کتاب خاتم، مجموعه داستان (کتاب سحر)


فهرست:

 

سخن ناشر

به ما نگاه کن

موریانه و پیامبر

یاس

یک مشت خرمای خشک

بوی اردیبهشت

درس امروز

عطر عبا

پدر در یثرب

از دفتر خاطرات یک عنکبوت بیچاره

قهر تعطیل!

 

 

سخن ناشـــر

ما با حقیقتی بی‌نیاز از توضیح مواجهیم وآن این‌که دنیا وجود مبارک پیامبر گرامی اسلام را اگر به عنوان فرستاده الهی نمی‌شناخت، به گواه آثار مکتوب، بزرگ‌ترین روشنفکران و متفکرین جهان او را به عنوان دردانه عالم خلقت و انسان کامل تکریم و تمجید می‌کردند؛ سروده‌ای چون «نغمه محمد» اثر گوته شاعر آلمانی که در آن قطعه زیبا پیامبر اسلام به رودی تشبیه می‌شوند که در مسیر خود همه چشمه‌ها و رودها را با خود همراه می‌سازد تا چون اقیانوسی بزرگ به سوی خداوند رهسپار گردند، یا نظر جرج برنارد شاو، نویسنده ایرلندی که پیامبر اکرم را یک شخصیت بی‌همتا و پایه‌گذار یک تمدن و منجی بشریت می‌داند، یا گفته‌های لامارتین مورخ مشهور فرانسوی که می‌گوید: «اگر بزرگی هدف، کم بودن ابزار و رسیدن به نتایج شگفت‌انگیز، سه محور سنجش هوش بشری باشد، چه کسی ادعای مقایسه بزرگ‌مردان تاریخ کنونی را با «محمد» دارد؟»، بخش کوچکی از تعظیم بزرگان علم و ادب و سیاست نسبت به پیامبر بزرگوار اسلام است. 

پیامبر رئوف و مهربانی که از میان مردم و برای مردم است؛ رنج‌ آنها را برنمی‌تابد و سعادت دنیا و آخرت آن‌ها برایش مهم است: «لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ» (توبه: ۱۲۸). خدای مهربان او را به خلعت خُلق عظیم آراسته «وَإِنَّکَ لَعَلَى خُلُقٍ عَظِیمٍ» (قلم: ۴) و به عنوان الگویی شایسته به همه آن‌ها که حقیقت هستی را باور دارند معرفی نموده است؛ «لَقَدْ کَانَ لَکُمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ لِمَنْ کَانَ یَرْجُو اللَّهَ وَالْیَوْمَ الْآخِرَ وَذَکَرَ اللَّهَ کَثِیرًا» (احزاب: ۲۱). و این همه از خدایی است که از موضع رحمت عالم‌گیرش به همین پیامبر رئوف می‌فرماید: به مردم بگو اگر مرا دوست دارید از حقیقت پیروی کنید تا من نیز شما را دوست داشته باشم و از خطاهایتان درگذرم: «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ» (آل عمران: ۳۱)   

 امروز که انقلاب اسلامی آمده تا تیرگی آیینه قلب‌ها را با زلال قرآن بزداید و صاحبان این قلب‌ها بتوانند انوار حق را دریافت کرده تا آن را در رفتار خود جلوه‌گر سازند، و شکوه برتری جامعه اسلامی را به جهانیان بنمایانند؛ «وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ» (آل عمران: ۱۳۹) بیش از هر زمان دیگری به شناخت ابعاد مختلف وجودی و ساحت‌های مختلف ارتباطی این اسوه حسنه نیاز داریم؛ از ارتباط پیامبر با خود تا با خدایش و از ارتباط با جامعه و تاریخ تا ارتباط با طبیعت. خوشبختانه منابع گران‌سنگی از قرآن و متون روایی گرفته تا کتاب‌های تاریخی به بازگویی این رفتارها و ارتباطات پرداخته‌اند. اما نیاز جامعه کنونی ترجمه این رفتارها و ارتباطات به زبان و نسل امروز است و این مسئولیت به عهده صاحبان قلم است تا نخست خود با این سیره و آموزه‌ها آشنا شوند و خو بگیرند و سپس با ادبیات امروز آن‌ را برای نسل نو بازگویند. همین ضرورت بنیاد ارشاد و رفاه امام صادق (علیه‌السلام) را برآن داشت تا با همکاری دفتر نشر فرهنگ اسلامی، مؤسسه شهر کتاب و مجمع ناشران انقلاب اسلامی جشنواره‌ای سالانه با نام «جشنواره خاتم» تأسیس نماید. هدف این جشنواره تشویق نخبگان حوزه نویسندگی و ایجاد فرصت برای آن‌ها است تا به معرفی چهره رسول مکرم اسلام به عنوان یک الگوی بی‌بدیل برای نسل امروز بپردازند. در نخستین مرحله در پاسخ به فراخوان نخستین دوره جشنواره خاتم با موضوع داستان کوتاه درباره زندگی رسول رحمت، بیش از ۹۵۰ اثر به دبیرخانه جشنواره رسید که پس از طی مراحل مختلف داوری از پدیدآورندگان آثار برتر در دو حوزه بزرگسال و کودک و نوجوان تقدیر به عمل آمد.

مجموعه داستان پیش رو بخشی از برگزیده‌های نخستین جشنواره خاتم است. البته برگزارکنندگان جشنواره خود واقفند که این نخستین گام بود که برداشته شد و هنوز راه‌های نرفته بسیار درپیش است. ظرفیت‌های داستانی بسیاری باید شکوفا شود و چه بسیار فرم‌ها که تا کنون کشف نشده و نویسندگان ما در این مسیر به آن‌ها دست خواهند یافت.

 


به ما نگاه کن

مهدی میرکیایی

  

در شبی مهتابی، نزدیک‌ترین فرشته به خدا، محمد، پیامبر خدا را به آسمان برد تا با خدا دیدار کند و جهان‌ها و آسمان‌های دیگر را ببیند.

محمد فقط به بالا نگاه می‌کرد.

آن‌ها به نخستین آسمان رسیدند.

فرشته گفت: «شگفتی‌های این آسمان هر چشمی را خیره می‌کند.»

مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»

اما محمد به جهان آن‌ها نگاه نکرد.

فقط انگشترش را از انگشت بیرون آورد و آنجا گذاشت.

محمد از بالا چشم برنمی‌داشت.

وقتی به آسمان بعدی رسیدند، فرشتۀ خدا گفت: «تا به حال هیچ چشمی این‌همه زیبایی را ندیده است.»

مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»

اما محمد به جهان آن‌ها نگاه نکرد.

فقط سربندش را از سر برداشت و آنجا گذاشت.

چشم‌های محمد به بالا خیره مانده بود.

در آسمان دیگر فرشته گفت: «این‌همه شگفتی و زیبایی به خیال آدمی هم نمی‌رسد.»

مردم آنجا با هم فریاد کشیدند: «محمد، به جهان ما نگاه کن.»

اما محمد به جهان آن‌ها نگاه نکرد.

فقط کفش‌هایش را درآورد و آنجا گذاشت.

محمد همچنان به بالا نگاه می‌کرد.

آن‌ها به جایی رسیدند که فرشته از پرواز ایستاد و گفت: «من دیگر نمی‌توانم بالاتر بیایم. اگر بالاتر پرواز کنم، بال‌هایم آتش می‌گیرد.»

محمد فرشته را تنها گذاشت و بالا رفت تا با خدا دیدار کند.

وقتی محمد نزدیک خدا رسید، خدا گفت: «سلام بر تو محمد.»

محمد گفت: «سلام بر من و همۀ بندگان خوب تو.»

خدا گفت: «در راه که می‌آمدی، مردمِ آسمان‌ها تو را صدا می‌زدند؛ چرا به آن‌همه زیبایی نگاه نکردی؟»

محمد گفت: «منتظر بودم تا تنها تو را ببینم… چشم‌هایم به دنبال تو می‌گشت… از کدام زیبایی‌ها سخن می‌گویی؟»

خدا گفت: «چرا انگشتر، سربند و کفش‌هایت را در آن جهان‌ها گذاشتی؟»

محمد گفت: «دلم می‌خواست وقتی با تو دیدار می‌کنم، دیگر هیچ چیز نداشته باشم جز “دوست داشتن تو” و هیچ چیز با من نباشد جز “اشتیاق دیدن تو”».

خدا گفت: «محمد، تو بهترین دوست من هستی.»

 

  
موریانه و پیامبــر

مهناز فتاحی

 

 امروز روز عجیبی بود. زنگ آماده‌باش در سرزمین ما به صدا درآمده بود. آدم‌ها آمده بودند و همسایۀ ما شده بودند.

عمو سپید رفت که بفهمد آن‌ها چرا به سرزمین ما آمده‌اند. آخر اینجا مکان خوبی برای زندگی آدم‌ها نبود. چرا این قسمت از بیابان را انتخاب کرده بودند؟

همه نگران بودیم. عمو سپید رفت و برگشت. نفسی کشید و گفت: «نگران نباشید. راحت باشید. این آدم‌ها پیامبر و دوستانش هستند. آن‌ها برای آسیب رساندن به ما نیامده‌اند. آن‌ها را از شهر بیرون کرده‌اند.»

همه دور عمو سپید حلقه زدیم. با تعجب پرسیدم: «چرا؟» عمو سپید به عصایش تکیه داد و گفت: «به خاطر اینکه به بت‌ها ایمان ندارند و از پیامبرشان پیروی می‌کنند. قرار شده هیچ کس با این‌ها ارتباط نگیرد، کسی به آن‌ها چیزی نفروشد، کسی با آن‌ها عروسی نکند، کسی به آن‌ها کمک نکند، مگر اینکه از پیامبرشان دست بکشند.»

با حرف‌های عمو سپید، مات و مبهوت به هم نگاه کردیم. عمو سپید گفت: «بروید سر کارهایتان. آن‌ها به ما آسیبی نمی‌رسانند.»

با تعجب پرسیدم: «آن‌ها می‌خواهند اینجا زندگی کنند؟ با این شرایط؟ خوب همه از تنهایی و گرسنگی می‌میرند. این طوری… .»

عمو سپید قطره اشکی را که از چشمش پایین می‌چکید، پاک کرد و گفت: «متأسفانه روزهای سختی را باید بگذرانند.»

دوستم پرسید: «پیامبرشان کدام است؟» عمو سپید به میان جمعیت اشاره کرد.

از دیدن پیامبر خشکم زد. نمی‌توانستم چشم از پیامبر بردارم. ماه را زیاد دیده بودم، ولی پیامبر هزار برابر از ماه زیباتر بود. همۀ دوستانم، مثل من به پیامبر خیره شده بودند. پیامبر روی سر بچه‌ها دست می‌کشید و سعی می‌کرد مردم را دلداری دهد. قلبم تند‌تند می‌زد. دستم را به قلبم گرفتم و سعی کردم لحظه‌ای چشم‌هایم را ببندم.

روزها برای پیامبر و یارانش خیلی سخت بود. من هر روز خودم را به نزدیکی پیامبر می‌رساندم. کناری می‌ایستادم و ساعت‌ها نگاهش می‌کردم.

عمو سپید و دوستانم مرتب صدایم می‌زدند و می‌گفتند بیا به کار و زندگی‌ات برس، اما من ترجیح می‌دادم کنار پیامبر بمانم و نگاهش کنم.

روزها بچه‌ها از گرسنگی ناله می‌کردند. غذایشان گاهی فقط یک دانه خرما بود. گاهی تکه نانی را بین ده نفر تقسیم می‌کردند. من پیامبر را می‌دیدم که سهم خرمایش را به بچه‌ها می‌داد.

به لباس پیامبر می‌چسبیدم و همراهش می‌رفتم. سنگ به شکمش می‌بست و صدای شکمش را که می‌شنیدم، اشک می‌ریختم.

چقدر نمازش قشنگ بود. با خدا حرف می‌زد و با مهربانی از او می‌خواست کمکشان کند.

سه سال بود که غذای خودم را جمع می‌کردم و آرام و بی‌صدا می‌بردم برای پیامبر. او نمی‌دانست من این کار را انجام می‌دهم. دانۀ غذا را نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.

کاش روزی پیامبر با من حرف بزند. اما پیامبر با موجودی مثل من چه کار داشت. آن روز غمگین و بی‌حوصله سعی کردم فاصلۀ لانه تا نزدیکی پیامبر را بدوم.

همین طور که راه می‌رفتم، یک‌دفعه سایۀ بزرگی روی سرم دیدم. قلبم از حرکت ایستاد. پای کسی داشت روی سرم فرود می‌آمد. دیگر نتوانستم حرکتی کنم. چشم‌هایم را بستم و با خودم گفتم کارم تمام است. چشم‌هایم را باز کردم و نگاه کردم.

پایی که داشت روی زمین فرود می‌آمد، به عقب حرکت کرد. چطور چنین چیزی ممکن بود؟ این بار از دیدن پیامبر که روبه‌رویم ایستاده و به طرف من خم شده بود، ماتم برد.

پیامبر لبخند می‌زد و نگاهم می‌کرد. از دیدن دندان‌های سفید و چهرۀ زیبای پیامبر از حال رفتم. پیامبر با مهربانی گفت: «مواظب خودت باش موریانۀ زیبای خدا.»

می‌دانستم هیچ کس حرفم را باور نخواهد کرد.

تا سه روز داد و بیداد کردم و به همه گفتم که پیامبر با من حرف زده است. دوستانم به من می‌گفتند: «حالا می‌خواهی خودت را بزرگ کنی؟ تو کوچک‌تر از آنی که پیامبر اصلاً به تو توجه کند.»

از آن روز به بعد فکرم این شد که چطور به پیامبر و یارانش کمک کنم. پیامبر به من گفته بود: «موریانۀ زیبای خدا.»

روزها زیر سایۀ صخره‌ها می‌نشستم و فکر می‌کردم. آن شب هم تا صبح بیدار ماندم و ستاره‌ها را شمردم و با خودم فکر کردم. نزدیکی‌های صبح فکر قشنگی به ذهنم رسید. ما می‌توانستیم کار بزرگی انجام دهیم. انگار از آسمان نوری به قلبم تابیدن گرفت.

موجود زیبای ما، تو می‌توانی کاری بزرگ انجام دهی… . فرشته‌ها با من حرف می‌زدند.

همۀ دوستانم را گوشه‌ای جمع کردم و نشستیم و با هم حرف زدیم. هرکدام از دوستانم با شنیدن حرفم، لبخند می‌زدند و سر تکان می‌دادند. تصمیم گرفتیم و با هم دست دادیم. قرار بود امشب خوشمزه‌ترین غذای دنیا را بخوریم. هیچ‌وقت از غذا خوردن به ‌اندازۀ امروز خوشحال نبودم.

مهتاب در آسمان می‌درخشید. نالۀ کودکی گرسنه قلبم را آزار می‌داد. چند پیرمرد و پیرزن با خستگی پاهایشان را می‌مالیدند. همه خسته و نگران دور آتشی جمع شده بودند. پیامبر برایشان حرف می‌زد: «خدا با ماست. خدا می‌گوید با هر سختی آسانی است…»

چقدر صدایش قشنگ بود. توی راه فقط به حرف‌های پیامبر فکر می‌کردم. وقتی به خانۀ خدا رسیدیم، هرکدام مشغول شدیم. به دوستانم گفتم آن قدر بخورید تا چیزی از آن باقی نماند. حتی اگر بمیریم و شکم‌هایمان باد کند، باز هم نباید از کار بایستیم. همه با هم شروع به خوردن کردیم. هرکدام از گوشه‌ای جلو می‌رفتیم. می‌خوردیم و می‌خوردیم‌. شکممان درد گرفته بود و دندان‌هایمان… . بعضی وقت‌ها دوستانم ناله می‌کردند. چند ساعت مشغول بودیم. نگاهی به پیمان‌نامه کردم. حالا فقط اسم خدا باقی مانده بود. لبخند زدم و گفتم دیگر بس است. نام مبارک خدا بر پیمان‌نامه است. کارمان تمام شد.

