله کردم.
پیامبر سرش را بالا میآورد. میگوید: «بخشیدمت.» به پیامبر نگاه میکنم، به چشمان مهربانش. دلم میخواهد بلند شوم در آغوشم بفشارمش. بگویم تو واقعاً رحمتی، تو واقعاً مهربانترین آدمی. بیاختیار اشکهایم میغلتند روی گونههایم. به زید نگاه میکنم. حال او هم با حال من فرقی ندارد. به بقیه نگاه میکنم. همه حیران دل مهربان پیامبر شدهاند. به وحشی میگوید بخشیدمت، فقط دیگر جلوی من نیا، برو! دست زید را رها میکنم. هر دو خیره میمانیم به وحشی که آرام آرام دور میشود.
۶
همسایه
دلم میخواست بلند شوم، کفشم را پرت کنم و از وسط نصفشان کنم. بعد از کبابی که ظهر خورده بودم تنها چیزی که حالم را جا میآورَد یک خواب دوساعته است. دوست دارم چشمانم را ببندم سرم را بگذارم روی بالش و تا دو ساعت دیگر چشمانم را باز نکنم ولی این لامصّبها نمیگذارند. هی ویز ویز میکنند بیخ گوشم. دستم را تکان میدهم، میروند مینشینند روی پاهایم. هیچی بدتر از این نیست که چیزی آدم را درست موقع استراحت اذیت کند.
به لیلی میگویم روپوشی چیزی بیندازد رویم. سرش به کار خودش است نشسته گوشۀ اتاق، تقتق سنگهای توی لوبیاها را میاندازد در یک ظرف آهنی. چنان فریادی میزنم که برای چند لحظه دستش بین ظرف لوبیا و ظرف آهنی حیران میماند. چیزی نمیگوید. دستپاچه از پشت پردۀ گنجه، رواندازی میآورد. مینشینم. روانداز را پرت میکنم. میخورد به کمرش. میداند که نباید برگردد و چیزی بگوید. دلم میخواهد فقط یک کلمه بگوید آنوقت انتقام همۀ مگسها را از او میگیرم! کاری میکنم که تا عمر دارد حواسش باشد وقتی صدایش میزنم باید همان لحظه کنار دستم باشد.
صدای خندۀ چند نفر از کوچه میآید. کدام دیوانهای این وقت ظهر مثل خر نعره میزند! گوشهایم را تیز میکنم. صدای خندۀ یک نفرشان از همه بلندتر است. شک ندارم ابوجهل است.
در خانه را که باز میکنم میبینمش، ایستاده زیر سایۀ دیوار، چند نفر هم دورش را گرفتهاند. چیزی میگوید بعد همهشان با هم سرهایشان را بالا میآورند و میخندند. برای آنکه خندهشان شدت پیدا کند لگدی به دیوار میزند و کمی از خاکهای دیوار میریزد. لابد باز بطری را تا ته بالا رفتهاند. مرا که میبیند دستش را در هوا تکان میدهد، یعنی بروم پیششان. حوصله ندارم. دوست دارم برگردم داخل خانه روانداز را روی سرم بکشم و یک چرت درست و حسابی بزنم. دستم را به حالت بیاعتنایی تکان میدهم. بیآنکه با بقیه خداحافظی کند میآید سمتم. میگوید: خوب شد دیدمت!
بیآنکه بگویم بیا داخل خودش را هل میدهد تو. میگوید: یک لیوان آب بیاور. بس که خندیدیم نفسمان گرفت.
مینشیند روی سکوی توی راهرو. از کوزۀ بغل دیوار یک لیوان آب برایش میریزم. لیوان آب را که سر میکشد از دو طرف دهانش آب میریزد. آب از بین ریشهایش رد میشود میچکد روی زمین. میگوید: دهان ما را ببین سوراخ شده! هر دومان میخندیم. اشاره میکند کنارش بنشینم. دستش را میگذارد روی شانهام. حرارت کف دستش را حس میکنم. شانهام را تکان میدهم که دستش را بردارد. میگوید: تو چه یهودی بیخاصیتی هستی! با نگاه میپرسم منظورت چیست. میگوید: این محمد دارد یهودیها را گمراه میکند آنوقت تو اینجا بیکار نشستهای!
