پروانههای شیشهای
معصومه عیوضی
در قصر حاکمِ شهر اتفاق عجیبی افتاده بود. آمال، پسر دهسالۀ حاکم ناپدید شده بود؛ اما کسی نمیدانست چرا؟ این رازی بود که هیچکس به جز پدر و مادر آمال از آن خبر نداشت. هیچکدام از نگهبانها و خدمتکارهای قصر و پنجپسرِ کوچک و بزرگ حاکم، حتی نمیدانستند که آن کودک ناپدیدشده پسر نیست؛ بلکه دخترکی باهوش و زیباست، در لباس پسر.
دیگر صدای بازی و خندههای شاد آمال از قصر شنیده نمیشد. نگهبانها به فرمان حاکم، در تاریکی شب با فانوسهای بزرگ بهدنبال پسرک حرکت کرده بودند و خدمتکارها دور مادر آمال جمع شده بودند و همراهش گریه میکردند.
آمال کجا رفته بود؟
مردم بتپرست آن روزگار، نوزادان دختر خود را در قلعهای قدیمی روی کوه، زندانی میکردند و دیگر به سراغِشان نمیرفتند. پیرزنانی که خودشان از کودکی در آن قلعه زندانی شده بودند، از دختران قلعه نگهداری میکردند؛ پیرزنانی با صورتهای پرچینوچروک و موهایی سفید و بلند.
وقتی آمال بعد از پنجپسر به دنیا آمده بود، پدرش دور از چشم همه، صورت آن دخترک زیبا را بوسیده بود و با ناراحتی و آهسته گفته بود: «چقدر دوستداشتنی!»
مادر آمال چهلروز اشک ریخته بود و بالاخره حاکم که مجبور بود آبروی خود را حفظ کند و به روش پدران خود رفتار کند، تصمیم گرفته بود به کسی نگوید که نوزادشان دختر است. به مادر آمال دستور داده بود، سهسال لباس پسرانه به کودک بپوشاند. اما با او شرط کرده بود که وقتی آمال سهساله شد، یک روز او را به بهانۀ شکار به کوه ببرد و در قلعه زندانی کند.
مادر آمال که زنی دانا بود، فکر کرده بود: «میتوانم بعدها دخترم را فراری بدهم!» و با گریه گفته بود: «اَقلاً دهسال!»
و حاکم بهسختی قبول کرده بود.
و حالا بعد از دهسال که آمال داشت خواندن و نوشتن یاد میگرفت، شبی از حرفهای پنهانی پدر و مادرش فهمیده بود، چند روز بیشتر به دهساله شدنش نمانده است. او همان شب تصمیم گرفته بود، فرار کند.
کمکم قصر بزرگ حاکم از نگهبانها خالی میشد و صدای گریۀ مادر آمال بالاتر میرفت. وقتی پدر و برادران آمال هم به دنبالش حرکت کردند، آمال با لباس پسرانۀ همیشگی، از پشت درختی که مخفی شده بود، بیرون آمد. پاورچینپاورچین دور قصر چرخید و در میان اسبهای شکار و گردش و جشن پدرش، کره اسب سفیدش را پیدا کرد و آهسته کنار گوش حیوان گفت: «سپیدبال! مرا از این سرزمین عجیب نجات بده!»
سپیدبال سرش را پایین گرفت و با پوزۀ کوچکش کلاه منگولهدار آمال که همیشه موهایش زیر آن مخفی بود را نوازش کرد. بعد گردنش را خم کرد تا دخترک سوار شود و یک نفس در زیر نور ماه رو به شهری دور تاخت.
بیابان خلوت و وسیع و بیانتها بود. صدای سُم اسب که شبیه آهنگ زیبایی بود، در گوشهای آمال میپیچید. با دلتنگی عجیبی فکر میکرد به شبهایی که با قصههای مادر به خواب میرفت. هرشب یک قصۀ شیرین! فکر میکرد به روزهایی که دور از چشم خدمتکارها و برادرانش، موهای بلندش را روی شانههایش میریخت. لباسهای چیندار و سفید دخترانهای را که مادر پنهانی برایش دوخته بود، میپوشید و در اتاق، مثل پروانههایی با بالهای شیشهای که مادر قصهشان را از کتاب قدیمیاش خوانده بود، روبروی آینهها میچرخید.
کمکم سوسوی نور خانههای شهری از دور نمایان شد. سپیدبال جستوخیزکنان خودش را به نزدیکی شهر رساند؛ اما آمال از دور نگهبانهای قصر پدرش را دید که نزدیک دروازۀ شهر جمع شده بودند. افسار را محکم کشید و گفت: «فرار کن، سپیدبال! مرا به شهری دورتر ببر!»
کره اسب مهربان چنان تاخت که باد، کلاه آمال را از سرش جدا کرد و موهای بلند و سیاه آمال که تا زانوهایش میرسید، در باد رها شد. آمال کلاهش را در دست گرفت و با پاهایش به تن اسب کوبید و فکر کرد باید در تاریکی هوا خودش را به جای امنی برساند.
صبح نزدیک بود و شهر دیگری از دور دیده میشد. آمال با موهای افشان برگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت و قطرهای اشک از چشمانش بر گردن اسب چکید. سپیدبال تندتر تاخت و نزدیک شد و ایستاد.
شهر ابری و تاریک بود. خلوت و سرد و ساکت. خبری از نگهبانان قصر حاکم نبود. آمال پیاده شد و آهسته از روی نردههای کوتاه باغی بزرگ گذشت. در را باز کرد. اسبش را به باغ کشاند و افسارش را به درختی بست. سپیدبال با چشمان سیاهش، نگاه نگرانی به دخترک انداخت و شیههای کشید. آمال انگشتش را روی لبهایش گذاشت و گفت: «هیس!»
و بعد موهایش را بافت و به شکل گل بزرگی درآورد و زیر کلاهش فرو برد. خودش را به زحمت روی شاخۀ یکی از درختان پیر و تنومند کشید و خوابید.
آمال تا صبح خوابهای بسیاری دید. خواب زندانیشدن مادرش در قلعه. خواب برادرانش که به دنبالش میگشتند. خواب پدرش که در تاریکی روبهروی بتها نشسته بود و دعا میکرد. او نزدیک طلوع آفتاب، مردی سپیدپوش را به خواب دید که با صدای عجیب و تکاندهندهای میگفت: «اگر بتخانه را از نور لبریز کنی، قلعۀ دختران خراب میشود!»
وقتی آمال با نور تند خورشید بیدار شد، از درخت پایین آمد و نگاهی به اطرافش انداخت. سپیدبال با چشمان مهربان نگاهش میکرد.
دخترک به خوابش فکرکرد و سرش را بهطرف سپیدبال چرخاند و آهسته به خودش گفت: «یک روز باید مخفیانه برگردم و تمام فانوسهای قصر را در بتخانه روشن کنم!»
بعد در خیال خودش فانوس بزرگی به دست گرفت و روی بلندی ایستاد و با ترس گفت: «ای نگهبانها! بروید کنار. میخواهم با نور این فانوس، چشمان مجسمههای بتخانۀ پدرم را بسوزانم.»
چشمانش را بست و با قدمهای بلند به راه افتاد. هنوز چند قدم راه نرفته بود که صدایی شبیهِ صدای سپیدبال شنید؛ اما توجه نکرد. ناگهان یک نفر مچ دستش را گرفت.