نفس‌نفس می‌زدیم. هرکدام گوشه‌ای افتادیم. خسته بودیم و نمی‌توانستیم تکان بخوریم. خودمان را گوشۀ دیوار کعبه کشیدیم. مدتی گذشت. از بیرون صدای جر و بحث می‌آمد.

پیامبر زودتر از همه فهمیده بود. کسی با صدای بلند می‌گفت: «محمد می‌گوید از طرف پروردگارش موریانه‌ای فرستاده شده تا هرچه را جز نام خدا در پیمان‌نامه بود، بخورد و موریانه همه را خورده است. اگر سخنش راست باشد چه می‌کنید؟»

صدای فرماندۀ کافران می‌آمد: «اگر این طور باشد، دست برمی‌داریم و کاری به شما نداریم. اما امکان ندارد پیمان‌نامه‌ای که جایش امن است، این طور نابود شده باشد…»

درِ خانۀ کعبه که باز شد، به‌سرعت از تونل فرار کردیم. می‌خندیدیم و می‌دویدیم. سربازهای کافر به طرف خانۀ کعبه می‌دویدند.

به‌سختی از تونل‌های پیچ در پیچ، خودمان را به لانه رساندیم و نفس‌نفس‌زنان هرکدام گوشه‌ای افتادیم. خبر زودتر از ما به پیامبر و یارانش رسیده بود. سر از لانه بیرون آوردیم. بچه‌ها با شادی بالا و پایین می‌پریدند. بزرگ‌ترها وسایلشان را جمع می‌کردند. بعضی سجدۀ شکر به جا می‌آوردند. بعضی پیامبر را بغل می‌کردند و می‌بوسیدند.

عمو سپید اشک چشمش را پاک کرد و دستی به ریشش کشید و گفت: «خدا را شکر. دوران سختی پیامبر تمام شد. حالا عهدنامۀ محاصرۀ پیامبر نابود شده است. چه کسی فکر می‌کرد موریانه‌ها بتوانند آن را بخورند و نابود کنند.» عمو سپید به ما نگاه کرد و لبخند زد.

غروب شده بود. شعب خالی بود. دوستانم خوابیده و خسته بودند. پیامبر و یارانش رفته بودند. هنوز باقی‌ماندۀ برخی وسایلشان روی خاک پیدا بود. باد می‌وزید و بوته‌های خار را از این طرف به آن طرف می‌برد. به جایی که پیامبر می‌نشست و به آسمان خیره می‌شد، نگاه کردم. دلم تنگ شد. زانوهایم را بغل کردم و سعی کردم جلوی اشک‌هایم را بگیرم.

ناگهان صدای قشنگی شنیدم، صدا از پشت سرم می‌آمد. سرم را برگرداندم. پیامبر با زیباترین لبخند دنیا بالای سرم ایستاده بود. مرا نگاه می‌کرد. بی‌حرکت شده بودم. نمی‌توانستم حرفی بزنم.

با مهربانی لبخند زد و گفت: «آمدم به تو و دوستانت خسته نباشید بگویم. آفرین بر شما موریانه‌های زیبا و بزرگ. تاریخ همیشه شما را به خاطر خواهد داشت. ممنون به خاطر کار بزرگتان. شما باعث شدید ما پیروز شویم. تو سفیر خوب من شدی.»

 پیامبر رفت و من ایستادم و از پشت سر دور شدنش را نگاه کردم. من خوشبخت‌ترین موریانۀ دنیا بودم.

 

  

یاس

مهرنوش گرجی

 

بابا با آرامش نشسته و توی جدول غرق شده بود، اما مامان طلعت مدام از این اتاق به آن اتاق می‌رود، با حالتی میان خنده و گریه. زیر لب می‌گوید: «الان چه وقت سفر رفتنه آخه؟! توی این هوا…» و تند و تند از این طرف به آن طرف می‌رود. چیزی برمی‌دارد و می‌گذارد؛ پشت سر هم سفارش می‌کند: «دختر گلم حرف نمی‌زنی ها! مـراقب حـرف‌ها و رفتارت باش. احترام بزرگ‌تر یادت نره، باشه گلم؟» چمدان کوچکم را روی کاناپه می‌گذارد و بعد از هزار بار وارسی، بالاخره درش را می‌بندد. توی چشمانم دقیق می‌شود و می‌گوید: «نشنیدم، باشه؟» با دهانی باز و متعجب نگاهی به‌دقت به مامان می‌اندازم و می‌گویم: «چشم!»

دلم می‌خواست زودتر راه می‌افتادیم و می‌رسیدیم به خانۀ کودکی‌های بابا، اما این رفتارهای مامان و این سکوت و آرامش بابا مشکوک بود. بابا جدول را روی عسلی، کنار پایش گذاشت و تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «صبح زود راه می‌افتیم؛ خواب نمونی.»

رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. اما دریغ از لحظه‌ای خواب. چشمانم را بسته بودم و خانه و اقوام پدری را توی ذهنم می‌ساختم. نفهمیدم کِی خوابم برد، اما دم صبح با صدای زمزمۀ مامان که داشت توی هال نماز می‌خواند، بیدار شدم. بدجوری صدایش می‌لرزید و معلوم بود گریه می‌کند. می‌دانستم حتماً اتفاقی افتاده که مادر این‌قدر نگران و ناراحت است. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگویم: «چرا گریه می‌کنی؟ چرا ناراحتی؟ چرا با بابا حرف نمی‌زنی؟ چرا درددلت را به من که تنها دخترت هستم، نمی‌گویی؟»

همکلاسی‌هایم همیشه می‌گفتند: «تو با این مامانی که داری خوشبخت‌ترین دختر روی زمینی.» و من با شنیدن این جمله، قند توی دلم آب می‌شد که همه فهمیده بودند من یک فرشته دارم. اما حالا توی این چند روز نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود. نمی‌دانم چرا همیشه در لحظه‌ای که احساس خوشبختی می‌کنی، چیزی مثل یک سیلی محکم توی صورتت می‌خورد و از آن اوج به زیر می‌افتی و پرت می‌شوی توی دنیایی پر از غم و اندوه.

صدای بابا بلند شد که: «زود باشید، از پرواز جا می‌مونیم!»

لباس‌هایی را که مامان دیشب آماده کرده بود، پوشیدم و هر سه در سکوت سوار تاکسی شدیم و رفتیم فرودگاه. حتی شلوغی و همهمۀ فرودگاه هم یخ مامان و بابا را باز نکرد.

***

مامان جلوی آیینه ایستاده بود و موهایش را مرتب می‌کرد و روسری را روی سرش می‌بست. بعد دوباره ایستاد و به خودش خیره شد، دست کرد توی کیفش و مداد سیاهی برداشت و با دو انگشت چین‌های کنار چشمش را کشید و خطی روی پلک بالایش رسم کرد و دوباره نگاهی به خودش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «تو هم گیرۀ موهاتو باز کن و اون دامن پلیسۀ سرمه‌ای رو به جای این شلوار لِی بپوش.»

پشت سر مامان و بابا که دوشادوش هم راه می‌رفتند، به اتاق مهمان رفتم. آفتاب از بین شیشه‌های کوچک رنگی افتاده بود روی مبل و قالی لاکی اتاق و هر طرف را یک رنگ کرده بود. در و دیوار اتاق پر بود از عکس مردان سبیلو و بالای در کوچک انتهای اتاق، بیرق مخمل سبز به دیوار کوبیده شده بود که با خط خوشی روی آن نام پنج تن دوخته شده بود. مات و مبهوت برق زردی و سبزی بیرق بودم که در باز شد و پیرزنی چاق و کوتاه با کمک واکر به‌سختی وارد شد. معلوم بود چقدر مغرور است، چون حتی اجازه نمی‌داد پرستار سُرم به‌دست کمکش کند تا روی مبل راحتی بنشیند. یک دقه روی چانه‌اش بود؛ از همان نقش‌های سبزی که توی عکس‌های قدیمی آلبوم بابا دیده ‌بودم. انگشت‌هایش را حنا گذاشته بود. وقتی نشست، مامان جلو رفت و دستش را بوسید و سلام داد و به من اشاره کرد که یعنی من هم همین کار را انجام بدهم. جلوتر رفتم، ابروهایش بدجوری به هم گره خورده بود. روسری سفیدش را روی سرش مرتب کرد و با بابا احوالپرسی گرمی کرد، اما با من یا مامان کلامی حرف نزد.

از سن و سال من پرسید و از اجاق‌کوری مادرم گفت و از اینکه چند ماهی بیشتر وقت ندارد و دکترها جوابش کرده‌اند. بابا را تا حالا این‌قدر آرام و سر به زیر ندیده بودم، نمی‌دانم چرا حرفی نمی‌زد؟ پیرزن که فکر می‌کردم باید مادربزرگ صدایش کنم و تازه فهمیده بودم نخیر از این خبرها نیست و او به اصطلاح بزرگ خاندان است و ننه‌آقا صدایش می‌زنند، به بابا اشاره کرد و گفت: «حالا اسمش رو چی گذاشتی؟»

بابا گفت: «یاس!»

ابرویی بالا انداخت و گفت: «حالا هرچی! وقت شوهر دادنش رسیده، خودم فکری به حالش می‌کنم.»

تمام کرۀ زمین انگار تبدیل شده‌ بود به همین یک وجب زمین زیر پای من و همۀ اکسیژن دنیا انگار ته کشیده و مانده بود همین هوای توی ریه‌های من. ننه‌آقا جوری به سر تا پایم نگاه می‌کرد، انگار می‌خواست روی من قیمت بگذارد. یا شاید هم مثل کسی که جنس بنجل به‌ او انداخته بودند و نمی‌دانست باید چه کار کند! تا آمدم به خودم بجنبم و حرفی بزنم، شاید کمی مهربان‌تر نگاهم کند، صورتش را برگرداند و با حسرت به عکس قاب‌گرفتۀ پدرم روی طاقچه با سبیل‌های فرخورده نگاه کرد و گفت: «حیف تو نبود پسر، چقدر گفتم این عاشقیت نیست، خریته. اما به گوشت نرفت که نرفت. خاک تو سر زبون نفهمت کنن.»

به غیرتم برخورده بود. کسی به خودش جرئت داده بود به پدرم درشتی کند، اما کِی جرئت داشت جواب ننه‌آقا را بدهد. اگر همین الان سرم را می‌برید چه؟ واقعاً گناه من چه بود که بعد از دو دختر مُرده، شدم دختر سوم و تنها فرزند تک‌پسر خانوادۀ بزرگ‌خاندان که باید صاحب پسری می‌شد تا میراث‌دار بزرگی خانواده باشد. غرق گناهان کرده و نکردۀ خودم بودم که ننه‌آقا مامان‌طلعت را صدا زد و گفت: «این دختر نکبت رو ببر حموم، یه لباس درست و حسابی تنش کن تا ببینم چه کار براش کنم؟ خودتم حواست باشه فردا توی مراسم خواستگاری شوهرت آفتابی نشی!»

دلم می‌خواست جواب ننه‌آقا را بدهم، دلم می‌خواست انتقام اشک‌های حلقه‌بسته توی چشم‌های مادرم را بگیرم، اما مامان مشت
گره‌‌کرده‌ام را گرفت و مرا که مثل میخ به زمین کوبیده شده بودم، کشید سمت در. بیرون در تا گفتم: «مامان دلم می‌خواست…» مامان چشم‌غره‌ای به من رفت و گفت: «دلت غلط کرده که می‌خواد.»

گفتم: «اصلاً شما نگذاشتی من حرف بزنم، از کجا می‌دونی دلم…» پرید توی حرفم و انگشت اشاره‌اش را گرفت جلوی چشمم و گفت: «هزار بار نگفتم احترام بزرگ‌ترت رو نگه دار. سرت رو بنداز پایین و بگو چشم. بابات که نمرده، خودش بلده چطور ننه‌آقا رو راضی کنه.»

گفتم: «مامان می‌خواد برای بابا زن بگیره، مگه نشنیدی می‌خواد سرت هوو بیاره. گل‌نسا خانم دخترعمۀ بابا که تا حالا دو تا پسر زاییده و شوهرش مرده، قراره زن بابا بشه. اون‌وقت تو می‌گی بگو چشم. من‌ رو می‌خواد بده به کی؟ به چوپون گله‌اش. یا می‌خواد بفروشتم به اون ور آبیا؟»

نفهمیدم کِی دست مامان روی گونه‌ام نشست، فقط سوختن جای دستش و سوت ممتد توی گوشم و گرمی خون کنار لبم را احساس کردم. شوری خون بود یا اشک چشمانم، نمی‌دانم، اما برگشتم و خوردم به سینۀ بابا.

بابا دست گذاشت روی شانه‌ام و با دست دیگرش مامان‌طلعت را در آغوش گرفت. دهانم باز مانده ‌بود. چرا دختر بودن این‌قدر بد بود. مگر ‌ننه‌آقا خودش روزی دختر نبوده. پس فرق او با من چیست؟ مگر بابا همیشه نمی‌گفت: «دختردار شدن لیاقت می‌خواهد!»

یاد هفتۀ پیش افتادم؛ وقتی می‌خواستم بین رشتۀ تجربی و ریاضی یکی را انتخاب کنم. آن روز بابا نشست کنارم و گفت: «مهم نیست پزشک بشی یا مهندس، مرد باشی یا زن. قشنگ اینه که جوری زندگی کنی که بعدها تو رو به نیکی یاد کنند.» آن روز به بابا افتخار می‌کردم، اما امروز از او و ننه‌آقا می‌ترسیدم. چرا بابا حرفی نزد، چرا از من و مامان دفاع نکرد؟

توی اتاق مامان نشست و مرا در آغوش گرفت و بوسید. بابا یک دستمال به دست من داد و یک دستمال دست مامان و گفت: «از اول نگفتم تو بمون خودم بیام؟ نگفتم تو تحمل زبون تلخ و گزندۀ ننه‌آقا رو نداری؟ نگفتم این دختر اذیت میشه؟ اما گفتی تحمل می‌کنم. دیدی بی‌بی، دیدی نتونستی. تو کجا و فاطمۀ زهرا کجا؟ او دختر پیامبر خدا  بود که دلش اندازۀ دریا بود و صبرش قد آسمان؛ اما تو بی‌بی طلعتی که دلش اندازۀ یه گنجشکه و صبرش قد ریختن قطره اشکی از چشمای دخترش.»

دلیل این‌همه تفاوت را نمی‌فهمیدم. بابا گفت: «یاس من توی اتاق بمون و جایی نرو. ما برمی‌گردیم.» نزدیک ظهر بود. مامان و بابا رفتند و من تنها موندم. تمام تصوراتم از یک مادربزرگ مهربان و خانه‌ای بزرگ و… به ‌هم ریخته بود. روی تخت دراز کشیدم. باد نمناک کولر آبی به صورتم می‌خورد. پشت کردم به دریچۀ کولر و روی دست خوابیدم.

***

مشت‌ها را گره کرده بود و خار و خاشاک بیابان را زیر پاهایش له می‌کرد. با هر قدم، حشرات را به هوا می‌پراند. چشم از زمین برنمی‌داشت، انگار دنبال جایی می‌گشت. نوزادی توی آغوشش جیغ می‌کشید و زنی پشت سرش ضجه می‌زد. زن به سر و صورتش می‌کوبید و مرد بی‌توجه به او راهش را ادامه می‌داد. باد گرد و خاک را بالای سرش می‌چرخاند و به صورتش می‌کوفت. ننه‌آقا هم مرا دنبال خودش می‌کشید و می‌برد نزدیک آن مرد. مامان‌طلعت هم دنبال ما می‌آمد، اما او التماس نمی‌کرد، به ننه‌آقا نه؛ به حضرت محمد که دخترش رو نجات بدهد، التماس می‌کرد. خورشید وسط آسمان رسیده‌ بود. مرد روی زمین نشست و گودالی حفر کرد. نوزاد همچنان گریه می‌کرد و زن هنوز التماس می‌کرد. مرد نوزاد را توی گودال گذاشت و شروع کرد به پر کردن آن. ابری در آسمان پدیدار شد و مردی سراسر نور با لباسی سفید و دستاری سبز، بالای سر مرد ایستاد. زن زانو زد و به پای آن مرد آسمانی افتاد.