ـ خب میگویی چکار کنم؟!
ـ کاری که من میگویم! عصر که از کوچه رد میشود میروی بالای پشتبام، خاکسترها را میریزی روی سرش. ما هم توی کوچه شروع میکنیم به خندیدن و مسخره کردن.
ـ چه فایدهای دارد!؟
ـ هم کمکم دست از این کارهایش برمیدارد هم یک دل سیر میخندیم.
کوزه را برمیدارم برای خودم یک لیوان آب میریزم. لیوان آب را سر میکشم.
ـ تو خوب دهانت را دوختهای! آب از دور و بر دهانت نمیزند بیرون!
هر دومان خندۀ مستانهای میکنیم.
با یک ظرف پر از خاکستر ایستادهام بالای پشتبام. ابوجهل طوری بیخیال ایستاده توی کوچه که انگار از هیچی خبر ندارد. دستش را تکان میدهد یعنی که سرم را پایین بگیرم تا محمد مرا نبیند. خودم را پشت پرچین دیوار قایم میکنم. محمد آرام کنار دیوار را گرفته است میآید. وقتش است. ظرف را خالی میکنم. سرم را جلو میبرم. دقیق همه را ریختهام روی سرش. بیآنکه به بالا نگاه کند، اول خاکسترهای روی شانهاش را میتکاند بعد هر دو دستش را میکشد روی سرش. ابوجهل و رفقایش از خم کوچه وارد میشوند گویی از چیزی خبر ندارند. تا محمد را در این وضع میبینند با تمام توان صدای خندهشان را بالا میبرند.
به خودم میپیچم. انگار چیزی توی دلم درحال چرخیدن است. چرخ میخورد و من درد بیشتری احساس میکنم. کسی در میزند. زنم در را باز میکند. صدای ابوجهل است. میآید داخل. یک سطل خاکستر را بغل کرده. میگوید این را برای خندۀ امروز آورده. دستم را روی دلم میگذارم. میگویم حالم خوب نیست، امروز حوصلهاش را ندارم. میگوید با دوستانش به این کار من عادت کردهاند. سطل را میگذارد و میگوید پسفردا حتماً اینها را خالی کن.
چند دقیقه بعد صدای در میآید. لابد برگشته چیزی را یادآوری کند. لیلی در را باز میکند. صدای غریبهای است. میگوید: «یا اللّه» و میآید داخل. محمد است. مینشینم. اینجا چکار دارد!؟ چرا امروز که حالم خوب نیست آمده!؟ لابد آمده است حالم را بگیرد! همهاش فکر میکنم سطل خاکستر ابوجهل را برمیدارد تمامش را خالی میکند روی سرم. بیآنکه به سطل نگاه کند کنار رخت خوابم میآید.
ـ شنیدهام بیمار شدهای همسایه!
نگاهم هنوز به سطل خاکستر است. نمیدانم چه بگویم. دست روی دلم میگذارم.
ـ فکر کنم بهخاطر غذای شبمانده مسموم شدهام.
ـ خوب میشوی ان شاء اللّه!
کاش کسی میرفت سطل خاکستر را برمیداشت و خالی میکرد روی سرم. کاش کسی مرا پرت میکرد جایی که هیچکس نباشد. نمیدانم چرا همهاش صحنۀ آن لحظهای که خاکسترها را از روی شانهاش میتکاند میآید در نظرم. محمد نگاهم میکند طوری که احساس میکنم سالهاست کسی اینطور نگاهم نکرده است. یاد کودکیام میافتم. وقتی مادرم نگاهم میکرد، وقتی از خندیدنم لذت میبرد. سرم را پایین میاندازم. خدا لعنتت کند ابوجهل! دلم میخواهد خاکسترها را بریزم روی سرش. صدای خندههایش هنوز توی گوشم است. محمد گویی که از چیزی خبر ندارد گویی در تمام عمرش خاکستری ندیده میگوید مواظب خودت باش.
دندانهایم را به هم فشار میدهم. اشکهایم میخواهند سر بخورند روی گونههایم. همانطور که اشک حلقه زده در چشمانم نگاه میکنم به مهربانترین آدم دنیا. او هم به من لبخندی میزند.
