احمد، احمد
علی ناصری
آرام آرام شروع شد. ما داشتیم ذره ذره در خاطرات پدربزرگ فراموش میشدیم. مثل درخت پر برگی که در یک باد شبانه تمام برگهایش فرومیریزد و صبحگاه لخت و عور باز در جای خود ایستاده است. در ابتدا هیچ کس متوجه این کار نبود. هیچ کس خبر نداشت و نمیدانست این زخم موذی از کجا سر و کلهاش پیدا شده است. شاید اولین نشانههایش به روزی برمیگشت که پدربزرگ مثل بیست و هشتم هر ماه از خانه خارج شد تا حقوق ماهیانهاش را از بانک بگیرد. آن روز مادر مثل همیشه لیست سبکی از مایحتاج را تهیه کرد و به پدربزرگ داد تا هنگام بازگشت خرید کند. زنبیل سبزرنگ پلاستیکی را هم داد دستش. پدربزرگ از خانه خارج شد و نیامد. تا عصر همۀ ما نگران بودیم بهخصوص مادربزرگ که برای اولین بار گریهاش را دیدم. من و پدر هر گوشه و سوراخ سنبهای را که به نظرمان میرسید گشتیم. مادر و آیدا هم هر شماره تلفنی را که به یاد یا در دفترچه داشتند گرفتند. ولی همۀ تماسها بیفایده بود. ساعت هشت و بیست دقیقه شب همان روز او را در گوشهای از پارک پیدا کردیم که روی یکی از نیمکتها به خواب عمیق رفته بود. از زنبیل سبزرنگ پلاستیکی هم خبری نبود ولی حقوقش مثل هر بار در جیب بغلش بود. روزها و ماههای بعد نشانهها بیشتر شدند. مثل یک بیماری جسمی که لیستی از نشانهها دارد و هر لحظه و هر روز خود را بروز میدهد. بعد از آن واقعۀ بزرگ پدربزرگ دیگر پدربزرگ قبل نبود. حرفهای چند لحظه قبلش را فراموش میکرد. پاسخ سؤالی را شنیده بود اما دوباره جواب میخواست، و روزها و هفتههای بعد وسایلش را گم میکرد. لحظات دردناک از وقتی آغاز شد که اسمها را هم اشتباه میگفت. شاید هم اشتباهی در کار نبود و واقعاً پدر در ذهن او عمو قاسم بود. ولی همه میدانستیم که اشتباه میکند. همۀ پزشکان متفقاً قبول داشتند که پدربزرگ وارد مرحلۀ حساسی از فراموشی شده است. نظم خانه با نظم سالهای قبل فرق کرده بود. همه کمحرف شده بودیم و مادربزرگ از همه خاموشتر. دیگر کمتر از کنار شوهرش کنده میشد و به طبقۀ بالا پیش ما میآمد. لحظاتی هم که غیبت داشت و نبود، من کنار پدربزرگ میماندم. دفتر و دستک تست و کنکورم را جمع میکردم و میرفتم پایین کنار پدربزرگ مینشستم. پدربزرگ توجهی به من نداشت. همیشه روی تخت بزرگی دراز میکشید و با آن چشمهای کمفروغش به آن سوی پرچینها نگاه میکرد. نمیدانم در فکر و ذهن و رؤیایش چه میگذشت و به چه فکر میکرد ولی دیگر شور سالهای قبل را نداشت. غمگین بود. برای همین یکی از وظایف اصلی من این شده بود که پدربزرگ را تنها نگذارم. حتی مواقعی که به دستشویی میرفت. با این همه گم شدن او چند باری هم تکرار شد. حتی زمانی که آدرس و شماره تلفن در جیب بغلش گذاشته بودیم. دیگر پدربزرگ را به بازار نمیبردیم. این را پدر گفته بود. بعد از آخرین گم