پیامبر رحمت
دنیا احمد بابوری
چطور میتوانستی بیتفاوت باشی!؟ برایت سخت بود ولی وقتی صدای اذان را میشنیدی دیوانه میشدی! بهسختی از جایت بلند شدی. دستت را بر شانهام انداختی. دستانت میلرزید. با من خودت را نگه داشتی. خیلی سخت بود راه بروی اما … قدمهایت را روی زمین میسراندی. چند باری سنگ به پایت خورد. معلوم بود خیلی دردت آمده. نوک انگشتانت زخمی شده بود اما همچنان ادامه میدادی. از بس این راه را هر روز طی کرده بودی کوچههایی را که به مسجد میرسند از حفظ بودی. به دیوارها دست میکشیدی، دیوارها راه مسجد را نشانت میدادند. صدای اذان رفته رفته نزدیکتر میشد و تو از شدت هیجان سعی میکردی سریعتر راه بروی. ناگهان محکم بر زمین افتادم. دستت را روی زمین میکشیدی. بلندم کردی. بلندت کردم. قبل از اینکه کوچه را دور بزنی صدای بچهها را شنیدی که چطور دنبال هم میدویدند و هر لحظه که تو یک قدم برمیداشتی بچهها به تو نزدیکتر میشدند. چند لحظهای ایستادی. دیگر صدای اذان را نمیشنیدی. خودت فهمیدی که راه را اشتباه آمدهای. به عقب برگشتی. دستت را به دیوار تکیه دادی. از ترس اینکه گم شدهای دستان عرقکردهات را به لباست میمالیدی. همین که خواستی به دیوار پشت سرت تکیه بدهی بچهها بیآنکه حواسشان به تو باشد دورت حلقه زدند تا همدیگر را بگیرند اما ناگهان یکی از بچهها به تو خورد و روی زمین افتادی. دستت را روی زمین میکشیدی اما مرا پیدا نمیکردی. پاهایت زخمی شده بودند. دوباره درد داشتی، اما تو اصلاً به فکر خودت نبودی. تنها مشکلت این بود که به نماز برسی. دلم برایت میسوخت. دوست داشتم خودم سمتت بیایم ولی نمیشد. خودت را سرزنش میکردی که چرا راه را اشتباه آمدهای. محکم به پایت میکوبیدی. امیدت را از دست نمیدادی و بالاخره خودت را به من تکیه دادی. کسی نبود کمکت کند. انگار کلّ اهالی شهر که حتی یک بار هم به خطبه نرفته بودند حالا پشت سر پیامبر به نماز ایستاده بودند. از دست خودت عصبانی بودی. دندانهایت را روی هم میفشردی. دیگر هر دویمان مطمئن بودیم که به نماز نمیرسیم.
پایت را روی زمین میسراندی. از شدت دردِ پایت اخمهایت را در هم فروکرده بودی. دور خودت میچرخیدی. گیج شده بودی و این برای چندمین بار بود که احساس ناامیدی میکردی. سرت گیج میرفت. روی زمین افتادی. اشکهایت را با دستان خاکیات پاک میکردی. یک بار هم نشده بود نمازت قضا شود اما حالا نه میتوانستی به مسجد بروی و نه به خانه برگردی. دو ساعتی میشد که همانطور آواره وسط کوچه نشسته بودی و اشک میریختی. صدای افرادی را از ته کوچه شنیدی اما دیگر هیچ چیز برایت مهم نبود. همانطور بیتفاوت به نشستن ادامه دادی. مردم با نگاههای متعجب و بیخیال از کنارت رد میشدند مثل کسانی که به گدایی خیره شده باشند. اما تو که تقصیری نداشتی. فقط گمشدهای بودی که همه چیز برایش تیره و تار بود. ناگهان صدایی از پشت تو را به خودت آورد: پدر جان پدر جان! سالها میشد که کسی تو را به این مهربانی صدا نکرده بود. دستانت را برای پیدا کردنش روی هوا تکان میدادی و بعد چند لحظه صورت مردانهای را زیر دستانت لمس کردی و بعد دستانت را به صورتت کشیدی. بوی خوبی میداد. چند