۷
عبا
پای چپم را میگذارم توی رکاب و سوار اسب میشوم. هنوز حرکت نکردهام که کسی از دور صدا میزند: جریر! دهانۀ اسب را به راست میکشم. اسب یک دور کامل میزند. زید از دور دوان دوان میآید. نزدیک که میرسد به نفس نفس افتاده. چند دقیقهای طول میکشد که نفسش آرام شود. خم میشود و چند نفس عمیق میکشد. اسب بیتابی میکند که حرکت کند. دهانهاش را محکم گرفتهام.
ـ اتفاقی افتاده زید؟
دستش را طوری تکان میدهد که بفهمم کمی دیگر خواهد گفت. اسب بیتابی میکند. دهانهاش را میکشم یک دور کامل میزند.
ـ شنیدهام میخواهی بروی پیش محمد.
ـ بله خب، که چه؟!
سرش را بالا میگیرد و نگاه میکند به من.
ـ تو بزرگ طایفۀ مایی.
ـ این همه راه دویدهای که این را بگویی!؟
آفتاب مستقیم میخورد به صورتش. دستش را سایهبان صورت میکند.
ـ خیلیها پیش از تو اسلام آوردهاند. حتی خیلی از فقرا. بردهها.
ـ منظورت چیست؟
ـ اگر آنجا پایینتر از بقیه قرار بگیری یا مثلاً محمد تو را تحویل نگیرد انگار کل طایفه را کوچک کردهای! هرچه باشد تو رئیس این قبیلهای.
یک دور درجا با اسب میزنم.
ـ اگر من رئیسم خودم کارم را بلدم.
پاشنۀ پایم را به شکم اسب میزنم. اسب گویی از کمان رها شده باشد چنان سم به زمین میکوبد و میتازد که صدای پرتاب شدن سنگها را از زیر سمش میشنوم. خوب که سرعت میگیرم به حرف زید فکر میکنم. راست گفت. نکند محمد محل نگذارد! نکند جلوی بقیه خردم کند! آنوقت انگار تمام طایفهام خرد شدهاند.
دهانۀ اسب را میبندم به درخت. پیامبر مشغول صحبت کردن با یارانش است. آرام جلو میروم. کاش اطراف پیامبر خلوت بود. چند قدم مانده به پیامبر مکث میکنم. دوست ندارم جلوی اینها کم بیاورم. همهشان مرا میشناسند. اگر پیامبر کمتوجهی کند، اگر کسی حرفی بزند، مسخرهام کند، همین فردا تمام طایفه خبردار میشوند. پشیمان میشوم. میخواهم برگردم که پیامبر به اسم صدایم میزند. میگوید: «جریر با من کاری داشتی؟»
آرام جلو میروم. به چشمانش نگاه میکنم. نمیدانم بگویم یا نه. لبخند که میزند دلم آرام میگیرد.
ـ آمدهام اسلام بیاورم آنهم به دست شما.
پیامبر عبایش را از دور شانههایش برمیدارد. تا میزند و میاندازد روی زمین. میگوید روی عبایش بنشینم. اطرافیان پیامبر از این رفتار تعجب کردهاند. یکیشان آرام به دیگری میگوید مگر جریر کیست که پیامبر عبایش را زیر پای او انداخت!؟
بعد پیامبر رو به یارانشان گفتند: کسی را که نزد قوم خودش عزت و کرامت دارد اکرام کنید.
اگر یک ذره هم دودلی برای اسلام آوردن داشتم برطرف میشود. دینی که پیامبرش کسی را که هنوز اسلام نیاورده اینقدر احترام میکند حتماً یک دین درست و حسابی است. به چشمان محمد نگاه میکنم و میگویم «أشهد أن لا إله إلّا اللّه، و أشهد أنّ محمداً رسول اللّه».