شدنش در عصر یک روز بارانی. یک چیز دیگر هم گفت که هیچ وقت این حرف را در مورد پدرش نشنیده بودم. پدربزرگ را به ماه کاملی تشبیه کرد که آرام آرام خسوف رویش را میپوشاند. انگار همۀ ما در فضای ذهنی پدربزرگ داشتیم محو و نابود میشدیم. این حرف پدر بارها به ذهنم آمده و رفته بود. او راست میگفت. مثل بخار بر روی شیشه کمکم از صفحۀ ذهن پدربزرگ ناپدید میشدیم. آخرین نفر خود من بودم. نام و تصویرم در ذهن پدربزرگ گم شده بود. به من میگفت احمد. این اسم را چندین و چند بار تکرار کرده بود و من هر بار گفته بودم: اسم من احمد نیست. من فریدونم، فریدون پدربزرگ. ولی پدربزرگ دفعۀ دیگر هم احمد صدایم میزد. عجیب اینکه بعد از هر بار صدا زدن چشمهای خسته و تهگرفتهاش نشاط میگرفت و برق میزد. مثل اتاق تاریکی که با زدن کلید بهیکباره روشن شود. انگار این اسم وظیفه داشت هر روز چندین بار در ذهن و خیال او طلوع و غروب کند بیآنکه مشخص شود چه کسی است. نه عمو قاسم و پدر و نه عمه زینب و صفورا هیچ کدامشان از احمد و احمدنامی خبر نداشتند. فقط مادربزرگ بود که با شنیدن نام احمد از زبان پدربزرگ در یک شب تابستانی مکث بلندی کرد. احساس کردم ته دل مادربزرگ با شنیدن این اسم دو پاره شد یا لرزید. دستهای پدربزرگ را در دستهایش گرفت و نگاهی به چشمهای برقافتادۀ او کرد.
ـ منصور جان؟! منصور؟! این جوون فریدونه، فریدون. نوهت.
پدربزرگ قبول نکرد که من فریدونم. اشک توی چشمهایش جمع شده بود و تند تند احمد احمد میگفت. برای اولین بار سرش را جلو آورد و خوب مرا بویید. نفسهای عمیق میکشید و اصرار داشت که من بوی عطر میدهم. این ادعای بزرگ را اولین بار بود که میشنیدم. حالا هم اسم احمد داشتم و هم بوی عطر میدادم. در آن شب تابستانی فقط لبخند زدم و پیشانی جلو آوردۀ پدربزرگ را بوسیدم. ولی مادربزرگ گوشهای کز کرده بود. انگار داشت در خودش گریه میکرد. این احمد که بود که حالا به یک معادلۀ مرموز تبدیل شده. سؤالهای مکرر من از مادربزرگ و آمدن نام عطر انگار پُتکی بر سر این راز سربسته بود.
چیزهایی در ته ذهن مادربزرگ شعلهور شده بود که بعد از سالها انگار داشت زاویههایی ناپیدا و پنهان و مطلقاً تاریک از گذشتۀ پدربزرگ را روشن میکرد. وقایعی عجیب که پدربزرگ را به موجودی دیگر کرده تبدیل بود و برای اولین بار بود که به گوشم میخورد و اولین بار بود که از زبان مادربزرگ بیرون میریخت. پدربزرگ در خاطرات مادربزرگ و گفتههایش و آنچه در ته ذهن او رسوب کرده بود چیزی نبود که من حتی تصورش را بکنم. پدربزرگ در آن سالها شمایلی بود از هر آنچه که مادربزرگ آنها را صورتهای تاریک و دوزخی مینامید. پدربزرگ در آن خاطرات و گفتهها نه برای همسرش گل سرخ میخرید نه به او توجهی داشت و نه حتی ادای عاشقها را درمیآورد! چیزی بود میان سنگ و یخ!