- «بالاخره پیدایت کردم، سرورم!»
آمال جیغ کشید و چشمانش را با ترس باز کرد. نگهبانِ پیرِ قصر بود. دخترک دستش را از دست بزرگ و سیاه نگهبان بیرون کشید و گفت: «من سرورِ تو نیستم… من پسر حاکم نیستم.»
دهسال عادت کرده بود با صدای کلفت حرف بزند؛ اما حالا از ترس فراموش کرده بود.
– «پس که هستی؟»
– «من… من… .»
– «اگر سرورم نیستی، چرا اسم پسر حاکم را آوردی؟ صدایت را نازک کردهای که من تو را نشناسم؟»
مرد با صدای بلند خندید و ادامه داد: «قربانت گردم؛ چرا میخواهی مرا از هزار سکۀ جایزۀ حاکم محروم کنی؟»
آمال سرش را به اطراف چرخاند. سپیدبال پشت درختی پنهان شده بود. خواست بگوید: «من آمال نیستم. من دخترکی هستم که آمدهام برای مادر پیرم نان بخرم.»
اما مادر یادش داده بود، دروغ نگوید. فکری کرد و تند کلاهش را برداشت و موهای بلندش را رها کرد. مرد با چشمان گردشده به دخترک نگاه کرد. بعد درحالیکه با خودش حرف میزد، گفت: «عجب! چه شباهتی دارد به پسر کوچک حاکم! عجب!»
و مات و مبهوت عقبعقب رفت و روی اسبش پرید و دور شد.
آمال که میترسید نگهبان پیر خبر را برای پدرش ببرد، آهی کشید. درِ باغ را باز کرد و سوار شد و همراه سپیدبال رو به شهری دورتر حرکت کرد. در راه اسب و خودش را با میوههای درختان سیر کرد و دوباره سوار شد.
پستی و بلندیهای دشت و سختیهای راه، دخترک را خسته کرده بود. او که دلتنگ مادرش بود، خیره شد به روبهرو و فکر کرد: «افسوس که مجسمههای سنگی پدر هم نمیتوانند به من کمک کنند!»
صبح روز بعد به شهری رسید که پر از درختهای نخل بزرگ بود. شهری در کنار رودخانهای پُرآب. هنوز قلعۀ دختران از دور دیده میشد. آمال که فکر میکرد در این سرزمین دور کسی او را نمیشناسد، افسار سپیدبال را به نخلی بست و تا شب در شهر چرخید و خیره شد به فروشندههایی که مرغ و خروسِ زنده و خرما و بردههای سیاهپوست میفروختند. فکر کرد حالا دیگر دختر حاکم نیست که خدمتکارها سینی غذای آماده برایش بیاورند. فکر کرد باید برای خرید غذا کار کند.
برای همین هم به زنی که بار سنگینی را روی دوشش گذاشته بود، نزدیک شد.
- «من میتوانم کمکتان کنم؟ لطفا بارتان را بدهید من برایتان بیاورم.»
زن نگاهی به لباسهای گرانقیمت آمال انداخت و با ترس و تعجب دور شد. آمال دوباره برگشت و کنار بازار نشست و خیره شد به مردم.
کمکم شب از راه میرسید. مردم باعجله بهطرفِ خانهشان میرفتند. فروشندهها باروبندیل خود را جمع میکردند و به راه میافتادند. نور فانوسها کمتر میشد.
شهر خلوت شده بود. آمال بهطرفِ نخلستان حرکت کرد؛ اما هرچه گشت، سپیدبال را پیدا نکرد. صدا زد: «سپیدبال! سپیدبال!»
صدایی شنیده نشد. اشکهای آمال قطرهقطره روی صورتش چکید. فکر کرد حالا چطور باید شهربهشهر از چنگ نگهبانان قصر فرار کند؟ دیگر خودش را تنها حس میکرد.
او خودش را به کوچهای تاریک کشید. دور از چشم مردم، روی یک گاری خالی که اسبهای خاکستریاش به خواب رفته بودند، خزید. کلاهش را برداشت و سرش را روی پشتۀ موهایش گذاشت و با فکرکردن به حرف مردی که در خواب دیده بود، خوابید.
فردای آن روز دوباره تمام نخلستان را به امیدِ دیدن سپیدبال زیر پا گذاشت؛ اما خبری از اسبش نبود. آمال حواسش به خودش نبود که از خستگی و گرسنگی موهایش باز شده بود و روی شانههایش ریخته بود. پاهایش از راهرفتنِ زیاد تاول زده بود. لباس گرانقیمتش کثیف شده بود. کاش پولی داشت تا چند دانه خرما برای خودش میخرید.
مدام، صدای مرد خوابش در گوشش زنگ میزد. «اگر بتخانه را ازنور لبریز کنی، قلعۀ دختران خراب میشود!»
موهایش را بست و مثل روز قبل به میدان شهر برگشت. اما ناگهان در میان شلوغی بازار، چشمش به دو نفر از نگهبانان قصر پدرش افتاد. ترسید و خودش را پشت گاری یک بردهفروش انداخت و با خودش گفت: «اینها تا کجا بهدنبالِ من خواهند آمد؟»
نزدیک ظهر با تکهنانی که بردهفروش به او داده بود، خودش را سیر کرد و فکر کرد خودش را در میان بردههای سیاهپوست جا بزند؛ اما بعد به خودش گفت: «من که سیاه نیستم.»
سرش را تکان داد.
- «باید هرطور شده از اینجا فرار کنم. اما چطور؟ دخترکی دهساله با پای پیاده کجا برود؟»
وقتی اسبهای گاری بردهفروش حرکت کردند، ناگهان آمال صدای آشنایی را از پشت سرش شنید.
- «آمال!»
سرش را چرخاند و با وحشت برادر بزرگش را دید. حتماً آلا آمده بود، او را برگرداند. از فکر زندانیشدن در قلعه قلبش لرزید. آماده شد که فرار کند. آلا نزدیک شد و به زور دستش را گرفت و او را بهطرف کوچهای تنگ و خلوت کشاند و گفت: «نترس! من نمیخواهم تو را به قصر برگردانم!»
بقچهای را دراز کرد طرفش و گفت: «اینها را مادر برایت فرستاده. کوزۀ آب و غذاست!»
صدای دویدن چند نفر شنیده میشد. صدای نگهبانها که از دور میگفتند: «همینجاست! هر دو اینجا هستند!»
آمال بقچه را گرفت و فرار کرد. صدای آلا را از پشت سرش شنید که میگفت: «مادر مرا فرستاده تا مراقب تو باشم. هر شب مرا پشت نخلهای نزدیک دروازۀ شهر ببین!»
آمال دواندوان خودش را به یکی از کوچههای تنگ شهر انداخت. بقچه را باز کرد. آب کوزه را نوشید و تکهنانی خورد و تصمیم گرفت فردا با کمک آلا به قصر برگردد و مخفیانه بتخانه را از نور لبریز کند. بعد تا تاریکشدن هوا همانجا ماند و درحالیکه لبخند زیبایی روی لبهایش بود، در گوشهای تاریک و مخفی، تمام قصۀ پروانههای شیشهای مادر را با خودش مرور کرد. آخر قصه، درحالیکه پروانهها در خیالش بالزنان بالا میرفتند، کمکم به خواب رفت.