سالی میشد این بوی خوب را از پشت ازدحام مردم استشمام میکردی. ناخواسته اشکانت سرازیر شد. به آنچه در زیر دستانت حس میکردی اطمینان نداشتی. دوباره دستت را روی صورتش کشیدی و بعد بو کردی. با لکنت اسم محمد را به زبان آوردی و او گفت: آری منم محمد رسول خدا. این بار دیگر مطمئن شدی که خودش است اما ناگهان گریه امانت نداد. سرت را به پایش تکیه دادی. با صدای بلند گریه میکردی. پیامبر شانههایت را گرفت و از زمین بلندت کرد و تو را در آغوش گرفت و پرسید پدر جان چه شد و تو همه چیز را برایش گفتی. بعد از تمام شدن حرفهایت چند لحظهای سکوت بر همه جا حکمفرما شد. انگار همۀ اهالی شهر به حرفهای تو گوش میکردند. بعد چند لحظهای پیامبر به فردی که کنارش بود چیزی گفت. مرد به راه افتاد. پیامبر به سمتت آمد. دستان خاکیات را گرفت و از زمین بلندت کرد و خودش با نشانی که تو از خانهات به او دادی تو را به خانه برد. در راه فقط از این حرف میزدی که اولین بار است که نمازت قضا میشود. بالاخره به خانهات رسیدی. چند باری دعوت کردی که به خانهات بیاید ولی قبول نکرد. وقتی پیامبر رفت روی پلههای حیاط نشستی. مرا جلویت گرفتی و تکانم میدادی. چند ساعتی بود که تنها شده بودی. سردی و سوز هوا را که احساس کردی فهمیدی شب شده است که درِ خانه به صدا درآمد. پایت را روی پلهها میکشیدی. بهسختی پایین آمدی. به سمت در حیاط رفتی. در را که باز کردی باز هم صدای پیامبر بود. قبل از اینکه حرفی بزنی با صدای مهربانش گفت: دنبالت آمدم که با هم به مسجد برویم. از شدت خوشحالی نمیدانستی چه کار کنی. پایت را که بیرون گذاشتی پیامبر دستت را گرفت و به طنابی که کنار در بود چسباند و گفت: از این به بعد دیگر گم نمیشوی. دستت را که به این طناب بگیری درست به مسجد میرسی. دوست داشتی او را ببینی، دستانش را ببوسی و محکم او را در آغوش بگیری. دیگر نمیدانستی چه بگویی.
مرا به دیوار تکیه دادی. این جدایی را دوست داشتم. به من نیاز نداشتی. خوشحال بودم که دیگر بدون کمک من میتوانستی راه بروی.
تنها کلمه
معصومه علیزاده صدقیانی
تا چشم میدید شن بود و تپههای شنی. آفتاب امانمان را بریده بود. لبهای خشکیدهام دیگر توان سخن گفتن نداشتند. حارث هم روی حصیر نشسته بود و با دستمال بر صورت عبدالله سایه میانداخت. چهرۀ آفتابسوختهاش اذیتم میکرد و از همه بدتر تشنگی عبدالله که داغ روی دلم میگذاشت. صدای سم اسبی از دور شنیده شد. حارث برگشت و به عقب نگاه کرد. درحالیکه دستش را بالای ابروهایش گرفته بود گفت: دو نفر هستند. بعد با پاهای خسته و ناتوان به سوی اسبها دوید. آنها ایستادند. یکی داد زد: برو کنار مرد! چه کار میکنی!؟ حارث گفت: آبمان تمام شده. جرعهای آب بدهید. پسرم تشنه است. مرد نگاهی آمیخته با تعجب به حارث کرد. بعد به پشت خم شد و از خورجین مشک آبی بیرون آورد. آن را به طرف حارث گرفت. با دو دستش مشک را به سینهاش فشرد و گفت: خیلی ممنونم. خدا پشت و پناهتان باشد. بعد به طرف من دوید و مشک را به دستم داد. کمی آب در کاسه ریختم و لب کاسه را به لبهای عبدالله چسباندم. آنقدر ناز آب را قورت میداد که دلم نمیآمد لحظهای چشم از او بردارم.
