محمّدِ توراتِ کارگردان
مهدی عزیزاللهی نجف آبادی
با دیدن عکسِ پشت جلدِ مجله و مصاحبۀ نقش اول فیلمم، پرتاب شدم به روزهای سخت انتخاب بازیگر. یه سال از اون روزا میگذره. انتخاب یه بچه از بین دویستوبیستوخرُدهای بچۀ قشنگ و بانمک، کار سخت و طاقتفرسایی بود. حالِ خوشی هم نداشتم و عطسه و آبریزشِ بینی اَمونم رو بریده بود. اصلاً فکرشم نمیکردم که با یه فراخوان غیرعلنی و صنفی، سروکلۀ این همه بچه، اونم با این کیفیت بالا پیدا بشه. حس آدمی رو داشتم که قرار بود از بین بازیکنای تیم فوتبال آلمان ۱۹۹۰ یه نفر رو بهعنوان بهترین بازیکنِ زمین انتخاب کنه. «مگه میشه؟» خیلی زود فهمیدم، اینجوری نمیشه. درسته که من دنبال یه بچۀ قشنگ و خوشادا و اندام میگردم؛ اما این خصوصیتیه که بیشتر این بچهها دارن و من فقط یکی از این دویستوبیستوخُردهای رو لازم دارم. البته تهیهکننده هنوزم اصرار داشت که چون ما ناگزیر از سانسور چهرۀ بازیگریم، پس میتونیم با پوشوندن یه لباس پسرونه، نقش رو به دختربچۀ خوشگل و موخرمایی خودش بدیم. این یک ماهِ پیشتولید، اینقدر از چشمای عسلی و موهای خرمایی و پوستْشیری دختربچهاش برام گفت که منِ بدصبحونه و بدعادت که حتماً باید روزم رو با شیرْعسل داغ و نیمروی خرمایی شروع کنم، نون و پنیر و مرباخور شده بودم و اسم خرما و شیرْعسل که میاومد، اورژانسی میشدم؛ اما منطق تهیهکننده فکریام کرد. بدم نمیگفت. ما که قراره درنهایت چهرۀ بچه رو سانسور کنیم و اجازۀ نمایشش رو نداریم، پس چه اصراری به خوشچهره بودنش داریم؟
به خودم گفتم: «فرهاد!»
خودم گفت: «جانم!»
گفتم: «مگه تو نمیخوای داستان زندگی مردی رو بسازی که تموم حرف قبل و بعدِ رسالتش این بوده که فقیروغنی، زشتوزیبا، کوتاهوبلند، نیمزبونیوبلبلزبون، موخرماییوکچل، نمرهصفر و چشمعسلی و چشمبلبلی، همه پیش خدا یکیان؟»
خودم گفت: «چرا.»
گفتم: «پس چه مرگته؟ مگه میخوای تیزر شامپوبچه بسازی؟ تو داری زندگی بچهای رو میسازی که وقتی تو رحم مادرش بود، پدرش فوت کرد. وقتی آغوش مادر رو میخواست، عزادار او شد. وقتی باید بچگی میکرد، چوپان بیابونا بود.کدوم یکی از این موخرماییها، شامش چندتا دونه خرماست و کدوم یکی از این پوستْشیریای آفتابْندیده، صبحونهش یه کاسه از شیرِ بزی بوده که خودش دوشیده باشه؟»
خودم ساکت بود و جواب نمیداد. فهمیدم اونم با من موافقه. پس کار انتخاب بهترین بازیکن زمین آسون شد. فرمول انتخاب بازیگرم رو کشف کردم. رفتار کی بیشتر به پیامبر شبیهِ؟ حس اون علمای یهودی رو داشتم که شبوروز از بین هزاران کودک حجازی دنبالِ پیداکردن محمد بودن تا زودتر از همه بهش ایمان بیارن و از کودکی خادمش باشن. اونا توراتشون رو جلوی روشون میگرفتن و هر بچهای رو که احتمال میدادن پیامبر خاتم باشه با نشونههای تورات تطبیق میدادن. «محمدِ من کدوم یکی از این دویستوبیستوخُردهای بچهاس؟»
شروع کردم به مقایسۀ رفتار بچهها با نشونههای فیلمنامۀ «توراتِ کارگردان.»