آن مرد چند قدم به عقب رفت و آن مرد آسمانی نوزاد را از گودال بیرون آورد و در آغوش زن گذاشت و بعد به سمت ما حرکت کرد. مامان پشت سر هم صلوات می‌فرستاد و من مشتاق بودم تا او را از نزدیک ببینم و لمس کنم. نسیم خنکی به صورتم خورد و صورت نورانی‌اش باعث شد به خاطر اشک، چشم‌هایم را ببندم. مقابل ننه‌آقا ایستاد و زمزمه کرد: «إِنَّا أَعْطَیْنَاکَ الْکَوْثَر. فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَرْ. إِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الاَبْتَر».

با صدای در از خواب پریدم. عرق کرده‌ بودم و نفسم به شماره افتاده ‌بود. بابا یک لیوان آب دستم داد و مامان روی زمین مقابلم زانو زد. نمی‌خواستم اشکش را ببینم. چشمانم را پاک کردم و صورتش را بوسیدم. مامان نشست روی تخت و دست کرد توی موهایم و شروع کرد به بافتن آن‌ها و گفت: «به این آب و هوا عادت نداری، گرمازده شده‌ای حتماً.»

لبخندی زدم و چیزی از خوابم نگفتم. بابا سه تا بلیط گرفت جلوی صورتم و گفت: «فردا پرواز داریم دختر، پاشو بریم یه دوری توی شهر بزنیم. اینجا دیدنی‌های زیادی داره.» بی‌رمق بلند شدم و پرسیدم: «پس ننه‌آقا چی؟»

بابا خندید و گفت: «هیچی، نشسته توی خونه‌اش و زندگی‌اش رو می‌کنه. تا فردا هم خدا بزرگه.»

مامان گفت: «نکنه دلت تنگ شده واسش؟»

گفتم: «من، نه به خدا… اما…»

بابا گفت: «دیگه اما و اگر نداره، گفتن سکته کرده، بدحاله تو به جای پسرشی، خودت رو برسون، منم اومدم و حالش رو پرسیدم؛ احترامش هم حفظ شد؛ عمر هم دست خداست. حالا بریم یا نه یاس بابا؟»

گفتم: «بریم، اما به جای پسرشی یعنی چی؟»

بابا گفت: «یعنی تو خیلی سؤال می‌پرسی، می‌دونستی؟»

مامان گفت: «یعنی ننه‌آقا زن پدربزرگ شماست، اما مادر پدرتون نیست، ایشون همسر اول پدربزرگ خدابیامرزت بودند که هیچ‌وقت بچه‌دار نشدند. عمه‌ها و بابا از همسرهای دوم و سوم پدربزرگت هستند که ننه‌آقا برای شوهرش گرفت تا کسی بهش سرکوفت نزنه که اون اجاقش کوره و میرزا رو بی‌وارث کرده. سؤال دیگه‌ای نداری خانوم؟»

***

آن روز عصر دوباره مثل یک خانواده توی شهر چرخیدیم. دلم برای ننه‌آقا می‌سوخت؛ بندۀ خدا خیلی تنها و بی‌کس بود.

 

 

  یک مشت خرمای خشک

(براساس شأن نزول آیۀ مبارکۀ ۷۹ سورۀ توبه)

مهدی کاموس 

 

هفت ‌نفر بودیم. گریان و نالان، مویه می‌کردیم و کوی به کوی مجلس عزا می‌گرفتیم. زار و نزار شده بودیم از بس کوچه‌های داغ مدینه را گشته بودیم به دنبال اسبی، شتری، چهارپایی برای جنگ! عاشق جهاد بودیم و شهادت در راه خدا و در رکاب پیامبر خدا.

اشک‌ریزان بودیم که جا می‌مانیم از سپاه سی‌هزار نفری اسلام که امروز و فردا راهی مرز شام می‌شد تا بشکند هیبت سپاه چهل‌هزار نفری روم را!

هفت ‌نفر بودیم بر سر بازار که شنیدیم این بار تاجران و پیشه‌وران شامی‌ به جای آرد و پارچه و شکر، خبر صف‌آرایی سپاه رومی ‌را آورده‌اند؛ سپاهی که طلیعه‌اش به بلقا رسیده بود و در نزدیکی مرزهای حجاز و عقبه‌اش در حمص بود، به فرماندهی «هرقل» امپراتور روم.

در خیالمان ارابه‌های جنگی رومیان را دیدیم و کوبش سُم اسبان را شنیدیم که شیهه می‌کشیدند و در دل مرزنشینان ترس می‌اندازند و از خیال‌مان به یکدیگر گفته بودیم.

همچون میوه‌های تابستان بودیم، چیده نمی‌شدیم، سوخته بودیم از تابش بی‌پایان خورشید و خشکسالی کُشندۀ مدینه!

از بازار که می‌گذشتیم، قیس را دیدیم که لرزان گام برمی‌داشت. نمی‌دانستیم از پیری و فقر و ناتوانی می‌لرزد یا پیش چشمان اشکبار ما همه چیز می‌لرزید؟ اما صدای قیس رسا بود، از کنارمان که می‌گذشت، نجوایش را می‌شنیدیم که آیۀ تازه وحی‌شده را می‌خواند: «چه کسی می‌تواند برای رضای خدا و مقاومت علیه دشمنان دین او، وام دهد؛ وامی ‌که دو برابر آن را پس بگیرد و مزدی نیکو به دست آورد.»

به مسجدالنبی رسیدیم. پیامبر مردم را در مسجد جمع کرده و دستور داده بود به جمع‌آوری سپاه و یاری خواستن از همۀ مردم برای تجهیز سپاه اسلام. ما زودتر رسیده بودیم و دست خالی‌تر از بقیه طلب اسب و اسلحه و آذوقه کردیم برای راه طولانی مدینه تا مرزهای شام.

هرچه بیشتر می‌گذشت، ناامیدتر می‌شدیم. ده‌هزار اسب و دوازده‌هزار شتر فراهم شده بود و ما همچنان بر زمین بودیم. اشراف مکه همیاری نکرده بودند و برای شرکت در جهاد بهانه آورده بودند و شایعه‌پراکنان شهر، دل‌ها را ضعیف می‌کردند با اخبار ناامیدکننده و راست و دروغ، و ما بیشتر گریسته بودیم بر جاماندنمان از جهاد و ریشه دواندن جریان نفاق.

نُه سال از هجرت مکه به مدینه گذشته بود و حالا آثار پیری بر پیامبر شصت‌ودو‌ساله جلوه می‌کرد و ما با دیدن موهای سپید بر موی سر و روی محمد زارتر ناله کرده بودیم و گریسته بودیم.

در حیاط مسجد بار دیگر تصویر لرزان و مواج قیس را دیده بودیم که در صف ایستاده بود؛ صف اهداکنندگان کمک به سپاه اسلام. مگر قیس چه ثروتی دارد که به صف ایستاده است؟! آن هم در این خشکسالی و تابستان داغ که دیگر محصولی باقی نمانده است! این سؤال را از یکدیگر پرسیده بودیم به کلام و نگاه‌های متعجب و بیشتر گریسته بودیم. چرا از میان اسب و شتر، مرکبی برای ما یافت نمی‌شد که در رکاب پیامبر باشیم، آن هم برابر دشمن خارجی که قصد تجاوز دارد!

ستون به ستون مسجد را می‌بینیم. پای هر ستون با نمایندگان تیره‌های قبایل دیدار می‌کردیم. از گریستن‌مان می‌پرسیدند و ما با بغض می‌پرسیدیم: «شما اسبی و شتری ندارید به ما امانت دهید؟ حاضریم غنایم‌مان را به شما ببخشیم.

گرم گفت‌وگو بودیم که صدایی شنیدیم در میانۀ صف اهداکنندگان. سوی چشمانمان کم شده بود از بس گریسته بودیم با دهان‌های روزه و بدن‌های تفتیده از تابستان کوچه‌های مدینه، اما صدای عبدالرحمن بن عوف را خوب تشخیص می‌دادیم.

به سوی جمعیت رفتیم. عبدالرحمن آنجا با کسی خطاب و عتاب می‌کرد با همان لحن تمسخرآمیز همیشگی‌اش. در میانۀ جمعیت قیس را دیدم که در برابر سخنان تحقیرآمیز عبدالرحمن بن عوف می‌لرزید. این بار نه در پس قطرات اشک چشمان کم‌سوی ما، که واقعاً می‌لرزید و کیسۀ کوچکی را پنهان می‌کرد در بغلش.

صدای عبدالرحمن اره‌ای بود که بر آهن کشیده می‌شد: «می‌بینیم تو هم هدیه آورده‌ای، بگو ببینیم در این دستمال چه داری که این‌چنین به سینۀ خود چسبانده‌ای؟ طلا است یا نقره؟ شاید هم هدیه‌ای گران‌قیمت است که ما خبر نداریم.»

با چشمان نمناک‌مان می‌دیدیم که قیس به دنبال راهی بود تا از شرّ مسخره کردن عبدالرحمن نجات پیدا کند. عبدالرحمن در برابر دیگران خودنمایی می‌کرد و معرکه گرفته بود. با صدای بلند گفت: «ای قیس، نکند گنجی پیدا کرده‌ای و آن را برای سپاه اسلام آورده‌ای؟!»

به قیس نزدیک شد و با صدای بلندتر گفت: «اگر نمی‌خواهی دیگران بشنوند، آهسته در گوشم بگو، این طلا و نقره را از کجا آورده‌ای؟»

همراهان عبدالرحمن قهقهه زدند.

و ما قیس را دیدیم که چون بچه‌شتری جامانده از کاروان و سرگردان، باریک شد و از صف بیرون رفت.

ما نیز همدرد بودیم. یکی از ما هفت نفر که بیشتر او را می‌شناخت، کنارش رفت و گفت: «ناراحت نباش قیس!»

قیس گفت: «دیدی؟ اگر پیامبر هم هدیۀ مرا نپذیرد چه؟»

ما گفتیم: «عبدالرحمن بن عوف همیشه چهره‌ای دورو دارد. تو نباید ناراحت شوی. او از ناراحتی تو خوشحال می‌شود.»

قیس با ناراحتی گفت: «می‌دانی برادر، تا به حال این اندازه تحقیر نشده بودم. هیچ وقت از فقر و نداری خود احساس حقارت و ناراحتی نکرده بودم. ای کاش پول یا سرمایه‌ای داشتم تا در برابر این مرد منافق و دوستانش، کوچک نمی‌شدم و طعنه‌های او مثل شمشیر قلبم را سوراخ نمی‌کرد.»

هق‌هق و اشک‌مان را فراموش کرده بودیم با دیدن اشک‌ها و بغض قیس. کوچک شده بود در برابر دیگران. مشتی خرمای خشک در برابر اسب و اسلحه و آذوقۀ فراوان، بیشتر مایۀ مضحکه و خنده بود تا فخر و مباهات!

قیس در خودش مچاله شد و نشست همانجایی که بود و صف راه افتاد و اهداکنندگان یکی‌یکی از کنارش گذشتند.

بغض قیس ترکیده بود و گریه می‌کرد، ریش و پیراهنش بارانی شده بود. حالا او جای هفت نفر می‌گریست و مویه می‌کرد و چیزهایی می‌گفت که هیچ ‌کس نمی‌شنید.

ما هفت نفر که داشتیم دلخوش می‌شدیم که لقب بَکّائین را گرفته‌ایم و آماده می‌شدیم به خانه‌های خود برگردیم، شنیدیم: «وحی‌! وحی آمد!»

همه ساکت شدند. علی بن ابیطالب به میان مردم رفت و با صدای مردانه‌اش گفت: «ای مردم، اکنون جبرئیل امین بر محمد نازل شد و چنین فرمود: فرشته‌های آسمان منتظر هستند، همۀ آن‌ها مشتاقانه چشم به زمین دوخته‌اند تا شاهد وامی ‌باشند از جانب یکی از بنده‌های عزیز خدا، که وام او با ارزش‌ترین وام‌ها پیش خداست.»

همهمه شد.

ـ وام چه کسی مورد قبول خدا قرار گرفته است؟ آن بندۀ خدا چه کسی است؟

ـ چه کسی است که وام او با ارزش‌ترین وام‌ها نزد خداوند است؟

عبدالرحمن بن عوف با غرور و تکبر صدایش را بلند کرد و گفت: «شخصی است که هدیه‌های گران‌قیمت آورده است، مانند طلا و نقره.» سپس به صندوقچه‌های خود که بر دوش غلامان بود، اشاره کرد. قیس رو به ما گفت: «کاش من هم هدیه‌ای گران‌قیمت داشتم!»

و منتظر جواب ما نماند و دوباره در لاک خود فرو رفت.

علی به طرف قیس رفت. از هیبت داماد پیامبر، قیس دستپاچه شد و با خود گفت: «اگر هدیۀ مرا بخواهد و آن را جلوی مردم باز کند، من چه کار کنم؟ همه که نمی‌دانند من چقدر فقیر هستم.»

علی با مهربانی گفت: «قیس! خوشا به حال تو! پیامبر خدا دربارۀ تو فرمودند: «ای قیس بن عاصم، بدان که هدیۀ تو نزد خداوند با‌ارزش‌تر از طلاست.»

علی نگاهی غضب‌آلود به عبدالرحمن کرد و گفت: «ای قیس، سخنی که آن منافق به تو گفت و قلب تو را به درد آورد، موجب عذاب دردآور برای او خواهد شد. ای قیس، فرشته‌های آسمان منتظر هدیۀ تو هستند. بدان که خداوند فرموده است تا من از تو دلجویی کنم. تو امروز محبوب درگاه خداوندی.»

این بار همۀ بدن قیس از تعجب و خوشحالی می‌لرزید. او به سجده افتاد و گریه کرد.

علی بن ابیطالب کیسۀ کوچک را باز کرد و مشتی خرما بیرون آورد و به همه نشان داد؛ سپس رو به عبدالرحمن بن عوف ایستاد و با صدایی بلند، کلام وحی را خواند: «منافقان بر مؤمنانی که داوطلبانه صدقه می‌دهند، همچنین بر مؤمنان فقیری که جز به‌اندازۀ توانشان چیزی ندارند، عیب می‌گیرند و آنان را مسخره می‌کنند، خداوند برای آنان عذابی دردناک در نظر می‌گیرد.»

عبدالرحمن که در دلش مخالف جنگ و فرمان رسول خدا بود، می‌خواست با دادن هدیه از رفتن به جنگ خودداری کند، اما از خجالت و رسوایی، به لرزه افتاد و باعجله به همراه یارانش مسجد را ترک کرد.

بی‌اختیار گریه‌مان گرفت و دوباره گریستیم با شور و زار بیشتر. دلمان شکسته بود، مثل قیس! گریان و نالان، مویه ‌کردیم و کوی به کوی مجلس عزا ‌گرفتیم در کوچه‌های داغ مدینه به دنبال اسبی، شتری، چهارپایی برای جنگ! عاشق جهاد بودیم و شهادت در راه خدا و در رکاب پیامبر خدا.

اشک‌ریزان بودیم که جا می‌مانیم از سپاه سی‌هزار نفری اسلام که امروز و فردا راهی مرز شام می‌شد تا بشکند هیبت سپاه چهل‌هزار نفری روم را!