عبدالله را با شالی به پشتم بسته بودم. خبری از حارث نبود. زیر سایۀ پرچینی ایستادم. حارث افسار جمیل را گرفته بود و با چهرهای آزرده به طرفم میآمد. کنارم ایستاد و به چشمانم چشم دوخت. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کسی مرا به کنیزی نپذیرفت. سرم را پایین انداختم و با گوشۀ شال اشکهایم را پاک کردم. گفت: پس چه کار کنیم؟ چارهای جز ماندن در این شهر نداریم. بعد به جمیل نگاه کرد. ادامه داد: این شتر چند سکهای میارزد. گفتم: چه کسی حاضر به خریدن آن میشود؟ پولش دردی از ما دوا نخواهد کرد. نگاهش به من اطمینان داد. افسار جمیل را گرفت و از همان راهی که آمده بود بازگشت. سرم را به دیوار کاهگلی کنارم تکیه دادم. در همان لحظه زنی از راه رسید. نیمنگاهی به من کرد و گفت: بانویم سختپسند است اما تو دایۀ خوبی میشوی. با من بیا. زن دیگری نیز به دنبال ما میآمد. جلوتر دوید و گفت: به بانویتان بگویید مرا انتخاب کند. فرزندانم نان شب ندارند و با گرسنگی میخوابند. بعد با پشت دستش اشکهای جاری شدهاش را پاک کرد. دلم به حالش سوخت. به در خانه که رسیدیم برگشتم. زنانی دور هم جمع شده بودند و گره پشمها را باز میکردند. نزدیک شدم و گفتم: میشود کاسهای آب به من بدهید؟ زنی بلند شد و گفت: حتماً. کاسۀ آب را در دستم گرفته بود که جمیل را دیدم. رم کرده بود. حارث به دنبال او میدوید. کاسه را زمین انداختم و دنبال جمیل دویدم. داد زدم: جمیل بایست. جمیل دوید و دوید، به خانهای رفت که چند لحظه پیش از آن برگشتم. جلوی ایوان که رسید نشست و سر و صدا راه انداخت. چند باری به تنش ضربه زدم و گفتم: پاشو! پاشو برویم! ناگهان صدای مهربان زنی مرا به خودم آورد که میگفت: کاری نداشته باش. ترسیده است. الآن میگویم بیایند تیمارش کنند. سینی پر از غذایی در دست داشت. به آن اشاره کرد و گفت: معلوم است گرسنهای. خیلی دوست دارم مهمانم شوی. وارد خانه شدم. سفرۀ سادهای پهن بود. گفت: خوش آمدی. با لبخند به چشمانم خیره شده بود. گفت: بچه را آنجا بگذار و کمی خستگیات را درکن. بلند شدم و به سوی اتاق رفتم. عبدالله را روی بستر پهنشده گذاشتم. گهوارهای توجهم را جلب کرد. در آن کودکی دست و پا میزد. نزدیک گهواره شدم. دستش را بیرون آورد و روی قلبم گذاشت. لحظهای حسی از جنس آرامش تمام تنم را در بر گرفت. دستان کوچکش را گرفتم و بوسیدم. او را از درون گهواره برداشتم و گفتم: گرسنه است. مادرش گفت: شیر ندارم. هر دایهای هم که آمده از شیر آنها نمیخورد. بعد با سرش اشاره کرد که میتوانم به او شیر بدهم. درحالیکه اشکهایم یکی پس از دیگری از چشمانم سرازیر میشد مشغول شیر دادن به آن بچه شدم. مادرش نزدیک شد. دستش را بر شانهام گذاشت و گفت: من از شوق اشک میریزم. تو چرا گریه میکنی!؟ رو به نگاه مهربانانهاش گفتم: این سینهام شیر نداشت اما تا به دهان گرفت از آن هم شیر آمد! به چهرۀ پسرش خیره شد که داشت با اشتها شیر مینوشید. سرش را بالا آورد و پرسید: نامت چیست؟ بغض گلویم را به زحمت قورت دادم و گفتم: حلیمه. پرسید: حلیمۀ سعدیه؟ سر تکان دادم. بوسهای که بر پیشانیام زد تمام دلهره و ناامیدیام را شست. به راه که افتادیم حال آمنه تمام دنیا را بر سرم آوار میکرد. میدانستم جدا کردن جگرپارهای از مادرش کار آسانی نیست. همانطور که میرفتیم با پاهای تاول زده و ناتوانش دنبال ما میدوید تا اینکه با زانوهایش به زمین افتاد. کلمهای که آخرین بار از او شنیدم محمد بود.