آمال شب بعدی برای نقشهکشیدن با آلا، بهطرف نخلستان رفت. صدای زنگولۀ شتران از جلوی دروازۀ شهر شنیده میشد. کاروانی آمادۀ حرکت بود. از دور صدای پا میآمد. نگهبانها بودند؟
دخترک تمام باغ را جستجو کرد. پشت همۀ نخلها را دید؛ اما خبری از آلا نبود. با ناامیدی نگاه دیگری به اطراف انداخت و دور آخرین نخل چرخید و ناگهان چشمش به نامهای افتاد که در سوراخ تنۀ درختی مخفی شده بود. باعجله نامه را باز کرد و به زحمت کلمهها را به هم چسباند و خواند.
«خواهر!… نگهبانهای قصرِ پدر تعقیبم میکردند. مجبور شدم بدون دیدن تو برگردم. فرار کن. به دستور پدر، نگهبانها بهدنبال یک دخترک موبلند میگردند.»
پس همه راز آمال را فهمیده بودند. حالا باید به کجا میرفت؟ مگر میشد بدون سپیدبال و برادرش فرار کند؟
فکر کرد: «شاید در سرزمینی دور بتوانم سپیدبال را ببینم. شاید کسی را پیدا کنم که به کمک من و دختران قلعه بیاید!»
با این فکر خودش را به کنار دروازه کشید. اسبها و شترهای کاروانی پشت سر هم ایستاده و آمادۀ حرکت بودند. مردان، خورجین شترها را پر میکردند و بارهایشان را روی آنها میبستند تا حرکت کنند. صدای بازی و خندۀ دختران از جلوی کاروان شنیده میشد. صدای آوازی شاد که آمال تا به آن روز نشنیده بود.
- «جشن گرفتهاند؟ مگر چه خبر شده؟ کاش دختران قلعه هم اینقدر شاد بودند!»
یادش آمد که مادر با لبخند و چشمهایی خیس و براق، از کتابی قدیمی و ورقورق شده، برایش قصۀ عجیب دخترانی را خوانده بود که از ترس دیوهای دوسَر، در صندوقچهای سرد و تاریک پنهان شده بودند؛ اما سالها بعد مردی اسبْسوار برای نجاتشان آمده بود و دیوها را کشته بود. آنروز دخترها که به شکل پروانههایی با بالهای شفاف و شیشهای درآمده بودند، با شکستهشدن قفل صندوقچه، رو به پنجره پر کشیده بودند.
آمال لبخند به لب، خودش را به شکل پروانۀ زیبایی مجسم کرد. پروانهای که از میان بالهای براق و شفافش، آنطرف دیده میشد.
نزدیک شد و صورت یکی از شتران را نوازش کرد و بعد با چابکی در میان خورجین بزرگ شتر پنهان شد و چشمانش را بست.
صدای پا نزدیک و دور میشد. آمال میترسید مردان کاروان، مخفیگاهش را پیدا کنند. سعی کرد به قصر پدرش فکر کند. به مرد اسبْسوار که مادر در قصهاش گفته بود. باد بوی لباس مادر را برایش میآورد. انگار صدایش را هم میشنید.
کمی بعد با صدای جرینگجرینگ زنگولهها فهمید کاروان به راه افتاده است. سرش را روی باروبندیل خورجین گذاشت و با خستگی و نگرانی به خواب رفت.
انگار خواب میدید. همهجا تاریک بود. آمال سعی میکرد به روشنایی فکر کند. به فانوسهایی که قرار بود در بتخانه روشن کند. به دخترانی که از قلعه بیرون میآمدند و با پای برهنه میدویدند بهطرف خانههاشان. سعی کرد به آسمان آبی و پُرستاره فکر کند. بعد… صدایی شنید که میگفت: «ای خدای بزرگ و یکتا! من میدانم تو خالق تمام موجودات جهان هستی!»
ناگهان همهجا روشن شد. روشنایی عجیبی که چشمش را میزد.
وقتی چشمانش را باز کرد، از آن نور خیرهکننده خبری نبود. آن صدا از چه کسی حرف میزد؟ مگر بتها خدای مردم نبودند؟ سرش را تکان داد. پس چرا آن مجسمههای سنگی نمیتوانستند او را نجات بدهند؟ شاید آن صدا هم از خدایی میگفت که مادر همیشه از آن حرف میزد. چقدر در قلبش آن خدای حقیقی را دوست داشت. خدایی که هرکاری از او ساخته بود.
صدای زنگولهها شنیده نمیشد. کاروان درحال استراحت بود؟
آمال از سوراخ خورجین نگاهی به بیرون انداخت. خبری نبود. آهسته سرش را از خورجین بیرون آورد. قلعۀ دختران به اندازۀ مردمکهای سیاهش کوچک شده بود. صورت نگران مادر و برادرانش جلو چشمش آمد. آیا دوباره میتوانست آنها را ببیند؟
دختران کاروان که سربندهای زیبایی به سرشان بسته بودند، میخندیدند و به اینطرف و آنطرف میدویدند.
صدای پایی نزدیک میشد. آمال سرش را در خورجین فرو برد و فکر کرد اگر پیدایش کنند چه؟ ناگهان حس کرد از دور صدای خشمگین پدر را هم میشنود.
«اگر تا خاموششدن شمعی که روشن کردهام، آمال را پیدا نکنید، مادرتان را در قلعه زندانی میکنم!»
مادر گفته بود: «باد میتواند صداها را کوهبهکوه، دریابهدریا و سرزمینبهسرزمین با خودش ببرد!»
اشکهای آمال روی گونهاش چکید. صورت وحشتزدۀ مادر جلو چشمش آمد. فکر نمیکرد پدرش چنین تصمیمی بگیرد. نباید با کاروان از شهرش دور میشد. باید برمیگشت و مادر را نجات میداد. فکر کرد: «بدون سپیدبال چطور باید برگردم؟»
آهسته از خورجین بیرون آمد و خودش را پشت تپهای مخفی کرد و سرش را روی زانو گذاشت.
کمی بعد کاروان حرکت کرد و آمال در دشت نیمهتاریک جا ماند. خیره به کاروانی که دور میشد، آنقدر گریه کرد که مژههای سیاهش به هم چسبیدند.
صبح با صدای آشنایی از خواب پرید. صدای سپیدبال بود؟ از خوشحالی جیغ کوتاهی کشید. سرش را چرخاند و اسبش را دید. صورتش را روی تن سفید اسب گذاشت و گفت: «کجا رفته بودی سپیدبال؟»
اسب سرش را خم کرد. آمال پاکتی را از زین سپیدبال بیرون کشید و باز کرد. یک نامۀ کوتاه، به همراه گلبرگهایی صورتی از پاکت بیرون ریخت. در نامه با خط خوشی نوشته شده بود: «تو امروز دهساله میشوی!»
«این نامه را از کجا آوردهای؟ چهکسی آن را به تو داده؟ مادر؟ تو برگشتی به قصر؟»
اسب سرش را رو به کوه چرخاند. نور خورشید از نوک قله میتابید و یالهای سپیدبال را نوازش میکرد. قلعۀ دختران در تاریکی پیچ کوه فرو رفته بود.
آمال نگاهی کرد به نامه؛ یعنی مادر نامه را برایش فرستاده بود؟ از قلعه؟
به خودش گفت: «من امروز دهساله میشوم!»