 

 

 
بوی اردیبهشت

طیبه شجاعی

 

دایی که داد می‌زند: «یاشار!» صدای گریۀ مامان بلند می‌شود. نباید بیشتر از این معطل کند. نمی‌خواهد ناراحتی او را ببیند. اصلاً از همان بچگی هر کاری می‌کرد تا ناراحت نشود. اگر ناراحت می‌شد، تمام غصه‌های دنیا روی دلش می‌ریخت. باباش همیشه می‌گفت: «این اخلاقت به خودم رفته. من هم همین‌طوری بودم.» دایی هم که دیشب اتمام حجت می‌کرد، گفت: «این آخرین راه‌حل است. باید پیش باباجونت بمونی.»

مثل یک بچۀ حرف‌گوش‌کن و آرام پشت سر دایی از خانه خارج می‌شود. حتی رویش را هم برنمی‌گرداند تا برای آخرین بار خانه‌شان را ببیند. صورت مامانش را از پشت پنجره می‌بیند که دارد شیشه را چنگ می‌اندازد. دانه‌های اشک تند و تند قِـل می‌خورند و پایین می‌چکند. جای خوبی را برای سرسره‌بازی پیدا کرده‌اند. لب‌هایش می‌لرزد. دستۀ ساک را محکم‌تر می‌فشرد تا شاید دانه‌های اشک، دست از بازی بردارند، اما فایده‌ای ندارد. اصلاً به حرفِ او نیستند. مثل آن روزی که باباجون جنازۀ بابا را می‌بُرد، می‌شود. خیلی دوست داشت همراه بابا برود، اما دایی اجازه نداد نه او برود، نه مامان.

سوار ماشین می‌شود. دایی در را محکم به هم می‌کوبد. می‌ترسد. آن روزی که دایی تند و تند درها را به هم می‌زد هم خیلی ترسیده بود. آن روز بالاخره دایی از مامان قول گرفت که همراه او می‌رود.

دایی آرام می‌نشیند و ماشین را روشن می‌کند. هرچه از شهر بیشتر دور می‌شوند، ذهنِ او هم بازتر و آزادتر می‌شود، آن‌همه فکر و خیال، آن‌همه غصه و اندوهی که در این چند وقت آزارش می‌داد، تکه‌تکه از چرخ لاستیک‌ها رد می‌شود و توی جاده جا می‌ماند. ذهنش خالی و خالی‌تر می‌شود. از بی‌خوابی دیشب هنوز سرش درد می‌کند. دیشب داشت خواب می‌رفت که مامان در اتاق را باز کرد. چشم‌هایش بسته ماند. مامان دست‌هایش را گرفت و بوسید. صدای قلب مامان را با دست‌هایش می‌شنید. گونه‌اش را که بوسید، صورتش خیس شد. طاقت نیاورد. داشت منفجر می‌شد. رو به دیوار چرخید. موجی از اشک پشت پلکش خیز برداشته بود. صدای آرام بسته شدن در را که شنید، ملافه را به دهان گرفت و صورتش این بار از اشک‌های خودش خیس شد. تا صبح هرچه پلک‌هایش را به هم چسباند، خواب نرفت. دایی گفته بود: «فردا اول وقت راه می‌افتیم که تا ظهر برسونمت.»

چشم‌هایش می‌سوزد. پلک‌هایش کم‌کم سنگین می‌شود. از تماشای خط تکراری جاده آن‌قدر خسته می‌شود که نمی‌فهمد کی روی هم می‌افتند.

مامان کیک تولد بابا را می‌گذارد روی میز و می‌گوید: «من به خاطر تو موندم و با خانواده‌ام نرفتم.» ‌‌بابا هم جواب می‌دهد: «من هم آمدم درس بخونم و برگردم، اما به خاطر تو به روستا برنگشتم.» مامان خواهش می‌کند: «با هم بریم…» بابا هم با خواهش می‌گوید: «با هم برگردیم…» با صدای ترمز شدیدی پشت پنجره می‌دوند.

دایی پشت در خانۀ باباجون ترمز می‌زند. از خواب می‌پرد. باباجون دم در منتظرش ایستاده است. جلو می‌آید. چقدر پیر نشان می‌دهد. توی آلبوم بابا جوان‌تر بود. دایی ساکش را دستش می‌دهد. باباجون در آغوشش می‌کشد: «سلام گلم، سلام عزیزم، سلام پارۀ تنم‌! خوش اومدی بابا.» بی‌بی هم سر می‌رسد. مرتب تکرار می‌کند: «مادرم… مادرم… قدمت رو چشمام…!» بی‌بی رو می‌کند به باباجون و با ذوق می‌گوید: «ببینش… ببینش… چقدر شبیه احمده…!» و گوشۀ چارقدش را روی چشم‌هایش می‌کشد. بوی خاک در مشامش می‌پیچد. بی‌بی تمام کوچه را آب و جارو کرده است. دایی دنده‌عقب می‌گیرد و برمی‌گردد. تازه همسایه‌ها را می‌بیند که به تماشا آمده‌اند. درخت‌ها از پشت دیوارهای کاهگلی قد کشیده‌اند و شاخه‌های درخت انگور از روی دیوار سرک می‌کشند. کنار بی‌بی می‌ایستد. باباجون گوسفندی زمین می‌زند. بابا تعریف کرده بود همان یک باری هم که به روستا آمده بودند، باباجون گوسفندی را زمین زده و گفته بود: «بلاگردان است عروس گلم!» اما حال مامان بد شده بود.

چیزی نمی‌گوید. خون سرخ‌رنگی تا کنار پایش فواره می‌زند. حالش بد نمی‌شود. می‌خواهد بلاگردانش شود. دیگر از اتفاق‌های بد خسته شده است. صدای بلندی از پشت سرش می‌گوید: «ها… ماشالله، از چشم بد دور باشه. پسر احمد آقاست؟» بی‌بی سر تکان می‌دهد. سر برمی‌گرداند. مرد، قدِّ بلندی دارد و یک بیل، هم‌قدّ خودش را به دنبال می‌کشد. باباجون گوسفند را با آخرین تقلاهایش به او می‌سپرد. با هم وارد خانه می‌شوند. چشمش به بوته‌های گلی می‌افتد که پای دیوار قد کشیده و بالا رفته‌اند. از همان گلی هستند که بابا آورد و توی اتاقِ او گذاشت: «این دفعه پیشِ تو باشه، شاید به خاطر تو زنده بمونه. من خیلی دوستش دارم.» مامان به حرف‌های بابا می‌خندد.

باباجون می‌گوید: «یک باغ پر از این گلا داریم. بذار اردیبهشت بیاد، آن‌وقت بشین تماشا کن چه گلایی میدن، چه عطری دارن!»

باباجون درِ اتاق مهمان را باز می‌کند. عکس بابا توی قاب، جوان می‌خندد. تمام موهای بابا سیاه ‌است. باباجون می‌گوید: «خستگیت که
در رفت با هم میریم دیدن بابات. چشم به راهته.» دلش برای دیدن بابا پر می‌کشد. جواب می‌دهد: «خسته نیستم.» و منتظر، به باباجون چشم می‌دوزد. باباجون هم که انگار می‌خواست همین را بشنود، دست روی زانویش می‌گذارد و بلند می‌شود. بی‌بی با یک سینی پر از غذا و خوراکی وارد می‌شود. با تعجب نگاهشان می‌کند. باباجون می‌گوید: «اول میریم سر مزار.»

تا قبرستان راه زیادی نیست. باباجون کنار سنگ سفیدی می‌ایستد. روی سنگ را می‌خواند: «جوان ناکام: احمد گل‌محمدی.» دایی به مامان غر می‌زند: «این‌همه پسر، صاف رفتی زن همین دهاتی شدی؟ آقای گل‌محمدی!» زانو می‌زند. بی‌بی با یک ظرف نان خرمایی از راه می‌رسد. کنار او می‌نشیند و طوری با محبت سنگ را نوازش می‌کند که انگار سر بابا روی زانویش خوابیده است. کنار بی‌بی می‌نشیند. باباجون روی قبر را می‌شوید و می‌گوید: «بیا پسرم! چشمت روشن… ببین محمدت را برایت آوردم. ببین چه مردی شده. مثل خودته بابا. خیلی آقاست…» و صدایش می‌لرزد و آه می‌کشد. چشم‌هایش مظلومانه به اشک می‌نشیند. بابا گفته بود: «می‌خواستم اسمت را محمد بگذارم، اما مامانت یاشار را خیلی دوست داشت.» بی‌بی گریه می‌کند. چارقدش را روی صورتش می‌گیرد و ناله می‌زند: «وای احمدم… وای جوونم… وای مادرم…» طاقت نمی‌آورد ناله‌های بی‌بی را بشنود. دست‌های بی‌بی را می‌گیرد. بابا همیشه می‌گفت: «عاشق دست‌های بی‌بی است.» دست‌هایش پر از چروک است. در آغوش بی‌بی فرو می‌رود. بوی بابا را می‌دهد.

صبح زود با بوی نان تازه از خواب بیدار می‌شود. بی‌بی پای تنور دارد نان می‌چسباند. باباجون می‌گوید: «چند سال بود صبح زود نان نمی‌پختی پیرزن؟» بی‌بی می‌خندد: «حالا بچه‌ام اومده، جوون شدم! قربونش برم عین احمدم مهربونه.» صورتش را می‌شوید. بی‌بی تکه‌ای نان تازه را به طرفش دراز می‌کند: «بیا مادرم، بابات عاشق نان تازه بود.» مامان داد می‌زند: «‌آبروی آدم را می‌بری. مثل نخورده‌ها همان دم نانوایی یک تکه نان را داغ داغ، به دندان می‌کشی. زشته. میگن حتماً خیلی گرسنه مانده‌ای.»

باباجون می‌پرسد: «چه خبره؟ چرا این‌قدر زیاد نان می‌پزی؟» بی‌بی جواب می‌دهد: «بوی نان تازه بلند شده. برای همسایه‌ها هم می‌برم.» دایی دوباره در را به هم می‌کوبد: «عجب آدمای پررویی پیدا میشن. در زده میگه نان ندارید؟ خب برو سر کوچه بخر!»

باباجون بیلش را برمی‌دارد. او هم راه می‌افتد. به باغ پر از گل‌های بابا می‌رسند. باباجون اطراف باغ را نشانش می‌دهد و می‌گوید: «حالا دیگه صاحب این باغ تویی. خب حالا باید چه کار کنیم آقا؟ اول یک حال و احوالی با گلای باغت داشته باش، بعد بیا کمک من.» و خودش مشغول باز کردن راه آب می‌شود. آب، مثل خرگوشی بازیگوش تا پای بوته‌ها می‌دود و زیر بوته‌ها قایم می‌شود. بوته‌ها پر از خارند و برگ‌هایشان
سبزِ سبز. یک شاخۀ خوب برای بابا انتخاب می‌کند. می‌خواهد درخت‌چین را بردارد که باباجون می‌گوید: «الان که وقت حرس نیست بابا! زمستان که به خواب رفتند، می‌آییم مرتبشان می‌کنیم. این‌طوری درد نمی‌کشند.» مامان یک کارگر می‌آورد و درخت‌ها را نشانش می‌دهد: «همه‌شونو دربیار. دیگه نمی‌تونم هر روز حیاط رو جارو کنم.» بابا وقتی باغچۀ خالی را می‌بیند، خیلی درد می‌کشد. باباجون یک بیل دستش می‌دهد: «بیا بابا! پای این بوته‌ها را گود کن تا خوب آب بخورند.» کار سختی نیست. یک بوتۀ کوچک کنار یک بوتۀ بزرگ دارد قد می‌کشد. کنارش می‌نشیند. باباجون روی سرش سایه می‌اندازد. سرش را بالا می‌گیرد: «میشه اینو ببرم پیش بابام بکارم؟» باباجون می‌خندد. فکری می‌کند: «اگه با ریشه و خاکش جابه‌جاش کنیم شاید بگیره. من چند بار بردم، اما اونجا نگرفت. ضرری نداره. این بار با دست تو امتحان می‌کنیم. ایشالا دستای تو هم مثل دستای بابات سبز باشه. این گلا را ببین! بیشترشونو بابات کاشته.»

گل را با ریشه‌هایش درست بالای سر بابا توی خاک می‌گذارند. باباجون هم کمک می‌کند. بی‌بی خیلی خوشحال است که گل دارد شاخه می‌زند و رشد می‌کند. مرتب می‌گوید: «احمدم خوشحال است.»

رفت و آمدها به خانۀ باباجون زیاد شده‌ است. باباجون و بی‌بی دارند تدارک جشنی بزرگ را می‌بینند. انگار عروسی داشته باشند. جوان‌ها تمام حیاط و کوچه را ریسه می‌کشند. بی‌بی و زن‌ها مشغول پاک کردن حبوبات هستند و باباجون چند تا گوسفند درشت را نشان کرده است. انتهای حیاط را هیزم و دیگ‌های بزرگ پر کرده ‌است. باباجون برایش لباس نو می‌خرد و می‌خواهد: «روز میلاد بپوش. اومد داره.» بی‌بی یک لحظه هم روی زمین نمی‌نشیند. مثل جوان‌ها تر و فرز می‌رود و می‌آید. شبِ میلاد، دیگ‌ها را روی آتش بار می‌گذارد. حیاط مثل روز روشن و شلوغ می‌شود. بعضی پای دیگ شمع روشن می‌کنند، بعضی دیگ را هم می‌زنند و زیر لب دعا می‌خوانند، بعضی هم به دیوار تکیه داده‌اند و اشک می‌ریزند. باباجون صدایش می‌زند و شمعی دستش می‌دهد: «بیا پسرم… بیا تو هم نیت کن. این پیامبر، پیامبر رحمت و مهربانی‌ست. هرچی ازش بخوای ناامیدت نمی‌کنه.» شمع را روشن می‌کند. بابا می‌خندد و شمع را می‌گذارد پای قابلمه‌ای که دارد روی گاز می‌جوشد. مامان داد می‌زند: «این هم کاره که تو یاد بچه می‌دی؟ مراقب باش نسوزه…» دلش برای مامان خیلی تنگ می‌شود. نمی‌داند الان آن سر دنیا دارد چه کار می‌کند؟ آیا می‌داند که امشب شب میلاد است؟ دود می‌رود توی چشمش و اشک می‌زند. شمع را پای دیگ می‌گذارد. باباجون آهی می‌کشد و می‌گوید: «یک همچین شبی خدا بابات را به ما بخشید.» تعجب می‌کند. بابا هیچ‌وقت این را نگفته بود. همیشه جشن تولدش را هفده اردیبهشت می‌گرفتند. یادش آمد بابا چند بار قصۀ پیرزن و پیرمردی را تعریف کرده بود که بچه‌دار نمی‌شدند. تا اینکه یک روز پیرزن یک گل محمدی را بو می‌کشد و خدا را به صاحب این عطر و بو قسم می‌دهد تا به این مادر تنها، پسری بدهد. و بعد خدا به آن‌ها یک پسر می‌دهد.

بی‌بی شیشۀ گلاب را جلو می‌آورد و چند قطره کف دستِ او می‌ریزد. آن‌ها را بو می‌کشد. صدای باباجون توی گوشش می‌پیچد: «این پیامبر، پیامبر رحمت و مهربانی‌ست. هرچی ازش بخوای ناامیدت نمی‌کنه.» رو به آسمان پرستاره می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد و برعکسِ پیرزن توی قصه، خدا را به صاحب این عطر و بو قسم می‌دهد تا برای این پسر تنها، مادری بدهد.

سپیده سر می‌زند که سر دیگ‌ها را باز می‌کنند. شمع‌ها پای دیگ‌ها پهن شده و هیزم‌ها از سوختن دست برداشته‌اند. هنوز اذان ظهر را نگفته‌اند که تمام دیگ‌ها خالی می‌شود. آخرین ظرف هم که پر می‌شود و همراه صاحبش از خانه بیرون می‌رود، زنی از قاب در، وارد خانه می‌شود. آشپز داد می‌زند: «شرمنده خواهرم، تمام شد. ایشالا سال آینده.» ظرفی توی دست‌های زن نیست. به جایش یک ساک بزرگ دارد. همه به زن نگاه می‌کنند. باباجون نزدیک‌تر است. زودتر می‌شناسد. با خوشحالی صدا می‌زند: «محمد، بیا بابا!» دقت می‌کند. باورش نمی‌شود. جلوتر می‌رود: «داییت خونه رو فروخت و رفت.» صدا، صدای خودش است. می‌دود. بوی اردیبهشت می‌پیچد.