یک سطل شیر شتر
سپیده شیخلو
گرمای هوا طاقتم را کم کرده بود. عرق از کل بدنم سرازیر بود. دیگر نای حرف زدن نداشتم. مگر این طفل معصوم چه گناهی دارد!؟ سکوت دردناکی کل مسیر را پر کرده بود. فکر و خیال این کودک قلبم را میفشرد. خدایا خودت کمکم کن. بوی گندمهای به ثمر رسیده و بوی گل سراسر راه را فراگرفته بود. دستی به صورتش کشیدم. او با دستان کوچکش انگشت شستم را گرفت بیشتر در آغوشم فشردمش و مرواریدهای بیرنگ ترکیدند و به صورتم جاری شدند. پشیمان شدم میخواستم برگردم، ولی نه، من بچهام را دوست دارم. کشان کشان به راهم ادامه دادم. پاهایم دیگر قدرت راه رفتن نداشتند. جلوتر زنی با فرزند خردسالش که در آغوشش بود زیر درخت خرما تکیه داده بود و مردی هم که چشمان خسته و صورت آفتابسوختهای داشت کنار زن نشسته بود. چشمانم تار میدیدند. زن با دیدن من فرزندش را در آغوش مرد گذاشت و از جایش بلند شد و لباس خاکی خود را پاک کرد. گویی در انتظار من بود چون چهرهاش شادابتر شد. از من پرسید: میتوانم کمکتان کنم؟ گفتم: من از مکه آمدهام و مجبورم فرزندم را … که بغض گلویم را فشرد و جلوی حرفهایم را گرفت. زن سرش را پایین انداخت و گفت: نمیدانم چه میخواهی بگویی. من هم یک مادرم. میتوانم درک کنم. یک لحظه چشمانم به چشمان کودکم دوخته شد. چشمان درشتش مرا یاد چشمان عبدالله انداخت. زن آغوشش را باز کرد. با همان چشمان اشکآلود و بغض گفتم: نه، من تحمل دوری از محمد را ندارم. صورت و دستان کوچک محمدم را بوسیدم. زن با چشمان پر از اشک گفت: اگر بچهات را دوست داری باید تحمل کنی. مطمئن باش من مثل بچۀ خودم از او مراقبت میکنم. باد خاک مکه را جابهجا کرد. هوا کمکم رنگ گرگ و میش به خود میگرفت. دستانم میلرزیدند. برایم سخت بود ولی فرزندم را در آغوش زن گذاشتم. صدای گریۀ محمد مانند تیری بود که در دلم فرورفت. دلم لرزید. اشکهایم بیاختیار جاری میشدند. کیسۀ پول را از جیبم بیرون آوردم. مرد از جایش بلند شد و لباس سفید خاکی خود را با یک دستش پاک کرد. کیسۀ پول را در دست مرد گذاشتم و هقهقزنان مسیری را که آمده بودم دنبال کردم. آه! بچههایی که در شهرهایی مثل مکه به دنیا میآیند مجبورند تا چند سال در شهرهایی مثل مدینه بمانند.
محمد را در آغوشت فشردی و گفتی: مانند مادر خودت از تو مراقبت میکنم. هوا کمی تاریک شده بود. شب را چادر زدید. موقع خواب زیر لب زمزمه میکردی: آمنۀ بیچاره شب را چگونه بدون بچهاش میخوابد!؟ سپیدهدم بود. هنوز نمیشد ماه را در آسمان دید. حارث با هانی باز کنار پسرت خوابیده بود. با پچپچ گفتی: حارث! حارث بلند شو! باید برویم، و دستت را چند بار آرام به شانۀ راستش زدی و گفتی: بلند شو! خمیازهای کشید و گفت: چه میخواهی حلیمه!؟ بگذار کمی بخوابم. بلافاصله گفتی: یادت رفته این کودک پیش ما امانت است!؟ باید به خانه برویم. حارث کمرش را کش و قوسی داد و از جایش بلند شد. صدای باد سپیدهدم را جذابتر میکرد و دلت میخواست بیرون بروی و به درخت تکیه دهی و باد صورتت را نوازش کند. صدای گریۀ محمد تو را از فکر و خیال بیرون آورد. کنارش نشستی و او را آرام در آغوشت گرفتی. با آنکه میدانستی شیرت کم است حس مادرانهات تو را وادار کرد به محمد شیر بدهی. ولی کمی نگذشته بود که صدای گریۀ محمد تو را به خود آورد. محمد گرسنهاش بود و شیر تو برای سیر کردنش کافی نبود. حارث پسرت را در آغوش گرفت و تو محمد را در بغل گرفتی و به راه افتادید. باد سپیدهدم خاکها را جابهجا میکرد و صدای آرامشبخش گنجشکها آرامت میکرد و بالاخره جلوی در چوبی خودتان رسیدید. حارث در را باز کرد و چشمت افتاد به برگهای خزاندیدۀ حیاط که با حرکت باد جابهجا میشدند. بچهها را در اتاق کوچکی گذاشتید. خستۀ راه بودی ولی با این همه سطل شیر را برداشتی، برق امید در چشمانت دوید و در طویله را باز کردی، آهی کشیدی. شاید به خاطر این بود که شتر هر روز لاغرتر میشد، سطل را در زیر پستانهای شتر گذاشتی و شروع کردی به دوشیدن شیر. عجیب بود که شیر با دوشیدن بیشتر میشد.
صدای آه و ناله و شیون کودکان گرسنه و تشنهلب سراسر دره را پر کرده بود. زمین به قدری گرم بود که موقع راه رفتن خاکها لای انگشتان پایت میرفتند و میتوانستی گرمای آن را حس کنی. در هر حال من باید کمکشان میکردم. ناخواسته چشمم افتاد به شتری که سالهای سال با شیرش بزرگ شده بودم. سطل شیر را برداشتم و نام خدا را بر زبان راندم و شروع کردم به دوشیدن شیر. کمکم لبخند بر لبهایم جاری شد. شیر شتر با دوشیدن بیشتر میشد و میدانستم دیگر شرمنده نمیشوم.