شنیدن این حرفها از زبان مادربزرگ هم بهتآور بود هم سخت. پدربزرگی که قبل از وقایع فراموشیاش یکی از سرگرمیهایش خریدن شاخه گل برای مادربزرگ بود و مادر همیشه به شوخی آرزوی دعوای آن دو را داشت. این تمام قضایا نبود. مادربزرگ مرا به اتاق خودش برد و شروع به کاویدن گذشته کرد. نگاهش به رگهای برجستۀ دست و پوست چروکیده و خالدارش بود که آرام تکان میخورد. کلمات مثل همیشه نرم و شفاف در گوش من مینشست. او انگار سؤال رازدار مرا که «احمد کیست» نشنیده بود و فکرش فقط به گذشتهای مشغول بود که از پس ذهن غمناکش برمیخاست و اصرار من فایدهای نداشت. نمیدانم برای بار چندم بود که نام احمد را به زبان آوردم و او شنید، وقتی که نگاهش بین نمکدان و گلدان کنار تاقچه نوسان داشت. حرفش را برید و نام احمد را چند بار تکرار کرد و سکوت. بعد دوباره رشتۀ کلمات را به حرکت درآورد. انگار اصرار داشت همه چیز را به ترتیب و تسلسل تعریف کند. مثل دانههای تسبیح در دستش که به نوبت روی هم میآمدند. با هر دانه تسبیحی که صدا میداد پدربزرگ عریانتر و واقعیتر میشد. مثل پیلهای که سر بشکافد و پروانۀ درونش را آزاد کند. اخلاقی که مادربزرگ آن را در بین کلماتش میآورد اخلاق سگی نام داشت. البته این صفتی نبود که مادربزرگ به آن داده باشد. گویا اطرافیان و همکاران پدربزرگ در سازمان آب به او داده بودند. پدربزرگ در آن سالها از وضعیتی رنج میبرده که همسرش تاکنون نامی برای آن پیدا نکرده بود. نه اهل عبادت و صیام بوده و نه چیزی در این موارد میدانسته. از دید همسرش او طبل بزرگ زیبایی بود که صدا و درونی خالی داشت. مادربزرگ خسته نشده بود. قصد داشت هر آنچه را که در ذهن و خاطراتش تلنبار شده و خاک خورده بود و سنگینی میکرد بیرون بریزد. گویا میخواست با دریدن حجاب چند لایۀ پدربزرگ، او را به شفافیت و درخششی برساند که خودش میخواست. بهاصرار میخواست استخوان گوشتگرفتۀ همسرش را هم نشانم بدهد. نمیدانم چرا در آن شب تابستانی که نام احمد به میان آمده بود و ناگهان من به خیال پدربزرگ بوی عطر گرفته بودم مادربزرگ بهیکباره جوش آورده و سرریز کرده بود و هر آنچه را که شاید نمیبایست میگفت گفته بود. شاید بعد از ساعتی به خود میآمد و از هر آنچه برایم تعریف کرده بود پشیمان میشد. ولی کدام نیرو ذهن او را به این شدت تکان داده بود. البته بسیاری از گفتههایش را قبلاً در گفتگوهایش با مادر شنیده بودم ولی بسیاری را هم نه. بسیاری را هم نه به این عریانی. مادربزرگ اما هیچ وقت نام و نشانی از احمد نامی نداده و نگفته بود. اولین باری که این اسم از میان دو لبش بیرون آمد یادم است چشمانش مثل دو گوی آتشین درخشید. گویا همان حسی در او جاری شده بود که همیشه موقع عبادتهای طولانی دچارش میشد. احمد رعد پر قدرتی بود که بهیکباره آسمانِ او و پدربزرگ را روشن کرده بود و ناگهان خاموش شده بود. دوستی احمد و پدربزرگ سرّی بود رازآلود و سر به مهر که حتی مادربزرگ هم نتوانسته بود آن را بگشاید. مادربزرگ میگفت: منصور هیچ وقت به من نگفت ریشۀ این رفاقت در کجا زده شد و چگونه؟ خبر نداشتم چه جوری به هم چسبیدن ولی چسبیدنشون بهموقع بود. من اون سالها دیگه عاصی شده بودم، از همۀ اخلاقهای گند پدربزرگت. مخصوصاً خشم و عصبانیتش که آدم رو یاد دوزخ مینداخت. به فکر طلاق افتاده بودم.
