بهای آدم ماندن

بهای آدم ماندن

یوسف قوجُق

 

همه‌چیز عجیب است اینجا. خیلی عجیب. آن پایین را نمی‌دانم؛ اما این بالا، دونفر هستیم، که با عروسک پارچه‌ای که پشتش را داده به دیوار و کنارمان نشسته، می‌شویم سه‌نفر.

من ابوعُمر هستم. ترکمنِ اهل تسنن، از اهالی کَرکوک. این مرد دیلاق هم که با لباس پلنگی و سری بی‌مو و ریش و سبیلی به هم‌پیوسته، کنارم نشسته و پشتش به شماست و دارد با دوربین، نگاه به آن پایین می‌کند، بلدچی راهی است که من را رسانده اینجا. اسمش ابوجعفر است. نپرسیده‌ام اهل کجاست؛ اما لابد آن اطراف را خوب می‌شناسد که بلدچی شده. قبل از حرکت، گفته بودند: «راه‌بلدی بهتر از ابوجعفر نیست، این اطراف. راه و بیراهِ اینجا را می‌شناسد؛ مثل کف دست. می‌رساندت… .» راست می‌گفتند. رسانده بود. صبح که پای پیاده راه افتاده بودیم، یک ساعت بعد، رسیده بودیم آنجا.

ــ «می‌رسید به شهرک … .»

شهرکی درکار نبود. خرابه‌هایی را می‌مانست که باستان‌شناس‌ها از دل خاک پیدا می‌کنند.

ــ «نروید داخل شهرک … .»

نرفته بودیم.

ــ «همان جا مهمان‌سرای (المنادی) هست.»

تابلویش را دیده بودم. خاک گرفته و درب و داغان، یک‌وری کج شده بود از سر درِ ساختمان. نوشته شده بود: «دارالضیافه‌المنادی».

ــ «یک ساختمان قدیمی‌یه … .»

نشانی درست بود. وقتی از زیرش گذشتیم، تاریخ تأسیسش را هم خواندم که زیر همان اسم، با خطی کوفی نوشته شده بود: «شوال ۱۴۰۱»؛ یعنی حدود سی و اندی سال پیش.

ــ «بلندترین ساختمانِ اونجاست. یک ساختمان دوازده طبقه … .»

این هم درست بود. وارد که شدیم، آسانسوری نداشت. راه‌پله داشت. یکی بیرون ساختمان، که لابد راه‌پلۀ اضطراری بود‌، و یک‌راه عریض که داخل بود. از همان‌ جا رفته بودیم بالا. بعد از سالن، به پاگرد هر طبقه که پا می‌گذاشتیم، شمرده بودم به سبک خودم.

ــ «طبقۀ اول؛ امام علی(ع)… دوم؛ امام حسن(ع)… سوم؛ امام حسین(ع) …!»

و زیر لب بعد از اسم هر کدام، صلواتی فرستاده بودم. همان ‌موقع حواسم به ابوجعفر هم بود که زیرچشمی‌ نگاهم کرده بود و من مانده بودم، چرا تعجب کرده است.

وقتی رسیده بودم به امام مهدی(عج)، طبقۀ دیگری نبود و از پاگرد بعدی، رسیده بودیم به پشت‌بام.

ــ «می‌روید بالا و می‌نشینید … .»

رفته بودیم بالا؛ اما ننشسته بودیم. یک نگاه کرده بودیم و فهمیده بودیم جایی برای نشستن نیست. دورتادورمان؛ یعنی لبۀ پشت‌بام ساختمان، دیواری سِمِنتی بود، که اگر تمام‌قد می‌ایستایم، می‌رسید به پایین سینه‌مان. همان موقع، فهمیده بودیم، نمی‌شود. اگر می‌نشستیم، از بیرون غافل می‌شدیم و اگر می‌ایستادیم، پاهامان خسته می‌شد.

رفته بودیم توی طبقات و گشته بودیم بین اتاق‌های زخم و زیلی. بین آن همه خاک‌وخُل، از بین آن همه خشت‌وآجر و بلوک‌هایی که ریزودرشت، کنده شده بودند یا نصفه نیمه آویزان بودند از گوشه‌وکنار، پاهایم رفته بود روی عروسکی پارچه‌ای. لابد مال دختربچه‌ای بود که با خانواده آمده بوده به آن شهرک؛ به آن مهمان‌سرا. برداشته بودم. زده بودم به ساعد دستم و خاکش را گرفته بودم. بعد هم گذاشته بودم داخل پیراهن، درست روی سینه‌ام.

گشته بودیم و از همان‌ جا، از زیر خاک‌وخل‌ها، چند تشک و پتو هم کشیده بودیم بیرون. آورده بودیم بالا و کپه کرده بودیم زیر دیوار سِمنتی و برای خودمان جایی درست کرده بودیم که بشود نشسته، اطراف را دید.

ــ «از آن بالا، همه‌چیز پیداست. همه‌جای شهر… .»

ایوب فالح‌الربیعی راست می‌گفت. همه‌چیز پیدا بود؛ اما شهر و شهرکی نبود. بود؛ اما همه، توسری خورده و مُرده. گلوله‌های خمپاره، جای آبادی نگذاشته بودند. هرچه بود، خرابی بود فقط. تل خاک بود، جز چندخانه که کمی ‌آن‌طرف‌تر، آن سمت خیابان، زیر پای همان ساختمان مانده بودند؛ تقریباً سالم، در آن همه خرابی. لابد سایه‌سر همان ساختمان دوازده‌طبقه بود که مانده بودند. هرچه توپ بود، خورده بود به همان و نگذاشته بود بخورد به آن خانه‌ها.

ــ «هیچ‌کاری نکنید. فقط چشمتان به اطراف باشه… .»

هیچ‌کاری نکرده بودیم و فقط چشم‌ به اطراف داشتیم.

ــ «مخصوصاً به جاده … .»

و نگاهمان مُدام به‌سمتِ جاده‌ای بود که از آن سمت می‌آمد و از مقابل مهمان‌سرا می‌گذشت و می‌رفت سمت شهرکِ ‌خان‌ولی، که گُردان امام‌علی(ع) آنجا بود؛ گردانی که منتظر خبرمان بودند تا سریع، دست‌به‌کار بشوند برای مقابله.

ــ «تا دیدیدشان، معطل نکنید. سریع اطلاع بدهید با بی‌سیم.»

تا آن ساعت که آنجا بودیم، ندیده بودیمشان و بی‌سیم، حالا پایینِ پایمان است. روشن نباید بکنیم تا به وقتش. و هر دو منتظریم که چه زمانی خواهند آمد.

حواسم می‌رود به ساعت مچی‌ام که صفحه‌اش روشن و خاموش می‌شود. دکمه‌اش را می‌زنم تا از کار بیفتد. می‌پرسم: «اینجا به نظرت آب هست برای وضو؟» می‌گوید: «گمان نکنم.»

بلند می‌شود و می‌رود سمت درِ خَرپشته. می‌گوید: «حواست باشه تا برگردم.»

می‌رود و تا نگاهم را سُر بدهم به اطراف، برمی‌گردد. آبی پیدا نکرده. تیمّم می‌کنیم و هردو، کنار هم رو به قبله، تکبیر می‌گوییم و می‌ایستیم به نماز. من دست‌بسته و او با دست‌های باز. تازه متوجه می‌شوم ابوجَعفر شیعه است و بعدِ آن، معنای نگاه‌هایش در طبقات را می‌فهمم.

نماز که تمام می‌شود، می‌نشینیم و دعا می‌خوانیم. از روی کف دست، هر بند انگشتانمان را دانۀ تسبیح می‌کنیم و ذکر می‌گوییم که ناگهان صدایی به گوش‌ می‌رسد. صدایی به نرمی ‌نسیمی‌ که نمی‌وزد. صدای آرام پیانو است. هر دو می‌خزیم لبۀ دیوار و نگاه به پایین می‌کنیم.

صدا از سمت سه‌خانۀ نسبتاً آبادی می‌آید که مشرف به آن‌ها هستیم. داخل حیاطشان حتی در دیدرس ماست. دقیق که می‌شویم، می‌فهمیم صدا از خانۀ سمت چپ می‌آید. ابوجعفر از نگاهم می‌فهمد می‌خواهم چه بپرسم. می‌گوید: «کُرد ایزدی است. می‌شناسمش. آدم بسیار خوبیه. آزارش به مورچه هم نمی‌رسه.»

می‌پرسم: «مانده اینجا که چی؟ نمی‌ترسه از داعش؟!»

می‌گوید: «تمام فک و فامیلش تو سَنجار بودند.»

می‌فهمم که یعنی حالا نیستند. که یعنی همه کشته شده‌اند، یا اسیر. ابوجعفر همین را می‌گوید. می‌گوید: «حالا تنها مانده با زن و دوبچه. کجا بره؟» چشم می‌دوزم به حیاط خانه‌اش تا بلکه ببینم؛ اما کسی نیست.

ــ «خانۀ سمت راستی مال ابویوسف است که سنّی‌یه. خانۀ وسطی هم، مال ابومالک است که شیعه‌ست.»

گفتم که خیلی عجیب است اینجا. سه همسایۀ دیواربه‌دیوار، یکی شیعه، یکی سُنی و آن یکی با دینی کاملاً متفاوت.

ــ «اون دوتا هم به گمانم مانده‌اند. الان خانه هستند.»

اگر صدای پیانو را نمی‌شنیدم، هرگز باور نمی‌کردم کسانی در آن خرابه‌ها مانده باشند. حالا باور می‌کنم. همه‌چیز را باور می‌کنم.

ــ «پسر ابویوسف الان سرهنگ ارتش است. پسر ابومالک هم نظامیه؛ اما درجه‌اش را نمی‌دانم. توی بغداد خدمت می‌کنه. نمی‌دانم؛ اما شنیدم نیروی هواییه. خلبانه گمانم.»

یکهو صدای کرکرۀ دری می‌آید. باتعجب، سمت نگاهمان از خانه‌ها سُر می‌خورد و می‌نشیند روی دری که آن‌سوتر، رو به خیابان باز شده. دوربین را می‌گیرم به آن سمت. روی شیشه‌اش نوشته «المحلِ علی‌بابا». این یعنی: «مغازۀ علی‌بابا».

ــ «علی بُزکُش هم مانده ظاهراً!»

ــ «کی هست این؟»

ــ «یک آدم عزب! زن نداره که!»

این را با خنده می‌گوید.

ــ «بچه که بوده، با پدرش می‌ره بازار مال‌فروش‌ها. اصرار می‌کنه که بُز بخره براش. می‌خره و می‌آره خانه. باهاش بازی می‌کنه؛ اما یک‌روز که برای چیدن برگ‌های توت رفته بوده بالای درخت، از همان بالا می‌افته روی بُز و اون رو می‌کشه. از همان ‌موقع، این اسم می‌مانه روش!»

از دوربین دارم می‌بینمش. چهارپایه را آورده بیرون و دارد سیگاری دود می‌کند. ابوجعفر دوربین را از من می‌گیرد و نگاهش می‌کند.

ــ «خودشه! … عجب! پس این هم مانده توی این خراب‌شده!»

هوا پُر از نُت‌های نرم و آرام، موج برداشته، می‌آیند بالا و سرریز می‌شوند جایی که ما هستیم. چشمانم حیران مانده‌اند میان انبوه گُل‌هایی که از بالای دیوار حیاط آن سه‌خانه، ریخته‌اند بیرون و رفته‌اند داخل حیاط همدیگر و معلوم هم نیست ریشۀ کدام گُل، در کدام حیاط است.

ابوجعفر دارد با دوربین، بین کوچه‌ها و خیابان‌ها پرسه می‌زند. سرم را برمی‌گردانم و سوار بر نُت‌های آرام پیانو که گوش‌نواز است، پاهایم را دراز می‌کنم.

سوسکی از زیر لحاف و تشک‌هایی که رویِشان نشسته‌ایم، می‌آید بیرون. گیرش می‌اندازم با نوک قنّاسه. فشارش می‌دهم؛ اما لهش نمی‌کنم. نگاه به شاخک‌هایش می‌کنم و پاهایش، که تقلا می‌کنند. از زور بیکاری بود گمانم.

ــ «ولش کن بره!»

ابوجعفر است. پشت به دیوار، تازه نشسته است این سمت عروسک.

ــ «لهش نکنی! گناه داره. ولش کن بره!»

به قیافه‌اش نمی‌آید آن همه دل‌رحم باشد. نگاه به عروسک می‌کنم. ولش که می‌کنم، مثل فرفره، می‌دود و از نگاهمان گم می‌شود.

می‌پرسم: «چیزی دیدی؟»

می‌گوید: «نوچ.»

و سرش را تکان می‌دهد که یعنی هیچ‌خبری نیست. بعد هم می‌نشیند و با هسته‌های خرما که آن اطراف ریخته، برای خودش خانه‌ای با یک دودکش می‌سازد روی موزاییک‌ها. دارد با نوک قنّاسه‌اش مقابل خانه‌ای که ساخته، رودخانه‌ای پر پیچ‌وخم می‌کشد که دوربین را برمی‌دارم و رویم را می‌کنم سمت بیرون. ابوجعفر را می‌گذارم به حال خودش تا کنار خانه‌ها چند آدم و روی رودخانه چند قایق هم بکشد.

با صدای آرام پیانویی که رمز و رازهایش را از حنجرۀ جادویی لابد جعبه‌ای بزرگ، بیرون می‌ریزد، دوربین را می‌اندازم پایین. از این بالا همه‌چیز زیر دیدِمان است. کوچه‌های آن اطراف و تک خیابانی که انتهایش به ما می‌رسد، خلوت است. تک‌و‌توک سگ‌هایی را می‌بینم که پرسه می‌زنند بین خرابه‌ها. مغازۀ علی‌بابا هنوز باز است و علی بُزکُش نشسته و همچنان دارد دود می‌کند. لابد او هم با صدای آرام پیانو، عالمی ‌دارد. مانده‌ام در آن شهرکی که هیچ‌جایش آباد نیست و پرچم سیاه و توپ و تیرهای نامراد داعش، همه را از آنجا رمانده، به چه امید مغازه‌اش را باز کرده و نشسته است. بدون این‌که برگردم، همین را از ابوجعفر می‌پرسم.

می‌گوید: «اگر از خودش بپرسی، شک ندارم که می‌گه: ماندن من، بهای آدم ماندنم است!»

و می‌گوید: «توی جنگ با ایران، زیرِ بار نرفت که برود جنگ. بعثی‌ها گرفتنش. زندانی بود یک‌مدت. سالم رفت و معلول برگشت خانه‌اش. وقتی بلند بشه، دقت کنی، متوجه می‌شی. موقع راه‌رفتن، پاهایش را می‌کشد. به هرکس که می‌پرسید: چرا می‌لنگی؟ می‌گفت: بهای آدم ماندنم است!»

سمت چپ، میدانچه‌ای‌‌ست با دو میلۀ مقابل هم، با توری پاره‌پوره، که معلوم است والیبال‌بازی می‌کرده‌اند بچه‌های آن محله. انگار طوفانی آمده باشد و همه را ریخته باشد به هم. ویران بود همه ‌جای آنجا.

پیانو، این‌بار آهنگی غمگین سر داده. لابد خانوادۀ ایزدی، در هیجانی پیچیده به غم و ترس، یکی از بهترین، یا نه، تلخ‌ترین لحظات را تجربه می‌کند. لابد برای فرار از غم، روزمرگی و تکرار، یا نه، به اندوه یادآوری صورت کسانی که در سَنجار و رَبیعه اسیر شده‌اند و معلوم نیست دوباره ببینندشان.

ابوجعفر بلند شده و دارد با پیچ‌وتابی که به کمرش داده، صدایش را درمی‌آورد. دوربین را می‌گذارم کف دستش. جایِمان را عوض می‌کنیم و من می‌روم سروقتِ خانۀ هسته خرمایی‌اش. خوب کشیده. همه‌چیز را هم در نقاشی‌اش دیده. چند ماهی، چند کبوتر، چند تا هم درخت نخل.

برمی‌گردم به‌سمتش تا با لبخندم، بگویم که چه زیبا کشیده. صورتش سمت من نیست. لابد دوربین را انداخته روی میدانچۀ پایین، یا روی خانه‌های توسری خورده، داغان و لت‌وپار شدۀ آن اطراف و به این فکر می‌کند که حالا دیگر از آن همه جمعیتی که لابد در همین خیابان‌ها و کوچه‌ها در هم می‌لولیدند و از سروکول هم بالا می‌رفتند، خبری نیست. از هیاهوی شاد کودکان هم خبری نیست. ابوجعفر لابد بهتر از من این‌ها را حس می‌کرد که آنجایی بود.

عروسک را می‌گیرم دستم. پشتم را می‌چسبانم به دیوار سمنتی و می‌نشینم کنار پاهایش. ابوجعفر سینه‌اش را چسبانده به دیوار و آرنجش را هم گذاشته روی لبۀ دیوار و دارد با دوربین، برای دیدن خودروهای سنگین و ماشین‌هایی که پرچم سیاه دارند و روی هرکدامشان تیربار است و قرار است بیایند و از آنجا بگذرند، نگاه به ته خیابان می‌کند. به خیابانی که تنها خیابان آن شهرک است و هیچ جنبده‌ای نیست، جز آت‌ و آشغال‌هایی که توی خیابان است و سگ‌هایی که اطراف آن‌ها پرسه می‌زنند. خیابانی که پر از سنگ و آجر و بلوک‌های لب‌پَرشدۀ خانه‌هاست. دیدم ابوجعفر همراه نوای غمگین نت پیانو، آرام دارد زیر لب چیزی زمزمه می‌کند.

ــ «حسین جانم…! حسین…!»

وقتی متوجه می‌شود بُراق شده‌ام، می‌پرسد: «شماها برای حسین سینه نمی‌زنید؟» می‌گویم: «به سینه نمی‌زنیم؛ اما غمش را در سینه داریم.» می‌پرسد: «یعنی این‌که… .» می‌فهمم چه می‌خواهد بگوید. یعنی حدس می‌زنم. می‌پرسم: «نوه داری؟» سری تکان می‌دهد. می‌گوید: «اوهوم، دوتا.»

و می‌گوید: «یک‌پسر و یک‌دختر.»

می‌پرسم: «نوۀ پسری؟»

می‌گوید: «نه. پسر ندارم. نوۀ دختری.»

می‌گویم: «نعوذبالله از قیاس؛ اما درست؛ مثل پیغامبرمان محمد(ص) … .»

این را در دلم می‌گویم. صلواتی هم توی دلم برایش می‌فرستم. می‌پرسم: «دوستش داری؟»

گُل از گُلش باز می‌شود. می‌گوید: «آره خُب. خیلی! حتی بیش‌تر از دخترم. حتی بیش‌تر از خودم.»

می‌گویم: «حسن و حسین هم نوۀ دختری حضرت رسول(ص) بودن.»

و می‌گویم: «مگه می‌شه نوۀ حضرت رسول(ص) را بُکشند و داغ دل فاطمه را… .»

یکهو صدایی می‌آید. صدای ماشین است. نگاه به هم می‌کنیم. پشتش را از دیوار می‌کَنَد و آرام برمی‌گردد. برمی‌گردیم. دوربین دست ابوجعفر است. سرمان را می‌بریم بالای دیوار سِمنتی. نگاه می‌کند و نگاه می‌کنم. گردوخاکی از خیابان‌های آن دورترها بلند شده. هر دو بُراق شده‌ایم به آن‌سمت.

تا چشمم می‌افتد به پرچم سیاه بالای ماشین، می‌پرم سمت بی‌سیم تا راهش بیندازم.

ــ «صبر کن!»

نمی‌فهمم چرا این را می‌گوید.

ــ «فقط یک ماشین است.»

دستم روی دکمه می‌ماند. روشنش نمی‌کنم و همان‌طور می‌کشم با خودم و می‌برم سمت ابوجعفر. سرش را دزدیده تا دیده نشود. از کنار آرنجش، سرم را آرام می‌برم بالا و نگاه می‌کنم. راست می‌گوید. یک وانت است. پرچم سیاه روی سقفش، می‌گوید که مال داعش است. با دوربین می‌شود بهتر دید. می‌پرسم: «چند نفرند؟»

ــ «چهارنفر. سه‌نفر توی کابین و یک‌نفر عقب، پشت تیربار.»

دارند می‌آیند به‌سمت ساختمانی که ما بالایش هستیم. می‌آیند نزدیک، می‌آیند نزدیک‌تر. علی‌بُزکش که بیرون مغازه روی چهارپایه نشسته و سوار بر آهنگ پیانو دارد آفتاب می‌گیرد، با دیدنشان، سریع از جا می‌پرد. لنگ‌لنگان می‌رود داخل مغازه و کرکره‌اش را می‌کشد پایین. وانت، تویوتای شاسی بلند است. از مقابلش می‌گذرند و می‌رسند به میدانچه‌ای که ته خیابان است، چسبیده به ساختمان.

با نگاه، دنبالش می‌کنیم. می‌رود و می‌ایستد جلوی همان سه‌خانه. سه‌نفر که توی کابین هستند، می‌پرند پایین و آن که پشت تیربار نشسته و شلوار و پیراهنی گشاد به تن دارد، لولۀ ترسناک تیربار را می‌کشد به اطراف، بی‌آن‌که شلیک کند.

نگاه به هم می‌کنیم و بی‌هیچ حرفی، فقط با چشم‌ها‌مان، نظر همدیگر را می‌‌پرسیم. غیرممکن است در آن موقعیت، موافق هم نباشیم. حتم، ابوجعفر همان حدسی را می‌زند که من می‌زنم.

ــ «قهرمان‌بازی موقوف! فقط مشاهده و مخابرۀ وضعیت!… .»

این، آخرین سفارش ایوب فالح‌الربیعی بود، قبل از حرکتمان به اینجا. باید اطاعت می‌کردیم و می‌ماندیم سر قولی که داده بودیم؛ اما… اما… .

غیرممکن بود آمده باشند مهمانی و دیدوبازدید. جایی برای هیچ‌درنگ و معطلی نیست. سریع دستمان را می‌رسانیم به قنّاسه‌هامان. هرکدام از سه‌نفر، می‌دوند سمت خانه‌ای و در فاصلۀ یک پلک به‌ هم‌زدن، از دیوار می‌روند بالا و می‌پرند داخل حیاط. لحظه‌ای بعد، یکهو پیانو از صدا می‌افتد و جایش را به صدای شیون زن‌ها و بچه‌ها می‌دهد.