و بعد یک چشمش از شادی درخشید و از چشم دیگرش قطره اشکی روی نامه ریخت. به چشمان زیبای اسبش نگاه کرد. نباید غمگین میشد. باید جشن میگرفت. شاید آخرین جشن روزهای آزادیاش بود؛ جشن دهسالگی.
به روزهایی فکر کرد که دور از چشم خدمتکارها و برادرهایش، لباسهای زیبا میپوشید و در برابر آینههای بزرگ قصر راه میرفت.
در خیال خودش، پیراهن پُرچین و بلندی را به تن کرد و موهای بلندش را با انگشتانش شانه زد و دو طرف صورت کوچکش ریخت و در دشت به راه افتاد. با لبخندی عجیب، بدون اینکه بخواهد، اشک ریخت. اشکهایش زمین را خیس کرد و خاک به گِل تبدیل شد. آمال آرام دور خودش و دور سپیدبال چرخید و چرخید و چرخید. صدای مرد خوابش هنوز در گوشهایش بود: «اگر بتخانه را از نور لبریز کنی، قلعۀ دختران خراب میشود.»
بعد دستهایش را به کمرش زد و با شجاعت فرمان داد: «نگهبانها! درهای قصر پدرم را باز کنید! امشب آمال، قبل از رفتن به قلعۀ دختران، میخواهد برای آخرینْبار مادرش را ببیند!»
لباسهایش را مرتب کرد و سوار بر کرهاسب سفیدش بهطرف قصر حرکت کرد. اما آنقدر خسته بود که سرش را روی یالهای سپیدبال گذاشت و به خوابی عمیق و طولانی فرو رفت.
وقتی سپیدبال دو روز بعد به قصر رسید، دخترک از خواب پرید. دوباره شب شده بود. چشمهایش را مالید و پیاده شد و رو به نگهبانی که نور چراغی را روی صورتش انداخته بود، گفت: «مرا پیش مادرم ببر!»
نگهبان با خوشحالی آمال را جلو خودش انداخت و از راهروهای روشن قصر گذشت. مقابل تالار آینه ایستاد و با دستهای لرزان، قفل در بتخانه را باز کرد. آمال که دلش میخواست زودتر مادر را ببیند، با چشمهای گردشده به صورت کثیف و لباسهای پارهاش در آینهها نگاهی انداخت و پرسید: «مادرم اینجاست؟»
مرد جواب نداد. دخترک وارد بتخانه شد و ناگهان در، پشت سرش قفل شد.
- «پدر و مادرتان برای شکار رفتهاند، سرورم!»
قلب آمال تندتر تپید. وقتی چشمانش به تاریکی عادت کرد، با دیدن چشمان سرد و نامهربان مجسمهها، فریاد زد و از نگهبان پرسید: «شکار یا قلعۀ دختران؟ حتماً مادر در قلعه زندانی شده. چطور پدر میتواند اینقدر سنگدل باشد؟»
نگهبان به جای جواب گفت: «میگویند در قلعۀ دختران خبرهایی شده!»
آمال با نگرانی پرسید: «چه خبرهایی؟ حرف بزن!»
صدای پای نگهبان را که شنید، با مشت به در کوبید و بلند گفت: «در را باز کن.»
کسی جواب نداد.
«باز کن! باز کن! من باید بروم مادرم را نجات بدهم… باید به پدر بگویم که برگشتهام.»
آمال نگاهی به اطرافش انداخت. سایههای کوچک و بزرگ مجسمهها، مثل سایۀ دیوهای دوسر قصۀ مادر، روی دیوار افتاده بود.
او تاریکی را دوست نداشت. جلو رفت و روی پنجۀ پاهایش بلند شد و پردههای سیاه دریچهها را یکی یکی کَند. بینی و چشمهایش را به شیشۀ یکی از دریچههای کوچک بتخانه چسباند و با دیدن سوسوی ستارههای آسمان، ناگهان به یاد صدایی که در خواب شنیده بود، افتاد.
- «اگر بتخانه را از نور فانوسها لبریز کنی، قلعۀ دختران خراب میشود.»
قلبش لرزید. یادش افتاد که تصمیم گرفته بود تمام فانوسهای قصر را به بتخانه بیاورد.
مثل همیشه دستان کوچکش را به کمرش زد و با صدای بلند دستور داد: «خدمتکارها! من هزار فانوس روشن میخواهم!»
اما کسی جوابش را نداد.
- «دستور میدهم برای من چند فانوس روشن بیاورید!»
هیچکس صدای دخترک را نمیشنید. نگهبانها با خوشحالی جلو قصر، آتش روشن کرده بودند و بهخاطر پیداشدن آمال پایکوبی میکردند.
آمال با مشتهای کوچکش به در کوبید؛ اما خبری نشد. برگشت و نگاه کرد به مجسمههای سنگی و چوبی که مات و مبهوت نگاهش میکردند. جلو رفت و از دریچۀ کوچک بتخانه که قلعۀ دختران از آن دیده میشد، نگاهی به بیرون انداخت.
صدا زد: «سپیدبال! سپیدبال!»
خبری از سپیدبال نبود. یکی از نگهبانها، بهسرعت سوار بر اسبی خاکستری بهطرف کوه میرفت تا خبر پیداشدن آمال را در تاریکی کوهستان به حاکم برساند.
دخترک فکری کرد و بلندبلند گفت: «آمال! تو نمیتوانی فانوسهای روشن را به بتخانه بیاوری؛ اما در خیال خودت میتوانی هزار فانوس روشن در اطرافت تصور کنی.»
فکر کرد مادر در قصهاش گفته بود: «وقتی دختران در صندوقچۀ تاریک، چشمها را بسته بودند و به نور و روشنایی فکر کرده بودند، قفل صندوقچه شکسته شده بود.»
آمال به حرفهای پنهانی مادرش دربارۀ خدای حقیقی فکر کرد و بلندبلند دعا کرد: «ای خدای بزرگ و یکتا! من و دختران قلعه را نجات بده!»
و بعد چشمانش را بست و سعی کرد به چیزی فکر نکند، به جز فانوسهای روشن و پرنور… .
از چه زمانی چشمهایش را بسته بود؟ چقدر؟ چندساعت؟ چندروز؟ نمیدانست.
- «چه سروصدای شادیآوری!»
از پشت در صدای یکی از خدمتکارها بود. آمال از جا پرید و خیره شد به دریچه. به کوه. پلک زد و پلک زد.
نزدیک قلعه چراغهای زیادی سوسو میزدند.
صدای یکی از نگهبانها را شنید.
- «این همه چراغ روی کوه؟… این نور از کجاست؟»
آمال پلکهایش را بست و دوباره باز کرد. صدای شیهۀ اسبی شنیده میشد. اسبِ پدر را خوب میشناخت. پدر برگشته بود؟ میخواست او را به قلعه ببرد؟
- «کجایی آمال؟»
دخترک با ترس خیره شد به دریچه و گوش کرد.
- «دخترم! من نمیخواستم تو را در قلعه زندانی کنم. میخواستم تو را از همان شبی که دهساله شدی، برای همیشه در اتاقکی از چشم مردم پنهان کنم و کلیدش را همیشه همراه خودم داشته باشم.»
آمال نفس بلندی کشید. چه میدید؟ آن روشنایی از کجا بود؟ پلکهایش را چندبار بازوبسته کرد. ستارههای آسمان بودند یا پروانههایی شیشهای که کنار هم روی دامنۀ کوه نشسته بودند و برقبرق میزدند؟
- «آه! چه منظرۀ زیبایی!»