 

  

درس امروز

شکوفه آروین

 

ایستاده بود جلوی آینه. دست‌هایش را به دو طرف باز کرده بود، سرش را کمی داده بود عقب و زیرچشمی خودش را برانداز می‌کرد. هی زور می‌زد که جلوی خنده‌اش را بگیرد، نمی‌شد. چشم‌هایش را بست، متنی را که از حفظ کرده بود، توی ذهنش مجسم کرد و از خط پنجم شروع کرد به خواندن:

ــ افسوس که کلمات من به بالا پرواز می‌کند، ولی افکار من همچنان در پایین باقی می‌ماند…

ــ چی شد وحید؟ چرا نمی‌آیی؟

ــ دارم تمرین می‌کنم.

ــ بس است دیگر هرچه از دیشب تا حالا مسخره‌بازی درآورده‌ای. بیا دیرت شد. الان زنگ مدرسه‌تان می‌خورد.

وحید همان‌طور که چشم‌بسته جلوی آینه ایستاده بود، گفت: «گفتم که! امروز آقای مجیدی می‌آید مدرسه‌مان که برای فیلم “محمد” بازیگر انتخاب کند. باید تمرین کنم.»

مادر آمد توی اتاق.

ــ چه کار می‌کنی؟ چشم‌هایت را چرا بسته‌ای؟ بیا برو کتاب و دفترت را جمع کن و لباست را بپوش. بس است هرچه تمرین کردی. هیچ‌کس یک‌شبه بازیگر نشده که تو بشوی.

ــ آقای مصلحی می‌گوید همه چیز با تمرین درست می‌شود.

ــ بعله! با تمرین طولانی. نه اینکه یک‌شبه. بیا برو دیرت می‌شود. این‌قدر مرا حرص نده.

وحید دلخور شد. با دلخوری رفت سر سفرۀ صبحانه نشست. بی‌حوصله لقمه‌ای نان و پنیر گذاشت توی دهانش و لیوان چای را سر کشید. مادر خواست دلداری‌اش بدهد، گفت: «اگر خدا بخواهد انتخاب می‌شوی، اگر هم نخواهد، حتماً به صلاح نبوده.»

وحید با همان قیافۀ گرفته بلند شد، کیفش را برداشت، زیر لب خداحافظی کرد و رفت.

***

بچه‌ها سر کلاس معرکه گرفته بودند. ابراهیمی رفته بود روی نیمکت ایستاده بود و ادای بازیگرهای هندی را در می‌آورد: «تو پدر من رو کشتی… خودم می‌کشمت.»

ــ چه خبر است اینجا؟ تو آن بالا چه کار می‌کنی؟ بیا پایین بی‌ادب.

آقای مصلحی دبیر دینی بود.

ــ بنشینید! تا معلم یک دقیقه دیر می‌کند، کلاس را می‌گذارید روی سرتان.

وحید دل توی دلش نبود. تا آقای مصلحی نشست پشت میزش، دستش را برد بالا.

ــ چه شده اخوان؟

ــ آقا اجازه! آقای مجیدی امروز نمی‌آید؟

ــ نمی‌دانم. فعلاً کتاب‌هایتان را باز کنید. کجا بودیم؟

اسدی از میز اول گفت: «آقا اجازه! درس ششم.»

آقای مصلحی زیرچشمی نگاهی به فهرست اسامی انداخت و گفت: «گلچین! تو بخوان.»

گلچین هنوز صفحه را پیدا نکرده بود. کتاب بغل‌دستی‌اش را کشید جلو و شروع کرد به خواندن: «پیامبر رحمت؛ رنجاندن رسول خدا برای آن مرد نادان کاری عادی شده بود و به آن افتخار هم می‌کرد. هر روز سر راه پیامبر می‌نشست و…»

کلاس هنوز کمی همهمه بود. آقای مصلحی زد روی میز.

ــ تق، تق، تق.

وحید از جا پرید.

ــ آقا اجازه! آمدند.

بعد بی‌مقدمه بلند شد و رفت درِ کلاس را باز کرد. کسی پشت در نبود.

ــ ‌ چه کار می‌کنی اخوان؟ مسخره‌بازی درآورده‌ای؟

ــ آقا اجازه! خیال کردیم آقای مجیدی در زدند.

صدای خندۀ بچه‌ها کلاس را برداشت. آقای مصلحی کم‌کم داشت عصبانی می‌شد. گفت: «تو که این‌قدر حواست پیش آن‌هاست، برو بیرون منتظرشان بمان.»

ــ ببخشید آقا!

ــ برو بشین! دفعۀ آخرت باشد کلاس رو به هم می‌ریزی.

وحید شرمنده و خجالت‌زده برگشت و نشست پشت میزش. ابراهیمی از پشت سرش آهسته گفت: «نترس بابا! نقش گیج عقب‌افتاده‌ را حتماً می‌دهند به تو.»

خودش و بغل‌دستی‌اش خندیدند. وحید به روی خودش نیاورد. گلچین دوباره شروع کرد به خواندن: «گاهی دشنام می‌داد، گاهی مسخره می‌کرد و گاهی هم با عده‌ای نادان به آن حضرت سنگ می‌زد. گاهی هم روی بام خانه‌اش می‌رفت تا بر سر پیامبر خاکروبه بریزد…

تق تق. این دیگر صدای در بود.

آقای مصلحی گفت: «بفرمایید.»

ناظم درِ کلاس را باز کرد، با آقای مصلحی سلام و علیک کرد و به آقای مجیدی و دستیارش تعارف کرد وارد کلاس شوند. همین که آقای مجیدی پایش را گذاشت توی کلاس، غوغا شد. آقای مصلحی به بچه‌ها چشم‌غره رفت که ساکت باشند. بعد جلو رفت، با آقای مجیدی دست داد و روبوسی کرد. وحید با خودش فکر کرد خوب است او هم مثل آدم‌بزرگ‌ها برود با آقای مجیدی سلام و علیک کند. اما تا بیاید به خودش بجنبد، آقای مجیدی شروع کرد به صحبت: «خب بچه‌ها! فکر می‌کنم همه‌ می‌دانید که من برای چه اینجا هستم! بین شما کسی هست که تجربۀ بازیگری داشته باشد؟»

ــ آقا اجازه! ما می‌توانیم صدای شِرِک را دربیاوریم.

ــ آقا اجازه! ما توی مهمانی‌ها همه را می‌خندانیم.

ــ آقا اجازه! ما وقتی بچه بودیم، توی تبلیغ بستنی بازی کرده‌ایم.

همه با هم حرف می‌زدند. کلاس به هم ریخته بود و صداها شنیده نمی‌شد. آقای مصلحی زد روی میز و گفت: «این چه وضعی است؟ یکی‌یکی دستتان را بالا ببرید و صحبت کنید.»

ابراهیمی دستش را برد بالا.

ــ آقا اجازه! ما خیلی بازی‌مان خوب است. همه به ما می‌گویند عجب فیلمی هستی تو! می‌خواهید برایتان بازی کنیم؟

آقای مجیدی خندید و به وحید اشاره کرد که حرفش را بزند.

ــ آقا اجازه! ما تئاتر بازی می‌کنیم.

ــ چقدر خوب! می‌توانی یکی از نقش‌هایت را الان بازی کنی؟

وحید چشم‌هایش را بست و سعی کرد متنی را که حفظ کرده بود، اجرا کند. اما هرقدر فکر کرد، یادش نیامد. فقط گفت: «افسوس… اف… سوس… اف…»

ابراهیمی گفت: «آقا اجازه! در نقش درختِ چشم‌بسته بازی می‌کرده. بیشتر از این دیالوگ نداشته!»

صدای خندۀ بچه‌ها پیچید توی کلاس. وحید احساس کرد گوش‌هایش دارد کَر می‌شود. صورتش داغ شده بود و قلبش تند‌تند می‌زد. دست‌هایش را مشت کرده بود و دلش می‌خواست بکوبد توی دهان ابراهیمی. آقای مصلحی دوباره کوبید روی میز که یعنی ساکت.

ــ عیبی ندارد! هر وقت آماده بودی، برایمان اجرا کن.

آقای مجیدی این را گفت و رفت سراغ نفر بعدی. چند نفر دیگر از بچه‌ها خودشان را معرفی کردند و از تجربه‌هایشان گفتند. آقای مجیدی یک چیزهایی توی دفترش یادداشت کرد و کمی با دستیارش پچ‌پچ کرد. بعد هم از همه تشکر کرد و از کلاس بیرون رفت. همهمۀ بچه‌ها باز شروع شد. آقای مصلحی با صدای نسبتاً بلندی گفت: «خیلی خوب. کافی است دیگر. برگردیم سر درسمان. درس امروز خیلی مهم است.»

وحید هنوز همان‌طور چشم‌بسته نشسته بود و توی حال خودش بود. می‌ترسید اگر چشم‌هایش را باز کند، گریه‌اش بگیرد. آقای مصلحی ادامه داد: «وقتی حضرت محمد به پیامبری مبعوث شد و مردم را به دین اسلام دعوت کرد، خیلی‌ها او را مسخره کردند تا جایی که خداوند برای رسول خدا آیه‌ای نازل کرد که از آزار و اذیت کفار ناراحت نباشد و بداند که مردم همیشه پیامبران را مسخره می‌کرده‌اند.»

کلاس هنوز حالت عادی نداشت. ردیف کنار پنجره مدام سرک می‌کشیدند تا از رفتن آقای مجیدی مطمئن شوند. بقیۀ بچه‌ها هم همچنان توی عالم بازیگری بودند. آقای مصلحی صدایش را بلندتر کرد: «خداوند می‌فرماید: مَا یَأْتِیهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا کَانُوا بِهِ یَسْتَهْزِئُونَ؛ یعنی هیچ رسولی به نزدشان نیامد جز اینکه او را مسخره کردند. پس این عادت آن‌ها بود و به همین دلیل پیامبر هم نسبت به رفتار آن‌ها بی‌اعتنا بود… حواستان اینجا باشد. اخوان! با تو هستم. خوابی؟»

وحید چشم‌هایش را باز کرد. جا خورده بود. گفت: «بله آقا… یعنی نخیر آقا!»

و باز هم خندۀ بچه‌ها که انگار تمامی نداشت.

ــ اگر خواب نبودی، بگو من چه گفتم؟

ــ آقا اجازه! آخر چطور می‌شود آدم نسبت به مسخره و طعنۀ دیگران بی‌اعتنا باشد؟

ــ خیلی ساده است. وقتی آدم به خداوند ایمان داشته باشد و به درستی کارش مطمئن باشد، مخالفت و تمسخر دیگران اذیتش نمی‌کند. رسول خدا هم آن‌قدر به راه و آرمان و هدفش ایمان داشت که بی‌اعتنا به آزار و اذیت دیگران، همچنان به دعوتش ادامه می‌داد…

صحبت‌های آقای مصلحی هنوز تمام نشده بود که زنگ مدرسه به صدا درآمد و بچه‌ها به امید اینکه یک بار دیگر آقای مجیدی را ببینند، بی‌معطلی از کلاس بیرون زدند. وحید اما همچنان نشسته بود. آقای مصلحی همان‌طور که وسایلش را جمع می‌کرد، گفت: «اگر از تمسخر و طعنۀ دیگران بترسی و دستپاچه بشوی، هیچ وقت به هدفت نمی‌رسی.»

این را گفت و از کلاس بیرون رفت و وحید را با آرزوها و رؤیاهایش تنها گذاشت؛ آرزوی اینکه آقای مجیدی بار دیگر به مدرسه بیاید تا این دفعه بدون ترس از آبروریزی و تمسخر دیگران، نقش‌اش را خوب اجرا کند.

  

عطر عبا

زینب احمدیان  

 

خورشید، بی‌رمق و خسته بر صحن مسجدالحرام دامن گسترانیده بود و به تماشای خیل مردانی نشسته بود که گوشه‌کنار مسجد، دور هم جمع شده بودند و آرام پچ‌پچ می‌کردند. دیوارهای فروریختۀ مسجد و خشت و لای خشکیده بر زمین، خاطرۀ سیل خانه‌برانداز چند روز قبل را زنده نگه داشته بود. اسود بن نوفل دستش را سایبان چشم‌هایش کرد و دوباره به ابوامیه خیره شد که رؤسای قبایل را کنار کعبۀ نیم‌ساخته جمع کرده بود و با طمأنینه برایشان صحبت می‌کرد.

دستی به محاسن بلندش کشید و نفسش را با آه بلندی بیرون داد. از عاقبت کار می‌ترسید. برق شمشیرهای بیرون‌مانده از غلاف مردان قبایل، خنجری شده بود و داشت به قلبش نیشتر می‌زد. اگر از ابوامیه هم کاری برنمی‌آمد، جنگ حتمی بود. خبر داشت که برخی قبایل حتی با خون خود پیمان بسته بودند که نگذارند افتخار نصب حجرالاسود به قبیلۀ دیگری واگذار شود. شک نداشت که حادثه‌ای خونین در شرف وقوع بود.

ـ کاش می‌دانستم ابن مغیرۀ مخزومی چه دارد می‌گوید این‌همه وقت!

اسود نگاهش را از جلسۀ رؤسای قبایل گرفت و به ابووهب مخزومیخیره شد که داشت کنارش می‌نشست و زیر لب می‌نالید: «جان به سر شدیم دیگر.»

ـ هرچه هست، خیر است.

ـ خیر؟ اگر از من بپرسی که می‌گویم دیگر خیری بر ما نیست. نفرین و عذاب خدایان بر ما نازل شده است. ندیدی چگونه سیل همۀ زندگی‌مان را نابود کرد؟ خانه‌ها و دام‌ها و نخلستان‌هایمان در نیمی از روز، زیر گل و لای مدفون شدند. کاش فقط همان بود. دیوارهای کعبه نیز این‌گونه فرو ریخت و خدایان زیر باد و باران افتادند و هرشب یکی از جواهرات و سنگ‌های قیمتی‌شان به سرقت می‌رود. این هم از حال و احوال مردان شهر. شمشیرهای عریانشان را گرفته‌اند زیر گلوی یکدیگر و برای همدیگر شاخ و شانه می‌کشند. تو خیری می‌بینی اسود؟ نه. ما نفرین شده‌ایم.

ابووهب هیکل فربه خودش را روی زمین رها کرد و به دیوار تکیه داد. اسود مضطرب و نگران دوباره به ابوامیه خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: «حتماً ابوامیه خواهد توانست آتش این آشوب را خاموش کند.»

ــ چشم من که آب نمی‌خورد. نصب حجرالاسود کم‌افتخاری نیست که قبایل راضی شوند نصیب دیگری شود. پنج روز است که تعمیر کعبه به تعویق افتاده و هیچ کس حاضر نیست کوتاه بیاید تا یک نفر حجرالاسود را سر جایش قرار دهد و این دیوارها بالاخره مرمت شود. ابوامیه چه می‌تواند بکند با این مردان لجوج و متعصب؟

اسود عرق پیشانی‌اش را با دستارش گرفت و گفت: «اما او پیر قریش است. همۀ قبایل نظرش را محترم می‌شمرند.» ابووهب شانه بالا انداخت و ساکت شد. همهمه‌ای که در صحن ساکت مسجد افتاد، نگاه اسود را به جمع رؤسا کشاند. ابوامیه برخاسته بود و پیشاپیش آنان به سوی کعبه می‌رفت.

ــ گویا خبری شده. برخیز اسود. برخیز تا برویم.