شیون‌ها و زارزدن‌ها، از داخل خانه‌ها کشیده می‌شوند داخل حیاط‌ها. بعد هم، درِ هر سه حیاط، باز می‌شوند و سه‌مرد داعشی، درحالی‌که پشت گردن سه‌مرد را گرفته‌اند، خودشان را می‌کشند سمت ماشین. پشت سرشان زن‌ها و بچه‌ها می‌ریزند بیرون و زار می‌زنند.

قنّاسه‌هامان را می‌گیریم سمتشان. دونفریم و آن‌ها چهارنفر. پشت تیربار ایستاده و کاری نداریم. داریم؛ اما مهم برایمان، فعلاً همان سه‌مرد سیاه‌پوش است.

علامتِ به علاوۀ دوربین قنّاسه‌ام، می‌افتد روی سر سیاهپوشی که از خانۀ سمت چپی آمده بیرون. خانه‌ای که ابوجعفر می‌گفت صاحبش ایزدی است. می‌توانم ماشه را بچکانم و کارش را بسازم؛ اما مرددم. نگران آن دو نفر دیگرم. سر قنّاسه را کمی‌ می‌چرخانم به راست. سر مرد سیاهپوش می‌افتد روی علامت بعلاوه. همانی که با دست پُر، از خانۀ وسطی آمده است بیرون.

ــ «خانۀ وسطی، خانۀ ابومالک است. شیعه… .»

کافی‌ست ماشه را بچکانم و سر سیاهپوشی را که پشت گردن ابومالک را گرفته، بترکانم و خلاصش کنم؛ اما… اما… .

ــ «خانۀ سمت راستی، مال ابویوسف است که سنّی‌یه.»

دستم می‌لرزد. برای اولین‌بار است که تردید می‌کنم. کاش می‌فهمیدم قناسۀ ابوجعفر روی سر کدام سیاهپوش است. روی سر سیاهپوشی که پشت گردن ابویوسف را گرفته، یا ابومالک، یا مرد ایزدی؟

ــ «فرقی ندارد. انسانند همه.»

ــ «اشتباه نکن ابومنصور! فرق دارد به خدا!»

ــ «چه فرقی لامصب! بگو… .»

ــ «آن یکی که اصلاً مسلمان نیست. وسطی هم شیعه است. بین این‌ها، ابویوسف نزدیکه بهت. هم‌مذهب تو، ابویوسف! باید اون رو نجات بدی!»

ــ «یعنی ابوجعفر…؟»

ــ «خُب، مسلّمه! وسطی مال اونه. شیعه هست خُب. اما تو… تو… .»

نوک قنّاسه را می‌کشم سمت راست. دنبال سر سیاهپوش می‌گردم. می‌آید توی دیدم. علامت بعلاوه را می‌کشم روی سرش. کافی‌ست ماشه را بچکانم.

ــ «شلیک کن ابومنصور! تمامش کن لامصب!»

ــ «اما… اما… .»

انگشتم ‌خودبه‌خود می‌لرزد. نمی‌توانم تصمیم بگیرم. وقت دارد می‌گذرد.

ــ «باید… ابومالک… نباید… خدایا! توکل… .»

قنّاسه را می‌چرخانم سمت چپ. سمت در خانۀ وسطی.

ــ «چه می‌کنی؟! اون مال ابوجعفره. اگر تو هم شلیک کنی، اون هم شلیک کنه، اون‌وقت، اون یکی… همان ابویوسف، که سنّی هست … .»

ــ «خدایا!…»

باعجله، دنبال سر سیاهپوشی می‌گردم که پشت سر ابومالک شیعه است. پیدایش می‌کنم. سر سیاهپوش در تیررسم است. یک‌دِلِه، قرص و محکم، ماشه را می‌چکانم.

هم‌زمان، صدای دو تیر بلند می‌شود. تیرم به هدف خورده. این را مطمئنم. لولۀ قناسه را می‌چرخانم به راست. جایی که ابویوسف است. صورت کسی می‌آید جلوی دوربین قنّاسه‌ام. سیاهپوش نیست. می‌فهمم ابویوسف است. دست کسی پشت گردنش نیست. نشسته و با هراس، به‌سمتم نگاه می‌کند. می‌فهمم ابوجعفر کار سیاهپوش را ساخته. دلم تاپ‌تاپ می‌زند. فقط سیاهپوش مرد ایزدی مانده. همان موقع چشمم می‌افتد به تکان قنّاسۀ ابوجعفر که کنارم ایستاده. تیر دومش را هم شلیک کرده. نمی‌دانم به هدف خورده یا نه. می‌خواهم لولۀ قنّاسه را بچرخانم سمت چپ که صدای رگبار می‌شنویم. سرمان را می‌دزدیم و می‌نشینیم کنار هم، پشت به دیوار.

ــ «زدم وسط ملاجش!»

ابوجعفر لابد فهمیده نگران حال مرد ایزدی هستم. می‌گوید تا خیالم را راحت کند.

آن‌که پشت وانت است، دیوانه‌وار، اینجا را گرفته به تیر. تیر پشت تیر می‌نشیند به تن دیوار، یا زوزه‌کشان از بالای سرمان می‌گذرد. نگاه به هم می‌کنیم. از نگاه هم می‌خوانیم چه باید بکنیم. با سینه، خودمان را می‌اندازیم کف موزاییک‌ها و عینهو خزنده، می‌جهیم و می‌رویم به چپ و راست. دور از هم، حالا نشسته‌ایم پشت به دیوار و نگاه به هم می‌کنیم. حواسمان می‌رود به تیر‌هایی که از بیرون، به تن دیوار می‌خورند. داریم جلوی چشم‌، مجسم می‌کنیم آن‌که پشت تیربار نشسته، کجاها را نشانه گرفته و قرار است ثانیه‌ای دیگر سر لولۀ تیربار را به کدام سمت از پشت‌بام بچرخاند. با اشارۀ دست، می‌شماریم.

ــ «یک، دو، سه!»

هر دو بلند می‌شویم و هم‌زمان، سر قناسه‌هامان را می‌گیریم به پایین. می‌گیریم سمت مردی که پشت تیربار ایستاده و دیوانه‌وار، انگشتش را فشار می‌دهد به ماشه و قطارقطار فشنگ را دارد حرام ما می‌کند. در دوربین، دستش را می‌بینم و بعد گردنش و … .

ماشه را می‌چکانیم؛ هم‌زمان. مرد، پیچ‌وتابی می‌خورد و با سروگردنی خونین، می‌افتد. دوربین را می‌چرخانم به اطراف. کسی نمی‌بینم. لابد همه فرار کرده‌اند داخل خانه. قناسه را دوباره می‌برم سمت پشت وانت. باید ببینم مرد داعشی زنده نیست و کاری نمی‌تواند بکند. هیکلش را نمی‌بینم. دستش را می‌بینم که بی‌حرکت افتاده و خون‌هایی به اطراف شتک زده.

می‌روم سمت ابوجعفر. مثل من، عرق به سروصورتش نشسته. با لبخند، دست به هم می‌دهیم. می‌پرسم: «از کجا فهمیدی می‌روم سراغ ابومالک؟» منظورم را می‌فهمد. لبخند می‌زند. می‌گوید: «تو اول بگو، از کجا فهمیدی می‌روم سراغ ابویوسف؟!»

می‌گویم: «مطمئن بودم.»

می‌گوید: «من هم عینهو مثل تو. مطمئن بودم.»

حالا مانده‌ایم با آن جنازه‌ها چه بکنیم؟ مانده‌ایم چه بگوییم به ایوب فالح‌الربیعی که منتظر خبر است لابد.

ــ «باید برویم پایین… جنازه‌ها… خانواده‌ها… .»

با هم می‌رویم پایین.

گفتم که اینجا همه‌چیز عجیب است. خیلی عجیب. تو که حالا می‌دانی اینجا چه خبر شده، لطفاً وقتی رسیدی، بگو به ایوب فالح‌الربیعی، که اینجا فعلاً خبری از داعشی‌ها نیست. بگو ابومنصور و ابوجعفر، مانده‌اند تا بهای ماندن را بپردازند. خیالش تخت! می‌پردازند.

راستی، خودت دیدی که وقتی رفتیم پایین، مرد ایزدی رفت داخل خانه و چه سریع هم برگشت. دو تا پرِ طاووس دستش بود که داد دستمان. گفت: «فرشتۀ اعظم نگهدارتان باشد!»

ــ «پرِ طاووس نماد فرشتۀ اعظم این‌هاست.»

این را ابویوسف گفت که ایستاده بود کنار ابومالک. لابد آن دو، بهتر از هرکس دیگر می‌دانند که همسایۀ دیوار به دیوارشان، کی است و پر طاووسش چیست.

یادت هست؟ لبخندش خیلی به دلمان نشست. وقتی رسیدی، یادت نرود چه بگویی. از همان بهای ماندن بگو. از بهای آدم‌ماندن.

 

 

هرگاه بعد از علم و دانشی که (دربارۀ مسیح) به تو رسیده، (باز) کسانی با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آن‌ها بگو: «بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خویش را دعوت نماییم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت کنیم، شما هم از نفوس خود؛ آن‌گاه مباهله کنیم؛ و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم. (سوره آل عمران: ۶۱)

            

سند

سمیه لندی اصفهانی

 

دوماه از ناپدیدشدن ژاک می‌گذرد که من این یادداشت را منتشر می‌کنم. چندماه پیش، ژاک‌تیبینگ، از نوادگان سِرلی‌تیبینگ، تاریخ‌دان مذهبی که سال‌ها پیش لقب شوالیه را از ملکۀ انگلیس به خاطر نوشتن تاریخ جامعی از خاندان یورک، دریافت کرده بود، با من تماس گرفت. ژاک که یکی از دوستان محقق و نشانه‌شناس مسیحی‌ام در دانشگاه سوربنِ‌ فرانسه بود، گفت می‌خواهد یادداشت‌های کوتاهی را برایم بفرستد تا با ویرایش، هم به‌صورت یک یادداشت واحد دربیاورم و هم این‌که بعضی از وقایع تاریخی آن‌ها را در کتاب‌های تاریخ اسلام بررسی کنم. او گفت: «می‌خواهد این متن را ازطریق فضای مجازی در تمام دنیا منتشر کند.»

من از روی علاقه‌ای که به این دوست مسیحی و معتقدم داشتم و به جبران لطف و مهربانی‌ای که در آن چندسال زندگی در پاریس بر من و همسر و فرزندم روا داشته بود، تمام پروژه‌های ویراستاری‌ام را کنار گذاشتم و مشغول کار او شدم. به نیمه‌های پایانی کار که رسیدم، ارسال یادداشت ازطرف او قطع شد و با هیچ تماسی نتوانستم او را بیابم. نه ازطریق تماس‌های تصویری و اینترنتی و نه ازطریق تماس‌های صوتی. ایمیل و صفحۀ او در اینستاگرام نیز مسدود شده بود. حتی از دانشگاه و دوستان دیگرم در آنجا هم سراغ گرفتم؛ ولی هیچ‌کس، از او اطلاعی نداشت و قرار شد در اسرع وقت خبرم کنند. به همین خاطر من این یادداشت که بیشتر شبیه‌ ‌یک سند یا تحقیق است را با نام «یک محقق مسیحی» منتشر می‌کنم تا کمکی باشد برای رسیدن به مطلوب او. البته قبل از انتشار باید بگویم که بعضی از قسمت‌های آن را بر اساس داشته‌هایم به‌عنوان یک مسلمان و منابعی که در دسترسم بود کامل کردم و آن را فعلاً به زبان‌های فارسی، انگلیسی، عربی و فرانسه منتشر می‌کنم. لازم به ذکر است که قرار بود دوست محققم عکس سند گفته شده در یادداشت‌ها را برایم بفرستد که متأسفانه بعد از مسدودشدن راه‌های ارتباطی‌مان این عکس هم به دست من نرسید. ولی از نشانه‌های سند آن را شناختم و از منابع معتبر، عکسی از رونوشت قسمتی از این سند که مربوط به تاریخ می‌شد را تهیه کردم که ضمیمۀ این یادداشت می‌کنم. و باز لازم به ذکر است، مطالبی که در پرانتز می‌بینید، تصحیح این جانب است، برای تکمیل مطلب و اما یادداشت:

نمی‌خواستم‌‌ این سند را رو کنم. سندی که یک کاغذ پاپیروس است و قسمتی از آن رونوشتی از پیمان‌نامۀ بین مسیحیان و محمد. اصل این پیمان‌نامه در امپراطوری روم حفظ می‌شود و از شکل این سند و یادداشت‌های پشتش و کدهایی که روی آن گذاشته شده، برمی‌آید که رونوشتی از آن است؛ نه اصلش. سند در یک جعبۀ کریپتِکس[۱]،در صندوقچه‌‌ای چوبی و سیاه از اجدادم به من رسیده و مسلماً من هم باید آن صندوقچه را با تمام عتیقه‌ها و کدها و نشانه‌های مرموزش حفظ کنم و به نسل بعدی منتقل. (باید بگویم که کریپتِکس جعبه‌ای استوانه‌ای شکل است که لئوناردوداوینچی اختراع کرده برای محافظت از مدارک و اسناد سری. این استوانه پر از حروفی‌ست که مثل چرخ‌دنده حرکت می‌کند و اگر رمز آن، که پنج‌حرف است، سر جای درست خود قرار گیرند، جعبه از هم باز شده و اسناد داخل آن نمایان می‌شود.) ابتدا فکر می‌کردم رمز جعبۀ کریپتِکس را هیچ‌وقت پیدا نمی‌کنم. ولی یک روز که با دقت صندوقچه را وارسی کردم، پنج‌حرف را یافتم که از داخل، پشت در صندوقچه بین دو چوبی نوشته شده بود که به‌صورت افقی به هم چسبیده بودند. حروف را در جای خالی رمزها گذاشتم و ناباورانه قفل جعبه باز شد و سند داخل آن نمایان.

در اولین سطر پاپیروس نوشته شده بود: «پیمان‌نامه.» البته زمانی توانستم متوجه این کلمه شوم که خط‌های مختلفی را در تاریخ بررسی کردم و به این خط رسیدم. خوشبختانه در دانشگاهی که تدریس می‌کنم، نشانه‌شناسان و خط‌شناسان متعددی وجود دارند که در این زمینه از آن‌ها کمک گرفتم و بعد از جستجوهایم متوجه شدم که این خط، برمی‌گردد به چندین‌قرن پیش، تقریبا قرن هفتم میلادی در عربستان و از اولین خط‌های کوفی بوده که نه اِعراب داشته و نه نقطه. در صندوقچۀ قدیمی‌ اجدادم وسایل دیگری هم یافت می‌شود؛ مثل صلیب‌های قدیمی چوبی، قهوه‌‌ای، کوچک، براق، فلزی، داخل یک زنجیر بلند و صلیب طلایی که در جعبه‌‌ای چوبی و کوچک جا گرفته است. همین‌طور مکعبی زردرنگ با نقش چلیپا که به خاطر پایۀ گرد روی سرش بیشتر به مهر می‌ماند؛ مهر چلیپایی. و اگر به انتهای سند خوب دقت کنیم، اثری از نقش این مهر با جوهر کم‌رنگ مشکی دیده می‌شود. نسخه‌های مختلفی از اَناجیل متی، لوقا و مرقس[۲] با جلدهایی کهنه و پوسیده. نسخۀ قدیمی ‌انجیل فیلیپس[۳]، نسخه‌ای قدیمی ‌از اناجیل گنوسی[۴] که رویش نوشته شده «انجیل ممنوعه» و داخل روزنامه‌ای پیچیده شده‌اند و یک جلد کتاب «خون مقدس، جام مقدس»[۵] و هر آنچه می‌تواند سیر مطالعاتی اجدادم را نشان دهد.

همین‌طور تابلوهای کوچک و زیبایی که بیشتر آن‌ها را «لِئوناردوداوینچی»[۶] کشیده است؛ مثل تصویر به دنیا آمدن مسیح و قیافۀ متعجب مردانی که او را می‌نگرند، تصویر تابلوی عَذرای صخره‌ها و مریم مقدس با ردایی آبی و کدهای مرموزی که دور تصویر حک شده، تصویری از تجلی عیسی[۷] و کوهی که روی آن ایستاده در کنار الیاس و موسی و صورتش مانند خورشیدی می‌درخشد و سه حواری از پایین آن‌ها را نگاه می‌کنند، اصل این تابلو را باشکوه‌تر در موزۀ لوور دیده بودم و وقتی باز هم می‌بینم به یاد کلمات انجیل مَتی می‌افتم که عیسی «در حضور ایشان متجلی و نورانی شده بود. چهره‌اش مثل خورشید می‌درخشید و لباسش به سپیدی مور گشته بود.»[۸] و یادداشتی از اناجیل ممنوعه که بالای سر تصویر، ناشیانه نوشته شده است. تصویری از شام آخر و عیسی و حواریون دور میز، با لباس‌هایی رنگارنگ و تکه نانی که در مقابل قرار دارد و نشانه‌ای کوچک و به شکل جام، که یکی از اجدادم بین عیسی و مریم مجدلیه[۹] قرار داده. عکس عروج عیسی[۱۰] و پرواز مسیح در ابرها بعد از مصلوب‌شدنش و یارانش که روی زمین دست‌ها را برای او بالا برده‌اند، همین‌طور تابلویی از مونالیزا[۱۱] که من در موز‌ۀ لوور زمان زیادی را صرف دیدن اشکال هندسی‌اش که در هم ناپدید می‌شوند، می‌کنم و خط‌هایی که بالا و پایین تصویر به‌ صورت نشانه و کد از اجدادم باقیمانده. تصاویری از کلیساها و مکان‌های تاریخی معروف و مرموز؛ مثل کلیسای شمعون در شهر حلب سوریه که قدیمی‌ترین کلیساست و مانند قلعه‌‌ای گِلی ساخته شده با دروازه‌هایی از ستون‌هایی آجری و طاقدیس‌هایی هلالی‌شکل با کنگره‌هایی صلیبْ‌مانند یا کلیسای سنْ‌سولپیس در پاریس یا کلیسای رُزلین معروف به کلیسای اسرار در اسکاتلند و… .

چیزهای دیگری هم در صندوقچۀ چوبی وجود دارد که خارج از موضوع این متن است و برمی‌گردد به یادگاری‌های هر نسل برای نسل بعدی؛ مثل عکس‌های خانوادگی یا ظرفی باارزش و قدیمی ‌و عتیقه یا شیئی تزئینی. هر نسل حداقل یک‌بار در سال؛ مثل عید پاک،[۱۲] بعد از رنگ‌کردن تخم‌‌مرغ‌ها یا آدینۀ نیک،[۱۳] بعد از بازگشت از کلیسا یا جشن باریگندان،[۱۴] بعد از خوردن یک شام مفصل و رنگین، به سراغ این صندوقچه می‌رود و خاک را از روی عکس‌ها و عتیقه‌ها و انجیل‌ها برمی‌گیرد و شاید اگر تاریخ‌دان یا نشانه‌شناسی در آن نسل پیدا شود، کدها و نشانه‌ها را دنبال می‌کند تا به کشفی برسد. همان‌طور که قبلاً گفتم ابتدا مسئلۀ کنکاش این سند چندان برایم مهم نبود و فکر می‌کردم مثل بعضی از چیزها؛ مانند صندوقچۀ عهد موسی که در تاریخ مانده است و از نسلی به نسل دیگر منتقل شده این سند هم باید در این کریپتِکس بماند و با این صندوقچه منتقل شود به نسل بعدی؛ ولی به‌عنوان یک محقق، کنجکاویم نمی‌گذاشت بی‌تفاوت از آن بگذرم. مهم‌تر این‌که، به‌مرور زمان خط‌های روی پاپیروس کم‌رنگ‌تر می‌شد و بعضی جاها هم جوهر پخش شده بود و انتهای نامه هم پوسیده بود و من مقصر آن بودم که نسل بعدی چیزی از این سند متوجه نشود. برای همین تحقیقاتم را آغاز کردم که این سند از کجا آمده و چه می‌خواهد بگوید. با تحقیقاتی که انجام دادم، خوشبختانه به رونویس‌هایی از اصل متن رسیدم؛ البته این رونویس‌ها را در منابع آخرین دین پیدا کردم، چون یک طرف قضیه برمی‌گشت به محمد پیامبر آخرین دین و این منابع نیز به کارم می‌آمد. با خواندن رونویس‌ها درک کلمات این سند برایم آسان‌تر شد. و حالا می‌خواهم این سند و ماجرای آن را در اینجا بیاورم. همان‌طور که گفتم، سند، پیمانی‌ست بین مسیحیان نجرانی؛ یعنی اجداد من با محمد. (با تحقیقاتی که انجام دادم این واقعه در بیشتر کتب معروف تاریخی سنی و شیعۀ مسلمانان آورده شده؛ مثل جلد بیست‌ویک بحارالانوار مجلسی، جلد دوم تاریخ یعقوبی، جلد سوم تاریخ طبری، جلد پنجم جامع الصحیح ترمذی، جلد اول تفسیر قرآن العظیم دمشقی و … و هیچ‌کس در صحت آن شک ندارد. حتی بر اساس این واقعه آیه‌‌ای در قرآن وجود دارد.)