چشمانش را با مشتهای کوچکش مالید و خیره شد به کوه.
این بار دید که هزاران دخترک سفیدپوش، با موهای بلندی که روی زمین کشیده میشد، شمع به دست از کوه پایین میآمدند. دامنۀ کوه از لباسهای دختران، براق و روشن شده بود. پیرزنان قلعه هم تبدیل به دختران کوچکی با موهای بلند و سفید شده بودند و همراهشان میآمدند و آن بالا… .
چشمانش را بست و دوباره باز کرد. کوه مثل روز روشن بود. از نور مرد اسبْسوار؟ نفسش بند آمد. مردی که مادر بارها و بارها قصهاش را از کتاب قدیمی و ورقورق شده خوانده بود؟
یکبار که مادر درحال بافتن موهایش، قصه را میخواند، آمال پرسیده بود: «این قصه واقعی است؟»
و مادر با نگرانی و ترس نگاهی به اطرافش انداخته بود و فقط پلکهایش را آرام بسته و باز کرده بود.
آمال چشمهایش را به دریچه چسباند و به خودش گفت: «باورم نمیشود!»
بادقت نگاه کرد. نزدیک قلعۀ دختران، اسبی زیبا و سفید، با بالهای بزرگی از نور ایستاده بود.
دوباره صدای پدر را شنید: «نگهبانها!… خدمتکارها!… فرمان میدهم چهلشبانهروز جشن برپا کنید… موهای دختران را با گُلهای کوهستان بیارایید و آنان را بر تختهای نقرهای بنشانید… تمام فانوسهای قصر را در بتخانه روشن کنید!… عجله کنید!… .»
سروصدایی بلند شد.
– «جناب حاکم! چه میفرمایید؟ فانوس؟ نور که چشمان بتها را میسوزاند!»
– «گُل برای چه؟ مگر داشتن دختر ننگ نیست؟»
– «ساکت باش نگهبان!… هرچه حاکم میگوید اطاعت کن.»
– «درست میگوید. میگویند آن مرد اسبسوار، میخواهد دختران قلعه را هم نجات بدهد!»
آمال برگشت و مجسمۀ بزرگ را دید که با چشمان از حدقه درآمده نگاهش میکرد. بعد دختران را دید که مثل پروانههای روشن و شیشهای پشت دریچه جمع شده بودند.
جلوی در بزرگ قصر سروصدا بود. همه دربارۀ مرد اسبْسوار حرف میزدند. دخترک این حرفهای مخفیانه را قبلاً هم در قصر شنیده بود.
- «دخترم! دهسالگیات مبارک!»
صدای مادر بود؟ آمال با شنیدن صدای مادرش، بیاختیار بلندبلند خندید. دلش میخواست از شادی فریاد بکشد. سعی کرد با دستان کوچکش دریچه را باز کند. سعی کرد خودش را به دختران برساند.
بالاخره دریچه را باز کرد و خم شد و خودش را بیرون کشید.
لحظهای بعد دختران دور آمال را گرفتند. هزار دخترک سفیدپوش و شمع بهدست، با موهای بلندی که روی زمین ریخته بود.
قلب آمال تند میزد. اهالی قصر، شاد و خندان به اینطرف و آنطرف میدویدند. آمال سراغ مرد اسبسوار را از همه میگرفت؛ ولی او رفته بود.
یک قدم مانده به خورشید
معصومه علیزاده صدقیانی
چشمانم کمکم به تاریکی میرفت. چرا نبودند؟ چرا هرچقدر میرفتم راه طولانیتر میشد؟ صداهایی در سرم میپیچید: «زود باش. دیر شده. تو هیچوقت راه را پیدا نخواهی کرد.» صدای طوفان! بقچهام را روی زمین انداختم و صورتم را در آن فرو بردم. پاهایم زیر شن داغ، میسوختند.
طوفان: او تنها بود. لباسهایش خیس عرق بودند. خودش را قایم کرده بود. در تعجبم! هیچکس جرأت سفرکردن به تنهایی را ندارد، آن هم، زمانی که من مهمان هر ساعت این بیابانم. «از همان راهی که آمدهای برگرد. مگر به کجا میروی که اینقدر عجله داری؟» او را کمی جلوتر کشیدم. احساس کردم انگشتان استخوانیاش هم دستهای مرا گرفته بود.
من: چشمانم را آرام باز کردم. پلکهایم سنگینی میکردند. تا کمر در شن فرو رفته بودم. به سختی پاهایم را از زیر شنها بیرون آوردم. دستم را روی زمین گذاشتم. «توکل به خدا.» بلند شدم. بقچهام را از روی زمین برداشتم و تکانش دادم.
عرق: چین کنار چشمش خبر از رنجهای طولانیاش میداد. دلم به حالش میسوخت. گرمای بیابان، پیرمردی همچون او را از پا خواهد انداخت. «ببین با خودت چه کار میکنی! دیگر راه را ادامه نده. به قیمت جانت تمام نشود؟» روی چینهای صورتش جاری شدم. چقدر عمیق بودند! بیآنکه توقفی داشته باشد، به جلو حرکت میکرد. «آخر تو کجا میروی؟»
من: صدایی مهیب در گوشم بلند شد. قلبم تندتر میزد. مگر میشود؟ آخر تا کی باید میرفتم. خیلی دور شدهاند. رسیدن به آنها ناممکن است. شاید این آخرین سفرم باشد.
بیستسال پیش: هوا گرگومیش بود که از بستر خواب بلند شدم. منات را از روی زمین برداشتم و روی طاقچه گذاشتم. چند قدمی عقب رفتم. به منات چشم دوختم. چند سالی میشد که آن را ساخته بودم. با خودم گفتم: «باید بیشتر از اینها در ساختنش دقت میکردم، رنگش زیبا نیست.» به او توهین کرده بودم. نفسنفسزنان سجده کردم. باید منتظر خبرهای بد میبودم.
سنگ: پیرمرد روی شنها افتاد، گویا سختی راه او را از پا انداخته بود. افتادن عابران روی زمین را دوست داشتم. «آهای پیرمرد! به تنهایی در بیابان چه کار میکنی؟ آفتاب خوب میسوزاند؟» او بلند شد. سر و صورتش خاکی شده بود. لباسش را تمیز کرد. گویا باز هم میخواست راهش را ادامه دهد. «برگرد، اگر جلوتر بروی باز هم … .»