اسود با کمک ابووهب برخاست و آرام‌آرام به سمت کعبه رفت. مردان قبایل در مقابل ابوامیه که روی تلی از سنگ‌های مهیاشده برای تعمیر کعبه ایستاده بود، تجمع کرده و به دهان او خیره شده بودند که داشت همه را به سکوت دعوت می‌کرد.

ــ ای مردان قبایل قریش! من، حذیفه بن مغیره مخزومی، با رؤسای قبایلتان به شور نشستم تا برای نصب این سنگ آسمانی چاره‌ای کنیم. آنچه من گفتم و آن‌ها پذیرفتند، این بود که یک نفر بی‌طرف را حکم کنیم و او رأی دهد که افتخار نصب حجرالاسود زیبندۀ کدامین قبیله است. رؤسای قبایلتان پذیرفتند که اولین نفری که از باب الصّفا به مسجدالحرام داخل شود، همان حَکَمی است که به حُکم او گردن خواهیم نهاد. آیا شما نیز با این رأی موافقید؟

برقی از خوشحالی، چشمان اسود را روشن کرد و در دل به ابوامیه آفرین گفت. اما زمزمه که چون صدای بال زنبوران اوج گرفت و سرها که به پچ‌پچه در هم فرو رفت، قلبش به تپش افتاد. با نگرانی به جمعیت خیره شد که چند گروه شده بودند و شور می‌کردند. لحظات، کند و سنگین می‌گذشت و نفس کشیدن را سخت می‌کرد. کم‌کم اما زمزمه‌ها جای خود را به صداهای یک‌دستی ‌داد که از گوشه‌ و کنار جمع به تأیید بلند می‌شد. لبخند اسود پررنگ‌ شد. جلو رفت و زیر بازوی ابوامیه را گرفت که داشت به‌زحمت از روی سنگ‌ها پایین می‌آمد.

ــ خدا خیرت بدهد که قریش را از جنگی قریب‌الوقوع نجات دادی.

ابوامیه ابروهای سفید و پرپشتش را در هم کشید و گویی که بخواهد از رازی مگو پرده بردارد، آرام در گوش اسود زمزمه کرد: «ابن نوفل! آنچه من کردم، فقط پایین کشیدن تب این مردم بود؛ اما زین پس چه خواهد شد…؟ هراسناکم اسود.»

***

نگاه همه در یک نقطه تلاقی پیدا کرده بود: باب الصّفا؛ دری که قرار بود گره کور خصومت قبایل را بگشاید. چهره‌ها عرق‌کرده و پژمرده زیر سایبان دست‌ها پنهان شده بود و چشم‌ها فرصتی یافته بود تا نگاه‌های خشمناک خود را غلاف کند. نفس‌ها را هرم گرما به حبس کشیده بود و قامت حوصله‌ها هر لحظه کوتاه و کوتاه‌تر می‌شد.

اسود برای لحظه‌ای چشم از باب الصفا گرفت و به ابوامیه خیره شد: «چه فکر می‌کنی ابن مغیره؟ چه کسی از این در وارد خواهد شد؟» ابوامیه به دیوار مسجد پشت داده و پیشانی را به دستۀ عصایش تکیه زده بود.

ــ نمی‌دانم. فقط خدا کند آنچه می‌گوید آتش زیر خاکسترِ دل این مردم را شعله‌ور نکند…

صدایی که از میان جمعیت بلند شد، حرف ابوامیه را نیمه‌کاره گذاشت: «یک نفر دارد می‌آید! آن‌جاست. یک نفر دارد از باب الصفا وارد می‌شود».

جان تازه‌ای به جسم خسته و کلافۀ مردان قبایل افتاد. همهمه‌ای در‌گرفت. گردن‌ها کشیده و قامت‌ها روی پنجۀ پا بلند ‌شد. سایۀ کسی روی درگاه باب الصفا افتاد و بعد قدم‌هایی استوار و پرطنین بر صحن مسجد فرود آمد.

ــ محمد است! محمد است! محمد امین از در وارد شده!

جمعیت، مشتاقانه و بی‌تاب به سمت کسی که در درگاه ایستاده بود، دوید. اسود دست یکی از جوان‌هایی را که از کنارش می‌گذشت، کشید و با صدایی که در میان هیاهو گم می‌شد، داد زد: «به‌راستی او محمد است؟» جوان که به وجد آمده بود، در حالی‌که می‌خواست خودش را زودتر به جمعیت برساند، گفت: «آری! آری! خودش است.» اسود بی‌اختیار خندید. با خودش فکر کرد: «به‌راستی چه کسی بهتر از محمد؟! جوان درستکار و امین قریش که حتی ریش‌سفیدان نیز احترامش می‌کنند.»

اسود به باب الصفا و جوان رشیدی که کنارش ایستاده بود، خیره شد. ابوامیه از جمعیت جدا شد، جلو رفت و کنار محمد ایستاد. دست‌های مردانه‌اش را در میان دست‌های لرزانش گرفت و گفت: «آه پسر عبدالله! خدای را شکر که تو را برای نجات قریش فرستاد.» چهرۀ آرام محمد به تبسمی شکفت: «ابوامیه چه خبر شده است؟!»

ـ محمد! پسرم! از حال و روز این روزهای کعبه که با‌خبری. سیل چند روز پیش دیوارهای این خانۀ مقدس را در هم کوبید و ما چاره‌ای جز مرمتش نداشتیم. دیوارها تا نیمه بالا آمده بود که نصب حجرالاسود، کار را به تعویق انداخت. هر قبیله می‌خواهد این افتخار نصیب کسی از افراد خودش شود و همین، آتش اختلاف را به جان قریش انداخته. امروز در اینجا تجمع کردیم و عهد کردیم اولین نفری را که از این در وارد شود، حَکَم قرار دهیم و به رأیش گردن بنهیم. حال، این تو و این مردم. چیزی بگو و این غائله را ختم کن.

نگاه نافذ محمد بر چهره‌های کدرشده از زنگارِ کینه‌ وزیدن گرفت. گوش‌ها به امید شنیدن نام قبیلۀ خود، تیز شد. ابوامیه، نگران و مردد به چهرۀ آرام «امین قریش» خیره مانده بود. محمد نگاهش را از جمع گرفت و به برق حجرالاسود دوخت. چهره‌اش دریای ساکت و ساکنی بود که هیچ از اعماق درونش خبر نمی‌داد. تکانی خورد و بعد قامت کشیده‌اش به سوی کعبه موج برداشت. جمعیت شکافت و برایش راه باز کرد.

اسود چشم به چشم محمد بسته بود و با خود می‌اندیشید: «محمد کدام قبیله را برخواهد گزید؟ بنی‌اسد؟ بنی‌عدی؟ بنی‌مخذوم؟ بنی‌سهم؟ نام هر قبیله‌ای را که ببرد، قبایل دیگر چه خواهند کرد؟ نکند جانش به خطر بیفتد؟ نکند جنگ دربگیرد؟»

محمد روبه‌روی کعبه ایستاد. چشم‌ها حتی به قدر پلک‌زدنی از دهان محمد غافل نمی‌شد. هر قبیله نام خود را بر زبان محمد می‌دید و این افتخار را برای خود می‌خواست. محمد تکانی خورد و عبایش را از دوش برداشت. خم شد و عبا را روی زمین پهن کرد. ابوامیه با تعجب پرسید: «این چه کاری‌ست ابن عبدالله؟»

محمد به سمت حجرالاسود چرخید. سنگ را در آغوش کشید و آرام در میان عبا گذاشت. سپس رو به جمعیتِ متحیر کرد و لب گشود: «از هر قبیله یک نفر جلو بیاید.» جمع مبهوت و بی‌حرکت مانده بود. محمد در میان جمعیت چشم گرداند و با انگشت چند نفر را خطاب کرد. نمایندگان قبایل که پیش آمدند، محمد به عبای روی زمین اشاره کرد: «هرکدام گوشه‌ای از عبا را بگیرید و بلند کنید.» مردان، مطیع و بدون حرف، عبای زیر حجرالاسود را بلند کردند. محمد به سمت کعبه قدم برداشت و کنار جایگاه حجرالاسود ایستاد. خم شد و سنگ آسمانی را از میان عبا برداشت و روی دیوار قرار داد. آن گاه به چهره‌هایی که کم‌کم داشت از هم می‌شکفت، خیره شد و بلند گفت: «اینک افتخار نصب حجرالاسود برای همۀ قریش است!»

صدای هلهله، سکوت مسجدالحرام را شکست. ابوامیه لبخندزنان دست بر شانۀ محمد گذاشت: «مرحبا محمد! به‌راستی که قریش را حیاتی دوباره دادی!» خنکای تبسم محمد شعله‌های کینه را خاموش کرده بود. گره بغض‌آلود ابروها باز ‌شده و چین و چروک تعصب از پیشانی‌ها افتاده بود.

اسود مات و مبهوت به مردانی خیره شده بود که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و برادرانه می‌خندیدند. آنچه می‌دید، اعجاز جوانی بود که آتش تفرقه را به گلستان وحدت مبدل کرده بود. به کعبه خیره شد. حجرالاسود را دید که بر عرش کعبه نشسته و هنوز از عطر آغوش محمد سرمست بود. به حال سنگ غبطه می‌خورد. زانو زد و نفس بلندی کشید. سینه‌اش از عطر عبا لبریز شد. شک نداشت که بوی بهشت می‌آمد…

 

  

پدر در یثرب

علی‌اکبر والایی

 

و آنان را که صبح و شام خدا را می‌خوانند و قصدشان فقط خداست، از خود مران، که نه چیزی از حساب آن‌ها بر تو و نه چیزی از حساب تو بر آن‌هاست، پس اگر آن خداپرستان را از خود برانی، از ستمکاران خواهی بود.                         (انعام، آیۀ ۵۲)

آفتاب از پس ابرهای تیرۀ دشت سر برآورده بود که به راه افتاد. نگاهش به دوردست‌ها بود. دشت، هموار و بی‌انتها می‌نمود. مرد چوبدستی‌اش را بر زمین خشک و ترک‌خورده می‌کوفت و به‌آهستگی قدم برمی‌داشت.

اکنون به‌روشنی می‌دانست که در گام‌های پیش رو، هرم داغ آفتاب در انتظارش است و به‌زودی اشعۀ سوزان خورشید، توان حرکت را از او سلب خواهد کرد. بلندقامت و درشت‌اندام بود. هنوز نیروی جوانی را در پاهایش حس می‌کرد. اما خود‌خواسته گام‌هایش را کوتاه برمی‌داشت. قدری عقب‌تر، دخترک برادرش در پی او به‌کندی حرکت می‌کرد. نحیف‌تر و کوچک‌تر از آنی بود که وادارش کند سریع‌تر گام بردارد. از هنگامی که پدر و مادر دخترک به دست حرامیان قریش کشته شده بودند، سرپرستی‌اش را بر عهده گرفته بود. سال‌ها بود که عمویش بود و حالا در قامت پدر هم بود.

دخترک به غیر او کسی را نداشت. خود او نیز هیچ‌گاه فرزندی نداشت و همیشۀ عمر تنها بود. اما با کشته شدن برادر و همسر برادرش، زندگی‌اش تغییر کرده بود. دیگر تنها نبود. یک سالی می‌شد که دخترک یتیم شده بود و او سرپرستی‌اش را بر عهده گرفته بود. شگفت آنکه ماحصل آن واقعۀ تلخ، پایان رنج تنهایی او بود. خوب که فکر می‌کرد، می‌دید در این یک سالی که گذشت، چنان با دخترک انس گرفته است که گویی رشتۀ جانش را به او گره زده‌اند. دخترک را همچون دختر نداشتۀ خود دوست می‌داشت. هر روز و هر شب، به تماشایش می‌نشست و هر بار وجودش از دیدار دخترک لبریز از آرامش می‌شد. اما چیزی این آرامش زودهنگام را از او دزدیده بود. دخترک اندوهگین بود و آرام و قرار نداشت. با چشمان آبی محزونش، مدام در خانه راه می‌رفت و به هر سوی دیوارهای خانه چنگ می‌انداخت. خانه، در نبود پدر و مادر برای دخترک به قفسی تبدیل شده بود. مرد در مدت یک سالی که گذشته بود، ندیده بود دخترک بخندد. گویی ترس و وحشت تماشای قتل پدر و مادرش، اثر هر گونه شادی را در وجودش خشکانده بود.

مرد شنیده بود که قافله‌ای از مکه در راه است و در واپسین ساعات روز از کنار نهر عبور خواهد کرد. اکنون هیچ چیز در نظرش مهم‌تر از انجام مأموریتش نبود. سر بالا آورد و به آسمان نگریست. آفتاب راه گشوده بود که عمود بر فرق سرش بایستد. مجالی به هیچ اندیشه‌ای نبود. لحظه‌ای ترس به جانش افتاد که مبادا قافله زودتر از راه برسد و او از ادامۀ این سفر ناکام بماند. با این فکر، دست دخترک را چنگ زد و گام‌هایش را تندتر کرد تا به‌موقع خود را به نهر برسانند.

آفتاب عمود در حال تابش بود که نفس‌زنان به نهر رسیدند. عرق از سر و روی مرد جاری بود و دخترک از شدت خستگی، همچو گلی پژمرده وا رفته بود. اما آنچه پیش رو بود، نویدبخش آسایش و نجات از هرم گرمای دشت بود. تک درخت تنومند کنار نهر، سر بر آسمان افراشته بود و شاخ و برگش را اینجا و آنجا، همچون سایۀ مهر مادری بر سر نهر گسترده بود.

مرد دست دخترک را کشید و هر دو با حالی خسته، به لب نهر رسیدند. روی زانو نشستند و به سر و صورت خود آب زدند. آن گاه دست‌ها را پیاله کردند و پیاپی از آب نهر نوشیدند. آتش درون‌شان خاموش شد و تشنگی‌شان فرو خوابید. خیلی زود، خنکای نسیم بر سر و صورت‌شان نشست و هرم داغ و سوزان آفتاب از تن‌شان پر کشید. هر دو دمی نشستند و به پرندگانی که پیرامون نهر به پرواز در می‌آمدند، چشم دوختند. حالا تا آمدن کاروان می‌توانستند خستگی در کنند و با آسودگی خاطر زیر سایۀ درخت تنومند نهر به انتظار قافله بنشینند.

مرد فرصتی یافته بود و نگاهی به دخترک انداخت. دخترک گویی دوباره از نو شکفته شده بود، اما همچنان اندوه گذشته بر چهره‌اش سایه‌ انداخته بود. مرد با تماشای چشمان روشن آبی دخترک یاد برادرش افتاد.

سر بالا آورد و آه کشید. سینه‌اش از این آه گداخت. فکر کرد هیچ‌گاه نمی‌تواند جای پدر را برایش پر کند. در این یک سال هرچه در توانش بود، به دخترک مهر ورزیده بود. اما دخترک همچون سال‌های گذشته، او را به همان نام عمو صدا می‌زد، بی‌آنکه لبخندی بر چهره‌اش نمایان شود. مرد در این مدت، هیچ واکنش متفاوتی در وجود دخترک ندیده بود. چشمان روشن آبی‌اش همیشه در اندوه بود.

مرد نگاه از چشمان دخترک برداشت و در این حال، نگاهش گره خورد به صلیب نقره‌ای که به گردن برادرزاده‌اش آویخته بود. صلیب در اثر نوری که از لابه‌لای شاخ و برگ درختان به خود می‌گرفت، همچو الماس صیقل‌خورده می‌درخشید.

نظارۀ صلیب، افکار مرد را به دورترها، به آتن برد؛ به کلیسای مقدس و اسقف اعظم که همۀ عمر مدیون خوبی‌هایش بود. به اسقف اعظم اندیشید و گفته‌هایش را به یاد آورد و نامه‌ای را که قاصد از سوی او برایش آورده بود. نامه را چندین و چند مرتبه خوانده بود و حالا گویی جملات نامه در ذهنش حک شده بود. کلام هشدارآمیز اسقف اعظم، مانند صدای ناقوس کلیسا، در مغز استخوان سرش پژواک داشت:

دوست من، کشیش نارهن!