ماجرا مربوط می‌شود به آخرین سال زندگی محمد و ماجرای معروفی به نام مباهله که در بسیاری از منابع آمده است و این سند، رونوشت همان پیمانی‌ست که محمد با اجداد من بسته. رونویس این پیمان در بسیاری از کتاب‌ها ثبت شده و البته در همه‌جا صحنه‌های تکراری گفته شده و حتی در این‌که نجرانی‌ها آن موقع چندنفر بودند، قول موثقی وجود ندارد که این همان حفره‌هایی‌ست که مورخان تاریخ در نوشتن اصل ماجراها به‌وجود می‌آورند. ولی چیزی که من می‌خواهم اینجا بیان کنم، یادداشت‌های ریزی است که به‌صورت مورب در حاشیۀ پشت این پیمان‌نامه نوشته شده و این‌طور می‌رساند که مؤلف این سطرها، پوست یا پاپیروسی در اختیار نداشته که به‌طور مفصل وقایع را ثبت کند، یا این‌که خواسته به صورت کدوار بنویسد تا در وقت کافی آن‌ها را در جایی دیگر بنویسد. نوشته‌ها متعلق است به شخصی به نام جناب پتروسیان. از آن‌ جهت می‌گویم که زیر همۀ یادداشت‌های جسته گریخته با این نام تاریخ زده شده است و اگر تاریخ‌ها را کنار هم قرار دهیم، نوشتن این یادداشت‌ها برمی‌گردد به یک‌ماه متوالی. در شجره‌نامه‌ای که از اجدادم در این صندوقچه وجود دارد و سرشاخۀ شجره‌نامه می‌رسد به یوحنای قدیس و در آخرین شاخۀ آن نام من «ژاک» و برادرانم حک شده، نام چند پتروسیان آمده. درست نمی‌دانم شخصی که یادداشت‌ها را اینجا نوشته کدام یک از آنهاست. تاریخ یادداشت‌ها برمی‌گردد به همان تاریخی که پیمان‌نامه نوشته شده، شاید چندروز این‌طرف و آن‌طرف، زمانی که ده ‌یا سی یا شصت‌سفیر از نجران به‌سمت حجاز رفتند.

لازم به ذکر است که نجران، سرزمین آبا و اجدادی من، واحه‌هایی‌ست که مانند عروسی در مرز بین حجاز و یمن نشسته و کوه سروات از شمال غربی این شهر، زیبایی‌اش را دو چندان کرده است. نخل‌های سر به فلک کشیدۀ خرما که لانۀ پرندگان رنگارنگ است و صدای شُرشُر آب از چشمه‌هایی که مانند آئینه سنگ‌های ریز و درشت کف آن را به نمایش می‌گذارد، توصیف این شهر را در جای‌جای شعر عرب قرار داده است. در تاریخ آمده است، در این شهر، کعبۀ نجران ساخته شده. کعبه‌‌ای رنگارنگ با سنگ‌هایی سفید و سیاه و قهوه‌‌ای که مشابهت زیادی به کعبه در شهر مکه داشته و آنجا خانۀ اسقف‌های مسیحی بوده و باز لازم به ذکر است که تمام امور مربوط به شهر و مسیحیان، زیر نظر سه‌نفر از بزرگان انجام می‌شده که به آن‌ها (اسقف، عاقب و سید) می‌گفتند. در تحقیقاتی که من انجام دادم، در زمان این پیمان‌نامه، ابوحارث، اسقف و رهبر مذهبی و نمایندۀ رسمی‌ کلیسای روم در حجاز بوده، عبدالمسیح، عاقب بوده و به امور شهر می‌پرداخته و اَهتم (یا ایهم) بن نعمان هم، سید شهر و ریش‌سفید نجرانیان. ماجرا از آنجا شروع می‌شود که این سه‌نفر به همراه ده‌نفر و به روایتی سی‌نفر و به روایتی دیگر شصت‌نفر از مسیحیان نجران به‌سمت محمد می‌روند. قطعاً آن‌ها می‌خواستند فرستاده‌‌ای را ببینند که آوازه‌اش در تمام عربستان پیچیده است.

قبل از این‌که اولین یادداشت پتروسیان را اینجا بیاورم باید اذعان کنم که به علت نشانه‌شناس بودنم، هر کلمه و جای‌گذاری آن در جمله برایم اهمیت خاص داشته و بهتر دیدم از ترجمۀ تحت‌الّلفظی، به همان شکل قدیمی استفاده کنم تا تسلط بیشتری روی کلمات و جمله‌ها داشته باشم و چون ترجمه است، بعضی جاها یک‌دست درنیامده. اولین یادداشتی که جناب پتروسیان پشت پاپیروس پیمان‌نامه نوشته، این عبارات را در خود دارد که: «نامه‌‌ای ما را کشاند اندر این بادیۀ بی‌آب و علف. در حال که می‌رفتیم، چوپانی را که مشغول پاییدن گوسفندانش بود، پرسیدیم: به این بادیه چه می‌گویند؟ و او که اندر جامه‌های رنگارنگ ما مات بود، کوهی را اشاره کرد و گفت: این کوه تلّ‌فاران است و این بادیه ‌‌را فاران می‌نامند. روزهاست که سپری می‌کنیم تیغ آفتاب را و همی‌نرسیم. آب، کلمه‌‌ای‌ست که لب‌هایم آن را می‌جوید. از دور سید و عاقب و اسقف را می‌نگرم که چالاک‌تر خاک را پس می‌زنند و می‌روند، علت در رمقی‌ست که چهارپایانشان دارند و اما ما چندین‌نفر عقبیم و چهارپایانمان عطش دارند و سراب می‌جویند.»

کلمۀ فاران[۱۵] را در تثنیه کتاب مقدس دیده بودم و وقتی در مُعجَم‌البُلدان یاقوت حموی، جغرافی‌دان معروف قرن هفتم معنایش را جستجو کردم به تلّ‌فاران رسیدم که مکانش در نزدیکی حجاز بود. و همین‌طور نامه‌‌ای که در یادداشت آورده شده قطعاً نمی‌تواند نامه‌های متعددی باشد که آن زمان بین امپراطوری روم و اسقف‌های بزرگ نجران رد و بدل می‌شد. تنها نامه‌‌ای که با این پیمان‌نامه و یادداشت‌های پشت آن انطباق دارد، نامه‌‌ای‌ست که محمد به مسیحیان نجران نوشته و از آن‌ها خواسته که اسلام آورند.[۱۶] متن نامه در منابع تاریخی موجود است و لازم به ذکر است که با متن پیمان‌نامه در ضمیمۀ این یادداشت می‌آورم.

از این یادداشت برمی‌آید که بعد از نامۀ محمد، مسیحیان به‌سمت حجاز رفتند تا او را ببینند. شاید آن‌ها می‌خواستند بدانند آیا نشانه‌هایی که مسیح در انجیل داده است، با این فرستاده تطابق دارد یا نه؟ شاید بیشتر از همۀ آن‌ها ابوحارث به این نشانه‌ها واقف بوده به خاطر این‌که ابوحارث و سید از بزرگان نجران بودند و عالِم. گَرد پیری بر روی موهایشان نشسته بوده و شاید با علمی‌ که داشتند به نشانه‌ها احاطۀ بیشتری پیدا کرده بودند.

در یادداشت دوم جناب پتروسیان آمده است: «چون به حجاز وارد شدیم، تیغ آفتاب کمی‌ مایل شد. در حال، اُسقف و سید اذن ناقوس‌نواختن دادند که وقت عبادت بود. و چون ناقوس نواختیم، بایستادیم به عبادت. و چون از عبادت فارغ گشتیم، نگریستم اندر احوال مردمان. مردمانی سیه‌چُرده بودند با عبایی بلند و سفید که تا روی پاهایشان ادامه داشت و عرق‌گیری را می‌مانست که تیغ آفتاب را تاب می‌آورد. بعضی پشته‌‌ای خار روی شانه‌هایشان نهاده بودند و با لبانی تَرک‌خورده از صحرا، رویْ بازِ خانه می‌بردند.»

اجداد من هنگام رسیدن به حجاز ناقوس‌ می‌نوازند و عبادت می‌کنند. همین‌جا می‌خواهم اضافه کنم بر اساس تحقیقاتی که من انجام داده‌ام، شهر مدینه که پایگاه محمد بوده، پناهگاهی برای همۀ مردم به حساب می‌آمده و همین‌جا می‌توانم به استناد این مطلب تأکید کنم که اجداد من هم آزادانه اجازۀ نواختن ناقوسِشان را در کنار عبادتگاه مسلمانان داشتند، (در کتاب تفسیر قمی ‌نوشته شده است که یاران محمد(ص) یا «برگزیده» که به زبان عرب «مصطفی» گفته می‌شود، به او اعتراض کردند که: چرا می‎گذاری ناقوس را به صدا درآورند؟ درحالی‌که اینجا عبادتگاه مسلمانان است. و محمد(ص) می‌گوید، کاری به کارشان نداشته باشید و بگذارید عبادتشان را بکنند.)

جناب پتروسیان در یادداشتی دیگر نوشته است: «در حال، رویْ بازِ خیمه نهادیم، اندر تعویض لباس و نهادن جواهرات و صلیب‌های گرانْ‌‌قیمت اندر صندوقچه‌هایی در پشت چهارپاها.» در تاریخ که به‌ دنبال این موضوع گشتم باز در منابع مسلمانان یافتم که اجدادم در بدو ورود به حجاز لباس‌های گران‌قیمت و طلاکوب‌شده پوشیده بودند با صلیب‌های باشکوه و درخشانی که از گردنِشان آویزان بوده و کلاه‌های بلندی که آن‌ها را مجزّا می‌کرده از مردم عادی. باید بگویم که در تحقیقاتی که تا الان دربارۀ دین‌ها کردم، ندیده‌ام که عیسی‌مسیح و هر فرستادۀ دیگری لباسی مجلل غیر از مردم عادی پوشیده باشد و خود را جدای مردم بداند، شاید به ‌همین ‌منظور آن‌ها هم لباس‌های ساده‌تری پوشیدند و آن لباس‌های مجلل را عوض کردند.

جناب پتروسیان در یادداشتی دیگر نوشته است: «برِ محمد رفتیم و طی کردیم روز سختی را و شنیدیم صحبت‌هایی مَر عیسی‌مسیح را از لِسان محمد، که سخت تعجب‌آور بود. چه شده است که می‌گوید عیسی‌مسیح را پسر خدا ندانیم؟ و سخت بُهت‌آور گشتیم که می‌گوید او بنده‌‌ای‌ست مانند ما!؟ شامگاه که در خیمه شدیم، بهت و ناباوری در چهره‌ها‌مان تلألو می‌زد. من تفحّص کردم سید و ابوحارث را از مشخصات فرستاده‌‌ای که وعده داده بود عیسی آن را بعد از خودش…. .» لازم به ذکر است که این یادداشت در دو خط بعد از آن ادامه دارد؛ ولی جوهر کاغذ پخش شده است و فقط کلماتی ‌مثل بُحیرا را می‌توان به سختی خواند. در منابع تاریخ به دنبال کلمۀ بُحیرا گشتم و به این رسیدم که او راهب مسیحی بوده است و نزدیک به همان زمان زندگی می‌کرده. پس با درصد اطمینان بالایی می‌تواند این بحیرا همان بحیرایی باشد که در یادداشت آمده است. ماجرا این بوده که محمد در زمان نوجوانی‌اش، با عمویش از صحرایی می‌گذشته و به کلیسای بُحیرا می‌رسد. در تاریخ آمده است که بحیرا لکه ابری بالای سر کاروان آن‌ها می‌بیند و از کلیسا بیرون می‌آید و دنبال کسی می‌گردد و وقتی محمد را که نوجوانی بیش نبوده می‌بیند، سؤالاتی از او می‌پرسد و بعد به شانۀ او بوسه می‌زند و به عمویش می‌گوید که مواظب او باش که قطعاً اگر چیزی را که من از این نوجوان می‌دانم، یهود بداند او را از میان خواهد برد.

این‌که چه چیزی بحیرا می‌دانسته در تاریخ نیامده؛ ولی این مسئله وجود دارد که راهبان مسیحی در قدیم، چهره‌شناس و نشانه‌شناسان خوبی بوده‌اند. اما در این سؤال که جناب پتروسیان از ابوحارث و سید می‌پرسد هم تحقیق کردم و به این رسیدم که عیسی‌مسیح که درود خدا بر او باد، به شخصی بعد از خودش اشاره می‌کند که فارقِلیط[۱۷] نام دارد و در انجیل یوحنا و انجیل‌های دیگر هم آمده است. اما مسیحیان از فارقِلیط تفاسیر دیگری دارند. تفاسیری که ذهن بشری انجام داده و می‌تواند تغییر کند یا این‌که درست نباشد. ولی به‌دنبال معنای فارقلیط در زبان عربی که رفتم به کلمۀ ستوده‌شد‌ه یا احمد و محمّد رسیدم.

همین‌طور در یادداشتی دیگر جناب پتروسیان نوشته است: «و چون سر بر بالین نهادم که بِخُسبم، اندر خیال مباهله‌‌ای بودم که قرار بود فردا روز رخ دهد بین ما و محمد. قول ما صحیح بود که عیسی پسر خداست؟ یا قول او که گفت عیسی همی ‌بنده و فرستادۀ خداست مثل من؟ احاطه کرده بود اضطراب، وجود سید و ابوحارث را و در حال از خیمه برون شدند و چون به آسمان خیره گشتند، صلیب ‌کشیدند.» (باید بیفزایم که مباهله برای مشخص‌شدن راستگو از دروغگو درجهت آشکارشدن حقیقتِ موضوعی انجام می‌شده. طرفین باید افرادی را برای مباهله با خود می‌آوردند که آن‌ها از خدا طلب عذاب برای دروغگو کنند. و باز باید بیفزایم که در منابع اسلام آمده که دستور مباهله از طرف خدا در این زمان وارد شده است.)

در یادداشتی دیگر آمده است که: «سحرگاه سراسیمه با کابوسی بیدار گشتم. سید و ابوحارث بر بالین آرمیده بودند. کنار بالین سید، نسخۀ دست‌نویس و قدیمی ‌از انجیل بِرنابا[۱۸]آشکار بود. در حال کتاب را دربرگرفتم و رویْ در ایوان نهادم و در نور ماه، کلمات را می‌جستم. سید اطراف حاشیه‌های انجیل نوشته بود: فاران بادیه‌‌ای است که … .» باید بگویم بعد از کلمۀ «که» کلمات طوری نوشته شده‌اند که قابل خواندن نیستند. ساعت‌ها روی این کلمات وقت گذاشتم؛ ولی نتوانستم آن‌ها را تشخیص دهم. حتی در دانشگاه، به اساتیدی که زبان‌های قدیمی ‌را می‌دانند هم نشان دادم، آن‌ها هم نتوانستند کلمات را تشخیص بدهند و نظر یکی از آن‌ها این بود که این کلمات به صورت کد نوشته شده و از لغزش کلمات معلوم است که دست نویسنده هنگام نوشتن لغزش داشته و ترس از این‌که دیگران متوجه شوند که چه نوشته.

در یادداشتی دیگر آمده است: «تیغ آفتاب پشت پلک‌هایم افتاد و بیدار گشتم. هیچ‌کس نبود. خاطرم آمد که همه بر مباهله روانه شدند و من در خواب. بر خود لعن دادم ازجهت بیداربودن شب پیشین و این زمان از قافله جدا ماندن. سخت نگران بودم و در احوال خود می‌نگریستم و همچنان در احوال دیگران و مباهله. جامه‌هایم را بر تن کردم و قصدِ رفتن بَرِ دوستانم تا تماشا کنم که چه صورت می‌گیرد.»

در یادداشتی دیگر آمده است: «همی ‌قصد رفتن کردم که با صدای همهمه‌ای زمین‌گیر شدم. دوستان بر خیمه شدند. سید و ابوحارث رنگ بر رخسار نداشتند. لرزه بر سید مستولی شده بود. تکیه بر دیوار زد و بر زمین نشست. در حال دوستانم زبان به اعتراض گشودند به آرامی‌ و غرولندکنان که چرا نایستادید برای مباهله؟ مگر قولِتان را شک می‌پندارید؟ مگر خود را دروغگو می‌پندارید؟ و پی‌در‌پی اَندر تقاضای این مسئله شدند. ابوحارث سکوت اختیار کرده و اندر مکانی خیره بود… .» چند سطری اینجا جوهر پخش شده است و باز کلمات در دریای سیاهی غرق شده‌اند. بعد از چند سطر، ادامۀ یادداشت آمده است: «سید آبی طلب کرد. دادیمَش. در حال، کمی ‌بر ضعف و لرزۀ بدنش چیره گشت. کمی‌ راست نشست و اندر چشم‌هایمان خیره نگریست که: نبایست مباهله انجام گیرد. دوستان ساکت گشتند و همهمه‌ها به‌تدریج خوابید. ابوحارث گفت: بایست قصد او کنیم و بگوییمش که ایمان نیاوریم به دین و آیینش و در اِزایش جزیه می‌باید داد و کتابت کنیم با او پیمان‌نامه‌‌ای را… .»

و این پیمان‌نامه‌ای که ابتدا گفتم و پشت یادداشت‌ها حک شده همین پیمان‌نامه است. ‌یادداشت‌های دیگری هم در ادامۀ این کاغذ نوشته شده که به علت پوسیدگی کاغذ کم‌رنگ شده و در حالِ بررسی است؛ ولی کلماتی را جسته و گریخته، پیدا و ناپیدا می‌توانم بخوانم؛ مثلا چندجایی کلمۀ چهره آمده است و یک‌جا هم کلمۀ تجلی عیسی را به سختی می‌توانم بخوانم. در منابع آمده است که اجداد من علم چهره‌شناسی را به‌خوبی می‌شناختند و نشانه‌شناسان خوبی بودند. باز در منابع ذیلِ ماجرای مباهله آمده است که شبِ قبل، ابوحارث به سید و عاقب گفته است که: «اگر محمد با یارانش آمده بود، مباهله می‌کنیم؛ ولی اگر با فرزندانش آمده بود از مباهله چشم‌پوشی می‌کنیم.»[۱۹]

ولی اگر دقت کنیم این مسأله که او با فرزندانش آمده بوده نمی‌تواند تا این اندازه ترس و وحشت را در دل سید و ابوحارث اندازد، تا جایی که آب دهانشان خشک شود و بدنشان به لرزه درآید. لازم به ذکر است که در منابع مختلف اسلامی‌که این ماجرا در آن آمده است یکی دو جا به این سخن می‌رسیم که سید یا ابوحارث بعد از مباهله گفته‌اند:

«من چهره‌هایی آنجا دیدم که اگر از خدا درخواست کنند کوهی را از جای خود بکند، هر آینه خواهد کند.»[۲۰]

ولی باز این سخن هم نمی‌تواند لرزه به اندام سید و ابوحارثی اندازد که پشت به کوه دارند؛ یعنی امپراطوری روم. ابتدا من به خاطر کنجکاویم به‌دنبال کنکاش این پیمان‌نامه و یادداشت‌های آن رفتم؛ ولی اکنون که این یادداشت‌های جسته و گریخته را خواندم، به مسئله‌‌ای مهم‌تر شک کردم. مسئله‌ای که با نمایان‌شدن یادداشت‌های بعدی آشکار می‌شود. و به سؤالی رسیدم که ذهنم را درگیر کرده. این‌که سید و ابوحارث آن زمان در چهر‌ۀ محمد چه چیزی دیده بودند؟

اگر آن‌ها با علم چهره‌شناسی و کتاب‌های دانشمندان قبلی که در اختیار داشتند، می‌دانستند که او همان فارقِلیطی است که عیسی بعد از خود، آمدنش را وعده داده، چرا به مردم نجران چیزی نگفتند و سکوت کردند؟ این رازی‌ست که شاید با نمایان‌شدن چند یادداشت بعدی آشکار شود.

(لازم به ذکر است که بعد از این قسمت، من که ویراستار ژاک بودم، دیگر یادداشتی دریافت نکردم و نمی‌دانم در این لحظه دوستم کجاست؟ و آیا نوشتن و تحقیق دربارۀ این یادداشت‌ها در ناپدیدشدن او تأثیری داشته یا نه؟)[۲۱]

 

و چون قریش باز پس گردیدند، هند دختر عُتبه‌بن‌ربیعه، که پدرش و برادر وی هر دو در بدر کشته شده بودند، سرزنش قریش کرد و گفت: «روز بدر، جنگ بایستی کردن با محمد(ص) و اصحاب وی، نه امروز با زنی! عجب است که شما را شرم نمی‌باشد که همه سر و ریش برگرفتید و از بهر زنی از مکه به درآمدید!» و آن‌وقت در ذم و تعبیر ایشان بگفت که: «شما در صلح، همچون عَیارانید از جفا و درشتی که با مردم می‌کنید و در جنگ؛ همچون زنان حائضید که دست به خون هیچ‌کس نیالایید!»

(سیرت رسول‌الله؛ قرن هفتم هجری قمری

به نقل از قاف؛ ویرایش یاسین حجازی)

 

 

حکایت آن گردن‌آویزِ ظُفار

مهدی کفاش

«کِنانه»[۲۲]

کِنانه جعبۀ تیر را که حمایل پشتش بود، به‌سرعت بیرون کشید و روی زمین رها کرد. شتر بی‌تابی می‌کرد. زانو خوابانده بود؛ اما سر می‌گرداند تا به‌سمتی بگریزد. زینب[۲۳] امانت بود. هودَجِ پشت شتر خالی بود و کسی درونش نبود. زن برادرِ بزرگش، امانت بود و تا اینجا نتوانسته بود رسم امانتی که پدر به سه پسرش آموخته بود را به جای آورد. زینب؛ همچون خواهرش بود. یادگار خالۀ مهربانش خدیجه که حالا کنار پای شتر، بی‌رمق با چشمانی که زیر رگۀ خونی که از سربندش راه به صورتش گرفته بود؛ نگاهش می‌کرد. زینب، جانِ ابوالعاص[۲۴] بود. زینب،‌ جانِ همه بود؛ جان مادرش‌ هاله. حالا زینبْ نیمه‌جان بود.

هَبّاربن‌أسود[۲۵] را زود شناخته بود. پسر أبوزمعه بود و دلگرم به همراهی نافع‌بن‌عبد دورشان می‌چرخیدند و گرد به هوا بلند می‌کردند. هَبّار نیزه‌انداز خُبره‌ای بود و همۀ قریش می‌دانستند. کنار پدر مانده بود و به بدر نرفته بود. صورتش را باز کرده و ترسی نداشت از شناخته‌شدن. أبوزمعه داغ‌دار برادران هَبّار و نوه‌اش شده بود. همۀ این مصیبت‌ها خون به چشمان هَبّار نشانده بود که نیزه را سر دست می‌چرخاند. اگر کِنانه به موقع افسار شتر را رها نکرده بود، نیزه‌ای که پردۀ هودَج را دریده بود، حالا در سینۀ زینب بود. هَبّار نیامده بود که او را به مکه برگرداند، آمده بود جان دختر محمد(ص) را بستاند.

