فهرست:
مقدمه
رد نامنظمی روی برف ها
نخل ها سرشان را بالا گرفتند
داستان مباهله
مرد چهلم
من محمد را دوست دارم
پای بتِ بامیان
ابراهیمی دیگر
این جنگ لعنتی
بازگشت
رستگاری اجباری
قلاب های مهربانی
مقدمه
شناختن و شناساندن پیامبر خاتم که خداوند در قرآن او را «اُسوه»، شاهد، بشیر، نذیر، رحمه للعالمین، مهربان و مردمدار، دلسوز مردم، دارای خلق عظیم و دعوتکننده به حق و … میخواند در هر عصر و زمان، باید با زبانی تازه و هنرمندانه مطرح شود تا با دلها و اندیشهها پیوندی ژرفتر و پایاتر بیابد.
داستان کوتاه یکی از ظرفیتهای مناسب و موفق در این حوزه است که براساس تجربۀ نخستین جشنواره میتواند ترجمان و مفسّر سلوک و سیرت و سیمای پیامبر عزیز و بزرگوار اسلام باشد. داستان کوتاه نهتنها این مهم را برمیتابد که مورد اقبال و استقبال نسل جوان امروز در ایران و جهان تواند بود.
در مجموعه داستانهای کوتاه که در دومین دورۀ جشنوارۀ خاتم دریافت شد و اینک در دستان گرم و مقابل نگاه روشن و صمیمی شماست چند ویژگی چشمنواز و امیدبخش است:
- تلفیق و پیوند میان دیروز و امروز و همعصرانگاری پیامبر و گره زدن آموزههای پیامبرانه با مسائل و رویدادهای امروز.
- بازآفرینی برخی رویدادهای عصر پیامبر با زبانی چالاک و زنده و امروزین.
- بهرهگیری از ظرفیتهای نمادین دینی، عرفانی، ادبی و تاریخی در بارورسازی داستان.
- استحکام و قوام داستانی با نگاه بدیع و پردازش مناسبتر.
نگاه آگاه و نقد روشنگرانۀ شما فرصت کشف آفاق تازه و پروازهای برترمان خواهد بخشید. امید است با پشتوانۀ هدایت و عنایت و نظرات ارجمندتان این پویۀ عالمانه، ژرفا و شتابِ بیشتر یابد.
رد نامنظمی روی برفها
محمدعلی رکنی
طالب، چشمک جانعلی را توی هوا قاپید. تنش را نیم وری کرد و از لای جمعیت لیز خورد جلو. دو کف دستش را بالا برد و کوبید توی سینۀ شیخ محمود. شیخ یک قدم به عقب تلو خورد. کنترلش را حفظ کرد اما عمامه افتاد. تای عمامه باز شد. نیمدایرهای قل خورد و تا کنار درخت سنجد رفت. همه بهیکباره ساکت شدند، انگار کسی سر آدمی را بیخ تا بیخ جلوی چشمشان بریده باشد.
فکر نمیکرد کار به اینجاها کشیده شود. هرجا که برای تبلیغ رفته بود نصیبش از مردم بفرما بالا و التماس دعا بود. خم شد. مردم به تاسی وسط سر شیخ نگاه کردند. عمامه را برداشت. به دردِ روی سر گذاشتن نمیخورد. زیپ ساکش را باز کرد. عمامه را فرو کرد توی آن. فکر کرد شکایت کند. پشیمان شد. طالب شیرین میزد و حرفش به جایی نمیرسید. حس کرد کانون همۀ نگاهها شده، حتی پسربچههایی که از درخت بالا رفته بودند. پیشانیاش را خاراند. از آدم دل دیوانه که کسی شکایت نمیکند. ایستاد. انگشت اشارهاش را رو به آسمانِ یکدست ابری گرفت. خیلی محکم و رسا گفت: «میبرم. من این درخت را از ریشه میبرم.»
حاشیۀ چشمهای جانعلی سرخ شده بود. صدایش را خیلی بیشتر از شیخ بالا برد. تقریباً داد میزد. حالا همه به صورت درشت و آفتابسوختۀ او نگاه میکردند.