خوابِ من: به سختی نفس میکشیدم؛ امّا باید جلو میرفتم. دستم را روی چشمانم سایبان کردم و به اطراف نگاهی انداختم. هیچکس نبود! شاید بعد از چند ساعتی به آنها برسم. نیروهای جوانتر از من هم بودند؛ امّا باید من هم کنار آنها باشم تا اگر قرار است بمیریم، با هم بمیریم. کوچه خلوت و تاریک بود. مشعلی که در دست داشتم، راه را بهخوبی برایم روشن نمیکرد. هوا کمی سرد بود. هَراَزگاهی، باد ضعیفی شعلههای مشعل را به رقص درمیآورد و هُرم آتش، صورتم را میسوزاند. صدای کشیدهشدن پاهایم روی خاک بسیار گوشخراش بود و سکوت را دَر هَم میشکست. صدای جیغزدنِ کسی من را به خود آورد. برگشتم؛ ولی باز هم چیزی جز کوچهای باریک به چشم نمیخورد. قلبم تندتر میزد. صدای نفسهایم گوشهای خودم را هم کَر کرده بود. ناگهان باد شدیدی آمد. مشعل خاموش شد؛ امّا گرمایش هنوز دستم را گرم نگه داشته بود. بدون روشنایی چگونه باید راه را پیدا میکردم؟ ابرهایی در آسمان پدید آمد و باران سختی شروع به باریدن کرد. اینبار بوی خاکِ بارانخورده کمی فرق میکرد؛ عطری آشنا! عطری که گویا سالهاست در آن نفس کشیدهام. خیسِ باران بودم. پاهایم در گِل فرو رفته بود و راهرفتن را برایم سخت کرده بود. با مشعلِ سرد در دستم، در کوچه راه میرفتم. هرچقدر که میگذشت، کوچه باریک و تاریکتر میشد. ناگهان صدایی مهیب به گوشم رسید و سایهای با نقاب سیاه، مشعل را از دستم گرفت. برای لحظهای سرِ جایم میخکوب شدم، بعد شروع به دویدن کردم؛ آن هم با تمام قدرت. گویا کسی مرا هل داد و من با صورت به زمین خوردم. سرتاپایم گِلی شده بود.
من: چشمهایم را سریع گشودم. بلند شدم و میخواستم بدوم که باز هم چشمم به بیابان افتاد. به اطرافم نگاه کردم. بقچه همانطور کنار تختهسنگ بود: «لعنت به من! باید به راه ادامه بدهم.» نه از مشعل سرد خبری بود و نه از سایهای با نقاب سیاه؛ نه از باران خبری بود و نه کوچهای که رفتهرفته باریک و تاریکتر شود. درحالیکه میرفتم، داشتم به این فکر میکردم که: «اگر نرسم چه؟ اگر نتوانم راه را پیدا کنم؟ اگر قبل از رسیدن از پا دربیایم؟ اگر … .»
دستم را روی سرم گذاشتم. آه عمیق و بلندی کشیدم. پاهایم یاریام نمیکردند. «باید به محمد(ص) برسم … آهستهتر پیش بروید.»
بوتۀ خار: درحالیکه روی زمین غلت میزدم، چشمم به او افتاد. مردی که لنگانلنگان و با پای پیاده روی شنها رد پاهایش را بهجا میگذاشت. دستان ضعیف و استخوانیاش بقچۀ سنگینی را حمل میکرد. نه شتر و اسبی داشت و نه همراه کاروانی بود. شاید نمیدانست تنهایی سفرکردن یعنی چه؟ بیابان بیرحم و داغ، مردان و زنان زیادی را قربانی کرده است. شاید اینبار نوبت او باشد. غلت زدم و خودم را به پایش نزدیک کردم. ایستاد و نگاهی به من کرد. بعد با احتیاط من را گرفت و دور انداخت. هراسان دستمالی از بقچهاش بیرون کشید و پایش را که خراشیده شده بود، پاک کرد. باز هم به او نزدیکتر شدم و گفتم: «برگرد. از پا خواهی افتاد. محمد دیگر کیست؟ چرا نام او را تکرار میکنی؟» خراشی در پایش انداختم. سرخی خونش به چشم میخورد.
من: نباید شتر را به او میسپردم. گفتم شاید از او خوب نگهداری کند؛ امّا از حالم معلوم است که امانتدار خوبی نبود. چقدر هم به او گفته بودم که خوب تیمارش کن، چند روزی بعد به سفر خواهم رفت. باید تحمل گرمای صحرا و بیابان را داشته باشد. با دست به پیشانیام زدم. حس پشیمانی بیش از آفتاب سوزان، مرا در گرمای خود میسوزاند.
- «نگران نباش! آنقدر خوب از او مراقبت میکنم که موقع برگشت، شترت را نشناسی، من حرفم حرف است، خیالت راحت.»
به شانهاش زدم و درحالیکه لبخند میزدم، گفتم: «مدیونت هستم برادر! در این دو روزی که من در کارهای سفر به رسول خدا(ص) کمک میکنم، این شتر مهمان توست. خدا از تو راضی باشد.» با همدیگر دست دادیم و از حیاط بیرون آمدم. میخواستم به او کمک کنم. همین شد که تصمیم گرفتم بابت تیمار شتر سکهای هم به او بدهم تا روزگارش را بگذراند، گرچه گذشتن روزگار من هم چندان تعریفی نداشت.
بیستسال پیش: این کاسۀ شیر را برای بُتَم «منات» خریدم. حتماً خوشحال میشود. کاسه را گذاشتم روبرویش. خودم رفتم پشت دیوار. میخواستم شادیش را ببینم؟ ولی… این روباه اینجا چه میکند؟ ای وای! تمام شیرها را خورد! این دیگر چه کاری بود؟ معنیاش چیست؟ او را خدا میپندارم؛ امّا نمیتواند حتی از حقش هم دفاع کند. اجازه داد روباه به همین راحتی شیر او را نوشیده و برود؟! با افکارم کلنجار میرفتم. تمام تنم میلرزید. ازکودکی او خدای من بود. حالا این چه تردید وحشتناکی بود که به جانم افتاده. روی زمین نشستم و به او چشم دوختم.
«تو چگونه خدایی هستی؟!» صدایش زدم، تکانی نخورد. آب در دهانم خشک شده بود. «انتظار داری این بت ما را از ضرر و زیان نجات دهد؟ اینبار نباید بترسی مرد! این بت چوبی حتی تکان هم نمیخورد!» بهسختی از جا بلند شدم. قلبم در سینه بهسختی میکوبید. چشمانم را بستم و دستانم را آرامآرام بهسمتش بردم. منات را برداشتم و بیرون از خانه گذاشتم. او نزدیک شد و گفت: «چه کار میکنی؟» به منات نگاه کردم و گفتم: «این به دردمان نمیخورد.» سرم فریاد کشید: «تو گمراه و از دین خارج شدهای کافر!»
من: قلبم به درد آمد. کاش آنها هم حرفهای مرا میفهمیدند. آنوقت من تا به این حد تنها نبودم. سنگینی بقچه نفسم را بریده بود؛ امّا تمام اَشیای داخلش را نیاز داشتم. نمیتوانستم حتی چیزی از آنها را هم جا بگذارم. بعد از چند قدمی ایستادم. بقچه را زمین کوبیدم. شنهای بیابان در چشمم رفت. با دستانم، چشمانم را مالش دادم. میتوانستم بقچه را آرام روی زمین بگذارم؛ ولی… . بقچه را باز کردم و مشک آب را از آن بیرون کشیدم. کنار گوشم تکانش دادم. هیچ صدایی از آن شنیده نمیشد.
مار: با دستانی لرزان مشک آب را روی شانهاش انداخت. بقچه را از زمین برداشت و زیر لب گفت: «باید آب پیدا کنم.» نگاهی کلافه به اطرافش انداخت. شاید نمیدانست پیداکردن آب، آن هم در بیابان، کار چندان آسانی نبود. من که ماههاست روی شنهای داغ و سوزان اینور و آنور میخزم، کمتر پیش آمده که آب ببینم، حالا این پیرمرد ضعیف چگونه میخواهد آب پیدا کند؟ «آبی در کار نیست، به خانهات برگرد.» نزدیک او شدم. گرسنگی به جانم افتاده بود و چشمهایم رویش قفل کرده بودند.