کِنانه تیری چله‌کش کرد. نوک پیکان، سینۀ هَبّار را نشانه گرفت؛ اما نگران حربۀ نافع شد تا نکند از پشت سر گزندی تازه به زینب رساند. برگشت و پشت داد به شتر رمیده. حالا زینب پیش چشمش بود. هرچه از پشت سر می‌آمد، باید اول از تن عضلانی و کشیدۀ کِنانه می‌گذشت. دخترخاله‌اش در خود می‌پیچید. زینب حیا داشت از ضجه‌زدن. ناله‌ای خفه می‌کرد و دستانش زیر جِلباب، پیش سینه‌اش را چنگ می‌زد.

نیزه که از جلوی چشمان شتر گذشته بود؛ شتر رم کرده بود. پیش از آن‌که زانو بخواباند، هودَج باژگون شده و زینب به بیرون غلطیده بود. صورت زینب حالا پر از خون بود؛ اما دست به شکم داشت و مچاله شده بود در خودش.

صدای کوبش سم اسبانی را پشت سرش شنید که به تک می‌آمدند. صدای هلهله هم بود. دلش می‌خواست سر که برگرداند، ابوالعاص و عمرو را با جنگاوران قبیله‌اش ببیند که به حمایت از همسر برادرش و او می‌آمدند. اما صدا که نزدیک‌تر شد، نام خودش را شنید. کسی فریاد می‌زد: «کِنانه، حربه بینداز، حربه بینداز…»

‌ابوسفیان‌بن‌حرب بود که تحت‌الحَنَکِ پیچیده بر روی را باز کرد و پیش‌تر از همراهانش میان او و هَبّاربن‌أسود حائل شد. گفت: «ساعتی تیر مینداز که با تو سخنی دارم.» چلۀ کمان کشیده بود و تیر بی‌قرار پریدن؛ اما کِنانه دستِ کشیده را به کمان نزدیک کرد و تیر از چله افتاد. گفت: «هان! بگو چه می‌گویی؟»

‌ابوسفیان پا به سن بود؛ اما چابک از اسب به پایین جست و تا جلوی کِنانه پیش آمد. نگاهی به زینب که لباسش به خون نشسته بود انداخت که در خود از درد می‌تابید. گفت: «ای کِنانه، تو می‌دانی که میان ما و خاندان محمد، نَسَبی خونی است و گویا دیروز بود که این مصیبت‌های بدر را به خانۀ ما افکند و حالا تو در این ساعت، آن هم روز روشن، دخترش را از مکه بیرون می‌بری! چه توقعی داری که عرب این ماجرا بشنوند و حمل به ضعف و عجز ما نکنند. مگر برادرت ابوالعاص بندیِ یاران محمد نبود؟ کم سرشکستگی در مدینه دید؟»

‌ابوسفیان کنار زینب که سرش پایین بود و آرام ناله می‌کرد؛ نشست. کِنانه قدمی‌ پیش نهاد و دست بر شانۀ ‌ابوسفیان گذاشت و اشاره کرد که دورتر بماند. ‌ابوسفیان بی‌هوا به‌سمت زینب، دست پیش برد و کِنانه دست به قبضۀ شمشیر. این حرکت از نظر ‌ابوسفیان مخفی نماند که برخاست و قدمی ‌عقب رفت و رو به بیست‌قریشیِ کف‌به‌دهان آورده‌ای که هنوز بر اسب‌ها نگاهش می‌کردند، فریاد زد: «نخواهند گفت، ببینید قریش چگونه ذلیل شده‌اند که دختر محمد را روز روشن، بی‌سپاهی و عیاری از مکه به‌جانب مدینه به در بردند و ایشان را جرأتی نبود که حرفی زند و منعی کند!»

کِنانه همه هوش و حواسش به زینب بود. ‌ابوسفیان برگشت و چشم‌درچشم کِنانه صدایش را بالاتر برد: «اگر نه، ما را حاجت نیست که دختر محمد را در مکه محبوس کنیم؛ زیرا که کینۀ ما با محمد هنوز آن‌قدر انباشته نشده که دخترش را گرو بریم.» صدای ‌ابوسفیان آرام‌تر شد و با دست به سواران پشت سرش اشاره کرد: «اما مصلحت آن است که برای دلْ‌نگاه‌داشتِ قوم هم که شده، تو دختر محمد را به مکه بازگردانی و چندروز صبر کنی تا مردم از سخن وی فارغ شوند. آن‌گاه اگر خواهی که وی را از مکه بیرون بری، بیرون بر و او را هرجای که خواهی بفرست!»

کِنانه می‌دانست که با این حالِ آشفتۀ زینب، چاره‌ای جز بازگشت به مکه ندارد؛ اما پایش پیش نمی‌رفت که امانتِ برادر را حتی نتوانسته بود تا سواد مکه به سلامت برساند. چاره نبود. رو به ‌ابوسفیان گفت: «باشد.» هودَجِ باژگون‌شده را با کمک غلام ‌ابوسفیان روی شتر دوباره نشاند و تسمه‌ها را سفت کرد. بعد خم شد و به زینب آرام گفت تا بلند شود و در هودج نشیند. زینب دستی به شکم داشت. آرام خودش را کشاند سمت هودَج. خم شد و به زحمت در آن نشست.

نگاه کِنانه به رد خونی بود که از جایْ‌نشستِ زینب تا هودَج کشیده شده بود. زمامِ شتر زینب گرفت و شتر را سمت مکه بگردانید.

 

«اُمامَه»[۲۶]

پدر که از اسارت یثربیان بازگشت، حالش، حالِ دیگر بود. توجهی به اطرافش نداشت. مکه هنوز از زیر بار شکست بدر بیرون نیامده بود و کم نبودند اسرای قریش که هنوز بندیِ یثربیان بودند و بی‌فدیه و غرامت مانده بودند. پدر یک‌وری تکیه داده بود به مُخده و علی را توی بغل گرفته بود و آرام با سر انگشت، موهای نرم و کم‌پشت علی را شانه می‌کرد. علی تازه خوابش برده بود. تا دو روز پیش همۀ ما بی‌تابِ ندیدن پدر بودیم و حالا قرار بود، خبر ناگفته‌ای که پدر حاملش بود را تاب بیاوریم؛ خبری از جنس خبرهایی که از آسمان بر مکه‌گیان بارید.

من سالِ پیامبریِ پدربزرگ به دنیا آمده بودم. خُردتر از آن بودم تا چیزی در خاطرم بماند. مادر تعریف می‌کرد: «از روزی که پدربزرگ، پیامبر شد و خبرهایی که از آسمان به او می‌رسید را اعلام کرد؛ همه‌چیز در مکه دیگرگون شد. مادربزرگ خوشحال بود و سر از پا نمی‌شناخت. بزرگْ‌زنِ مکه بود و محمدِ امین، پدربزرگ؛ قافله‌سالارش.»

پدربزرگ چند سالِ پیش از پیامبری را دیگر کاروان به شام نمی‌برد. می‌نشست در حجره‌ای که کعبه‌ در دید رسش بود و خیره می‌ماند به آن حجم مکعبی سیاه. هرکس در مکه مَتاعی داشت و ترس از گزند به آن مال در سَفر و حَضَر داشت، یا می‌خواست در مال‌التجارۀ مادربزرگ شریک شود، به حجرۀ پدربزرگ می‌آمد. پدر، رسم بازار و مدارا و امانت‌داری را همان‌جا از پدربزرگ آموخته بود. خواهرزاده و عزیزکردۀ مادربزرگ بود. آن‌قدر پدربزرگ و مادربزرگ را دوست داشت که سرِ آخر، بزرگ‌ترین دخترشان را با سفارش و دل‌خواست مادربزرگ به او دادند و شده‌ بود؛ دامادِ بزرگِ امین قریش و بزرگ‌زنِ قریش.

همه‌مان جمع می‌شدیم خانۀ مادربزرگ. من و خاله فاطمه، هم‌سن و سال بودیم و هم‌داستان در جلب محبت پدربزرگ و مادربزرگ. اما من محبت خودِ خاله فاطمه را هم داشتم و هم‌بازی‌اش بودم. پس به وقت طاعتِ پدربزرگ، وقتی که جملگیِ تازه‌مسلمانانِ انگشت‌شمار، در خانه، قامت به نماز می‌بستند؛ منتظر می‌ماندم تا پدربزرگ رو به بیت‌المقدس خم شود و سر بر زمین نهد و به گاه برخواستن، دوباره من بر شانه‌هایش سوار شوم و دست به دور گردنش حلقه کنم و صورت به صورت مهربانش بگذارم. عطر خوشِ صورت و گردنِ پدربزرگ، مشامم را پر می‌کرد. عطری که تا مدت‌ها بر صورت و دست‌هایم می‌ماند. بعدها دانستم که نام آن عطر، مُشکِ خُتَن است. لبخند از صورت ماهِ پدربزرگ محو نمی‌شد، همین لبخند بود که بهانۀ من می‌شد تا حلقۀ دستانم را دور گردنش تنگ‌تر کنم و صورت پدربزرگ خندان‌تر شود. پس از برخاستن از رکوعِ بعدی، آرام من را کنارش روی زمین می‌گذاشت. منتظر تمام‌شدن دو سجده می‌ایستادم و او این‌بار به وقت برخاستن، خودش به بَرَم می‌گرفت و من خندان، می‌پیچیدم و راهی شانه‌های مردانه‌اش می‌شدم.

پدر از یثرب که برگشت، شکسته شده‌ بود. از اسیری برگشته بود و هنوز کنار صورت و بازو جراحت‌هایی داشت که هرچند در یثرب بر آن‌ها مرهم گذاشته بودند؛ اما فاصله داشت تا بهبودی کامل. کمتر حرف می‌زد؛ حتی با مادر. بازی با برادرم علی دلْ‌خواست پدر بود و حالا به یک دست که بلندش می‌کرد، چهره درهم می‌کشید از درد. مادر می‌گفت: «حَرجی نیست ابوالعاص‌ جان! بوسش کن علی را… .» اما پدر به‌خاطر زخمِ به‌خونابْ‌نشستۀ صورتش تنها به بوسیدن دستان علی اکتفا می‌کرد. همۀ ما خوشحال بودیم؛ جز خودِ پدر.

مادر، کنیزان را از مطبخ مرخص کرده و به کار دیگر گمارده بود تا خود غذا مهیا کند. عطر ادویۀ هندی و گلاب ایرانی خانه را پر کرده بود. پدرجان را می‌دیدم که به در مطبخ می‌رفت و داخل نمی‌شد. پابه‌پا می‌شد و خیره می‌ماند به در.

پدر از یثرب که آمد، خبر تازه‌ای آورد که هرزمانِ دیگری بود، شورِ شادی را در خانه به‌پا می‌کرد. در یثرب زمزمۀ عروسی عموعلی و خاله‌‌فاطمه را شنیده‌ بود. همۀ ما عموعلی را دوست داشتیم. پدربزرگ هم پسرعمویش، عموعلی را دوست داشت. مادرم هم‌‌سن ‌و سال عموعلی و او همچون برادرِ نداشتۀ مادرم بود. پشت و پناه خاندان بود. وقتی که پدر و پدربزرگ کاروان به شام می‌بردند، عموعلی با آن‌که هنوز نوجوان بود، کارهای خانه و وصول بدهی‌های پدربزرگ و مادربزرگ را انجام می‌داد. به خانۀ ما هم به سفارش پدر سر می‌زد که مبادا کم و کسری داشته باشیم.

مادرم که خبر عروسی خواهرش خاله‌فاطمه با عموعلی را شنید، خیلی خوشحال شد و گفت: «خدا کند فاطمه مثل دو خواهر دیگرمان، رُقیه و اُمّ‌کُلثوم، بد از شوهر نبیند.» فرزندان عموی بزرگمان «عبدالعُزّی» را می‌گفت که معروف به «اَبولَهَب» بود. عموی پدربزرگ بود و عموی بزرگ ما؛ اما درست مقابل بزرگْ‌عموی دیگرمان بود، «ابوطالب» پدر عموعلی که تا زنده بود، جز مهربانی از او نمی‌دیدیم.

حتی در کوچه جرأت نداشتیم در چشمان اَبولَهَب نگاه کنیم. هرچند مادرم، زینب منع‌ کرده بود که به کنیۀ اَبولَهَب صدایش کنیم؛ اما هرزمان که چهرۀ برافروخته و به آتش‌نشسته‌اش را می‌دیدیم؛ جز لَهَب و آتش چیزی در دهانمان نمی‌چرخید. هیچ‌وقت نفهمیدم اَبولَهَب از همان وقتی که خاله‌هایم رُقیه و اُمّ‌کُلثوم را برای پسرانش «عُتبه» و «عُتَیبه» خواستگاری کرد، خلق و خویش این بود یا نه، به محض این‌که فهمید برادرزادۀ کوچکش، پدربزرگمان، محمد(ص)، پیامبرِ دینِ تازه شده است، با ما و خاله‌هایم بد شد؟

من همۀ خاله‌هایم را به یک اندازه دوست داشتم. بیشتر از من آن‌ها دلتنگم بودند که به خانه‌شان روم و شیرین‌زبانی کنم تا هدیه‌ای بدهند و به آغوشم کشند. اما شوهرخاله‌هایم عُتبه و عُتَیبه کَج‌خُلقی و نامهربانی را از پدرشان به ارث برده بودند. همین‌ها بودند که دیگر خاله‌هایم رُقیه و اُمّ کُلثوم که مانند مادرم به پیامبری پدرشان شهادت داده بودند را کمتر رخصتی برای دیدار پدر می‌دادند. پدر هرچند به دین مسلمانی درنیامده بود؛ اما نه‌تنها رفت‌وآمد ما به خانۀ پدربزرگ را محدود نکرده بود که اتفاقا بیشتر به خانۀ پدربزرگ می‌آمد و دل به سخنان پدربزرگ که از خداوند می‌گفت، می‌داد. با خاله‌اش که مادربزرگ ما بود به نجوا سخن می‌گفت. نمی‌دانستم که پدر و مادربزرگ چه می‌گویند؛ اما اشک که به صورت مادربزرگ می‌دوید، می‌فهمیدم که باز صحبت خاله‌هایم رُقیه و اُمّ‌کُلثوم است که به حکم اَبولَهَب از خانه‌شان بیرون شده‌اند و حالا اَبولَهَب و همسرش «اُم‌جمیل» انگارنه‌انگار که پسران‌شان تا دیروز دختران محمد امین را به کابین داشتند، خواستگار دختران زیباروی مکه شده‌اند.

تنها پدر برای همه شده بود معما که نه اعلام مسلمانی می‌کرد و نه به پیشنهاد بزرگان قریش؛ مانند باجناق‌هایش، زنش را رها می‌کرد. حتی دست در گریبان فرستادۀ «‌ابوسفیان‌بن‌حرب» انداخته بود و سرش فریاد زده بود که: «نه‌تنها زینب مادر فرزندانم را رها نمی‌کنم که اگر تو یا کسی دیگر دراین‌باره زبان به گزافه بگرداند پاسخش تیزیِ آب‌دیدۀ شمشیر دمشقی‌ام خواهد بود.»

در تاریک‌روشن مطبخ، مادر پشت به درگاه، زیر باریکۀ نوری که از پنجرۀ مطبخ روی مَجمعه می‌ریخت، پیازها را حلقه می‌کرد. زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد و گاه می‌خندید. لابد با خواهرش فاطمه رمز و رازهای زنانه را نجوا می‌کرد. شاید هم با نوزادی که در شکم داشت، از عروسی خاله و شوهرخاله‌ام علی می‌گفت. اما من همه هوش و حواسم به صدای خش‌خش کشیده‌شدنِ پای زخمی‌ پدر بر سنگریزه‌های سفید حیاط بود. به عادت این سال‌ها می‌دانستم که پدر می‌خواست چیزی را با مادر بگوید، بی‌حضور غیر که برادرم علی را هم سپرده بود به دایه‌اش که به اصرار پدر، چندروزی در خانه‌مان مانده‌ بود و به نزد قبیله‌اش نرفته بود. پدر آن‌قدر لنگ‌لنگان جلوی مطبخ پا کشاند که من سیخی کباب گوسفند از روی آتش اجاق برگرفتم و سر انگشت بر کاسۀ نمک زدم و کمی ‌کباب را پُرمزه کردم. پدر کباب گوسفند را شورتر خوش داشت. سیخ کباب را در بشقاب لعابی آبی ایرانی که سوغات سفر آخرش از شام بود، گذاشتم و از مطبخ بیرون آمدم. نور میانۀ روز، چشمانم را زد و مجبورم کرد بشقاب را به دست چپ دهم تا خود را به کنار باغچۀ کنارِ حیاط برسانم. پدر خیره بود به مرغی که جوجه‌هاش دنبالش از سمتی به‌سمت دیگر کشیده می‌شدند و نوک به زمین می‌زدند.

 

«زید»[۲۷]

سه‌روز است که اینجا در ذی‌الطوی، یک فرسنگی کعبه، چشم‌انتظار آمدنِ زینب هستی. همراهت بی‌تاب بازگشتن به مدینه است، می‌ترسد. راه که افتادید و هنوز از سواد مدینه فاصله نگرفته بودید، تردید را در چشمانش خواندی. در هر منزل، به چشم برهم‌زدنی، شتر می‌خواباند؛ اما به گاه راهی‌شدن، شتر ایستاده بود و او هنوز سر در توبره‌اش چیزی را می‌جورید و سرِ آخر هرچه بود را یله می‌کرد، پیش پایش. تا آخرش یادش بیاید که به‌دنبال نظرْبندی که مادرش بر بازویش بسته می‌گردد و هنوز نظرْبندِ چرمین بر بازویش است! آخرش به تنگ آمدی. دیگر نه به کُنیه صدایش کردی و نه به نام و نسب خواندیش، برایت شد: «رَجُل!» حالِ خیلی از اهالی مدینه، حال این جوانک بود. به چشم خویش نصرت بر مکه‌گیانِ پُرْتعداد و سر تا پا ادوات را دیده بودند، وعدۀ رسول‌الله(ص) واقع شده بود؛ اما گویی هنوز باور نکرده بودند.

قطارِ شترانِ فدیۀ بزرگانِ بندیِ قریش و جنگاوران ذلیل‌شد‌شان در مصاف بدر، که به مدینه رسید؛ شادی مدینه را پر کرد. حتی یهودیان هم که کراهت داشتند یثرب را مدینه‌النبی بنامند، از دهانشان مدینه نمی‌افتاد. این اولین پیروزیِ سپاه کم‌تعداد اسلام بر لشکر چندبرابری کفار مکه بود. تو و علی در پناه دیوار کوتاه صحن کوچکِ مسجد نوبنیاد مدینه، نشسته بودید. مثل همیشه که فرصتی دست می‌داد سربه‌سر برادر کوچکتر؛ اما دلاورت علی می‌گذاشتی. هر دویتان را «حمزه» مانند پسران خودش، آدابِ حرب و فنونِ رزمِ تن‌به‌تن آموخته بود. حربه‌های چوبی را آن‌قدر تو و علی به هم می‌کوفتید و از سر و شانه و پای، بی‌محابا ضرب، رد می‌کردید، تا یک‌سره خرد می‌شد. گاهی رسول‌اللّه(ص) هم به عمویش حمزه سر می‌زد که حوالی مکه، نزدیک همین چاه ذی‌الطوی، پشت به صخرۀ سنگی داده بود و بی‌هیجان تیرهای تیردان را چله‌کش می‌کرد و گاهی دو سرِ بندِ کمان را سست و محکم می‌کرد. گاه تیزیِ نوک پیکان را می‌آزمود و به تیر فشارش می‌داد و پیش چشم، راستیِ تیر را محک می‌زد.

هنوز رسول‌اللّه(ص)، سرخ‌روی و لرزان از غارِ حرا پایین نیامده و امینِ سخن خداوند نشده بود. تو و علی هر دو در خانۀ «خدیجه» مسکن داشتید و خود را چون پسرانِ نداشتۀ امینِ مکه می‌دانستید. تو هشت‌ساله بودی که وقتی با مادرت به دیدار خویشانت در قبیلۀ بنی‌معن می‌رفتید؛ ربوده شدی و به بردگی رفتی. اما اقبالت بلند بود که «حکیم‌بن‌حزام» تو را برای خدیجه خرید و خدیجه هفت‌سال بعد همراه با شادی ازدواجش با قافله‌سالارش، محمد(ص)، تو را پیشکش او کرد. محمد(ص) که هنوز پیامبر نبود، آزادت کرد؛ اما در سال‌های کارکردن، کنار محمد(ص) که ده‌سالی از تو بزرگ‌تر بود، آن‌قدر مهربانی دیدی که نخواستی بروی و چه جایی بهتر از خانۀ بزرگْ‌زنِ قریش و امین قریش.

علی هم چندسال بعد در سال‌های سختِ قحطی مکه بود که مقیم خانۀ محمد امین(ص) شد و برادر کوچک و همْ‌اتاقی‌ات. تو و علی اولین ایمانْ‌آورندگان به محمد(ص) بودید. شما به محمد(ص) سال‌ها پیش از این‌ها ایمان داشتید؛ حتی پیش از رسالتش. خانه نمانده بودی تا با «اُسامه» و مادرش صبحْ‌‌چاشت خورید. خواب بودند که بیرون زدی تا همراه علی، صبحْ‌چاشتِ بندیانِ خیبر را به خانه‌ای که حالا مَحبس مکه‌گیان شده بود، ببرید. می‌خواستید که با بندیانِ بندْگشوده، صبحْ‌چاشت خورید؛ اما خُلقِ تنگِ دلاورانِ دیروز را که دیدی، به علی اشاره کردی که بیرون بروید.

حق داشتند که پیش چشم شما نانی از گلویشان پایین نرود. هرکس، عزیزی را به حَرب باخته بود و کینه‌ای داشت که گلوگیرش شده بود. اضافه‌بودِ نان و خرمایی که برای اسیران خیبر برده بودید را آوردید تا با نگهبانانِ بندیان بخورید که فهمیدی همسرانشان، پیش از شما سیرشان کرده‌اند.