از دستیارام خواستم که بچهها رو توی دستههای بیستتایی داخل اتاق بفرستن.
دستۀ اول اومدن. سلام نکردم. بیمقدمه گفتم: «یکییکی خودتونو معرفی کنین.»
بعضیا فقط اسمشونو گفتن. بعضی دیگه سلام کردن و اسمشونو گفتن.
فیلمنامه میگفت: «پیامبر از همون خردسالی اولًّْسلام بود.
دستۀ دوم وارد شدن. ازشون خواستم بخندن… زیاد… بیدلیل… .
خیلیا بیدلیل خندیدن. حتی بعضی میگفتن گریه هم بلدن. بعضیا اما نه. براشون سخت بود. حرفای جالبی داشتن:«خب خندهمون نمیاد… بابامون میگه دیوونهها الکی میخندن… شما یه لطیفه بگین تا بخندیم.»
فیلمنامه دیالوگی از ابوطالب (ع) عموی پیامبر داشت: «محمد هرگز بیجا نمیخندید.»
دستۀ سوم وارد اتاق شدن. گفتم: «یکی از کارای بد پدر و مادرتون رو تعریف کنین.»
بعضیا سیر تا پیاز ماجرا رو گفتن. بعضیا جای یکی، دو تا گفتن. بعضیا حاضر به این کار نشدن: «شاید دوست نداشته باشن که بگم… نمیگم… اگه بفهمن حتماً دعوام میکنن… اگه بگم که آبروشون رو بردم… نمیگم.»
توراتِ کارگردان میگفت: «اگر از کسی خطایی صادر میگشت، محمد آن را نقل نمیکرد.» دستۀ چهارم وارد شدن. پرسیدم: «اگه بتونین یه نفر رو به رستوران دعوت کنین تا با هم نهار بخورین، اون یه نفر کدوم یکی از این چهارتاس؟ عموپورنگ، جنابْْخان، لیونلْمسی، رفتگر محلهتون.» طبق حدسم لیونلْمسی با اختلاف زیادی اول شد. چندنفر از بچهها رفتگر محلهشون رو انتخاب کردن: «زحمتکشه… یه بار دیدم توی سرما داشت کوچه رو جارو میزد و دستاشو از روی دستکش (ها) میکرد… رفتگرا هم دوست دارن برن رستوران… مسی که خودش پولداره، همیشه میره.» فیلمنامه رو نگاه کردم. میگفت: «محمد با فقرا و مستمندان زیاد نشست و برخاست میکرد و با آنها همْغذا میشد.»
دستۀ پنجم وارد شدن. بهشون گفتم که گردنبندی گرونْقیمت و جادویی دارم که اگه گردنشون بندازن، هیچچیزی نمیتونه اذیتشون کنه و هیچوقت مریض نمیشن. بعضیا خیلی مشتاق گردنبد شدن. بعضیا گفتن خودشون از اینا دارن و از گردنشون درآوردن و بهم نشون دادن. چندنفری اما زیر بار نرفتن: «من مریضشدن رو دوست دارم؛ چون دیگه مهدِکودک نمیرم… خاله مهسا میگه اگه هرکاری رو با بسمالله شروع کنین، خدا کمکمون میکنه… شما که خودتون چندبار عطسه کردین، پس حتماً گردنبدتون الکیه… من بابام دکتره خودش بهم گفته چیکار کنم، مریض نشم.»
فیلمنامه رو نگاه کردم: «حلیمه گفت: یک مهرۀ یمانى براى محافظت محمد به گـردنـش آویـخـتم. محمد مهره را از گردن درآورد و چنین گفت: مادر جان! آرام باش، خداى من همواره با من و نگهدار و حافظ من است.»
به دستۀ ششم گفتم: «من یه دوست نیمْزبونی دارم که اسمش شهرام شریفیه.کدومتون میتونین یه اسم خندهدار براش بذارین که به اون اسم صداش کنیم؟ چه اسمایی ساختن این نیمْوجبیا: «سَهلام سَلیفی… شَهرام اتهپته… شهرام زبونبسته… زبونْخرابه… زبون موشخورده.» و کلی اسم جورواجور دیگه. چندنفری خیلی ناراحت شدن. «مادر منم نیمزبونیه… اسمش شهرام شریفیه دیگه… مسخرهکردن کار خوبی نیس… خب شاید اونم گوشای منو مسخره کنه.»