سلام خداوند بر تو باد و عیسی مسیح نگهبانت باشد. اخبار بسیاری از شخصی به نام محمد به ما رسیده است که خود را فرستادۀ خداوند می‌انگارد. اما بسیاری وی را جادوگری زبردست می‌دانند که با اشعار و ابیاتی که در دست دارد، مردمان را مجذوب سحر کلام خود می‌کند. تو در آن سرزمین، تنها کسی هستی که مورد اطمینان کلیسای جامع مقدسی. از تو می‌خواهیم در نخستین فرصت ممکن، به شهری که این مرد حاکم بر آن است، بروی و با او ملاقات کنی و از طریق قاصدی که به سوی تو گسیل می‌داریم، ما را از حقیقت موضوع آگاه سازی.

هامو آرمن، اسقف اعظم کلیسای جامع مقدس آتن

 

ــ عموجان ما برای چه به یثرب می‌رویم؟

این پرسش دخترک، مرد را از اعماق افکار خود بیرون کشید. مرد نگاهی به دخترک انداخت و گفت: «می‌رویم تا فرستاده‌ای را که گفته می‌شود به‌تازگی ظهور کرده از نزدیک ببینیم.»

دخترک با سادگی پرسید: «فرستاده یعنی چی؟!»

مرد گفت: «یعنی پیامبری که از طرف خداوند به سوی مردم فرستاده می‌شود.»

دخترک پرسید: «یعنی عیسی مسیح؟»

مرد لحظه‌ای سکوت کرد. سپس چشم به دخترک دوخت. با دست بر سینۀ دخترک صلیب کشید و زیر لب دعا خواند. آن گاه مردد سر تکان داد و گفت: «بله.»

دخترک گفت: «یعنی خدا مسیح را دوباره برای مردم فرستاده؟»

مرد با این سخن دخترک خاموش ماند. نگاهش را به دخترک دوخت و گفت: «مطمئن نیستم. وقتی این فرستاده را از نزدیک دیدم، نظرم را به تو خواهم گفت.»

و لبخند زد. اما هیچ اثری از انعکاس لبخندش در چهرۀ دخترک ندید.

مرد دوباره غرق افکارش شد و به قاصدی اندیشید که در آن شب بارانی، حامل پیام مهم اسقف کلیسای جامع شهر آتن برای او بود.

نزدیک غروب آفتاب بود که از دور صدای قافله به گوش رسید. مرد و دخترک هر دو از خوشحالی برخاستند و گوش به صدا خواباندند و نگاهشان را به سوی صدا دوختند. قافله همچون خط باریکی در دل دشت به سویشان می‌خزید و هر دم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. قافله هرچه نزدیک‌تر می‌شد، صدای زنگولۀ شتران پرصداتر به گوش می‌رسید.

مدتی بعد، کاروان خسته به کنار برکه رسید و شتران بر زمین زانو زدند. مرد و دخترک هر دو به نشانۀ احترام، دست به سینه گذاشتند و رو به کاروان ایستادند. قافله‌سالار پیش آمد؛ نگاهی به آن دو انداخت و از مقابل‌شان گذشت. سپس در حالی که با اشارۀ دست اهالی کاروان را به سمت برکه فرا می‌خواند، اسب خود را هی کرد و به سوی مرد و دخترک بازگشت.

مرد به نشانۀ احترام، دو دست خود را بر سینه گذاشت و چشم به قافله‌سالار دوخت. قافله‌سالار از اسب خود پایین آمد. نگاهی به مرد و دخترک انداخت و گفت: «به نظر می‌آید شما اهل این دیار نیستید. از کجا می‌آیید؟» مرد گفت: «درست می‌فرمایید. ما از دیار مغرب‌زمین آمده‌ایم. اما سال‌هاست که در یک آبادی دورتر از اینجا، میان مکه و یثرب ساکن شده‌ایم.»

ــ اکنون اینجا چه می‌کنید؟ نمی‌هراسید به دام حرامیان قریش بیفتید و در دم جان‌تان را بستانند؟

مرد لحظه‌ای ساکت ماند. مراقب بود ناخواسته پرده از راز خود برندارد و هدفش را از رفتن به یثرب آشکار نکند. نگاه دوستانه‌ای به قافله‌سالار کرد و گفت: «شنیده‌ام یثرب به واسطۀ مردی که ادعای پیامبری می‌کند، شهری امن و آرام شده. برای همین است که قصد عزیمت به آن شهر را کرده‌ام.»

قافله‌سالار سر تکان داد و گفت: «درست شنیده‌ای. به برکت حضور رسول‌اﷲ یثرب شهری امن شده و به‌زودی با وعده‌ای که ایشان فرموده‌اند، مکه نیز شهری امن برای همه خواهد شد.»

سپس افسار اسبش را به تنۀ درخت آویخت و خود به سوی نهر رفت.

شب کاروان در کنار نهر به استراحت پرداخت. مرد و دخترک در تمام ساعات شب و سپس سحرگاه شاهد نماز و نیایش کاروانیان بودند؛ نماز و نیایشی که اول بار شاهد آن بودند. قافله‌سالار به او شرح داد که این شکل از نیایش خدای یکتا به فرمان فرستادۀ خدا برای ایمان آورندگانش تعیین شده است. مراسم عبادتی که به درگاه خداوند، در پنج نوبت از شبانه‌روز بر پا می‌شود.

سحرگاه، شتران قافله از آب نهر سیراب شده بودند که قافله‌سالار فرمان حرکت داد. قافله با کندی، اما پر سر و صدا به راه افتاد.

آفتاب به میانۀ آسمان رسیده بود که قافله‌سالار اسبش را به سوی مرد هی کرد و کنار ایستاد. به‌دقت نگاهش کرد و گفت: «ای مرد به گمانم تو نصرانی هستی، برای چه می‌خواهی در شهری که همۀ مردمانش پیرو رسول خدا هستند، بروی؟!»

مرد نگاهی به قافله‌سالار انداخت و گفت: «همان طور که روز پیش گفتی، یثرب به واسطۀ حضور فرستاده‌ای از سوی خداوند، شهر امنی شده است. اگر بخواهم زندگی کنم، ترجیح می‌دهم کنار فرستادۀ خداوند باشم تا در کمین قریشیان و حرامیان ایشان.»

و نفس راحتی کشید و ادامه داد: «یثرب که رسیدم، قصد ملاقات با فرستادۀ خداوند را دارم. اما می‌ترسم با پرسش‌های غریبی که از او خواهم کرد، ایشان بر من خشم گیرد.»

قافله‌سالار لبخندی زد و گفت: «رسول خدا کسی نیست که بر هیچ مخلوقی خشم بگیرد. پیامبر ما همانی است که در جنگ بدر، در حالی که دندان‌هایش به دست دشمن شکسته شده و صورتش جراحت برداشته بود، در پاسخ تمام خصومت‌ها، در میانۀ میدان نبرد، ناگهان دست به سوی آسمان برد و دشمن خود را دعا کرد و از خداوند خواست آنان را هدایت کند.»

مرد با شنیدن این سخنان قافله‌سالار به فکر فرو رفت. اندیشید اگر این مرد مکه را فتح کرده بود و حاکم بر سرزمین حجاز می‌شد، آرامش و امنیت در این سرزمین برقرار می‌شد. در آن صورت هیچ خطری پیروان مسیح را تهدید نمی‌کرد و هم‌اکنون برادر و همسر او زنده می‌بودند.

قافله‌سالار به دخترک اشاره کرد و گفت: «این کودک، دخترت است؟» مرد ساکت ماند. قافله‌سالار ادامه داد: «پس مادرش را چرا همراه نیاورده‌ای؟» مرد آهی کشید و گفت: «من عموی این دختر هستم. پدر و مادر برادرزاده‌ام، در سالی که گذشت، در شبی ظلمانی به دست حرامیان قریش کشته شدند.»

قافله‌سالار با تأسف سر تکان داد و گفت: «چگونه این اتفاق افتاد؟»

مرد گفت: «شبی مردان آبادی خبر آوردند که به خانۀ برادرم بروم. حرامیان کافر برادرم و همسرش را پس از آزار و اذیت، در خانۀ خودشان به قتل رسانده و سپس آن دو را به صلیب کشیده بودند.»

بعد با دست اشاره به دخترک کرد و ادامه داد: «این دختر به فرمان پدر، در تنور خانه پنهان شده بود و در تمام مدت وقوع آن جنایت شوم، در دخمۀ تنهایی خودش بی‌صدا می‌گریست.»

قافله‌سالار خشمگین گفت: «لعنت خدا بر آن حرامیان کافر که بویی از آدمیت نبرده‌اند و در حمایت حاکمان قریش، دست به چنین جنایاتی می‌زنند.»

و سپس آهی کشید؛ نگاهش را به مرد دوخت و گفت: «ای مرد، اگر در یثرب، پیامبر را ملاقات کردی، هیچ گاه این واقعه را برای ایشان بازگو نکن. زیرا که رسول خدا با شنیدن این اتفاق به‌شدت اندوهگین می‌شوند و غصه خواهند خورد.»

و آن گاه اسب خود را هی کرد و برای سرکشی به سوی عقب قافله راند.

مرد و دخترک، سه شب و سه روز بود که همراه قافله در حرکت بودند.

اکنون قافله به چمنزاری رسیده بود که در دل دشت خشک، چون نگینی سبز و خرم به نظر می‌رسید. مرد و دخترک از تماشای چمنزار و گل‌های سرخ و فوج بنفشه‌های بوستان به هیجان آمده بودند. قافله‌سالار میان چمنزار، در آخرین نوبت اتراق، فرمان توقف کاروان را داد.

مرد هنوز با حیرت غرق تماشای چمنزار بود. قافله‌سالار نگاه متعجب مرد را که دید، اشاره به بوستان و انبوه گل‌های رنگینش کرد و گفت: «اینجا را می‌بینید؟… این یکی از معجزات پیامبر خداست. از آخرین باری که رسول خدا با اصحاب خود در این محل نماز جماعت گزارد، فقط یک سال می‌گذرد. از همان هنگام، این دشت پر از گل‌های سرخ و رنگین شده است.

قافله که از حرکت ایستاد، دخترک همچون تیری از کمان رهیده، به سوی بوستان دوید. به بنفشه‌زار که رسید، خود را به میان فوج گل‌ها رها کرد. جست و خیز کرد. دوید و دوید. ایستاد و چند گل سرخ و چند بنفشۀ سپید چید و ریخت روی دامنش. مرد در آن حال، نگاهش را رها کرده بود و در پهنای صورت دخترک اثری از خنده و شادی را می‌کاوید. اما این پرسش بی‌پاسخ آزارش می‌داد. این‌همه هیجان، پس چرا دخترک برادرش نمی‌خندد؟

 

عاقبت قافله به شهر رسید. مسافران هر یک، بار و بندیل خود را به دست گرفته و به سویی از کوی و برزن یثرب روان شدند. مرد و دخترک از قافله‌سالار خداحافظی کردند و به راه افتادند. هر دو خیلی زود در خیابان اصلی شهر، در میان غوغای فریادهای فروشندگان و دوره‌گردها قرار گرفتند. از هر سویی صدای فریاد فروشندگان و همهمۀ خریداران رو به آسمان بود.

مرد دست دخترک را چنگ زد تا در میان شلوغی جمعیت گم نشود. دخترک هنوز گل‌هایی را که از دشت بر‌چیده بود، به دامن داشت. گل‌ها را مانند اشیایی شکننده به دامن گرفته بود و دست دیگر را که آزاد بود، حایل بر آن قرار داده بود.

مرد سراسیمه بود. تازه به خاطر آورد که چه اشتباهی کرده است. زیرلب خود را ملامت می‌کرد که چرا از قافله‌سالار نشانۀ مقر امارت پیامبر را نپرسیده بود. در این حال، دست دخترک را در دست داشت و در بازار مدینه در حرکت بود. نمی‌دانست به کدام سو برود. ناگهان در میان راه ایستاد. از یکی از عابران پرسید: «ای مرد، به من بگو مقر و امارات حکومت محمد کجاست. می‌خواهم به دیدارش بروم.»

مرد عابر از شنیدن این سخن بر جای خود مبهوت ماند. لحظاتی ایستاد و با حیرت به مرد نگریست. سپس خندید و متعجب گفت: «مقر و امارات حکومت پیامبر؟!… برادر، آخر تو از کدام سرزمین می‌آیی که تا این حد نسبت به احوال ما بی‌خبر و ناآشنایی؟!»

مرد با شرمندگی گفت: «آیا من پرسش نابجایی کردم؟ یعنی در این شهر، به ما مسافران غریب، اجازۀ ورود به امارت پیامبرتان و ملاقات با ایشان را نمی‌دهند؟»

مرد عابر خندۀ دوباره‌ای کرد و گفت: «نخیر، شما باید این را بدانی که پیامبر ما نه امارتی دارد و نه هیچ قصری. رسول‌اﷲ میهمانانش را یا به خانۀ خود می‌برد و یا در مسجد با آن‌ها ملاقات می‌کند.»

مرد با شنیدن این سخنان، لحظات طولانی خاموش ماند و به فکر فرو رفت.

عابر او را که به این حال دید، رهایش کرد و پی کار خود رفت. مرد مدتی ایستاد و به سیل عابران نگریست. از آنچه شنیده بود، هنوز در حیرت بود.

دست به بازوی رهگذر دیگری انداخت و پرسید: «به من بگویید، آیا به‌راستی پیامبر شما در این شهر، هیچ امارتی از خود ندارد؟»

رهگذر دقیق نگاهش کرد و گفت: «نخیر، ندارد.»

مرد فریاد زد: «پس چگونه می‌شود که این‌چنین آوازه‌اش بلند است و بر شما حکومت می‌کند؟!»

رهگذر این پرسش او را با پرسش دیگر پاسخ داد: «پیامبر ما همواره بانگ بر سر همین کاخ‌نشینان می‌زند؛ پس چگونه می‌شود که رفتار و زندگی خود خلاف این حقیقت باشد؟»

مرد ناباور از این شنیده‌ها، سرانجام تاب نیاورد و گفت: «اکنون من باید پیامبر شما را در کجا ملاقات کنم؟»

مرد رهگذر گفت: «باید به مسجد بروی. به گمانم اکنون رسول خدا مانند روزهای گذشته در مسجد باشد. در میان اصحاب صُفه در محل سایبان‌های محوطۀ مسجد.»

مدتی بعد، مرد با نشانی‌ای که گرفته بود، به دیواره‌های محوطۀ بیرونی مسجد رسید. جمع بسیاری از مردان و زنان تهی‌دست، داخل سایبان‌های دیوارۀ مسجد نشسته بودند؛ با لباس‌های مندرس، چهره‌هایی محزون و رنجور. عده‌ای در کناره‌های دیوارۀ سایبان دراز کشیده و در خواب بودند. عده‌ای هم بیدار و مشغول نیایش بودند. در سایبان‌های دیگر، عده‌ای کپه‌هایی از رشته‌های دراز حصیر را پیش رو گذاشته و زنبیل می‌بافتند. عده‌ای دیگر دوک نخ‌ریسی به دست گرفته و در حال بافتن لباس بودند. مرد با تماشای این صحنه‌ها گیج و متحیر مانده بود. افکارش به هم ریخته بود. در شگفت بود که آخر چگونه ممکن است پیامبری با آن عظمت در میان این جمع بی‌خانمان حضور داشته باشد.

مرد در این لحظات، تمرکزی بر افکارش نداشت. توان هر گونه تحلیلی را از دست داده بود. اکنون جرئتی یافته بود و در درونش امنیت و آسایشی غریب حس می‌کرد. در این حال، سراسیمه دست عرب رهگذری را چسبید و با سادگی پرسید: «به من بگو، محمد کجاست؟»

مرد رهگذر لحظاتی نگاهش کرد و گفت: «رسول‌اﷲ را می‌خواهی ببینی؟» و لبخندی زد و ادامه داد: «معلوم است مسافری و از گرد راه رسیده‌ای.»