در پناه دیوار مسجد، پا به آفتاب صبحگاهی مدینه داده بودید. علی ساکت بود و به درگاه مسجدِ نوبنیاد نگاه می‌کرد. می‌خواستی باز نام فاطمه دختر رسول‌اللّه را بیاوری و سربه‌سرش بگذاری. فاطمه، خواستاران جدی داشت که علاقۀ رسول‌اللّه(ص) و دردانه‌اش به علی را می‌دانستند؛ اما می‌خواستند اقبالشان را بیازمایند. مصیبت شهدای بدر یک‌طرف بود و خبر تلخ درگذشت خواهرِ رنج‌کشیده و بلادیدۀ فاطمه؛ یعنی «رُقیه» یک‌طرف. تمام دختران رسول‌اللّه(ص) چون خواهران تو بودند. از به‌دنیا آمدنشان تا به‌حرف‌آمدن و قدکشیدنشان را به چشم دیده بودی. حالا قلبت دوپاره بود. از یک‌سو نگران ازدواج برادرت علی با فاطمه بودی که مبادا به تأخیر افتد. از دیگرسو نگران رسول‌اللّه(ص) بودی که همراه شادی اولین پیروزی بر مشرکان مکه، داغدار غم رُقیۀ جوان شده بود. دختری که به همراه خواهرش اُمّ‌کُلثوم به خاطر مسلمانی و دین تازۀ پدرشان از خانۀ پسران اَبولَهَب به ملامت رانده شده بودند و سال‌ها رنج و سختی دیده بودند تا به ساحل امن مدینه برسند.

رُقیه که به عقد «عثمان‌بن‌عفوان» درآمد و با او به حبشه رفت؛ خیال رسول‌اللّه(ص) از بابت او آرام گرفت؛ اما دل رُقیه تاب دوری پدر نداشت. دیری نپایید که با تازهْ‌شوهر به مدینه آمد تا کنار دو خواهر و پدرش بماند؛ اما دیگر رُقیۀ شادابِ گذشته نبود و تو می‌دیدی که هرروز زردگون‌تر می‌شود. آن‌قدر که رسول‌اللّه(ص)، عذر عثمان برای نیامدن به معرکۀ بدر را پذیرفت تا نگه‌دار همسر بیمارش باشد.

لقمه‌ای نان و خرما برای علی می‌گرفتی که شتابش در خوردن کمتر از تو بود و به هر دو لقمه‌ای که از گلوی تو پایین می‌رفت، یک لقمه می‌خورد. هرچه اینجا کُند بود، در مقاتله زیرک و سریع. نگاهش به پیش رویش بود؛ اما همه‌جا را می‌دید. حمزه جنگیدنش را می‌ستود و می‌گفت: «گویی علی پشت سرش هم صاحب چشمانی است.» اما تو همیشه سریع بودی و رسیدن به چهل‌وپنج‌ سالگی هم از سرعتت نکاسته بود. امیدت به اُسامه پسرت بود، تا علی جنگاوری چون خود، از او بسازد.

رسول‌اللّه(ص) صبح زود به همراه دو دخترش فاطمه و اُمّ‌کُلثوم بر مزار دختر تازه‌‌گذشته‌اش رفته بود و برایش دعا کرده بود. این را علی که همیشه مراقب رسول‌اللّه(ص) بود، دقایقی پیش، گفته بود. صبح در میان بندیانِ مکه به‌دنبال مردی بودی که نیافتی‌اش. علی هم گویا چون تو به دنبال او بود. هر دو دوستش داشتید. ابوالعاص جوانمرد بود و امین دیگری برای قریش و حالا بندیِ مسلمانان مدینه بود. پنج‌روز پیش کاروان فدیه و غرامت مکه‌گیان رسیده بود؛ اما پشت دیوار مدینه مانده بودند تا رسول‌اللّه(ص) رخصت ورود به مدینه دهد.

بعد از نماز صبح، رسول‌اللّه(ص) در مسجد نشست و اجازه داد اولین واسطۀ خلاصی به همراه فدیه‌هایی که از مکه آمده‌ بود، بیاید حرفش را بزند تا رسول(ص) تصمیم گیرد. اولین واسطه «عمروبن‌ربیع» برادر ابوالعاص بود. هَمیان چرمی ‌سکه را مقابل رسول‌الله(ص) گذاشت. رسول‌اللّه(ص) در چشمان عمرو خیره شد تاآنجاکه عمرو تاب نیاورد و سر به زیر افکند. نه نشانی از غیظ اسارت برادر در چشمان عمرو بود و نه حتی کینۀ رسول‌اللّه(ص). یک‌سره خضوع بود. با آن‌که فربه بود و نشستن روی دو زانو سخت، دامن دشداشه جمع کرده بود و دو زانو مقابل رسول‌اللّه(ص) نشسته بود.

کمی ‌دورتر دیگران نشسته بودند و چشم به رسول‌اللّه(ص) داشتند که پشت به محراب داشت. رسول‌اللّه(ص) هَمیانِ پیش رویش را سروته کرد. ناگهان عطر مُشک خُتَن فضای مسجد را پُر کرد. دینارهای شامی‌ و سکه‌های طلای ایرانی و انگشترهای عقیق یمانی و یاقوت رُمّانی پخش شد پیشِ رویِ مسلمانان. همه سرک کشیده بودند و خیرۀ جواهراتی بودند که زیلوی بافتۀ برگ نخل را جلوه‌ای دیگر داده بود. نمی‌دانستند، قیمتی‌ها حکم غنائم جنگ خواهد داشت، یا رسول‌اللّه(ص) بنای دیگری بر مصرفش دارد. رسول‌اللّه(ص) به کُپۀ مُطلا نگاه کرد. چشم تنگ کرد و از میانۀ آن‌ همه، گردن‌آویزی را بیرون کشید. گردن‌آویز برای تو آشنا بود. همان گردن‌آویزِ عقیقِ مشهور ظُفار بود که خدیجه، شبِ عروسی دخترش، زینب، به او هدیه کرده‌ بود. رسول‌اللّه(ص) گردن‌آویز را کف دو دست گرفت و پیش چشم بالا آورد. تو چشم‌های رسول‌اللّه(ص) را دیدی که بسته شد. می‌دانستی که گردن‌آویز آغشته به عطر مُشک خُتَن را بو می‌کند. این عطر را رسول‌اللّه(ص) به عشق خدیجه بر روی و گردن می‌زد. سفارش همیشگی زینب به ابوالعاص در هر سفر، یافتن مُشک مرغوب خُتَن برای پدرش بود. دو سوی گردن‌آویز را گرفت. گویی زینب را پیشِ رویِ رسول‌اللّه(ص) می‌دیدی. عقیق‌های درشت، زیر نورِ پراکنده‌ای که از منافذ سقف می‌تابید؛ می‌درخشید و نور سرخ‌فام به اطراف می‌پاشید. نمی‌دانستی رسول‌اللّه(ص) در خیال خدیجه است یا زینب که در غربت مکه، بی‌سایه‌سر مانده بود؛ بی‌خبر از مرگ خواهر و حالِ شوهر.

عمرو که این‌حال رسول‌الله را دید، کمی‌ جلو‌تر آمد و گفت که زینب، همسر برادرش ابوالعاص، برای آزادی شوهرش این گردن‌آویز را فدیه فرستاده. رسول‌الله(ص) گردن‌آویز را سمت نشستگان در مسجد گرفت. صورت رسول‌الله(ص) را به اشک نشسته دیدی و شنیدی: «ببینید. اگر ممکن بود، اسیرش را برای او آزاد کنید؛ این کار را می‌کنید؟» اصحاب بی‌درنگ، همه با هم گفتند: «بلی، چنان می‌کنیم.» روز به نیمه نرسیده بود که ابوالعاص با رخت تازه و سر و روی پاکیزه، همراه برادرش وارد حصار مسجد شدند. رسول‌اللّه(ص) همان‌ جای قبلی نشسته بود. وقتی که ابوالعاص و عمرو از کنارت گذشتند، کنجکاو پیِ‌شان رفتی. می‎دانستی که رسول‌اللّه(ص) در مسجد تنهاست. دلْ‌نگرانِ حماقت احتمالی دو عرب کافر بودی. دو برادر را دیدی که وارد مسجد شدند. پا تند کردی و دست راست به قبضۀ شمشیر گرفتی. آنچه داخل مسجد دیدی، عجیب بود. ابوالعاص در آغوش رسول‌اللّه(ص) بود. صورتش را نمی‌دیدی؛ اما لرزیدن شانه‌هایش را در آغوش رسول‌اللّه(ص) می‌دیدی.

رسول‌اللّه(ص) همان‌طور که سر ابوالعاص را به بر داشت با دست به تو اشاره کرد تا پیش روی. یک‌بار دیگر بعد از دوسال تو و ابوالعاص و رسول‌اللّه(ص) زیر یک سقف بودید؛ اما سقفی که نه خانۀ رسول‌اللّه(ص) بود و نه حجرۀ تجاری خدیجه. دور و بر مسجد را نگاه کردی و چشمْ‌چشم کردی تا مگر علی را بیابی. این ضیافت برادری، علی را کم داشت.

رَجل نمی‌گذارد تا در خاطرات ماه پیشِ مدینه بمانی. روز اول که در انتظار خبری شب شد، رجل خواست خیمه بزند. تو چشم به راه بودی و فقط نگاهش کردی. از صبح روز دوم شروع به خیمه‌زدن کرد. دوروز است از عُهدۀ یک خیمه‌زدن هم برنمی‌آید. موهای مجعدش روی صورتش ریخته و با عرق به هم آمیخته و جلوه‌ای خوفناک به او داده است. میخ‌ها را سُست به زمین فرو می‌کند. می‌گوید: «زمین، سنگ است.»

بلند می‌شوی و کنارش می‌نشینی. میخ را از دستش می‌کشی. با چند ضربۀ‌ سنگ، میخ در دل زمین جا باز می‌کند. نگاهی به هیکل درشت رجل می‌کنی که چهارزانو نشسته روبه‌رویت و نفسْ‌نفس می‌زند. کلام درشتی تا نوک زبانت بالا می‌آید؛ اما پشیمان می‌شوی و از دهان باز می‌کنی. سری تکان می‌دهی و بلند می‌شوی. به رجل اشاره می‌کنی و می‌گویی برود پشت صخره‌ها کنار چاه، سر و گوش آب دهد و ببیند که کسی از جانب مکه رسیده یا نه؟ مجبور شده‌اید زمین صافی میان صخره‌ها بیابید تا بندیِ مکه‌گیانِ کین‌خواه نشوید. نگرانی‌های رجل به تو هم سرایت کرده است. از انتقام‌گیرندگان بدر می‌ترسد. می‌خواهی برود سر چاه و خبر بیاورد تا لااقل مدتی پیش چشمانت نباشد. رجل باورش نمی‌شود که باید به تنهایی بر سر چاه ذی‌الطوی برود. از سایۀ خودش هم می‌ترسد و این را از تو مخفی نمی‌کند.

پشیمانی که جوان انصاری را با خودت آورده‌ای. به خیال خودت می‌خواستی کسی همراهت باشد که خستۀ محاربۀ بدر نباشد و در میان آن همه داوطلب این رجل را انتخاب کردی. حالا معنای لبخند علی را می‌فهمی‌ وقتی که کمک می‌کرد که این انبانِ پیه و چربی، سوار شتر شود! باید سه‌روز پیش، زینب را تحویل می‌گرفتی. دوهفته در راه بودید. دوهفته‌ای که رجل با ترس‌هایش تحملش را برایت سخت‌تر کرده بود. روز و شب نمی‌شناخت. درطول روز به هر بهانه، از شنیده‌هایش می‌گفت. از شکنجه و مصائبی که کفار مکه بر سر نومسلمانان آورده بودند و حتی رعایت خویشاوندی با رسول‌اللّه(ص) را نکرده بودند. حتی از تعقیبی دم می‌زد که کفار مکه به انتقامِ معرکۀ بدر، در کابوس‌های شبانه‌اش، پیگیرش بودند و این تمام ماجرا نبود. شب هنوز چشمانت گرم نشده، صدای فریاد رجل در صحرا، وحوش بیابان را هم می‌رماند و ناله‌هایش دل سنگِ بیابان را می‌ترکاند.

رجل کلاه‌خود بر سرش گذاشت و شمشیر حمایل کرد؛ اما باز پابه‌پا می‌کرد و نمی‌رفت. مثل همیشه پیِ چیزی بود. بالاخره تحمل از کف دادی و فریاد کشیدی که: «می‌روی یا…؟» دلت می‌خواست تهدیدت را کامل کنی؛ اما فرزندخواندۀ‌ رسول‌اللّه(ص) بودی. ناچار، فقط استغفار گفتی و روی برگرداندی و به صدای پاهایی که روی خاک و سنگ کشیده و دور می‌شد گوش دادی.

 

«اُمامَه»

ــ «اُمامَه جان! به پدربزرگت قول دادم دخترم.»

نمی‌توانستم باور کنم که پدربزرگ گفته باشد مادر برود و ما را بگذارد. علی هنوز دو سالش پُر نشده بود و چشم‌انتظار خواهر یا برادری تازه بودیم. خون به دلمان شده بود تا خبر رسید پدر از مهلکۀ بدر، زنده بیرون آمده؛ اما اسیر یثربیان تازه‌مسلمان است.

دوهفته بود که پدر از یثرب به سلامت برگشته بود. در تمام این دو هفته چیزی را می‌خواست به مادر بگوید که پاکِشان به‌دنبالش به حیاط و مطبخ و هیزم‌دان و انبار می‌رفت. نزدیک می‌شد؛ اما دستْ‌دست می‌کرد و آخرش چیزی بی‌ربط می‌گفت، یا علی را بهانه می‌کرد و می‌رفت تا به او سر بزند. حتی من هم فهمیدم این میان، اضافی هستم، پس خودم را در اتاق به کاری مشغول کردم تا آنچه راز دارد و آزارش می‌دهد را با مادر بگوید که باز هم نگفت. تنها خبر نزدیکی ازدواج عموعلی و خاله‌فاطمه را داده بود.

تا این‌که دیشب صدای گریه از حیاط آمد. زودتر از من کنیزمان، ربیعه، خود را رساند به مادر تا آرامش کند؛ اما صدای جیغ ربیعه و واأسفایش، دوغلامی‌ که در حظیره و بالای بام بودند را هم به حیاط کشاند. پدر تکیه به دیوار حوضچه و بی‌محابا از خیس‌شدن، روی گل و شل، یله شده بود. مادر می‌لرزید. ربیعه کاسه آبی را تا نزدیکِ لبان مادر می‌برد و سعی می‌کرد تا قطره آبی، به لبان لرزان مادر برساند. همه، دور مادر جمع شده بودیم. فقط چند کلمه را بریدهْ‌بریده تکرار می‌کرد: «مظلومه خواهرم رُقیه!»

مادر را به بستر رساندیم و خواباندیم. از اتاق خواب مادر که بیرون آمدیم؛ پدر، ماجرای مرگ خاله رُقیه، آن هم درست در روز پیروزی مسلمانان در بدر را برایمان گفت. کنیزان و دایۀ علی را مرخص کرد. بعد دستم را گرفت و گفت: «همین‌ جا بمان دخترم.»

به اتاق دیگر رفت و همراهش همیان چرمی‌ را آورد. دست درون همیان کرد و گردن‌آویز عقیق ظفار را بیرون آورد. عطر مُشک خُتَن تمام اتاق را پر کرد. همان گردن‌آویزی بود که مادر هروقت می‌خواست یاد مادربزرگمان، خدیجه را زنده کند، آن را به مُشک خُتَن می‌آغشت و به گردنش می‌انداخت. پدر گردن‌آویز را به من داد و گفت: «ببر برای مادرت. یادگارِ خاله خدیجه‌ام آرامش می‌کند. پدربزرگت این را بازپس فرستاد و سفارش کرد، برسانم به مادرت زینب.»

گردن‌آویز را کنار بستر مادر آوردم. خواب نبود. صورتش زیر شمدِ نازک پیدا بود. چشمانش باز بود و خیره مانده بود. نگران شدم. آرام شمد را از روی صورتش برداشتم. نفس می‌کشید. صورتش خیسِ اشک‌هایی بود که بی‌صدا از چشمانش می‌جوشید و زیرِ چانه به هم می‌رسید. سیاهْ‌چشمان خیسِ درشتش با ابروهای به‌هم‌پیوستۀ سیاه چه جلوه‌ای داشت در صورت سپید مادر. گردن‌آویز ظفار را پیش چشمانش بالا آوردم. نمی‌دید انگار. دستانش از زیر شمد بالا آمد. سرِ انگشتانش آرام عقیق‌های تراشیدۀ سرخ را لمس کرد. در بستر نشست و گردن‌آویز را به چشمانش گذاشت و بعد به صورت گذاشت و پرصدا عطر مُشک خُتَن را بویید. همان‌طور که سرش پایین بود، گفت: «به پدرت بگو باشد. تنها به یثرب خواهم رفت؛ پیشِ پدرم، پیشِ رسول‌اللّه(ص).» از چیزی که می‌شنیدم نزدیک بود قالب‌تهی کنم. رفتن به یثرب آن هم تنها؟! بدون من و حتی علی شیرخواره؟ نمی‌فهمیدم! چرا پدر با خودش این‌همه خبرِ بد آورده بود؟

شبی طولانی بود. پدر، کسی را به‌دنبال عموکِنانه فرستاد تا بیاید. به غلامان دستور داد؛ شتر و هودَجی مهیا کنند و زاد و راحلۀ سفر مادر را در آن بگذارند. مادر، کنیزان و دایۀ علی را مقابلش نشاند و سفارش کرد. تا صبح، علی را در آغوش گرفت و شیر داد و اشک ریخت. خانه‌ای که دوهفته در شادیِ بازآمدن پدر از مدینه، غرق بود؛ یک شبه دارُالاَحزان شد.

آفتاب‌نزده، عموکِنانه افسار شتر مادر به دستش بود و جایی می‌رفت که تنها خودش و پدر می‌دانستند. سفری که هرچه بود آن‌قدر خطرناک بود که کمانش را پشتش حمایل کرده بود و تیردان پُرتیر، بر پشت داشت و شمشیرِ عربی به کمر بسته بود. تأکید پدر بود که در حیاط سروصدا نکنیم و به بدرقۀ مادر نرویم تا حساسیتِ زخم‌خوردگانِ بدر برانگیخته نشود. دایه همان‌طور که گریه می‌کرد، علی را از بغل مادر که برای آخرین‌بار به او شیر می‌داد، گرفت. دایه و مادر در آغوش هم گریه می‌کردند. مادر چیزهایی به او می‌گفت که ما نمی‌شنیدیم.

شتر که از دروازۀ خانه بیرون می‌رفت؛ مادر پردۀ هودَج را بالا زد. ناخودآگاه دویدم و تا پایِ شتر پیش رفتم. مادر، عموکِنانه را صدا کرد تا صبر کند. از همان بالا، گردن‌آویز ظفار را از گردن باز کرد و بوسید و به چشمانش گذاشت. بعد دستش را از هودَج بیرون داد و گردن‌آویز را به دست من داد. گفت: «اُمامَه جان! برادرت علی را به تو سپردم. مراقب پدرت هم باش… .» گریه امانش نداد و پردۀ هودَج را انداخت. شتر حرکت کرد. من ماندم در آغوش پدر که سرش روی پشت من بود و شانه‌هایش سخت تکان می‌خورد؛ بی‌هیچ صدایی، بی‌هیچ ناله‌ای… .

«زید»

چند ساعت بود که رجل رفته بود. آفتاب در میانۀ آسمان بود. تو کار نیمه‌تمام ماندۀ رجل را تمام کرده و خیمۀ سیاه‌موی بز را به پا کرده بودی که صدای هَیهای کسی را شنیدی که نامت را صدا می‌زد. تازه چشم بر هم گذاشته بودی؛ اما چاره نبود. از درون خیمه بیرون آمدی. رجل بود که از پشت صخره پیدایش شد. نگاهی به دو شتری که در پناه صخره‌ها بسته بودید، انداختی. رجل آشفته می‌دوید. شمشیرت در خورجین شتر بود. به سرعت خودت را به شترت که زانو بر زمین چسبانده بود و چانه می‌جنباند، رساندی و شمشیر از غلاف بیرون کشیدی.

رجل دست‌هایش را در هوا می‎چرخاند و از چیزی زنهارت می‌داد. لابد کینه‌جویان مکه پی‌اش بودند و رجل مثل همیشه از ترس‌هایش می‌گریخت. برگشتی و شترها را از بند باز کردی؛ اما فریاد رجل که می‎گفت: «صبر کن…!» مانعت شد تا شتران را بلند کنی. رجل نفس‌نفس می‌زد و هیکل فربه‌اش را به‌زحمت می‌کشید. عرق از سر و رویش روان بود. دشداشۀ خیسش به تنش چسبیده بود و همۀ پست و بلندِ اندامِ ناموزونش را نمایان کرده بود. به تو که رسید، کلاهخود از سر کَند و همراهِ شمشیرش، روی زمین انداخت و بی‌حال روی زمین یله شد: «دارند می‌آیند… .»

به مسیر آمدنش و به تیغِ صخره‌ای که حائل میان جایگاه شما و ذی‌الطُوی بود، چشم تیز کردی. کسی نمی‌آمد. رجل چرخید و به پشت، روی زمین ولو شد: «بنتُ‌الرسول و مردی که افسار شتر به دست دارد… .» نفسش بالا نمی‌آمد. از کنار خیمه مشک را برداشتی و به او رساندی. بلند شد و روی زمین نیم‌خیز شد، لب به مشک چرمی‌ گذاشت و آب نوشید. آب از کنار لبانش شره می‌کرد روی دامن دشداشه‌اش. در مشک را بست و درحالی‌که مشک را به تو برمی‌گرداند، گفت: «آنجا سر چاه ذی‌الطُوی مردی با شتری که هودجی بر پشت آن است، ایستاده بود. من را که دید از نام و نشانم پرسید. کمانی به پشت داشت و شمشیری به کمر. چیزی بُروز ندادم؛ اما او انگار می‌دانست برای چه آمده‌ام. حتی پرسید؛ زید کجاست؟ من را فرستاد تا خبرت کنم. گفت: آرام‌تر از پیِ من می‌آیند.»

اگر رجل هم حرف نمی‌زد؛ گرد و خاکی که از گام‌های شتر، از پشت تیغِ صخره‌ای به هوا بلند شده بود، گویای آمدنشان بود.