توراتِ کارگردان رو باز کردم: «محمد هرگز کسی را مسخره نمیکرد و از یاران خود میخواست که کسی را مسخره نکنند.»
از دستۀ هفتم پرسیدم: «اگه همسایهتون مرغ داشته باشه و بپره تو حیاط خونۀ شما دوست دارین مادرتون با اون مرغ براتون چی بپزه؟»
- «پیتزا… فسنجون… تهچین… آقا اجازه مامانمون بلد نیست، نگهش میداریم بابامون بیاد جوجهکبابش کنه… اگه غذا درست کنیم، همسایهمون بوی مرغ رو میفهمه، میریم باغ میپزیمش… من از بوی مرغ بدم میاد… اگه مرغ همسایه رو بخوریم تو شکممون مار میشه… گناه داره باید بدیمش به همسایه… خونۀ ما آپارتمانه، حیاط نداریم… میدیم به همسایه میگیم هروقت باهاش غذا دُرُس کردی ما رو هم دعوت کن.»
فیلمنامه میگفت: «محمد هرگز غذای حرام و شبههناک تناول نکرد.»
- «اگه یه گلدونی از دستتون بیفته و بشکنه چه دروغی به مادرتون میگین که دعواتون نکنه؟»
سؤالی بود که از دستۀ هشتم پرسیدم: «میگم داداش کوچیکم با توپ زد بهش… میگم زلزله اومد و افتاد… اگه راستشو بگم کتک میخورم… میگم پسرداییم شکست… دروغ کار بدیه… دروغ بگم بازم مامانم میفهمه، خیلی باهوشه…گلدون مامانبزرگمو شکستم، گفت: فدای سرت… دروغگو دشمن خداس… دروغ بگم شیطون خوشحال میشه… دروغ نمیگم.»
توراتِ کارگردان از قول ابوطالب میگفت: «هرگز از محمد دروغی نشنیدیم.»
- «همسایۀ ما بعضیوقتا ماشینشو جلوی درِ خونۀ ما میذاره، میخوام یهجوری حالشو بگیرم که دیگه اینکارو نکنه… شما میگین چیکار کنم؟» سؤال دستۀ نهم بود: «پنچرش کنین… خط بکشین رو ماشینش… شیشهشو بشکنین… بچهشو کتک بزنین… ماشینشو منفجر کنین… اگه پنچرش کنین که دیگه نمیتونه برش داره، نه پنچرش نکنین، گِل بمالین رو شیشههاش… به بابای من بگین، میتونه راضیش کنه که دیگه این کار رو نکنه… نباید همسایه رو اذیت کنیم، همسایه مثل فامیله… همسایه کار بدی بکنه ما نباید کار بد کنیم… بهش میگیم بذار جلوی درِ خونۀ ما، اشکال نداره، فقط هروقت خواستیم از خونه بریم بیرون، برش دار.»
- «اگر خواستار آن هستید که پروردگار و فرستادهاش شما را دوست بدارند، با همسایگان خود به نیکی رفتار کنید.» دیالوگ محمد بود در توراتِ کارگردان.
از بچههای گروه دهم پرسیدم: «اگه یه نفر که هرروز شما رو اذیت میکنه، مریض بشه، چیکار میکنین؟»
- «خوشحال میشم… حقشه… دعا میکنم بمیره از مریضیش… بهش میگم دیدی منو اذیت کردی، مریض شدی، دیگه اذیتم نکن… بهش میگم حالا که مریض شدی برات کمپوت آوردم که حالت خوب بشه؛ اما دیگه اذیتم نکن.»
فیلمنامه میگفت: «مردی یهودی که هرروز بر سر پیامبر خاکستر میریخت، مریض شد و پیامبر به عیادت او رفت. عذر او را پذیرفت. مرد یهودی مسلمان و از اصحاب حضرت شد.