آن گاه با دست، اشاره به سوی یکی از سایبان‌ها کرد و گفت: «آن مرد رسول‌اﷲ است؛ همانی که عده‌ای از اصحاب صُفه بر گردش حلقه زده‌اند. هم او که آن کودک یتیم را بر زانویش نشانده است و خرما به دهانش می‌گذارد.»

مرد با شنیدن این سخن سر برگرداند و متعجب به همان سو نگریست. در این حال، دست دخترک هنوز در میان دستش بود. جمع کثیری از مردان و زنان بی‌خانمان به گرد پیامبر حلقه زده بودند و پیامبر پیوسته در حال نوازش کودکان آنان بود.

مرد لحظاتی طولانی به تماشای پیامبر خدا ایستاد. پاهایش سست شده بود. دلش می‌خواست همان جا بر زمین بنشیند. اما قادر نبود نگاه از چهرۀ مهربان پیامبر خدا بردارد. ناگهان چیزی از اعماق درونش جوشید. اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان گفت: «به خداوند سوگند، مسیح نیز این گونه بود.»

دخترک این سخن را که شنید، ناگهان دست عمویش را رها کرد و با گل‌هایی که در بغل داشت، به سمت محلی که پیامبر نشسته بود، دوید.

مرد دستش میان هوا خالی ماند. دخترک راه خود را از میان جمع مردان و زنان گشود و به سوی پیامبر دوید. به‌سرعت خود را به پیامبر نزدیک کرد.

پیامبر با دیدن دخترک، دست‌هایش را بالا آورد و به سویش آغوش گشود. دخترک میان جمع، پر کشید و خود را در آغوش پیامبر انداخت. پیامبر بر سر دخترک بوسه زد و او را به روی زانوی دیگرش نشاند و سپس با دست خود دانه‌ای خرما بر دهان او گذاشت. دخترک با تک‌دانۀ خرمای داخل دهانش خندید.

مرد با نظارۀ این صحنه، ناگاه اشک در چشمانش حلقه زد. نفس آسوده‌ای کشید و تکیه بر دیوار زد. خستگی امانش را بریده بود. پای دیوار مسجد، بر زمین نشست. دوات و پر قو را به‌آرامی از خورجینش بیرون آورد و لحظاتی بعد، به خط خوش نگاشت: «پاسخ جناب اسقف اعظم، در یک جمله چنین است: مسیح بار دیگر در این سرزمین ظهور کرده است.»

و سر بالا آورد و به دخترک نگریست که همچنان بر زانوان پیامبر نشسته بود و خود را با آسودگی خاطر در آغوش فرستادۀ خدا رها کرده بود.

مرد لحظات طولانی به برادرزاده‌اش خیره ماند. بعد از مدت‌ها، این نخستین بار بود که دخترک را این حد شاد و زنده می‌دید. دخترک گل‌هایی را که در بغل داشت، به دامان پیامبر ریخته بود و حالا دست به صلیب نقرۀ دور گردنش داشت و آن را نشان پیامبر می‌داد. پیامبر با لبخندی بر لب، دگر بار دست نوازش بر سر دخترک کشید. دخترک سر بالا آورد و با چشمان روشن آبی‌اش به پیامبر نگریست و با پهنای صورت خندید.

 

  
از دفتر خاطرات یک عنکبوت بیچاره

شیما شهیدزاده

 

روز اول

اَه…‌! از صبح اول وقت این مگس بی‌خاصیت آمده است و دارد وزوز می‌کند. بله! عنکبوت که بی‌عرضه شود، مگس‌ها هم از او سواری می‌گیرند. باید دست به کار شوم و نصایح مادر خدابیامرزم را به کار ببندم. اُف دارد که عنکبوت با همۀ تارهایش اسیرِ وزوز مگس شود. باید بروم و دست به کار شوم.

روز دوم

به‌به‌! چه تار قشنگی‌! عجب رنگین‌کمان دستبافی‌! نور به قبرت بتابد مادر که هنرت را با همۀ ظرافتش تمام و کمال به من آموختی. اِ… اِ… ی…‌! خفاش عجول‌! به دیوارِ صاف بخوری ایشالّا‌! این چه طرز پروازکردن است؟ تارم را خراب کردی. دوباره باید درستش کنم.

روز سوم       

باز هم به‌به‌! می‌بینم که مهمان آمده. دوتا کفتر عاشق می‌روند و می‌آیند و بق‌بقو می‌کنند و لانه می‌سازند. مادر خدابیامرزم همیشه می‌گفت: «کفتر اومد نیومد داره.» من که نمی‌فهمم یعنی چی. ولی خوشحالم که لااقل بعد از سال‌ها دو تا مهمان باکلاس، به این غار آمده‌اند. این غار که همیشه خانۀ خفاش و عنکبوت و درندگان و شکارهای گریزان بوده است. آفرین‌! بسازید. لانۀ زیبایی می‌شود. البته به پای فرش دستباف من نمی‌رسد. باز شما یک جفت هستید، می‌توانید بسازید. منِ بیچاره یک نفرم‌! حالا چرا این‌قدر عجله دارید؟ کمی هم به خودتان استراحت بدهید.

روز چهارم

چه خبر است؟… خورشید چرا عجله می‌کند؟… هنوز سیرخواب نشده‌ایم که. چشم‌هایم به‌سختی باز می‌شود. هوا تاریک است، اما خورشید آمده دم غار ایستاده. چشم‌هایم کم‌کم که به نور عادت می‌کند، درست می‌بینم؟ این که آدمیزاد است. جلّ الخالق‌! این غار به عمرش موجود درنده و آهوی رمیده و پرندۀ از قفس‌پریده دیده بود، اما… خورشیدِ ایستاده، که بر در غار طلوع کند؟!… نه… هرگز…: آن هم خورشیدی که به انتهای غار برود و دوباره در انتهای غار طلوع کند… هرگز…‌! باید خوب تماشا کنم ببینم چه خبر شده است. باید همۀ اینها را به خاطر بسپارم تا بعدها برای بچه‌هایم مو به مو تعریف کنم. عجب ماجرایی دارد اتفاق می‌افتد‌! اضطراب دارم، باید در این جور مواقع کار کنم تا آرام بگیرم. بهتر است بروم سراغ فرشِ نازنینم!

روز چهارم ـ چند ساعت بعد

ماشاالله به این کبوترهای بی‌خیال‌! عینِِ خیالشان نیست که کسی به غار آمده است. راحت و گرم و نرم توی لانه‌شان نشسته‌اند و پرحرفی هم می‌کنند: «بق بقو… بق بقو…» چه خبره؟! من هم که از فشار استرس، فرشِ دوازده‌متری بافته‌ام. دیگر حتی خودم هم نمی‌توانم وارد غار شوم، چه برسد به این مگس‌های بدبخت!

روز چهارم ـ چند ساعت بعدتر

تازه فهمیدم چرا این کفترها از سر جایشان تکان نمی‌خورند. خودم دو تا تخمِ‌ سفیدِ درخشان را توی لانه‌شان دیدم. عجب زرنگند‌! وای… زود از راه می‌رسند، دو دقیقه‌ای لانه‌شان را می‌سازند، حالا هم که نمک دارند! منتظرند تا عیالوار شوند. کاری هم به هیچی ندارند که دور و برشان چه خبر است. راحت نشسته‌اند و دارند برای هم قصه تعریف می‌کنند. ولی انگار نه… دارد خبرهایی می‌شود. چه سر و صداهای عجیبی می‌آید. صدای فروریختن سنگریزه از کوه است. حتماً باز هم مهمان داریم.

ادامۀ روز چهارم

عجب مهمان‌های بی‌ادبی‌! مثل طلبکارها آمدند دم در ایستادند و غار را ورانداز کردند. انگار آمده‌اند مِلک پدرشان را بخرند. تازه، نزدیک بود یکی‌شان بیاید داخل غار و تمام تار و پود فرش دوازده‌متریِ زیبایم را در هم بپیچد. حالا من هیچی، این دو تا کبوتر بدبخت چه گناهی کرده‌اند که آمده‌اند همین جلوی در تخم گذاشته‌اند. شانس آوردیم یکی‌شان سریع گفت: «محمّد؛ اینجا نیست. اگر محمّد اینجا بود، این تار و این کبوترها که اینجا نمی‌ماندند!» و رفتند. عجب باهوش‌هایی بودند!

رفتند، اما صدایی توی سرم می‌پیچد. تکرار می‌شود و می‌چرخد: «محمّد… محمّد… محمّد…» این نام را کجا شنیده‌ام؟

روز پنجم

خاک بر سر من که عنکبوتی احمق هستم. مادرم راست می‌گفت. همیشه از همه چیز عقب می‌مانم. خورشیدی چون «محمّد» به غار ما آمد و رفت، اما من مثل آدم‌های خواب نفهمیدم چه شد و کجا رفت؟ این کفترها از من باشعورترند. حتی جوجه‌هایشان هم از من بالغ‌ترند. «محمّد» که می‌رفت، سر از تخم درآوردند و به آخرین فرستادۀ خدا در زمین سلام گفتند، اما من چه؟ فقط بلدم تار و پود به هم ببافم. مادرم یک چیزی می دانست که بارها و بارها قصۀ رانده شدن آدم از بهشت و سرگردان شدنش در کوه‌ها را برایم گفته بود. صد بار برایم گفت که آدم، خدا را به پنج نام مقدس قسم داد تا بخشیده شد. اما منِ فراموشکار یادم رفت که اولین نام، نام بهشتی «محمّد» بود. مادرم صد بار گفت که تکرار کن: «یا حمیدُ بحقِّ محمّد.» گفت که این نام هر گره‌ای را می گشاید اما منِ فراموشکار …

روزهای بعد

محمّد مانند خورشیدی درخشان از غار رفت و همه جا تاریک شد. با رفتنش قلبِ کوچکِ من هم همراه او رفت. ای کاش زودتر او را می‌شناختم تا از خاک راهش برای چشمانِ کم‌سویم سرمه می‌کشیدم. وقتی که می رفت، برگشت و نگاهم کرد. با نگاهش از من تشکر کرد. طوری رفت که حتی یک تار هم از پودش جدا نشد. این روزها من باز هم می بافم. باید ببافم. دوباره اضطراب به سراغم آمده است. شاید برگردد. شاید دوباره در این غار خورشیدی طلوع کند. شاید آن صبح برسد که چشم‌هایم را زودتر از هر روز دیگر بگشایم و ببینم خورشیدی بر دم غار ایستاده است. منتظرم. باید حواسم جمع باشد. این‌دفعه نباید در خواب بمانم.

 


قهر تعطیل!

امیرحسن ابراهیمی‌خبیر

 

حضرت پیامبر اسلام می‌فرمایند: هر دو مسلمانى که با هم قهر کنند و سه روز به قهر خود ادامه دهند و آشتى نکنند، هر دو از اســلام بیرون می‌روند و میان آنان هیچ پیوند دینى نیست و هرکدام از آن‌ها پیش از دیگرى با برادرش حرف بزند، روز حسابرسى (قیامت) زودتر به بهشت می‌رود.

در مدرسه دانش، دو دوست بودند به نام‌های حامد و حمید. آن دو شاگرد زرنگ کلاس سوم دبستان بودند. ولی از دو روز پیش، سر نمرۀ فارسی، با هم قهر کردند. متأسفانه هیچ کدام حاضر نبود جلو برود و آشتی کند. روز سوم، آقای کلهر مدیر مهربان مدرسه سر صف گفت: «یک خبر خوب برای بچه‌های کلاس سوم دارم. ظهر امروز برای نماز جماعت می‌رویم مسجد محله.» بچه‌های کلاس سوم هورا کشیدند و بقیۀ کلاس‌ها شروع کردند به اعتراض و شلوغ کردن!

آقای کلهر گفت: «نگران نباشید. همۀ کلاس‌ها را به نوبت می‌بریم. صبر داشته باشید.»

بالاخره ظهر شد و کلاس‌سومی‌ها بعد از وضو گرفتن همراه آقای کلهر به راه افتادند که بروند مسجد. حمید با چند تا از بچه‌ها جلو می‌رفتند و حامد هم با یکی دو نفر کنار آقای کلهر بودند. آقای مدیر به حامد گفت: «پس داداش دوقلویت کجاست؟ چرا با هم نیستید؟» حامد خجالت کشید بگوید با هم قهرند. آقای مدیر فهمید که اتفاقی افتاده، ولی چیزی نگفت.

توی مسجد بچه‌ها نماز اولشان را خواندند و منتظر شدند تا آقای روحانی برایشان حرف بزند. آقای کلهر رفتند کنار آقای روحانی و چیزی به او گفتند. او هم لبخندی زد و جواب آقای مدیر را داد. بچه‌ها نفهمیدند که ماجرا چیست و بالاخره سخنرانی آقای روحانی شروع شد. اول در مورد نماز و اهمیت آن حرف زدند و بعد در مورد رفتارهای مؤمنان صحبت کردند. آقای پیش‌نماز کم‌کم در مورد قهر کردن و نادرستی آن صحبت کردند. و در آخر هم گفتند که حضرت پیامبر فرموده‌اند اگر مؤمن سه روز با کسی قهر کند، نمازش درست نیست.

وقتی این جمله را گفتند بچه‌ها به حامد و حمید نگاه کردند. آن‌ها سرشان را بلند نمی‌کردند و خجالت می‌کشیدند.

نماز عصر را که خواندند، بچه‌ها آمادۀ رفتن شدند، ولی حامد و حمید همان طور نشسته بودند. دلشان می‌خواست کسی بیاید و آن‌ها را آشتی بدهد. آقای مدیر رفت سراغ حامد و دست او را گرفت و برد پیش حمید. حمید فوراً از جایش بلند شد و آمد طرف حامد. هر دو با هم دست‌هایشان را به طرف هم دراز کردند و همدیگر را بغل کردند.

آقای مدیر با شوخی گفت: «شانس آوردید هنوز سه روز از قهرتان نگذشته بود، وگرنه نماز امروزتان هدر می‌شد. دیگه قهر تعطیل…»

همۀ بچه‌ها از این حرف خندیدند و حمید و حامد با خوشحالی از مسجد برگشتند.

 

اسود بن نوفل از قبیله بنی‌اسد و از جمله کسانی بود که بعد از بعثت پیامبر به او ایمان آورد. اگرچه در ماجرای نصب حجرالاسود، نامی از او به میان نیامده، با در نظر گرفتن این نکته که او از اولین نفرات ایمان‌آورده به پیامبر(ص) و از مهاجران حبشی بوده (انساب الاشراف، ج ۱، ص ۲۰۲) می‌توان او را جزو کسانی دانست که در ماجرای بازسازی مکه، حضور داشته است. از آنجایی که وی از معدود افراد قبایل قریش بوده که بعد از بعثت با پیامبر اکرم(ص)  به مخالفت برنخاست، به نظر نویسنده، شخصیت مناسبی برای روایت این داستان به نظر آمد.

ابوامیه، حذیفه بن مغیره، از بزرگان و شخصیت‌های بانفوذ طایفۀ بنی‌مخزوم بود. از زندگی او جز نقشی که در ماجرای نصب حجرالاسود ایفا کرد، اطلاعات زیادی در دست نیست. ظاهراً او قبل از بعثت پیامبر اسلام(ص)  از دنیا رفته است. مروج الذهب،‌ ‌ج ۲،‌ ص ۲۷۹.

ابووهب مخزومی از اشراف قریش و از جمله کسانی است که در ساخت کعبه و نصب حجر‌الاسود حضور داشته است. نسب قریش، ج۱۰، ص۳۴۴.

ماجرای نصب حجرالاسود از سوی پیامبر(ص) در منابع مختلفی ذکر شده است؛ از جمله سیره ابن هشام، ج ۱، ص ۳۰۴ تا ۳۱۰.

 

Comments (0)
Add Comment