پرسیدی: «تنها بود یا همراهانی داشت؟» رجل حالا رشیدتر شده بود. به پا ایستاد و به مرد و شتری که در دیدرسمان بود اشاره کرد: «فقط مرد و شتر بود و گویا بنتُ‌الرسول در هودَج بود. لحظه‌ای پردۀ هودَج کنار رفت و زنی دیدم که به گمانم، زینب، بنتُ‌الرسول بود.»

مردی که افسار شتر به دست داشت را سبکْ‌سنگین کردی. اندام کشیده و عضلانی‌اش و گام‌هایی که استوار بر زمین می‌کوبید، برایت آشنا بود؛ اما صورتِ پوشیدۀ مرد مانع شناختن می‌شد. رجل درست فهمیده بود. نوری که از پارچۀ کرباس نازک هودَج می‌گذشت، سایهْ‌روشنِ اندامْ‌وارۀ زنی را نمودار می‌کرد که دو دست، به ستون‌های هودَج داشت. مرد، بیست‌گام مانده به شما ایستاد. افسار شتر را کشید و دست بر گردن و سر شتر گذاشت. شتر به اشاره‌اش زانو زد و نشست. افسار را هنوز در دست داشت و خیره‌خیره نگاهت می‌کرد. صورت مرد پوشیده بود؛ اما برق چشمان سیاه مرد، ناخودآگاه دستت را به قبضۀ شمشیر برد. مرد حرکت سریع تو را دید. لبۀ تحتُ‌الحَنَک از صورت گرفت. او را شناختی. کِنانه کوچکترین برادر ابوالعاص بود. به‌سمتش رفتی و او هم چندگام پیش آمد. او را به بغل گرفتی و از دهانت پرید: «در چه حالی برادر؟»

رسم مدینه شده بود این برادر خواندنِ هم. توصیۀ رسول‌اللّه(ص) بود که هرکس برادری از میان مهاجرین و انصار اختیار کند تا به‌وقت تنگی و عُسرت و ناچاری، غمخوار هم باشند. اگر رسول‌اللّه(ص) پیش‌دستی نکرده بود و علی را برادرش نخوانده بود؛ حالا علی برادر تو بود. اما حمزه عموی رسول‌اللّه(ص)، با اشارۀ ایشان با تو عهد اخوت بسته بود. حالا یلِ شجاع قریش، مرشد تو و علی، برادر تو بود و تو باز نزدیک‌تر به خانوادۀ رسول‌اللّه(ص) شده‌ بودی. هم فرزندْخواندۀ رسول‌اللّه(ص) بودی و هم برادرِ عموی دلیرش.

همین قرابت سبب شد، آن روز که فدیۀ آزادی ابوالعاص پذیرفته شد، رسول‌اللّه(ص)، تو و ابوالعاص را گواه گیرد تا ابوالعاص، دختر تنها مانده‌اش در مکه را با حفاظت تو به مدینه بازگرداند. رسول‌اللّه(ص) نگران زینب بود. می‌گفت: «اگر زینب بداند خواهر کوچکش رُقیه به رحمت خدا رفته است؛ طاقتش تمام خواهد شد.» به ابوالعاص گفت: «می‌دانم جانت به جان زینب بند است؛ ولی ماندن زینبِ مسلمان در میان کفار کین‌خواهِ مکه به صلاح نیست. اما نمی‌خواهم نوه‌هایم را به این سفر پُرخطر بفرستی. مراقبشان باش که اُمامَه و علی امانتی هستند که به‌زودی به ما می‌رسند.» بعد هم ابوالعاص و برادرش، عمروبن‌ربیع، را مرخص کرد و به تو گفت: «بمانی.»

رسول‌اللّه(ص) گفت: «تو از کودکی پیش ما بوده‌ای و تولد زینب و رُقیه و اُمّ‌کُلثوم و فاطمه را در خانۀ خدیجه به چشم دیده‌ای. تو همچون برادری برای دخترانم. تا می‌توانی مراقب زینب باش. از بیراهه بیا و از محاربه مگر به ضرورت، پرهیز کن. توکل بر خدا کن و خواهرت را سالم به مدینه برسان.»

گاهِ تحویل‌گرفتن امانت بود. دو سال بود که خواهرت زینب را ندیده بودی. کسی که در هودَج بود، پردۀ هودَج را پس نمی‌زد تا بشناسیش. سه‌روز پیش، وعدۀ تو و ابوالعاص برای تحویل‌گرفتن زینب بود.

کودکی زینب به خاطرت آمد. تا صدای در را می‌شنید که تو و رسول‌اللّه(ص) به داخل خانه وارد می‌شدید، به‌سمت رسول‌اللّه می‌دوید و بعد به شوخی به تو می‌گفت: «هان! برادر، سوغات چه آوردی؟» می‌دانست که سفری نرفته‌ای؛ اما حتماً چیزی برای او خواهی آورد؛ حتی شده چند دانه خرمای عَجوَیاه!

پردۀ هودَج افتاده بود. صدای زینب آرام بلند شد: «هان! برادر سوغات چه آوردی؟» صدای خودش بود؛ اما خسته و پُرسوز. خش به صدایت افتاد. رو به کِنانه پرسیدی: « چرا سه‌روز تأخیر؟ زینب را چه شده است؟» کِنانه گفت: «مجال تأخیر نیست. باید به تعجیل راهی شوید. ما سه‌روز پیش آمدیم؛ اما هنوز چندگامی‌ از مکه دور نشده بودیم که مکه‌گیان به ما تاختند و مجبورمان کردند به مکه بازگردیم. در این میانه صدمه‌ای به همسر برادرم رسید که … .»

ناخودآگاه دلت لرزید. پردۀ هودج را به دست گرفتی؛ اما حیا کردی از پَس‌زدن. گفتی: «خواهرم زینب! تو را چه شده است؟» زینب فقط هق‌هق کرد و چیزی نگفت. کِنانه نگاهی به رجل که دورتر مانده بود، انداخت و به کنار هودج آمد و آرام گفت: «خواهرت بار به شکم داشت و در حملۀ هَبّاربن‌أسود و نافع‌بن‌عبد، مصدوم شد. حال زینب خوب نیست. ابوالعاص خواست که زینب بماند تا کمی ‌بهبودی یابد؛ اما زینب نمی‌خواست دردکشیدنش را فرزندانش ببینند و بددلی نسبت به پدربزرگشان پیدا کنند. این سه‌روز را هم زینب، خانۀ مادرمان‌ هاله ماند و خانۀ ابوالعاص نرفت. همه اصرار کردیم که از این سفر پُرخطر حذر کند؛ اما پای فشرد تا هرچه زودتر راهی شود. پگاه صبح از بیراهه آمدیم و امروز اینجاییم تا با تو به مدینه بازگردد.»

دست به لبۀ یکی از خورجین‌های شتر انداخت: «مرهم و دارو و غذا به قدر کفایت این دوهفته راه تا یثرب در این خورجین هست. فقط تعجیل کنید که هَبّاربن‌أسود این‌بار از ‌ابوسفیان‌بن‌حرب فرمان نخواهد برد و در فکر انتقام برادران کشته ‌شده‌اش؛ زمعه و عقیل، از دختر محمد خواهد بود.»

بر سر رجل فریاد زدی که خیمه و اسباب سفر را جمع کند. رجل، رنگ‌پریده ناگهان از جا جهید و به‌سمت خیمه دوید و به طرفه‌العینی خیمه فرود آورد. تو به‌سمت شتر خودت رفتی. مشک خودت را بیرون آوردی و سمت کِنانه آمدی. مشک را به‌سمتش گرفتی؛ اما او به هودَج اشاره کرد. گفتی: «خواهرجان! در این بیابان جز آب ذی‌الُطوی، سوغات دیگری ندارم که پیشکش کنم.»

زینب بالاخره پردۀ هودج را به کناری زد. آنچه می‌دیدی باور کردنی نبود. چهرۀ زردرنگ و تکیده‌اش، جابه‌جا کبود بود. سرش را پارچۀ پنبه‌ای پوشانده بود که رد خون تازه از تاروپودش نمایان بود. دست راستش که پیش آمد تا مشک را از تو بگیرد هم پیچیده در زخم‌بند مرهم بود. رگِ گردنت می‌پرید. نفست تنگ شده بود. چهرۀ هَبّاربن‌أسود و نافع‌بن‌عبد، آخرین چیزی بود که دلت می‌خواست ببینی. صدای رسول‌اللّه(ص) در سرت تکرار می‌شد: «تا می‌توانی از محاربه مگر به ضرورت پرهیز کن.»

به‌سمت شتران دویدی و زانوی شتر خودت و رجل را باز کردی. بر سر رجل که همه‌چیز را جمع کرده بود تا بر شتران ببندد فریاد زدی: «تکان بخور که ضرورتی در راه است، تکان بخور مرد… .»

 

اندرین اشتر نبودش حق ولی / اشتری گم کرده است او هم بلی

کاذبی یا صادقی چون شد روان / آن دروغش راستی شد ناگهان

(مولوی)

 

 

تحفۀ زغال‌فروش

عرفان پاپری دیانت

 

۱)

«هزار رنگ جدا شد ز نامِ بی‏رنگش
گلی که نیست چنان جلوه کرد در بستان
هزار نغمه از آن رفتنِ بی‏آهنگش
که سرو خم شد و گشتند بلبلان دنگش»

احمد سرش را از روی ورق بلند می‏کند و نگاهی تند می‏اندازد به حاضران. هریک به وَری خیره است؛ چندتاشان گوش می‏دهند و چندتایی هم حواسِشان پیِ شدْآمدِ قهوه‏چی و پرده‏خوانی نقال است.

«نخست عاشقِ تو راهِ خویش می‏پیمود
طریقیِ تو چنان غرقِ حیرت است از راه
گرفت نقطۀ خالِ تو باز در چنگش
که ناامیدی عالم نمی‏کند لنگش»

احمد به چهرۀ حاضران نگاه می‏کند. ورق را لوله می‏کند و می‏گذارد توی آستینش. هنوز کسی چیزی نگفته. احمد پُکی به قلیان می‏زند و سکوت را می‏شکند: «این شعرگفتنِ ما هم هَلاهِلی شده در کام. این قلیان و دودش با هم خوش‏ترند، تا ما با شعرمان.» و بیهوده سر به این‏ور و آن‏ور می‏گرداند؛ فقط برای آن‌که به کسی نگاه نکرده ‏باشد.

حاضران همه ساکتند. آخر ولی از میانِ جماعت یکی که با احمد رفیق‏تر است، لب ‌باز می‏کند که: «آوازِ بلبل اگرچه همیشه به یک نواست؛ اما در گوشِ اهلِ چمن هربار تازه‏تر است و امروز اگر چمن اصفهان است‏، بلبلِ یکّه‏خوانش خواجه‏طریقی ‏ست؛ اما همه می‏دانیم که متاعِ ما شاعران در خراب‏آبادِ دارالملک خریدار ندارد. از ما هرکه رخت جانبِ هند کشید، به نانی و نوایی رسید و… .»

جمله‏اش هنوز به ته نرسیده که از حاضران یکی می‏پرد میان کلامش: «در دفترِ خواجه صائب ازقضا دوش بیتی خواندم در همین معنی. می‏فرماید که: ز انصافِ فلک دلْ‏سردِ غواصی شدم صائب.» و یکی دو نفرِ دیگر که از این نکته‏سنجی سرِ کیف آمده‏اند، زیرِ لب همراهِ آن اولی می‏خوانند: «ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من.»

دیگری بی‏فاصله لبْ ‌باز می‏کند: «البته جنابِ صائب هم این چندوقته گویا با فلک، خوب گرمِ معامله‏اند. اخبارِ جنابِشان از هند می‏رسد و گویا در کابل و دکن دفترهای خواجه حکمِ گوگردِ سرخ پیدا کرده.» و جماعت همه می‏خندند.

احمد که خنده‏‏اش را زودتر از بقیه تمام کرده، رو به همان که رفیق‏ترش بود می‏گوید: «جنابِ صاحبی در حقِ کمینه مبالغه می‏فرماید؛ اما حدیثِ هند پیش ‏آمد، عزمِ هند که در دلِ ما همیشه بوده؛ اما خرجِ سفر گزاف است و انبانِ ما تهی و بخت هم که می‏دانید، در وجهِ این کمترین چکِ تبرّا کشیده.» و زیرِ لب همه می‏خندند و احمد ادامه می‏دهد: «از شما چه پنهان البته که عزمِ هند هم چندباری کردم؛ خاصه جوان‏تر که بودم. اما از بس که جناب مرشدِ کامل در حق بنده‏شان لطف داشتند، به یُمنِ دعاهای‏ جنابِشان هربار راهِ هند به نوعی بسته ‏شد و القصه حقیر را هند که هیچ، تا شیراز هم راه ندادند؛ و دیگر سودای هند از سرش افتاده، کنجی نشسته دعاگوی دوستان است.»

جماعت به خنده می‏افتند و صدای خنده‏شان با صدای قُل‏قُلِ قلیان‏ها و همهمۀ قهوه‏خانه می‏آمیزد. دیگر کسی چیزی نمی‏گوید. قهوه‏چی می‏آید و طَبَقِ فنجان‏ها را می‏گذارد روی تخت. احمد طبق را پیش‌تر می‏کشد و بعد خیره می‏ماند به خیزِ دست‏ها و سفیدیِ فنجان‏ها.

همهمۀ قهوه‏خانه فرو می‏کشد. صدای نقّال به گوش می‏رسد:

«جوانی بیامد گشاده‏زبان
یکایک ازو بخت برگشته شد
سخن گفتن خوب و طبعِ روان
به دست یکی بنده بر کشته شد»

 

 

۲)

شب به انتها رسیده و قهوه‏خانه، هی سوت و کور تر می‏شود. شاگردِ قهوه‏چی زغال‏های بی‏جان را از روی سرقلیان‏ها برمی‏دارد. نقال پردۀ نقالی‏اش را جمع می‏کند. آن‏سوتر دو غریبه نرد می‏بازند. احمد تکیه داده به بالشتی، چشم‏بسته، گوشش پیِ صدای تاس است و فکرش هرز رفته به هرکجا که شاگردِ قهوه‏چی صدا می‏زند از دور: «احمدآقا قهوه را نو کنم؟»

ــ «نه برادر! وقتِ رفتن است.»

احمد بلند می‏شود از قهوه‏خانه می‏زند بیرون و لنگ‏لنگ به راهِ خانه می‌افتد. سرش هنوز گیجِ دود است و گرمِ خیال و خیال‏های کهنه در سیاهیِ شب رنگِ نو می‏گیرند. هند، این گرهِ سیاهِ قدیمی. احمد دوباره بعد این همه‌وقت به هند فکر می‏کند و به دلارام و به روزهای جوانی. حالا که تمامِ زندگی‏اش یک گرهِ کور است. «اگر آن ‌شب در کاروان‏سرا… اگر آن‌‌ شب که پدر مُرد… اگر دلارام لبْ‌ باز کرده ‏بود… اگر آن‏ سال…» و در سرش هزار اگر از پیش و پس ردیف می‏کند.

احمد ناگهان می‏بیند که رسیده روبه‏روی خانه. تهِ یک بن‏بست در محلۀ ارمنی‏ها. دست می‏برد به کلید و کلید را هنوز نینداخته که در را یکی باز می‏کند. آرتان است، پسرِ صاحبْ‏خانه.

ــ «آحمادآقا، آحمادآقا خایلی دیر کاردید.»

احمد دستی به سرِ آرتان می‏کشد و آرتان می‏دود تا آن‏سوی حیاط و پیش پدرش می‏ایستد. احمد پیش می‏رود و به ارمنی سلام می‏کند.

ــ «آحمادآقا شام مونتاظریتان بودیم.»

می‏نشیند لبۀ بهارخواب و چُپُقش را چاق می‏کند.

ــ «شرمنده می‏کنید آقا. قهوه‏خانه بودم تا دیروقت. همان‏جا چند لقمه خوردم.»

آرتان می‏رود داخلِ خانه و احمد می‏نشیند کنارِ ارمنی. نورِ ماه، حیاط را از تاریکی تمام درآورده. دو مرد نشسته‏اند، حرف از همه‏جا می‏زنند و دودِ چپق؛ مثلِ مِهی دورشان را می‏گیرد.

 

۳)

خورشید تا نیمۀ آسمان رسیده. احمد کنجِ اتاقش، در زیرزمینِ خانه، خواب و بیدار است؛ که در می‏زنند. «آحمادآقا، آحمادآقا» آرتان است و از پشتِ در می‏گوید که مادرش با احمد کار دارد. احمد بلند می‏شود از خواب و از اتاق می‏آید بیرون؛ از آبِ حوض مشتی به صورت می‏زند و می‏رود به مطبخ.

ــ «آحمادآقا، خواستام زاحمت باکشید یاک سر تا بازار بروید.»

ــ‌ «به‏ چشم.»

زنِ صاحب‏خانه درِ کیسۀ کوچکی را باز می‏کند که پول دربیاورد. احمد می‏‏گوید که پول نمی‏خواهد و خودش هرچه هست می‏خرد و زن می‏گوید که نه، شما هم دستِتان تنگ است. و احمد می‏گوید که در این خانه آن‌قدر به او لطف کرده‏اند که این‏ها وظیفه است و تعارف را بیشتر کِش نمی‏دهد و می‏رود شال و کلاه می‏کند و راه می‏افتد سمتِ بازار.

 

۴)

بازار شلوغ است. بوی ادویه در صدای همهمه پیچیده و از دکان‏‏ها حجمِ دودِ قلیان می‏زند بیرون و در فضا پخش می‏شود. احمد سربه‌زیر و به فکر می‏گذرد، با گام‏های بلند و آهسته و زیرِ چشم به بساطِ دکان‏داران نگاهی می‏اندازد و هَراَزچندی، سلامی ‌اگر باشد، جوابی می‏دهد.

در میانۀ راه، صدایی به گوشش می‏رسد، آشنا. قدم تند می‏کند و به‏سرعت از دکانِ ابوسعیدِ بزّاز می‏گذرد. احمد دکانِ بزّاز را و اهلِ دکان را خوب می‏شناسد و نشنیده می‏داند که بحث سرِ چیست؟ قیمتِ پارچۀ خُتَنی و اخبارِ جنگِ اُزبک و خاله‏زنک‏های درباری و ذکرِ فضائلِ این امام و آن ملّا و هراَزچندی که حرف‏هاشان ته ‏کشیده‏ باشد، به‏به و چه‏چه از شعرِ فلانی و دیوانِ بهمانی. احمد، ابوسعید را از خیلی سالِ پیش می‏شناسد و احترامی ‌بینِ هر دوطرف همیشه بوده؛ اما از دکانِ بزّازی و از هرچه در آنجاست، بیزار است.

گرمِ همین فکرهاست که کسی دست روی شانه‏اش می‏گذارد. «خواجه‏طریقی با تیر اگر مسابقه بگذارد… .» و حرفش هنوز به ته نرسیده که احمد سر برمی‏گرداند. 

ــ «وقتِ جنابِ ابوسعید بخیر و عرضِ شرمندگی. حقیقت که خُلقم این چندوقته تنگ است. گفتم محفلِ شما را هم مکدّر می‏کنم.»

ــ‌ «ما به این بی‏التفاتی‏های جنابِتان عادت کرده‏ایم.» و می‏خندد: «ازقضا ذکرِ خیرتان بود در مجلس و حرف از آن ترجیع‏بندِ بی‏مثالِتان که آن‏شب در قهوه‏خانۀ میرزاحسین خواندید.»

احمد می‏خندد: «دوستانِ شما به این ضعیف و به شعرش لطف دارند؛ اما خدا می‏داند چه خبطی از من سرزده که شعرم به مذاقِ این جماعت خوش افتاده. جنابِ ابوسعید، حکایتِ ما با این رفیقانِ شما، حکایتِ جالینوس و دیوانه است.»

ابوسعید چیزی نمی‎گوید. سال‏هاست که به نیشِ زبانِ احمد خو کرده و چیزی از او به‏دل‏ نگرفته. ابوسعید حال‏و‏احوال می‏پرسد و بعد می‏گوید که می‏خواهد پیشنهادی بدهد و می‏گوید که: «چندوقتِ دیگر روزِ مبعث است و ازآنجا که امسال، روزِ مبعث و نوروز یکی شده‏اند، شاه می‏خواهد جشنِ مفصلی ترتیب‏ دهد و یک‏ جای جشن قرار است مسابقه‏ای هم بینِ شاعران بگذارند و به بهترین قصیده‏ای که در منقبتِ پیامبر خوانده ‏شود فلان‌قدر سکه صله می‏دهند و می‏گوید که خبر دارد که احمد هم در مضیقه است و… .» احمد سرخ می‏شود از شرم و خشم. می‏گوید که: «این شعرها و این صله‎‏ها باشد برای شما بازاریان.» و مشتی بدوبیراه نثارِ ابوسعید و شاه و مبعث و نوروز می‏کند و بی‏خداحافظی در شلوغیِ بازار گم می‏شود.

 

۵)

شب است و زمستان. احمد نشسته کنجِ اتاق و سرش هنوز گیجِ خواب است قدری. سرِ شب چرتِ کوتاهی زده و حالا که تهِ شب است؛ برخاسته. گلیمِ زُمُختی دورِ خودش پیچیده، شیشۀ نیمه‏پُرش را از گنجه درآورده، ته‏قدحی می‏ریزد و سر می‏کشد و بعد یک قدحِ دیگر و بعد ذره‏ذره تنش گرم‎ می‏شود و خیال در سرش پراکنده. برمی‏خیزد و پنجره را باز می‏کند. زمهریر به یک جَست، کلِ اتاق را می‏گیرد. احمد گلیم‏پیچ از اتاق می‏زند بیرون و در حیاط راه می‏رود. هوا تا نهایتِ خود سرد است و تنش هرلحظه گرم‏تر می‏شود. با خود فکر می‏کند به هرچه گذشته در این چندروز؛ به گپ‏و‏گفتِ قهوه‏خانه؛ به حرف‏های ابوسعید و جوابِ تندوتیزِ خودش؛ به قبای تازه‎‏دوختۀ کنجِ دکان که چشمش را گرفته ‏بود و به هند.