ـ مگه من مرده باشم. برو رد کارت شیخ. دست از سر ما بردار. بذار کارمونو بکنیم.
سکوت شکسته شده بود و حالا مردم همهمهوار حرف میزدند. تک و توکی پشت شیخ بودند. شیخ اول به چشمهای جانعلی بعد به رگ گردنش نگاه کرد. ساکش را برداشت و رفت طرف مسجد.
غروب نشست روی تک پلۀ جلوی در مسجد. با احتیاط تاهای عمامه را باز کرد. گلولهاش کرد. دور زانو پیچید. بیآنکه دلش بخواهد در آینه نظم عمامه را چک کند آن را گذاشت روی سرش.
صحنۀ ظهر مدام جلوی چشمش بود. به پایین کوچه نگاه کرد، به تنۀ درختی که کج رشد کرده بود و بچهها راحت از آن بالامی رفتند. سروصدا و تصویر ظهر را باد با خودش برده بود. حالا صدای انبوه گنجشکهایی شنیده میشد که لای شاخههای درخت پنهان بودند و خودشان را برای یک شب سرد زمستانی آماده میکردند. خودش را تصور کرد وقتی عبا از روی شانهاش زمین افتاده بود.
فکر کرده بود با چند سخنرانی و استدلال کار تمام است. امید داشت همهچیز با سلام و صلوات ختم به خیر شود. زانوها را جمع کرد توی سینه. سردی آهنِ درِ مسجد از پشت عبا و قبا ریخت توی تمام بدنش. دو طرف عمامه را بیخودی گرفت. روی سر جابهجایش کرد. ضرب و تقسیم که میکرد میدید علم و سوادش خیلی بیشتر از این روستاست. مطمئن بود اینطور جاها حق مطلب ادا نمیشود. باید از همان اول میرفت دانشگاهی، جایی که سروکارش با جوانهای باسواد باشد. لعنت خدا را به شیطان فرستاد.
زن ممدعلی از سر کوچه پیچید. باد بیرحمانه پایین چادر خاکستری و گلگلیاش را تکان میداد. نزدیک شیخ محمود که رسید چادر را زیر گلو چفت کرد.
ـ شیخ سربهسر مردم ایجّا نِذار. ای مردم بالا چِل ساله که عید مبعث میان دور ای درخت جم میشن. خب فقط هم مردم این روستا نیستن که! از همهجا میان. خب حاجت میگیرن که میان. چرا بقیه درختا ایطوری نیستن. اگرم پولی به جانعلی میدن با رضا و رِغبت. نه خیال کنی جانعلی کیسه دوخته، نه! اینقِد داره که دلش به این درخت خوش نباشه. تازه نوش جونش. خب من خودم بچه سوممه و بعد از اونی که دخیل بستم به درخت پسر شد. بعد از دو تا دختر، پسرم شد. دیدی با این درخت درافتادی هیشکی حتی مسجدم نیومده.
سرخ و نارنجی آسمان از بین دو تکه ابر بزرگ پیدا بود. چیزی تا اذان نمانده بود. به نوک نعلینهایش نگاه کرد. نمیدانست چه به زن بگوید. استدلالهای منطقی میآمد توی ذهنش، اما برایش از روز روشنتر بود که صغرا و کبرا چیدن هیچ فایدهای ندارد. زن چادر روی سرش جابهجا کرد.
ـ از این ده برو؛ یعنی تا دیر نشده برو. خب تو شیخ خوبی هستی. ولی از من گفتن اگر کار به جاهای باریک کشیده بشه، جانعلی دست از سرت برنمیداره. خب تو هنوز اونو نمیشناسی. شیخهای قبلی هم هرکدوم باجانعلی درافتادن با آبروریزی رفتن.