۸
روز امتحان
روی زمین نشست و نگاه کرد به انتهای قبرستان. به آنجا که چند نفر از جمعیت فاصله میگرفتند و میرفتند سمت نخلستان. وقت آن رسیده بود که امتحانش کند. مطمئن بود تحمل نخواهد کرد و از کوره در خواهد رفت. به نوشتههایی که دربارهاش خوانده بود فکر کرد. به اینکه او عصبانی نمیشود. چوبدستیاش را روی زمین کشید و چیزهایی روی خاک نوشت. جمعیتِ بالای قبر داشتند پراکنده میشدند. چوبدستی را ستون کرد و بلند شد. هنوز هفت روز به وعدهشان مانده بود. میدانست او خلاف قول عمل نمیکند. باید عصبانیاش میکرد. باید کاری میکرد که خودش را از دودلی نجات دهد. مطمئن شود او هم یکی مثل بقیه است. از وقتی که توی آن کتاب قدیمی نشانههایی را خوانده بود آرام و قرار نداشت. نزدیک رفت. بیآنکه حرفی بزند یا سلام کند. چند نفری را که دور محمد را گرفته بودند کنار زد و یقهاش را گرفت. عطر یاس پیچید توی بینیاش. نباید به این چیزها توجه میکرد. چند بار محکم یقه را عقب جلو کرد. صدایش را تا آنجا که میتوانست بالا برد و گفت: تو چطور پیامبری هستی که مال مردم را میخوری!؟ چرا بدهیات را نمیدهی!؟
منتظر بود جواب دهد هنوز هفت روز باقی مانده. دلش میخواست محمد بزند توی صورتش، پرتش کند روی زمین. یا حتی شده حرفی، ناسزایی، چیزی بگوید. این برایش راحتتر از آن بود که بخواهد دینش را عوض کند. اگر مطمئن میشد که آن نشانهها را ندارد با خیال راحت میرفت پی زندگیاش.
محمد چیزی نگفت. فقط نگاه کرد به چشمهای مرد. گویی میدانست پس این نگاه خشمگین ترسی نهفته است. مرد مطمئن شد که محمد عصبانی نمیشود. یقه را رها کرد و دوباره فریاد زد: پولم را پس بده، قرضت را ادا کن!
عمر نزدیک شد. صدای کشیدن شمشیر از غلاف دل مرد را فروریخت. برای چند لحظه احساس کرد الآن شمشیر روی سر یا گردنش فرود میآید. عمر شمشیر به دست جلو آمد و فریاد زد سر مرد که گم شو سگ کثیف! محمد دستش را بالا آورد و با اشاره نگذاشت عمر ادامه دهد. همه ساکت شدند. هیچ صدایی نمیآمد جز جیکجیک چند گنجشک که نشسته بودند روی شاخههای درختی تنومند. محمد گفت: نیازی به پرخاشگری نیست. با بردباری با او صحبت کنید.
عمر شمشیر را به غلاف برگرداند و با چشمهای خشمگین عقب رفت. دانههای درشت عرق سر میخوردند روی صورتش. لرزش دستان، امانش را گرفته بود. نمیتوانست باور کند کسی تا این اندازه تحمل داشته باشد.
محمد به عمر گفت: برو از انبارِ خرما به اندازۀ بدهیاش به او خرما بده.
مرد یاد روز اولی افتاد که این نقشه در ذهنش شکل گرفته بود؛ روزی که در مسجد دیده بود مردی از سر بیچارگی از محمد کمک خواسته و محمد آن روز چیزی نداشت و نقشۀ پول قرض دادن به محمد پیچیده بود توی فکرش.
محمد، عمر را صدا زد و چیزی دم گوشش گفت. بعد عمر همراه مرد رفتند سمت انبار. مرد وقت گرفتن بدهی دید که عمر بیش از بدهی به او خرما داده. پرسید: اضافهاش برای چیست؟
ـ پیامبر گفت بهخاطر فریادی که بر سرت زدهام بیشتر خرما بدهم که دلخور نباشی.
مرد به چند لحظه قبل فکر کرد به لحظهای که یقۀ محمد در دستانش بود و او آرام نگاهش میکرد. خرماها را زمین گذاشت و گفت: اینها بماند برای بعد. مرا پیش محمد ببر.
به محمد که رسیدند اشک در چشمانش جمع شد. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: خواستم تو را با نشانههایی که در تورات از پیامبر خاتم دیده بودم امتحان کنم. شهادت میدهم تو پیامبر خدایی و دینت حق است. مرا ببخش و بگو چگونه جبران کنم.
پیامبر نزدیک آمد. سر مرد را در سینه گرفت. دستهایش را فشرد و برایش دعا کرد. دعا کرد خدا او را اهل بهشت کند.