خودش را در باغی در کشمیر خیال می‏کند که نشسته روی تختی و شعر می‏خواند. می‌نشیند لبِ حوض و عکسِ ماهِ تمام افتاده در آب. مُشتی آب به صورت می‏زند و عکسِ ماه در آب از شکل می‏افتد. احمد خیره به ماهِ مواج، ناگهان خیالی به سرش می‏زند و می‏افتد کفِ حیاط و قهقهه ‏می‏زند.

و بعد بلند می‏شود. گلیم را روی دوشش می‏اندازد و برمی‏گردد به اتاق: «آری، می‏دانم.» با خودش می‏گوید: «به همۀ این ابله‏ها می‏خندم.» می‏نشیند، تکیه‏ به ‏دیوار و دوات و ورق را پیش می‏کشد و می‏نویسد: «هَلا که قافلۀ مصطفی به راه افتاد…» در آینه به چهرۀ افروخته‏اش نگاه ‏می‏کند و صدای خنده‏اش در اتاق می‏پیچد و قلم را باز در دوات می‏زند.

خورشید ذره‏ذره طلوع می‏کند. ورق تا نیمه پُر شده‏ است. ته‏ماندۀ شیشه را سر می‏کشد و بی‏هوش، بر رختِخواب می‏افتد.

 

۶)

احمد از خوابِ دور و درازِ خود بیدار می‏شود. پرده را پس می‏زند. از پنجره نگاه ‏می‏کند. غروب است. به‏تندی شال ‏و کلاه می‏کند و ورقِ شعرش را برمی‏دارد و به راه می‏افتد.

کمی‌ بعد می‏رسد به درِ خانۀ شمس‏میرزا و در می‏زند. خودِ میرزا در را باز می‏کند. احمد نگاهی می‏اندازد به داخلِ خانه، جمعِ دوستان همه حاضرند. احمد و میرزا هم را بغل می‏کنند. میرزا می‏گوید: «دیر کردید و منتظرتان بودیم.» احمد می‏گوید: «شرمنده بابتِ این بدوقتی. خوابِ خمار بود و به طول افتاد.» و می‏خندند.

احمد واردِ خانه می‏شود و با همه دست ‏می‏دهد و می‏پرسد: «ناصری کجاست؟» میرزا به‏ خنده می‏گوید: «مگر که جنابِ ناصری این رفیقِ گریزپای ما را گه‏گاه به مجلس بکشاند.» و بعد ناصری را صدا می‏زند و کمی ‏بعد، ناصری واردِ سرسرای خانه می‏شود. مردی‏ست چهل‏وچند‏ساله با سر و ریشِ سفید. نقّاش است و از دوستانِ قدیمی‌ احمد و ارادتِ احمد به او همیشه در جمعِ دوستان مَثَل بوده.

ناصری می‏آید. موهای بلندش را روی شانه‏هایش ریخته و بر لبش آن خندۀ همیشگی‏اش پیداست. احمد مثلِ بچه‏ای به‌سوی او می‏دود. دو مرد هم را سخت درآغوش می‏کشند و حال‏واحوال می‏کنند و احمد عرضِ دلتنگی می‏کند و می‏گویدکه در قهوه‏خانه، دوشب‏ پیش، شاهنامه می‏خوانده‏اند و پردۀ نقّال را شناخته که کارِ او بوده و ناصری می‏گوید: «خدا آن سیدِ نقّال را نبخشد و آن پرده را.» می‏گوید که: «خیلی وقتِ پیش سرِ قمار به او باختم.» و همه می‏خندند.

و بعد، به اشارۀ میرزا همه می‏نشینند و کنیزِ میرزا جام‏ها و طبقِ خوردنی‏ها را می‏آورد می‏گذارد وسط. آن‌طرف‏تر یکی زخمه به عود می‏زند. میرزا درِ شیشه را باز می‏کند و جام‏ها را تا نیمه پُر می‏کند.

حالا جام‌ها سه دور گشته و سرها همه گرم‏اند؛ کم‏وبیش. احمد اجازه می‏خواهد از جمع که چیزی بخواند. یکی می‏گوید: «دیوانِ خواجه‏طریقی را شخم هم اگر بزنند، یک بیتِ سرخوش از آن درنمی‏آید. هرچه هست حرفِ فراق است و خرابه، یک ‏امشب را…» می‏گوید که: «لااقل به این جام، رحم کنید.» و همه می‏زنند زیرِ خنده و احمد هم. یک جامِ دیگر می‏ریزد و می‏گوید: «نه، ازقضا این یکی مهمانِ ناخواندۀ دیوانِ ماست. تحفه است و ان‏شاءالله می‏خواهیم روزِ مبعث پیشکشِ حضرتِ ختمی ‏مرتبت کنیم.» میرزا که از قضیۀ جشن خبر دارد می‏گوید: «صله‏های همایونی گویا احمدِ ما را هم به دام‏ انداخته.» احمد به‏خنده می‏گوید که: «چه‏ جور هم!»

ناصری که پیشِ احمد نشسته دست می‏گذارد روی شانۀ او که: «بخوان احمد، ببینیم تحفۀ چه می‏بری.» و احمد ورق را به دست می‏گیرد و می‏خواند:

«هلا که قافلۀ مصطفی به راه افتاد
جمالِ نامِ محمد طلوع زان ره کرد
نخست نفْسِ حَرون تن زد از سفر لیکن
فرشته آمد و شیطان درونِ چاه افتاد
که چینِ شرم چنان بر جبینِ ماه افتاد
چو کعبه جلوه نمود التزامِ راه افتاد…»

صدای قهقهه بلند می‏شود. همه می‏خندند و ناصری لبخند می‏زند. یکی می‏گوید: «خواجه‌طریقی عجالتاً بگوید که قبله در محلۀ ارمنی‏ها از کدام طرف است، راهِ کعبه پیشکشِ‏شان!»

و بعد، خنده‏ها که فرو می‏کشد، میرزا باز دست می‏برد به شیشه و رو می‏کند به ناصری و به شوخی می‏گوید: «پیرِ سه‏پِیکی‏مان دیگر برود کنار.» ناصری لبخندِ رندانه‏ای می‏زند: «پیرِ سه‏پیکی‏تان امشب را زنده صبح نمی‏کند.» و بعد شیشه را بلند می‏کند: «به سلامتیِ رفیقِ نوخرقه‏مان جنابِ طریقْ‌علیشاه.» و تا جور پُر می‏کند و یک‏نفس می‏نوشد.

عودزن پرده می‏برد به رهاوی و لب باز می‏کند به آواز:

«خمِ زلفِ تو دامِ کفر و دین است ز کارستانِ او یک شمّه این است.»

 

 

۷)

خانه خالی‏ است. جماعت همه رفته‏اند. کنیزِ میرزا بساط را جمع می‏کند. میرزا نشسته پای طَبَق، مشغولِ خوردن و ناصری بی‌هوش افتاده روی زمین و احمد، فکری و گیج، نشسته کنارش. کمی ‌بعد برمی‏خیزد و از میرزا خداحافظی می‏کند. میرزا تعارف می‏زند که: «بمانید و صبح، سرِ هوش که آمدید، برگردید.» و احمد می‏گوید که: «نه. تا همین‌حالا هم مزاحمِ وقتِ شما شده‏ایم.» و دستِ ناصری را می‏گیرد و بلندش می‏کند و کشان‏کشان تا دمِ در می‏بَردش. از میرزا باز خداحافظی می‏کند و از خانه می‏زند بیرون.

نیمه‏شب است. شاعر، نقّاش را به دوش گرفته و لنگ‏لنگ به راهِ خانه می‏رود. احمد امشب حسابی سرش خوش است. با خودش فکر می‏کند که در این شهر با هیچ‏کس به قدرِ ناصری آشنا نیست. اگرچه که هیچ‏گاه خیلی با هم صمیمی ‌نشدند؛ اما احمد همیشه سخت‏ترین رازهایش را در گوشِ او گفته و با خودش فکر می‏کند که بعدِ آن سفرِ شیراز و فاجعۀ دلارام، اگر گپ‏وگفت‏های هراَزگاهش با ناصری نبود، معلوم نبود که بر سرش چه می‏آمد. در خانۀ میرزا هم بعدِ آن‌که شعرش را خواند، خندۀ ناصری با خندۀ همه فرق می‏کرد و آن برقِ مخصوص را احمد آن شب بعدِ خیلی‌وقت در چشمِ ناصری دیده‏ بود.

گرمِ همین فکرهاست که می‏رسد به خانۀ نقّاش. ناصری را می‏نشاند و لباس‏هایش را می‏گردد و کلید را پیدا می‏کند و در را باز می‏کند و ناصری را می‏کشاند داخلِ خانه و بر رختخواب می‏خواباندش.

احمد تکیه می‏دهد به دیوار و نفس‏ تازه‏ می‏کند. خانه در نظرش، عجیب خلوت است. همه‏چیز با ترتیبِ مخصوصی چیده ‏شده‏اند. کنجِ دیوار، دستۀ کتاب‏ها و یک حصیر و متکا که محلِ کارِ نقّاش است. آن‏طرف‏تر بر طَبَقی، کاسه‏های رنگ و قلمدان و روی طاقچه، دستۀ ورق‏های نقّاشی. احمد از سرِ کنجکاوی می‏رود پای طاقچه و به نقّاشی‏ها نگاه‏ می‏کند. اکثرِ کارها را قبلاً دیده و چندتایی هم به چشمش نو می‏آیند. نگاهی گذرا می‏اندازد: «دیدارِ شیرین و فرهاد، مرگِ دقیقیِ شاعر، خوانِ سومِ اسفندیار و… .»

هنوز ورق‏ها را تا به آخر ندیده که نگاهش می‏افتد به یک‌دسته ورقِ دیگر. ورق‏ها را گوشۀ دیگرِ اتاق، روی گنجه گذاشته‏ و رویشان پارچۀ ترمه‏ای کشیده‌اند. احمد پارچه را پس می‏زند. هیچ‏کدام از ورق‌ها را قبلاً ندیده؛ اگرچه که تاریخِ پای بعضی به سال‏ها قبل می‏رسد. محوِ تماشای نقش‏ها می‏شود و می‏بیند که موضوعِ نقش‏ها به هیچ‏کدام از کارهای ناصری شبیه نیست: معراجِ رسول‏الله؛ کارزارِ اُحُد؛ شمایلِ امیرالمؤمنین و نقش‏هایی ازاین‌دست. احمد ماتش می‏برد. چرا ناصری هیچ‏وقت این نقش‏ها را نشانش نداده؟ این چه رازی‎ست که اینجا کنجِ اتاق، زیرِ ترمه پنهان کرده؟ و نگاه می‏کند به ناصری که بی‌هوش افتاده بر رختِخواب و آن خندۀ رندانه هنوز انگار که بر لبش پیداست. احمد گیج و مبهوت، مهیای رفتن می‏شود که چشمش می‏افتد به ورقی دیگر. ورق به‏پشت، روی حصیر افتاده. برش می‏دارد و نگاه می‏کند. نقشی‏ست هنوز نیمه‏کاره؛ پیرنگی‏ست فقط. بر ورق، نقشِ مجلسی پیداست و جماعتی، هنوز بی‏صورت، ایستاده یا نشسته و یک گوشه پایینِ کاغذ نوشته‏: «تحفۀ زغال‏فروش.»

 

۸)

دمِ سحر احمد به خانه می‏رسد. منگ، می‏رود به زیرزمین و سر می‏گذارد روی متکا و گلیم را روی تنش می‏کشد. خروس سر برمی‏دارد به آواز و احمد سر می‏کشد به سیاهیِ خواب و نرم‏نرم، نقشِ رؤیایی گُنگ بر پردۀ خیالش می‏نشیند. کمرِ کوه و آفتابِ نیم‏روز. در دهانۀ غار، جماعتی به صف ایستاده‏اند و احمد در میانه‏شان. هریک چیزی به ‏دست‏ گرفته. یکی شاخه‏گلی و دیگری خلعتی زربفت و دیگری یک ظرفِ حلوا و در دستِ احمد صندوقِ کوچکی‏ست. در ورودیِ غار، ناصری ایستاده و جماعت را به داخلِ غار می‏برد. باران قطره‏قطره می‏ریزد و در آسمان، قدری بالاتر از قلّه، پرنده‏ای غریب پرواز می‏کند. احمد درِ صندوقش را باز می‏کند. لَب‏‌تا‏لَب، زغال سیاه است و کمی ‌بعد، نوبت می‏رسد به او. ناصری صندوق را از او می‏گیرد. با هم به راه می‏افتند و واردِ غار می‏شوند. در انتهای غار، مردی جوان نشسته بر چهارپایه‏ای و روی دوشش گلیمِ ضخیمی‏ست. ناصری صندوق را به دستِ مرد می‏دهد. مرد درِ صندوق را باز می‏کند. آتش از درونِ صندوق زبانه می‏کشد و غار پر می‏شود از بوی عنبر و از روشنیِ آتش. ناصری می‏خندد و مردِ جوان لبخند می‏زند و از بیرونِ غار، صدای شُرشُرِ باران به‏ گوش‏ می‏رسد.

 

۹)

احمد بیدار می‏شود؛ اما برنمی‏خیزد. چند ساعتِ تمام در رختِخواب می‏ماند، فکریِ رؤیایش است و دستخوشِ خیال از همه‏سو. این غارِ مرموز از کجا دهان باز کرد؟ مردِ جوان که بود و ناصری آنجا چه می‏کرد؟ احمد ردِ خواب را تا خانۀ ناصری و اتفاقِ دیشب و تحفۀ زغال‏فروش پی ‏می‏گیرد؛ امّا از آنجا به بعد راه بسته ‏است و جوابی نیست. خود را در هجومِ فاجعه می‏بیند: «این بلاست یا رحمت؟» نمی‏داند و بادِ واقعه را می‏بیند که از همه‎سو وزیدن گرفته است. او پنجره را می‏بندد و شمعی می‏افروزد و تا بعدازظهر می‏نشیند پای نوشتنِ باقیِ بیت‏ها، خاموش و بی‏قهقهه.

و حوالیِ عصر از خانه می‏زند بیرون.

 

۱۰)

احمد تمامِ راه را تا میدانِ شهر پیاده قدم ‏زده، در راه هرکجا آشنایی دیده سلام‏ و علیکِ مفصلی کرده، سری به قهوه‏خانه زده و قهوه خورده و قلیان‏ کشیده و بعد رفته دکانِ ابوسعید و بابتِ بدخلقیِ چندروزِ پیش عذرخواسته و ابوسعید گفته که چیزی به‏دل‏ نگرفته، بحثِ مسابقۀ مبعث را باز پیش‏ کشیده و احمد نگفته که شعرش را تقریباً تمام‏ کرده و گفته که شاید اگر سرِ دماغ باشد، چیزی بنویسد و از ابوسعید جدا شده و حالا دمِ غروب است. او یک‏جای میدان روی سکویی نشسته، خیره به رفت‏وآمدِ عابرها و زیرِ لب چیزکی زمزمه ‏می‏کند به ‏آواز.

صدا آشناست. گوش‏ تیز می‏کند احمد. آشناست و یا شاید غریبِ آشنانما. ردِ صدا از حجمِ همهمه جدا می‏شود و می‏آید صاف می‏نشیند در سرِ احمد. «این خودِ اوست یا که شبیه‏ او؟» دنبالِ صاحبِ صدا می‏گردد. پیدایش می‏کند: «آری، خودِ اوست.» خواجه‏شَمعون، تاجرِ گُرجی. چندقدم آن‏ورتر ایستاده با پیرمردی دهاتی بر سرِ اسبی چانه می‏زند. خودِ اوست و هیچ فرق ‏نکرده در این سال‏ها. همان قبای ابریشم و همان ریشِ سپیدِ تُنُک و همان صلیبِ کوچکِ چوبی در پرِ شالش. احمد به خود می‏لرزد. «اینجا چه‏کار می‏کند این بلای قدیمی؟ و درست همین‏وقت و در این گیرودار.» و گوش تیز می‏کند باز. حتی کلماتش همان‏اند که همیشه و سفت ‏و سخت چانه می‏زند و جانِ خریدار را به ‏لب می‏رساند.

کمی ‌بعد، احمد می‏بیند که تاجر کیسه‏‏ای از دهاتی می‏گیرد و به راه می‏افتد. احمد بی‏اختیار برمی‏خیزد و پشتِ سرِ تاجر می‌رود، لرزان و غرقِ هراس.

~

ردِ این خوف در دلِ احمد برمی‏گردد به پانزده‏سالِ پیش و به روز‏های پُرتب‏وتابِ بیست‏سالگی و به شیراز و به او، به دلارام. «دلارام، دلارام.» و این اسم، این جرقۀ آتش حالا بعدِ سال‏ها دوباره در خاکسترِ ذهنِ احمد گُر می‏گیرد.

قصّه کوتاه است؛ اما پانزده که چه، هزارْهزارسال در دلِ احمد به‌طول افتاد. احمدِ بیست‏ساله خرده‏دکانی را که از ارثِ پدر برایش مانده مُفت می‏فروشد به یک بازاری‏ و دفترِ شعرش را زیرِ بغل می‏زند و به ‏هوای دِهلی و کشمیر از اصفهان می‏زند بیرون. در راه برمی‏خورد به کاروانِ همین تاجرِ گرجی و عاشقِ دخترِ تاجر می‏شود؛ عاشقِ دلارام. بی‏هوا پیغام و پسغام می‏فرستد برای دلارام و دلارام هم «نه» نمی‏گوید. کاروان به شیراز می‏رسد و اُتراق می‏کند که چندوقتی بمانند و بعد بروند سمتِ هُرمز و از آنجا با کشتی به هند. چندروزی به سفر مانده که از غلامانِ تاجر یکی احمد را نیم‏شب نزدیکِ حجرۀ دلارام می‏بیند و تاجر را خبر می‏کند و با چوب و چماق می‏افتند به جانِ احمد و هرچه دارد، از پول و مال‏التجاره، می‏گیرند. از کاروان‏سرا بیرونش می‏کنند و همان فردا راهیِ هند می‏شوند، بی او.

احمد چندوقتی در شیراز می‏ماند و بعد با مشقت خودش را به اصفهان می‏رساند و همین. تمامِ قصّه همین بود و بعد از آن هرچه بر احمد گذشته بلای سرازیر بوده و پس‏لرزِ همین واقعۀ بیست‏سالگی.

 

۱۱)

تاجر گشتی در میدان می‏زند و از پلِ الله‏وردی رد می‏شود و می‏رود به کاروان‎‏سرای یزدانی. چشمْ‏چشم می‏کند و همین‌که تاجر غیبش زد، با احتیاط واردِ کاروان‏سرا می‏شود. در سایۀ ستونی، در صحنِ کاروان‏سرا می‏ایستد و چشم تیز می‏کند که مگر خبری یا ردِ آشنایی به چشمش بیفتد. مردم یکی‏ از‏ یکی غریبه‏ترند. چندبار فرورفتگیِ گونه‏های کسی و سبزیِ چشم‏های دیگری به وهمش می‏اندازند و پیش که می‏رود می‏بیند که دیگری‏ست، که دلارام نیست.

احمد هنوز در سایه ایستاده که کسی صدایش می‏زند از پشت. به ‏رعب‏ افتاده سرمی‏گرداند؛ آغوش است، غلامِ تاجر. آن‏وقت‏ها که احمد همراهِ کاروان شده‏ بود، آغوش به تازگی به خدمتِ تاجر درآمده بود و همان‏وقت دوستیِ مختصری بین آن‌ها پیدا شده‏ بود و بعد که آن بلا بر سرِ احمد آمد، دیگر هم را ندیدند.

احمد و آغوش مدتی در سکوت به هم نگاه ‏می‏کنند و بعد هم را در آغوش می‏کشند و در آغوشِ آغوش، بغضِ هزارسالۀ احمد می‏ترکد. آغوش می‏گوید: «عوض شده‏ای و چه‏وقتِ موی سپید درآوردن است؟» و احمد میانِ گریه لبخند می‏زند و با صدای بریده سراغِ دلارام را می‏گیرد. آغوش دست روی شانۀ احمد می‏گذارد و هی حرف پیش می‏کشد که نگوید و آخر از بس که اصرار می‏کند احمد، می‏گوید که همان‏سال، بعدِ وقتی که تو از ما جدا شدی، در همان سفر، به زرگری هندی شوهرش دادند. دیگر هیچ‏یک، هیچ نمی‏گویند. احمد آرام‏تر که می‏شود، می‏پرسد که: «گذارتان به اصفهان چطور افتاده؟» آغوش می‏گوید: «حضرتِ تاجر زعفران آورده در اصفهان آب کند و یحتمل یک‏ماهی اینجاییم و دمِ عید بار می‏بندیم و ازقضا به مقصدِ هند.» و بعد می‏خندد و می‏گوید: «اگر جای زخم‏های آن سفرِ قبلی خوب شده، تو هم بیا با ما شاید این مرتبه بختَت باز شد.»

احمد می‏گوید: «ازقضا چند وقتی‏ست که باز هوای هند کرده‌ام؛ ولی خرجِ سفر هیچ ندارم.» و باز می‏گوید که: «ولی کاری شروع‏ کرده‏ام که از قِبَلش همان دمِ عید ممکن است، پولی به دستم بیفتد و اگر افتاد، باز خرجِ قمارِ هندش می‏کنم.»

همان‏وقت کسی از دور آغوش را صدا می‏زند و نزدیک‏تر که می‏آید، احمد از خوف به رعشه می‏افتد. تاجر سلام می‏کند و احمد جواب می‏دهد. آغوش می‎گوید که: «این جوان از دوستانِ قدیمی ‌من و اسمش یحیی‌ست و کارش خطّاطی.» تاجر به احمد دست می‏دهد و به آغوش می‏گوید: «این رفیقت چهره‏اش آشناست. قبلاً ندیدمش؟» آغوش می‏گوید: «این رفیقِ ما پایَش را از اصفهان آن‏طرف‏تر نگذاشته.»

رنگ از رخِ احمد می‏پرد و سرش گیج می‏رود. خداحافظیِ تندی می‏کند و بی‌آن‌که منتظرِ جواب بماند، به‏فور از کاروان‏سرا می‏زند بیرون.