از گروه یازدهم پرسیدم: «اگه غذایی که مادرتون امشب درست میکنه رو دوست نداشته باشین، چیکار میکنین؟»
- «نمیخورم… خودم شمارۀ پیتزافروشی رو بلدم، اشتراکمون رو هم بلدم، سیوچاره… زنگ میزنم بیارن برام… ما شبا حاضری میخوریم… به زور بهم میدن میخورم… منم گریه میکنم… میگم اَه اَه این چیه پختین… میرم خونۀ مامانبزرگم که طبقۀ بالای خونۀ ماس… میخورم… بعضی غذاها خوشمزه نیستن، اما آدمو قوی میکنن… شاید غذایی باشه که بابام دوست داشته باشه… همۀ غذاها مثل همن… من دستپخت مامانمو دوست دارم… هرچی بپزه خوشمزهاس.»
- «محمد هرگز از غذایی بد نگفت.»
چهار روز طول کشید تا همۀ بچههای هر یازده گروه، تکبهتک به تمامی سؤالات جواب بدن. البته که همۀ بچهها فطرت پاکی دارن و معصوم و فرشتهان؛ ولی من دنبال فرشته نبودم، دنبال محمدِ توراتِ کارگردانی خودم بودم. دنبال کودکی که بهجای بازیکردنِ نقشِ کودکی پیامبر، اخلاقِ کودکی پیامبر درِش نقش بسته باشه. با واکاوی جوابهای بچهها، کار انتخاب بازیگر از بین دویستوبیستوخُردهای بچه به بیستوخُردهای بچه رسید. برای دیدن محمدم باید تا روز پنجم صبر میکردم. حس اویس قرنی رو داشتم که به شوق دیدن پیامبر از یمن تا مدینه به تاخت اومده بود؛ اما موفق به دیدن پیامبر نشده بود.
روز پنجم رسید. باید یکی از اون بیستوسه تا بچه رو انتخاب میکردم؛ اما کدوم؟
همه به یک اندازه خوب. همه به یک اندازه زیبا و تودلبرو. فکر میکردم انتخاب از بین دویستنفر کار سختیه؛ اما انتخاب از بین بیستوسهنفر کار بهمراتب سختتری بود. تصمیم گرفتم کار سختی که قرار بود بعد از انتخاب و نهاییشدن بازیگر انجام بشه رو یه کم زودتر انجام بدم. خانوادۀ بیستوسهنفر باقی مونده رو جمع کردم و شروع به صحبت کردم. از شایستگیها و استعدادهای بچههاشون گفتم. از تربیت فوقالعاده و اخلاق و سیمای محمدیشون تمجید کردم. از اینکه هرکس که درنهایت انتخاب بشه، چیزی از شایستگیها و لیاقت دیگران کم نمیکنه. تا رسیدم به اصل موضوع: «اصل موضوع اینه که ما بهدلیل منع پخش چهرۀ بازیگر نقش معصومان و پیامبر اکرم، حتی در کودکی، حتماً باید چهرۀ بچهای رو که در قاب دوربین قرار میگیره، در هالهای از نور قرار بدیم یا از زوایایی فیلمبرداری کنیم که چهرۀ کودک مشخص نباشه.»
- «یعنی چی؟… یعنی بچۀ ما رو نشون نمیدین؟… وقتی فیلم پخش میشه من به فامیل و دوست و آشنا بگم این که چهرهش معلوم نیست، پسر منه؟… قشنگ معلومه بازی درآوردین، پسرعمهای، پسر تهیهکنندهای، فامیل کارگردانی چیزی از اول تو آبنمک خوابوندین، این بازیارو هم درآوردین که خودتون و فیلمتون رو مطرح کنین… چرا آخه؟ چهرۀ دشمن پیغمبر رو نشون میدین، چهرۀ خودش رو نشون نمیدین؟ خوب اینجوری که هروقت اسم پیامبر و اسم فیلم شما میاد چهرههای بازیگرای منفی فیلم رو بهخاطر میارن… نه آقا! من بچهم رو میبرم، شما با یه بچۀ دیگه بسازین، بعد من به همه میگم این بچۀ منه… چرا پس تو تعزیهها چهرهها رو نشون میدن؟… کار درستیه به نظر من، نشوندادن چهرۀ معصوم باعث میشه از اون به بعد در همۀ توسلات و زیارات، ناخودآگاه با اون چهره ارتباط معنوی برقرار کنیم و این از عظمت معصوم کم میکنه، من با کار شما موافقم.»