مادربزرگ چشمخانهاش پر از اشک شده بود و دانههای تسبیحش خسته صدا میدادند. دلم میخواست کلمات انبار شده پشت لبش هر چه زودتر به گوشم برسند و راز سر به مهر احمد شکسته شود، ولی مادربزرگ هیچ عجلهای نداشت. سکوت کرده بود. شاید داشت به کلمۀ طلاق فکر میکرد. این کلمه هیچ وقت از زبان مادربزرگ به گوشم نخورده بود. برایم مضحک و غریب بود که روزی بین مادربزرگ و همسرش این جور حرفها رد و بدل شده باشد.
ـ احمد هیچ شباهتی به منصور نداشت. نه از تو نه از بیرون. آدم مرتبی بود احمد آقا. همیشه بوی عطر میداد و خوشاخلاق بود. موهای بلند و مجعدی داشت و شمرده حرف میزد. چشمپاک بود. برای اولین بار که دیدمش فکر طلاق تو دلم ریشه زده بود و داشتم به عواقبش فکر میکردم که یهمرتبه یه جملۀ عجیب گفت احمد آقا. گفت صبور باشم، همه چی بهزودی درست میشه. اول نفهمیدم یعنی چی. یعنی تو اون لحظه فکرم به طلاق بود. بعدها هم نتونستم جوابی برای این سؤال پیدا کنم که احمد آقا در اون لحظه چه خبری از درون من داشت. شده بود یه سؤال و هیچ وقت هم فرصتی نشد ازش بپرسم.
خسته بلند شد. تسبیحش را مچاله کرد و گذاشت در جیب بغلش. نرفت ولی ادامه هم نداد. احمد نصفه و نیمه تو ذهن و دهانش مچاله مانده بود. دلم میخواست تمامش کند.
ـ احمد آقا عیاش هم بود؟! کاباره ماباره…؟
مادربزرگ عصا زد به طرف گلدانهایش.
ـ اصلاً. بعد از پدربزرگت تو سازمان آب استخدام شد. هفتهای سه روز مهمون ما بود. پدربزرگت جذبش شده بود. چیزی که برای من عجیب بود خوندن نماز سروقت بود و بعد خوندن قرآن با صوت قشنگ. برام یک جورایی عجیب بود که یه نفر با کت و شلوار و کراوات اون جور قرآن بخونه. منصور اولش مسخرهش میکرد ولی اون لبخند میزد. نمیدونم چی این دو تا رو به هم وصل کرده بود ولی هر چی بود به نفع من تموم شد.
ـ چطور؟!
ـ منصور مثل موم شده بود تو دستهای احمد آقا. یواش یواش داشت عوض میشد. انگار پوست انداخته بود. اول از همه اخلاقش فرق کرده بود. برام گل میخرید. اصلاً سابقه نداشت.
مادربزرگ آبپاش را برداشته بود و روی برگهای شمعدانی آب میپاشید. میشد نیمرخ لبخند شکستهاش را در نور اریب شیشه دید. مدتها بود این حالت را تو قیافهاش ندیده بودم. از وقتی قصۀ فراموشی پدربزرگ پیش آمده بود و همه را کلافه کرده بود.
ـ عیاشیهاش رو کم و کمتر کرده بود. بیشتر شبیه معجزه بود. نمیدونم احمد آقا چه نفسی داشت و با منصور چی کار کرده بود اما دیگه فکر طلاق از سرم افتاده بود. احمد آقا خیلی زود منصور رو رام کرده بود. فکر کنم همهش زیر سایۀ اون اخلاق تمیز و خوبش بود. ولی یهدفعه همه چی عوض شد.
مادربزرگ بهیکباره به طرفم برگشت. جملۀ آخر را طور دیگری گفت. سرد و یخ. لبخند چند لحظه قبل را نداشت. عبوس شده بود. انگار سکسکهای نابهنگام در خاطراتش دویده بود و افکارش را به هم زده بود.
ـ احمد آقا ناپدید شد. مثل یه قطره آب که تو زمین فروبره. دقیقاً هشت ماه و دوازده روز بعد از اولین آشناییمون.
ـ یعنی چی که ناپدید شد؟!
ـ یعنی یهدفعه غیب شد. انگار از روز اول احمدنامی نبوده.
ـ آخه چطور؟!