 

۱۲)

هوا رو به سرخی گذاشته و احمد دیگر یقین کرده که واقعه‏ای تازه دارد شروع می‏شود. گفت‏وگویش با بزّاز و مسابقۀ مبعث و تن‏زدنِ اول و بعد شروعِ ناگهانیِ آن قصیده در ذهنش و بعد، آن برقِ چشم‏های ناصری و آن رازِ پشتِ ترمه و آن خواب، آن بشارتِ غریب و بعد دیدنِ تاجر و سر بازکردنِ آن زخمِ دیرسال.

احمد راه می‏رود و زیرِلب با خودش بیت‏های قصیده‏اش را زمزمه ‏می‏کند. حس می‏کند که حالا معنیِ همۀ آن بیت‏ها عوض شده ‏است. وقتی که می‏نوشت، می‏خندید و حالا آن بیت‏ها دهن باز کرده‏اند و به او می‏خندند. وقتی که می‏نوشت، می‏خواست صلۀ شاه را شکار کند و حالا می‏بیند که در خفا شکارش کرده‏اند. «در میانۀ مستی بود یا در خواب؟» که این ریسمان را به گردنش انداختند و حالا می‏برندش به ناکجا.

~

آسمان سرخ و سیاه است و گام‏های به ‏هرکجای احمد راهش را کشانده‏اند به تختِ‏فولاد. احمد می‏گردد و میانِ قبرها قبرِ مادرش را پیدا می‏کند. می‏نشیند؛ خیره و خاموش.

هوا تاریکِ تاریک است. پیشانی‏اش را بر سنگِ مادر گذاشته و زار می‏گرید. آن‏سوتر یکی نشسته کنارِ یکی از قبرها و با صدای فروخورده قرآن می‏خواند:

ــ «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولئِکَ یرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ‏.»

 

۱۳)

چهل‏روز می‏گذرد، در خواب و بیداری؛ چهل‌روزِ تمام. هر شَبَش مرگ و هر صبحش رستاخیز. احمد در این چهل‏روز، به ندرت بیرون‏ رفته و شب‏وروز را در خانه سرکرده، در گیرودارِ راز و سؤال و رؤیا. او شبِ آخر خواب ‏دیده‏ که در خمِ کوچه‏ای ایستاده میانِ جماعتی ژنده‏پوش که بر سکویی نشسته‌اند‏‏. پرسیده‏ که: «شما که‏اید؟» و گفته‏اند که: «ما اهلِ صُفّه‏ایم.» و باز پرسیده‏: «اینجا چه می‏کنید؟» و گفته‏اند: «منتظرِ احمدیم که نزدِ ما بیاید.» و پیش‌از آن‌که احمد بیاید، احمد از خواب برخاسته‏.

~

و حالا صبحِ چهلم است؛ اولِ بهار و روزِ مبعث. احمد دمِ سحر برخاسته و کولۀ راه بسته و اسبابش را جمع‏ کرده گذاشته کنجِ اتاق و درِ اتاق را قفل می‏زند و از زیرزمینَش می‏آید بیرون. در حیاط، ارمنی را می‏بیند که نشسته برِ حوض. اول سلام می‏کند و بعد خداحافظی و می‏گوید که عزمِ سفر کرده و از اصفهان می‏رود؛ امروز، فردا. ارمنی می‏پرسد: «کجا؟» و احمد می‏گوید: «معلوم نیست.» و بعد بابتِ این‏‎ سال‏ها که در خانه پناهش داده‏اند از ارمنی تشکر می‏کند و می‏گوید: «خرده‏وسایلی گوشۀ اتاق چیده که باشد همان‏‌ جا و در گنجه مشتی کاغذ گذاشته که یکی را می‏فرستم بیاید ببرد.» و بعد هر دو اشکِ وداع می‏ریزند و احمد کلیدِ خانه را تحویلِ ارمنی می‏دهد و از خانه می‏زند بیرون و به گرمابه می‏رود و غسل می‏کند و بعد، راه می‏افتد به‌سمتِ میدان.

 

۱۴)

سرتاسرِ میدان فرش پهن‏ کرده‏اند و مردها نشسته‏اند و آن‏طرفِ میدان، پشتِ پرده‏ای، زن‏ها. روبه‏روی جماعت، جلوی مسجدِ جامع، شاه تکیه‏زده بر تخت و پایینِ پایَش وزیر و ملّاباشی و امیرانِ قزلباش نشسته‏اند.

احمد از میانِ جماعت می‏گذرد و می‏رود جلوتر و دستۀ سربازان راه را برایش باز می‏کنند و می‏رود در صفِ شاعران می‏ایستد. آن‏طرف‏تر ناصری را و چند آشنای دیگر را می‏بیند و از دور به هم سلام‏ می‏دهند و ناصری و احمد در خفا به هم لبخند می‏زنند. خادمی‌ می‏آید و شربت تعارف می‏کند و کمی بعد، طبل و دهل می‏زنند و مراسم شروع می‏شود. شاه شروع می‏کند به سخنرانی که: «امروز به حمدالله شعارِ دین ظاهرست و کارِ مُلک به ‏سامان است و عدل برقرارست و ملحدان و مخالفان سرکوفته‏اند و به لطفِ خاصۀ حضرتِ‏ رسالت محبّانِ ایشان و چاکرانِ درگاهِشان کار و کیای تمام دارند و چه و چه.» احمد بی‏قرار است و لحظه می‏شمارد که حرف‏های بی‏سروتهِ شاه به آخر برسند و آخر می‏رسند و جماعت صلوات می‏فرستند.

ملک‏الشعرا برمی‏خیزد و اول به دست‏بوسیِ شاه می‏رود و بعد، چندنفر از اهلِ ادب را پیش می‏خواند برای داوریِ شعرها و می‏گوید که: «به یمنِ مقارنۀ عیدِ ولایتِ امیرِمؤمنان، نوروز و عیدِ رسالتِ حضرتِ خاتم، مبعث، میلِ همایونی بر آن قرار گرفته که شاعرانِ دارالملک در منقبتِ حضرتِ نبوت طبع‏ها بیازمایند و هر شاعری که شعرش مطبوع‏تر از همه باشد، صله‏اش را نخست از انفاسِ مبارکِ ائمه‏ علیهم‏السلام و بعد، از خزانۀ شاهی می‏گیرد.»

شاعران به‏نوبت می‏آیند و دربرابرِ شاه شعر می‏خوانند و داوران دربارۀ هر شعر چند جمله می‏گویند. چندنفر مانده ‏به ‏آخر، نوبت به احمد می‏رسد. احمد عمیق نفس می‏‎کشد و برمی‏خیزد. نگاهی تند می‎‏کند به چشم‏های ناصری و زیرِ لب ذکری می‏گوید و با صدایی محکم و محزون شروع می‏کند به خواندن:

ــ هلا که قافلۀ مصطفی به راه افتاد / فرشته آمد و…/

و می‏رسد به بیتِ آخر:

طریقی ارچه همه عمر راه کج می‏رفت زِ شرمِ اسمِ تو امروز عذرخواه افتاد

احمد سر از کاغذ برمی‏دارد. همه ساکت‌اند و خیره به او. احمد چشم می‏دوزد به چشمِ ناصری و بعد نگاهی تند می‏اندازد به آسمان و به آفتاب. برقی سریع در دلش می‏تابد و شوری غریب در تنش می‏افتد. و دوباره لب باز می‏کند. این‏بار بداهه می‏خواند:

به مجلسی که پُر از تحفه‏های رنگارنگ

به خوابِ دوش، گذارِ منِ سیاه افتاد

ولیک آینه آن تیره روشنی بنمود

ز نورِ او شبِ تاریکِ ما پگاه افتاد

زغال ما همه آتش نمود در چشمش

تو طُرفه بین که گدا چون به چشمِ شاه افتاد

چو این معامله کردند با منِ خسته

درونِ سینۀ تنگم هزار آه افتاد

جماعت صلوات می‏فرستند. داوران می‏گویند که: «قصیدۀ خوبی بود و التزامِ راه هم که کرده‏ بودید، خوش نشسته بود؛ اما در چند بیتِ آخر التزام را شکستید که عیبی سخت ناپسند است و از شاعری چون جنابِ طریقی بعید بود و… .» احمد دیگر گوش نمی‏دهد که چه می‏گویند. حالا راهش را تا به انتها رفته و بار را از دوشَش برداشته‏اند و سینه‏اَش به فراخیِ آسمان است و راهی بی‏انتها برابرِ خود می‏بیند.

باقی‏ماندۀ شعرها را هم می‏خوانند و وقتِ اعلامِ برنده می‏رسد. صله را بر طَبقی می‏آورند. ملک‏الشعرا از شاه اجازه می‏گیرد و نامِ برنده را اعلام می‏کند: «خواجه امیرمحمودِ سُلّار» احمد می‏شناسدش. همان‏روز در دکانِ بزّازی او را دیده ‏بود. شاعرِ برنده پیش‏ می‏رود و پاهای شاه را می‏بوسد و صله‏اش را از دستِ شاه می‏گیرد.

احمد نگاهی می‏اندازد به کوله‏راهش. این مرتبه هم بخت با او نساخته انگار و او ولی برنده‏تر از هروقت، آمادۀ بزرگ‏ترینِ قمارهاست. این‏بار دیگر برنمی‏گردد. می‏رود، به هرکجا که برده شود. حاضران برای شاعرِ پیروز دست می‌زنند. احمد سرمی‏گرداند به‌سمتِ ناصری و در چشمِ هر دو غمی ‌غریب می‏گذرد و برقی آشنا. حالا چشمِ احمد آینۀ چشمِ ناصری ا‏ست و صورتش مرآت صورتِ او. حالا احمد هم رازی دارد در خفا، پشتِ ترمۀ قلبش.

زغال‏فروش تحفه‏اش را تقدیم‏ کرده و حالا در دلش شعله‏های آتش زبانه می‏کشند.

 

۱۵)

کوله‏بارش را به دوش‏گرفته احمد در ورودیِ کاروان‏سرا ایستاده، چشم می‏گرداند و آغوش را می‏بیند و آغوش هم او را و سمتِ هم می‏روند و سلام می‏دهند.

ــ «آن‌روز مثلِ از ما بهتران غیبِتان زد، جناب شاعر.»

ــ «حالم خوش نبود رفیق.»

آغوش لبخند می‏زند: «سپیدۀ فردا عازمِ هندیم. برادر این‏بار دیگر غیبَت نزند.» و احمد می‏گوید: «ان‏شاءالله که نمی‏زند.» و می‏گوید که فردا سرِ صبح همین‏ جا می‏بیندش. آغوش خداحافظی می‏کند و با چندنفرِ دیگر از کاروان‏سرا می‏رود بیرون.

احمد می‏ماند؛ تنها. می‏رود گوشۀ کاروان‏سرا لبۀ سکویی می‏نشیند.

~

در کاروان‏سرا هیاهوست. شترها در وسطِ صحن به ‏زانو نشسته‏اند و عده‏ای کجاوه‏ها و بارها را بر پشتِ شترها می‏بندند. چندنفر داد می‏زنند که: «کاروان دارد حرکت می‏کند. کسی جا نماند.» و کمی بعد، یکی از جارچیان می‏آید سمتِ احمد. نگاهی به احمد می‏اندازد و می‏گوید: «چرا نشسته‏اید؟ آقا جا نمانید. کاروان عن‌قریب حرکت می‏کند.» احمد به صورتِ جارچی نگاه می‏کند. «این کی‏ست؟ چه کاروانی‌ست؟ کجا می‏روند؟» در دلش می‏پرسد و جارچی حس می‏کند که شاید اشتباه گرفته و می‏گوید: «مگر شما مسافرِ مکه نیستید؟» احمد ناگهان به خود می‏آید: «مسافرِ کجا؟»

ــ «مکه آقا، مکه.»

ــ «این کاروان مکه‌ست؟»

ــ «آری آقا. شتاب کنید. جا نمانید.»

جارچی این را می‏گوید و غیبَش می‏زند. احمد می‏خندد. بلند می‏خندد. کوله‏بارش را سخت در بغل می‏گیرد و می‏خندد. به قافلۀ شترها نگاه می‏کند که دارند از درِ کاروان‏سرا می‏روند بیرون. به آسمان نگاه می‏کند و به آفتابِ نیم‏روز، که صریح می‏تابد و به راهی که او را ‌خوانده است.

 

 

 

[۱]. Cryptex جعبه‌ای رمزدار برای محافظت اسرار  

[۲]. حواریون مسیح که هر کدام انجیلی به نام خود دارند و از اناجیل معروف.

.[۳] یکی از اسفار مشکوک عهد جدید در نیمۀ دوم قرن سوم میلادی.

.[۴] انجیل‌هایی کشف‌شده در نجع حمادی.

.[۵] کتاب «خون مقدس و جام مقدس» نوشته هنری لینکون در سال 1981.

.[۶] نقاش معروف ایتالیایی در دورۀ رنسانس.

 .[7]یکی از معجزات حضرت عیسی(ع).

[۸]. انجیل متی ۱۷:۲

.[۹] یکی از حواریون مسیح که بعضی گفته‌اند با مسیح ازدواج کرده است.

[۱۰]. طبق باور مسیحیان، عیسی سه روز بعد از کشته‌شدن زنده شده و به آسمان می‌رود. در انجیل‌های چهارگانه سه بار به عروج عیسی اشاره شده است. در مرقس۱۶:۱۹و در لوقا ۲۴:۵۱ و در حواریون ۱:۱.

.[۱۱] معروف‌ترین تابلوی لئوناردوداوینچی معرف به لبخند ژکوند.

.[۱۲] مسیحیان بر این باورند که در این روز عیسی مسیح پس از اینکه به صلیب کشیده شده بود، دوباره زنده شده و برخاست. مسیحیان از این رویداد به‌عنوانِ رستاخیز مسیح یاد می‌کنند. یکی از رسوم بسیار رایج در عید پاک رنگ‌کردن تخم مرغ و خوردن آن است.

.[۱۳] روزی است که در آن مسیحیان مراسمی را به یاد به صلیب کشیده‌شدن مسیح در نقاط مختلف جهان برگزار می‌کنند.

 .[14]این جشن پیش از فرارسیدن ایام روزه برگزار می‌شد.

.[۱۵] تثنیه ۲:۳۳

[۱۶]. به نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب، (این نامه‌ای است) از محمد پیامبر خدا به اسقف و ساکنان نجران، اسلام آورید، خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را ستایش می‌کنم، اما بعد: شماها را از پرستش بندگان به پرستش خدا دعوت می‌نمایم، شما را فرا می‌خوانم که از ولایت بندگان خارج شده و به ولایت خداوند وارد شوید و اگر دعوت من را نپذیرفتید باید جزیه بپردازید، وگرنه به شما اعلام جنگ می‌کنم. والسلام.

.[۱۷] اشاره به فارقلیط در انجیل یوحنا. (یوحنا ۱۶:۱۴ و ۲۶:۱۵ و ۷:۱۶) که آن را به معنای ستوده یا گزیده که همان محمد یا احمد است، تعبیر می‌کنند.

.[۱۸] از اناجیلی که خواندن آن ممنوع شده و اعتقادات متفاوتی با اناجیل دیگر دارد؛ مثل اینکه مسیح به صلیب نکشیده شده است.

[۱۹]. تفسیر المیزان ذیل آیۀ ۶۱ آل‌عمران

.[۲۰] تفسیر المیزان ذیل آیۀ ۶۱ آل‌عمران

[۲۱]. متن پیمان‌نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

این عهدی است که محمد نبی و رسول خدا(ص) برای مردم نجران نوشته است .چون در مورد میوه ها و زر و سیم و بردگان خود صدور حکم را برعهده او (یعنی پیامبر) واگذارده بودند، تمام آن بدیشان بخشید و برای آنان رها فرمود به شرط آن که سالیانه دو هزار «حلّه» که ارزش هر یک چند «وقیه» باشد، بپردازند (حله گرانبها و نوع خوب آن) .در هر ماه رجب هزار حله و در هر ماه صفر هزار حله و باید ارزش هر حله چند وقیه نقره باشد. آن چه افزون یا کمتر از میزان خراج ایشان باشد محاسبه و منظور خواهد شد و آنچه از زره و اسب و مرکوب و کالا بپردازند نیز از حساب ایشان گرفته خواهد شد. (یعنی هیچ چیز بدون محاسبه و به زور و ستم از ایشان گرفته نخواهد شد.)

هزینه فرستادگان من در مدت بیست روز و کمتر از آن به عهده مردم نجران است و نباید فرستادگان مرا بیش از یک ماه (برای پرداخت جزیه) معطل گذارند و به عهده ایشان است که چون در یمن درگیری و عذر و مکری پیش آید، به مسلمانان سی زره و سی اسب و سی شتر عاریه دهند و هر چه از آن زره‌ها و اسب و شترها و کالاهای دیگر که نابود شود، فرستادگان و نمایندگان من ضامن خواهند بود که به ایشان بپردازند و برای مردم نجران و اطراف آن، پناه و عهد خداوند و پیمان محمد رسول خدا در مورد اموال و جان‌هایشان و آیین ایشان و در مورد غایب و شاهد و عشیره و پرستش‌گاه‌ها و آنچه از کم و بیش در اختیار ایشان است خواهد بود.

هیچ اسقف و راهب و کاهنی از شغل و مقام خود برکنار نخواهد شد. و برایشان هیچ‌گونه تعهدی و پرداخت خون‌بهای خون‌هایی که در جاهلیت ریخته شده است نخواهد بود. آنان را از سرزمین خودشان تبعید نخواهند کرد و از آنان یک دهم گرفته نمی‌شود و سرزمین ایشان پایکوب نخواهد شد و لشکر به آن کشیده نمی‌شود. هرکس از ایشان حقی مطالبه کند در کمال انصاف بدون اینکه بر آنان ستم شود یا ستم‌کننده باشند بررسی خواهد شد. از این پس و در آینده هر کس رباخواری کند، ذمه و عهد من از او برداشته است و هیچ‌کس را به گناه دیگری مؤاخذه نخواهند کرد.

بر آنچه در این عهدنامه است، جواز خدا و ذمه محمد رسول خدا حکم فرما است تا هنگامی که ایشان خیراندیش و نیکوکار باشند و کار خود را با ستم سنگین نکنند و تا هنگامی که خداوند فرمان خود را در این باره ابلاغ فرماید. ابوسفیان بن حرب و غیلان بن عمرو و مالک بن عوف که از خاندان بنی نصر است و اقرع بن حابس حنظلی و مغیره بن شعبه گواهند و این نامه را عبدالله پسر ابوبکر برای ایشان نوشت.

.[۲۲] برادر ابوالعاص و عموی اُمامه است. او مردی دلیر و جنگاور و تیراندازی غیور بود.

.[۲۳] بنت رسول الله(ص): زینب بزرگ‌ترین دختر حضرت پیامبر(ص) بود که در زمان بعثت ده‌ساله و هم‌سن حضرت علی(ع) است. او همین سال‌ها با پسرخالۀ خودش، ابوالعاص ازدواج کرده است.

.[۲۴] او خواهرزادۀ حضرت خدیجه است. حضرت خدیجه به او علاقۀ فراوانی دارد تا جایی که او را به همسری دختر بزرگ خود زینب می‌پذیرد. او مردی بازرگان است و به امانت و امین‌بودن در مکه شهره بوده است. رابطۀ عاطفی و عاشقانۀ ابوالعاص و زینب آن‌قدر زیاد است که اشعاری از ابوالعاص در هجران و دوری از زینب در سفر شام نقل شده است. پیامبر(ص) به ابوالعاص علاقه دارد تا جایی که می‌پذیرند که او به مکه برود و اموالی که از مردم نزدش به امانت هست به آنها بازگرداند و برگردد. در مورد او فرمودند: (إِنِّهُ حَدَّثَنِی فَصَدَقَنِی، وَ وَعَدَنِی فَوَفَّی لِی.): همانا او به من گفت مرا باور کن، و با من وعده کرد و با وعده‌اش با من وفا نمود. او پس از بازگرداندن اموال مکه‌گیان به مدینه بازگشت و اسلام آورد. نقل است که پیامبر(ص) بار دیگر صیغۀ عقدی به همان نکاح اول میان دخترشان زینب و ابوالعاص جاری نمودند.

.[۲۵] هبار فرزند أسود مشهور به أبوزمعۀ أسدی است که در جنگ بدر دو پسر و یک نوه‌اش را از دست داد. أسود مانند عتبه‌ابن الربیعه، پدر هند و همسر ابوسفیان؛ یکی از چهار بزرگ قریش بود که در نصب حجرالاسود شرکت داشتند. او از دشمنان قسم‌خوردۀ پیامبر بود که بهانه‌جویی و کین‌خواهی را تا شراکت در توطئۀ قتل پیامبر ادامه داد. هبارابن‌أسود به‌خاطر مجروح‌نمودن زینب که موجب شهادت آن بانو شد، مورد غضب پیامبر واقع شد. او سال هشتم هجری پس از فتح مکه اسلام آورد. در زمان فتوحات به شام رفت و در زمان عمر به مدینه بازگشت.

.[۲۶] دختر ابوالعاص‌بن ربیع و زینب دختر پیامبر(ص) است. او بزرگ‌ترین نوۀ پیامبر است و پیامبر به او علاقه زیادی دارد. احتمالاً اُمامه یا پنج‌سال بزرگ‌تر از خاله‌اش فاطمه است و یا هم‌سن ایشان است. پس از رحلت حضرت فاطمه(س)، در سال ۱۲ هجری، اُمامَه به سفارش پدرش ابوالعاص و خاله‌اش حضرت فاطمه زهرا(س) با حضرت علی(ع) ازدواج کرد.

.[۲۷] زید پسر حارثه غلام حضرت خدیجه، همسر پیامبر(ص) بود. ۳۵سال قبل از هجرت در مکه از خاندان بنی‌کلب به دنیا آمد. در ده‌سالگی حضرت محمّد(ص) او را به فرزندی گرفت و او نیز حاضر نشد نزد پدرش حارثه برگردد. زید، به همراه حضرت علی(ع) اولین مردانی بودند که به دین اسلام گروید. زید تنها صحابی پیامبر است که نامش در قرآن سوره احزاب آیه ۳۷ ذکر شده ‌است. اسامه فرزند زید جوان‌ترین فرماندۀ سپاه بود که توسط پیامبر(ص) به فرماندهی انتخاب شد.

بهای آدم ماندنجشنواره خاتمداستانهای برگزیدهدوره چهارم
Comments (0)
Add Comment