من: صدایی از پشت سرم شنیدم. وقتی برگشتم، چشمم به ماری افتاد. آب دهانم خشکید: «من را زهرآلود نکند! اگر نیشم بزند … .» نگاهی سریع به اطرافم انداختم. دو قدم آنطرفتر سنگ نهچندان بزرگی روی زمین بود. آن را برداشتم. مار کمی جلوتر خزید و صدایی کرد. دمش را تندتند تکان میداد. سرِ مار را هدف گرفتم و سنگ را بهسویش پرتاب کردم.
مار، بیجان روی شنها افتاده بود. عرق سردی از کنار شقیقهام لیز خورد. دویدم تا کمی از او دورتر شوم. خوب از پَسَش برآمده بودم. سعی میکردم نرسیدن و جاماندن را از ذهنم دور کنم، ولی نمیتوانستم. نگران و دستپاچه بودم و بدون کوچکترین توقفی قدم برمیداشتم. «خدایا تو پاک و بیعیبی! خدایا تو پاک و بیعیبی!» نفس عمیقی کشیدم و آرامتر شدم.
بیستسال پیش: خبرهایی از او شنیده بودم. نمیدانستم به مکه بروم یا نه؟ نمیدانستم چه کار کنم؟ «برای آشنایی بیشتر چارهای جز سفر به مکه ندارم. فقط او میتواند تکلیف مرا روشن کند. آری حتماً باید به مکه بروم.» آن شب را تا صبح نخوابیده بودم و حرفهایی که قرار بود بگویم را چندباری برای خودم تکرار میکردم: «من میخواهم به تو ایمان بیاورم. در اختیارت هستم. جز خدای تعالی خدایی نیست.» شب به سرآمده و خورشید تازه میخواست طلوع کند.
من: یک مشک آب خالی! زیر آفتاب سوزان، تشنگیام لحظهبهلحظه بیشتر میشد: «خدایا قسم به وجود پاکت!» سرم را پایین آوردم. چشمم را به دوردستها دوختم. چندتایی نخل در آنجا بودند و یک چشمه که زلالی آبش چشمانم را خیره کرده بود. هیجانزده شدم. از همین لحظه میتوانستم خودم را کنار چشمه ببینم. مشک آب را روی شانهام جابهجا کردم و جلو رفتم. «خدا بزرگ است! خدایا دستم را بگیر!» تمام وجودم از شدت شادی به لرزه درآمده بود.
بیستسال پیش: بعد از چند روزی به مکه رسیدم. سایهبانی دیدم. «بهتر است کمی خستگیام را درکنم و چیزی بخورم.» فضایی ساده با گلیمهایی که روی زمین پهن بودند. عدهای از مردم دور هم نشسته و با هم صحبت میکردند. نزدیک آنها رفتم و بارم را کناری گذاشتم. گوشهایم را تیز کردم: «او مجنون است؟ حتما باعث نزول مصیبت و بلا خواهد شد.» کمی سرش را به جلو آورد و گفت: «همۀ ما این چیزها را میدانیم؛ امّا چاره چیست؟» مردی دستهایش را به هم کوبید و گفت: «نابودکردنش راهِ چاره است.» تکتک آنها سر تکان دادند. آب دهانم را قورت دادم. «نابودکردن؟! محمد(ص) را میگویند؟»
من: از قدمبرداشتن باز ایستادم. با لحنی هراسان گفتم: «چشمه کو؟ آن نخلها کجا رفتهاند؟» دستم را روی سرم کشیدم. خیس عرق بود. پوزخندی زدم و گفتم: «مرد! سراب است، سراب! تشنگی به سرت زده است.»
خاک: با لگدی نوک پایش را در زمین فرو برد و بالایم انداخت. چهرهاش آشفته و تنش رنجور بود. با خودش مدام حرفهایی میزد: «من مردی مسلمان از بنیغفارم، باید تا آخرین قطرۀ خونم پای پیامبر خدا(ص) بایستم.» او چه میگفت؟ من جای او بودم، برمیگشتم. قبل از اینکه تشنگی، گرسنگی و گرما بلای جانم شود. «میخواهی به چه کسی برسی؟ پیرمرد فرتوت، به سرت زده؟» با آستینِ لباسش، صورتش را پاک کرد. «باید راه بیفتم.» شاید او مرگ را ترجیح میداد.
من: دویدم. «نه. سراب نیست، واقعاً ابر است.» لبخند زدم. مشک آب را روی شانهام جابهجا کردم و گفتم: «شاید در آنجا آب باشد. خدایا تو پاک و منزهی!» چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. بهسمتی که ابر در آسمان بود، حرکت کردم. «به رسول خدا(ص) و سپاهش خواهم رسید.» زخم پا، گرمای بیابان و تشنگیام را به فراموشی سپردم. «به رسول خدا(ص) و سپاهش خواهم رسید.»
بیستسال پیش: در همان حال مردی وارد مسجد شد. یکی از آنها با صدای خفهای گفت: «ساکت! عمویش آمد.» همۀ آنها سکوت کردند. مرد نزدیک شد و با خوشرویی به آنها سلام کرد. از بقچهام نانی بیرون آوردم و درحالیکه نان را میخوردم، به آنها چشم دوختم. «حالتان خوب است برادران؟» دستش را روی شانۀ یکی از مردها گذاشت. با هم سر تکان دادند. از نانخوردن دست کشیدم و چشمهایم را ریزتر کردم. «کنار آنها نشست! مگر نمیداند چقدر بدوبیراه میگفتند؟! واقعاً مرد عجیبی بود، با اینکه از چهرهاش معلوم بود که از تمام کارهای آنها خبر داشت.» آرام نان را در دهانم گذاشتم و آن را جویدم. بلند شد و میخواست برود که دنبال او دویدم. دستم را بالا آوردم و گفتم: «برادر! یک لحظه.» برگشت و ایستاد. لبخندی روی صورتش نشسته بود. گفتم: «من مردی از بنیغفارم، ابوذر. دنبال محمدم.» چشمانش را بازتر کرد و به لبهایم چشم دوخت. گویا منتظر بیرونآمدن کلمات از دهانم بود. ادامه دادم: «میخواهم به او ایمان بیاورم. شما را به جان هرکس که دوستش دارید، اگر او را میشناسید، به من بگویید.» نگاهی به اطرافش کرد و گفت: «او را میشناسم. ارتباط نزدیکی با هم داریم.» دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: «عمویش هستید؟» کمی مکث کرد و گفت: «از کجا میدانید؟» با دست به مردانی که دورِهم نشسته بودند، اشاره کردم و گفتم: «از آنها شنیدم، گفتند: عمویش آمد، ساکت.» به آنها نگاهی انداخت و گفت: «همیشه عادت دارند، ناسزا بگویند.» بعد رو به من کرد و گفت: «آری من عموی محمدم، ابوطالب!» سریعتر نفس میکشیدم. با خوشحالی گفتم: «من را پیش او میبرید؟ به خاطر محمد(ص) به مکه آمدهام.» ابوطالب سر تکان داد.