غربال نیمهنهایی انجام شد و پونزدهنفر انصراف خودشون رو اعلام کردن. محمدِ توراتِ کارگردان کسی بود که هرگز در جمع اصحابش به محل نشستنش شناخته نمیشد. جلسه رو دایرهوار تشکیل میداد تا مجلسش بالاوپایین پیدا نکنه. اما هر غریبی که دنبال او میگشت و وارد اون جمع میشد، خیلی زود از وجنات و سکنات و رفتارش میشناختش. اما من هرچقدر بین اون هشتا بچه میگشتم، محمدم رو پیدا نمیکردم. حس سلمان رو داشتم… حس وقتی که دویستونودودومین نخل آزادی خودش رو برای اربابش کاشته بود و تا آزادی و همنشینی با محبوبش رسول خدا، فقط به اندازۀ زمان کاشتن هشتنخل فاصله بود. از این هشتبچه، یکی محمدِ توراتِ کارگردانی من بود؛ اما کدوم؟
همه به یک اندازه مهربون، همه به یک اندازه زیبا، همه خوشسروزبون و بانمک. همه تودلبرو، مهر همهشون به دلم افتاده بود و انتخاب از بینشون کار واقعا مشکل و حالا دیگه ناراحتکنندهای بود. جرقهای توی ذهنم روشن شد. درسته که پیامبر از طرف خدا انتخاب میشه؛ اما قرآن شرط دیگهای هم برای این انتخاب گذاشته بود: «فَبِما رَحْمَه مِنَاللهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَو کُنْتَ فَظّاً غَلیظَ الْقَلْبِ لانْفَضوُا مِنْ حَولِکَ؛ در پرتو رحمت و لطف خدا با آنان مهربان و نرمخو شدهای و اگر خشن و سنگدل بودی از گردت پراکنده میشدند.»
تورات کارگردان میگفت: «دوستان محمد، او را تا پای جان دوست داشتند و حاضر میشدند به جایش بخوابند؛ جایی که شب، رختخواب بود و نیمهشب، قتلهگاه.»
هشتبچۀ باقی مونده رو توی اتاق با همدیگه تنها گذاشتم و از اولیاشون خواستم که تا بعدازظهر بیرون از محل انتخاب منتظر باشن. تا بعدازظهر روز پنجم با هم بازی کردن. با هم خوراکی خوردن. با هم نهار خوردن. لباسای نویی که بهعنوان هدیه بهشون دادیم رو باز کردن و پوشیدن. عصر روز پنجم، وقتی بچهها از اتاق بیرون اومدن، محمدم رو با یه نگاه شناختم؛ اما منتظر صحبتهای بچهها در حضور پدر و مادرهاشون موندم، تا بچهها از بین خودشون محمدِ توراتِ کارگردانی من رو انتخاب کنن. توی صحبتهای بچهها، اسم یه نفر مرتب تکرار میشد. همه بازی کرده بودن؛ اما محمدجواد بیشتر همبازی بقیه شده بود. همه خوراکی خورده بودن؛ اما محمدجواد خوراکیش رو با بقیه تقسیم کرده بود. همه نهار خورده بودن؛ اما محمدجواد نهارشو با بقیه تقسیم کرده بود. درست میگفتن. وقتی وسیلۀ بازی و میانوعده و نهار و عصرانه عَمداً بهاندازۀ هفتنفر تهیه شده باشه، ممکنه یه نفر از هشتنفر، همونی بشه که داوطلب پریدن توی آتیشه، همونی بشه که موقع سقوط هواپیما داوطلب پریدن از هواپیما میشه، همونی بشه که سختترین کار رو در بین جمع قبول میکنه؛ مثل محمدِ توراتِ کارگردانی من؛ مثل محمد، حبیب خدا.
- «محمد سختترین کارها را در میان جمع انجام میداد و بعد از بعثت هم به گلهداری قریش میپرداخت.»
محمدجواد، خیلی شبیه به محمدِ توراتِ کارگردانی من بود. به نگاه پدر و مادر بچهها دقت کردم. انگار همه به انتخاب من ایمان آورده بودن. آنروز، محمدِ توراتِ کارگردانی من کنار مادرش ایستاده بود، با لبخندی شیرین، درحالیکه لباس نو بر تن نداشت و امروز چهرهاش پشت جلد مجله میدرخشید؛ چهرهای که برای بازی در نقش محمد(ص) زیر حجاب بود.
عالی بود؛ مرحبا.
سلام ممنون از لطف شما