ـ منصور میگفت مدتیه به اداره نیومده. همه فکر کردن مریضی چیزی شده. خبر هم نداده بود. منصور به خونهش رفته بود، تو قلهک. ولی خونه خالی بود، لخت و عور. اسباب و اثاثیهش هم نبود.
ـ زن و بچهش چی؟!
ـ مجرد بود. صابخونه گیج شده بود. اصلاً اطلاع نداشت چطور و کی اسبابکشی شده. منصور دو ماه پیِش گشت ولی انگار دود شده بود و رفته بود هوا. پلیس هم نتونست ردّی ازش بگیره.
ـ هیچ نشونه و آدرسی؟!
ـ هیچی! فقط رو تاقچۀ اتاقش یه قرآن کوچولو باقی مونده بود. صابخونه اونو داد به منصور. قرآن قدیمی بود ولی همیشه بوی احمد رو میداد. پدربزرگت چند ماهی حال خوشی نداشت. دلش که میگرفت قرآن رو باز میکرد و چند آیه میخوند. بعد حسابی بوش میکرد. اینطوری حالش کمی بهتر میشد. چیز عجیب میدونی چیه؟!
پیش از اینکه بپرسم چی مادربزرگ آرام به طرف صندوقچهاش رفت. دلم میخواست عکسی از احمد نشانم میداد. یک چیزی که جواب کنجکاوی سیریناپذیرم باشد و رازی دیگر از اسرار احمد آقا را عیان کند. مردی که انگار مأموریتش نجات مادربزرگ و همسرش در آن سالهای سخت بوده و شاید برای همین آمده و بعد ناپدید شده بود. اما چیزی که مادربزرگ برایم آورد هالهای از راز و رمز را به قصۀ مادربزرگ اضافه کرد. در میان دستمالی سفید همان قرآن کوچک قدیمی قرار داشت. بوی معطری زیر دماغم پیچید.
ـ سالهای ساله بوی احمد لای این کتابه.
مادربزگ دیگر نماند. رفت. برایم عجیب بود که طی این سالها قصۀ این کتاب را برایم تعریف نکرده بود و شاید من اولین کسی بودم که در خانه نگاهم به آن میافتاد و عجیب اینکه مادربزرگ هیچ وقت کلمهای که نشان از مرگ احمد آقا بدهد به کار نبرد. انگار ته دلش به ظهور یکبارۀ او اعتقاد داشت. ولی سالهای سال گذشته بود. یک لحظه فکر کردم شاید پنجاه سال پیش همۀ این وقایع در رؤیاها و خیال مادربزرگ و پدربزرگ گذشته است و حتی این دستمال و کتاب هم ساختۀ توهّمات مادربزرگ باشد.
ـ احمد، احمد!
پدربزرگ بر آستانۀ در ایستاده بود. فکر کردم مرا صدا میکند. با همان نامی که دوست دارد یا همان بویی که از من در مشام دارد.
ـ احمد، احمد اومده!
صدایش لرزی نداشت ولی نگاهش انگار از پس دهها سال انتظار صیقل خورده بود و میلرزید. به اتاقش اشاره داشت. بیاختیار بلند شدم و به طرفش رفتم. پدربزرگ بوی خوش کتاب احمد را داشت.
ـ احمد کجاست پدربزرگ؟
دستم را بهتندی گرفت و دنبال خودش کشید. چابکتر و هوشیارتر از روزهای قبل به نظر میرسید.
ـ براش چایی ریختم. حیفه احمد رو نبینی!
مادربزرگ نبود. شاید رفته بود بیرون. شاید در اتاق پدربزرگ بود ولی نبود. اتاق خالی بود. احمد هم نبود. کنار تخت نشستم. پدربزرگ هم نشست. اضطراب در چشمخانهاش نشسته بود. دستانش لرزید، عصایش افتاد.
ـ احمد، احمد اینجا بود. براش از فلاسک چایی ریختم. یکی برای اون، یکی برای خودم.
روی میز، کنار گلدان دو استکان لبطلا بود. یکی پر از چای و دیگری خالی و کم بخار. دستان پدربزرگ را میان دستانم گرفتم و سخت فشردم.