من: ایستادم. دو قدم جلوتر برکۀ کوچکی بود. آبی زلال و شفاف که انعکاس آفتاب در آن بسیار تماشایی بود. پیدرپی پلک زدم و سرم را تکان دادم. بقچه از شانهام لیز خورد و افتاد؛ ولی مشک آب را محکم با دستم گرفته بودم. آب دهانم را قورت دادم و با صدای خفهای گفتم: «آب!» آرامآرام جلوتر رفتم و لب برکه زانو زدم. خوشحالی در تمام وجودم رخنه کرده بود. لبخند خشنودی روی صورتم نقش بست. چشمانم را بستم و آرام انگشتانم را در آب فرو بردم: «اینکه دیگر نمیتواند سراب باشد!» خنکی آب تمام تنم را دربرگرفت. چشمانم را باز کردم. دستم را مشت کردم و در آب فرو بردم. آن را نزدیک لبان خشک و تَرَک برداشتهام بردم. به آب نگاه کردم. آب را در برکه ریختم و برگشتم. دنبال مشک آبم گشتم. با عجله آن را برداشتم و درش را باز کردم.
آب: او چه کار کرد؟ چرا ننوشید؟ چرا لبهای تشنهاش را سیراب نکرد؟ «داری در مشک میریزی که چه؟ خودت را سیراب کن.» هنوز هم مشغول پرکردن مشک بود. از پیرمردی مثل او چنین رفتاری بعید نیست. خودم را محکم به دیوارۀ مشک کوبیدم. او همچنان مشغول پرکردنش بود. بیشتر تکان خوردم؛ ولی او هیچکاری جز پرکردن مشک نمیکرد.
من: مشک آب را به دست گرفتم و بقچه را هم برداشتم: «توکل به خدا.» قدمهایم را یکی پس از دیگری برداشتم. باد گرمی شروع به وزیدن کرد. قدمهایم را تندتر کردم. «دیگر راه کمی مانده است. امیدوارم آخرهای راه باشد.»
بیستسال پیش: دهانش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «پشتِ سرم بیا.» ابوطالب جلو افتاد و من پشت سر او در کوچه قدم برمیداشتم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. ماههاست، منتظر این لحظه بودم. از داخل بازاری گذشتیم. عدهای دور هم جمع شده و بلند بلند میخندیدند، بعضی از کاسبان هم بهدنبال رزقوروزی خود بودند. زندگی در مکه جریان داشت؛ امّا گویا احساس عجیبی به مکه و آدمهایش داشتم. کمی غریبه بودند. وارد کوچۀ باریکی شدیم. کمی جلوتر رفتیم. تهِ کوچه ابوطالب ایستاد. بهسمتِ من برگشت و گفت: «رسیدیم ابوذر.» درحالیکه تندتند به اطرافش نگاه میکرد، با دستش آرام در را کوبید. صدای مردی از پشت در آمد. «عموجان تویی؟» به ابوطالب نگاه کردم. با چشمانم به او التماس میکردم که هرچه زودتر جوابش را بدهد تا محمد(ص) را ببینم. دهانش را به درز در نزدیک کرد و گفت: «آری منم. مهمان داریم، در را باز کن.»
در با سروصدا باز شد. ابوطالب گفت: «سلام، محمد!» و با او دست داد. خشکم زده بود. به او خیره شده بودم. با خودم گفتم: «ابوذر او محمد(ص) است! ابوذر تو خوشبختترین مرد عربستانی!» سر تکان داد و رو به من گفت: «سلام!» دهانم به حرف گشوده نمیشد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «سلام! ای محمد!» چشمم به ابوطالب افتاد. با سر به من اشاره کرد که به داخل بروم. قلبم خیلی تند میزد. دستم را روی قلبم گذاشتم. با قدمهایی آرام وارد حیاط شدم. محمد(ص) رو به من لبخندی زد و گفت: «خوش آمدی! خودت را معرفی کن. مشتاق آشنایی با تواَم.» دستانم را روی هم گذاشتم. خوشحالی تمام تنم را احاطه کرده بود. رو به او گفتم: «خدا حفظت کند. من ابوذرم! مردی از بنیغفار. اینجا هستم تا به تو ایمان بیاورم.» با نگاهی خیالم را راحت کرد. لبخندش آرامم میکرد.
من: دستمالی به پایم گره زده بودم تا بلکه دردش کمتر شود. بقچه و مشک آب خیلی سنگین شده بود؛ امّا باید تحمل میکردم. راه زیادی باقی نمانده بود. «محمد(ص)! آهستهتر حرکت کن. همین حالاست که ابوذر برسد.» سرم درد میکرد و آفتاب همۀ تنم را در گرمایش میبلعید. چشمانم آسمان و زمین را تاریک میدیدند. یک پایم را روی زمین میکشیدم و دیگری را هم تندتند روی زمین میکوبیدم. «چیزی از راه نمانده است. طاقت بیاور. خدایا تنهایم نگذار! خدایا کمکم کن!» روبهرویم را نگاه کردم. ناگهان مردان زیادی را با شترهاشان دیدم که وسط بیابان توقف کرده بودند. خودشان بودند! پرچمها را خوب میشناختم. نفس عمیقی کشیدم. لبخندی از ته دلم به لب آوردم. چشمانم را بستم و سعی کردم از تمام توان باقیماندهام استفاده کنم. با تمام نیرو صدایش کردم: «ای رسول خدا(ص)! محمد! محمد!» چشمانم را باز کردم. یکی از سپاهیان برگشت و گفت: «نگاه کنید! مردی دارد میآید.» محمد(ص) از روی شتر پیاده شد. دستش را روی سرش گذاشت و گفت: «او ابوذر است!» دوست داشتم برای رسیدن به پیامبر بدوم؛ امّا برای یک لحظه احساس کردم آسمان و زمین درهم پیچید. مشک و بقچه از روی شانهام لیز خورد و افتاد. خودم هم نقش زمین شدم. چشمانم را تندتند باز و بسته میکردم. دو مرد از سپاه کنارم زانو زدند. چشمانم را آرام روی هم گذاشتم. یکی از آنها داد زد: «آب بیاورید! آب بیاورید! ابوذر تشنه است.» صدای دیگری هم گفت: «او مشک آب دارد!» چشمانم را باز کردم. پیامبر کنارم زانو زده بود. نزدیکش شدم و گفتم: «خدایی جز الله نیست! او خداوند بزرگ و بلندمرتبه است! شهادت میدهم که محمد(ص) رسول خداست!» اشک در چشمانم جمع شده بود و صدایم میلرزید. محمد(ص) رو به من کرد. لبخندی روی لبانش بود که مرا مجذوب خود میکرد. در چشمانم زل زد و گفت: «تو یکی از یاران منی!»
من: لبخندی زدم و با صدایی آرام گفتم: «سلام، محمد!» اشک در چشمانم حلقه زده بود. دستش را روی سرم گذاشت و گفت: «سلام، ابوذر!» صورتم را برگرداندم و با چشمانم دنبال مشک آب گشتم. آن را برداشتم و بهسمتش گرفتم. «برایتان آب آوردهام. مشک پر از آب خنک است. خودم از برکه پُرش کردم.» اشکهایم یکی پس از دیگری از کنار چشمم روی خاک چکیدند. نفس عمیقی کشیدم و مشک را بهسمتش گرفتم. کمی مکث کرد، سپس با دستانی لرزان مشک را از دستم گرفت. سرفهای خشک کردم و به او چشم دوختم.
بهطرف صورتم خم شد و گفت: «تو آب داشتی و ننوشیدی ابوذر؟!» لبخندی زدم و گفتم: «برای شما آوردم.» نفسکشیدن در آغوش محمد(ص)، تمام خستگی راه را از تنم به در کرد.