همراه با آه، لاالهالّااللّه گفت. بلند شد. دست راست را در حلقۀ عبای مشکی فرو برد. زیپ ساک را که میبست فکر کرد نباید برود. باید هرطور شده بماند و قال قضیه را بکند. ظهر با صدای بلند گفته بود: حالا میبینید من این درخت را از ریشه میکنم. مطمئن بود اگر برود همه پشت سرش خواهند گفت که چه شیخ ترسویی بود. حتی پیرمرد لاغری را که ظهر گفته بود ما چنین ملایی نمیخواهیم تصور کرد. یقین کرد که میایستد کنار درخت و میگوید: دیدید شیخ آمد های و هویی کرد و دررفت. طرف ناامید ذهنش اما اصرار داشت که باید برود. مرتب تکرار میکرد: اینها درستبشو نیستند. زن به سمت درِ زنانه چند قدم برداشت. کوچه را ورانداز کرد. کسی نبود. برگشت. شیخ محمود شال بلند و مشکی را دور گردن مرتب کرد. زن سر پایین انداخت. خیره به نوک تیز نعلینهای مشکی گفت: آشیخ یک سؤالی ازتان میپرسم. تو را به صاحب این مسجد، تا زندهای به کسی نگو.
دستی به ریشهای زیر چانه کشید. چند ثانیه به چشمهای زن نگاه کرد. بهوضوح نگرانی را توی نگاه زن دید.
منمنکنان گفت: خب گفتم که ما سه تا بچه داریم. به کوچه نگاه کرد. کسی نبود جز سگ سیاه کلرمضون که حیران ایستاده بود جلوی در خانۀ حشمت. باد با عبای پشمی بازی میکرد.
ـ یک ماهه که حاملهام. ممدعلی میگه زنگوله دنبال تابوت نمیخواد. خب دستش بنده، سر کارم نمیتونه بره. فصل پستهچینی میره تو باغا. دیگه همش تو خونه پا او وامونده نشسته. گفته میبرتم شهر، پیش یه دکتر مخفی تا بچه رِ بندازم. خب شیخ میترسم. شنیدهم خیلی گنا داره. راس میگن؟
نگاه شیخ از سگ به آسمان رفت. دایرۀ نارنجی پیدا نبود. بیآنکه به چشمهای سرگردان زن نگاه کند گفت: درسته که هنوز روح به جنین دمیده نشده ولی قطعاً حرامه و قتل نفس بهحساب میاد. تازه خدا خودش روزیرسانه. بچه روزیشو با خودش میاره.
ـ حالا میباس چکار کنم خب. ممدعلی ای حرفا حالیش نیس. پاش کرده تو یه کفش. من میفمم نکنم خونه زندگی رِّ به آتِش میکشه. اینقد لگد میزنه تو پهلوم تا بچه کنده بشه.
سرِ سیمی را که حکم کلید را داشت، کشید. در تلقی کرد و باز شد.
ـ توکل کن به خدا.
آرام قدم به حیاط گذاشت. درِ شبستان را هل داد. رفت تو. فیوز پشت در را زد. مسجد بهیکباره جان گرفت. بخاری خاموش بود. عبا را محکم دور خودش پیچید. اذان بلندی گفت. نشست توی محراب. چندتایی پیرمرد و دوسهتایی جوان مهر برداشته بودند و پشت سرش نشسته بودند.
تکبیر نماز را که گفت، پشتبندش اللّهاکبر کشیده و کوتاه پیرمردها بلند شد. سلام نماز را داد. سه بار دست روی زانو زد و آرام اللّهاکبر گفت. رو به مردم ایستاد. خطبۀ کوتاهی خواند. مردم صلوات بیجانی فرستادند. آب دهانش را قورت داد.
ـ آخه درخت مگه چه قدرتی داره که بعضیها میان تمسک میکنند به آن! شماها چی فکر کردین!؟
پیرمردی پرید وسط حرف شیخ: ای درخت نظرکردۀ رسول اللّه است.
ـ پیامبر خدا چرا باید به یک درخت نظر کند؟
خواست بگوید این چیزها خرافات است ولی صلاح دید بگوید: یک عده مردم را معطل این چیزها کردهاند که خلق اللّه از اصل دین بازبمانند. سعی کرد زیراب درخت را بزند. کسی گوشش بدهکار نبود. سخنرانی را تمام کرد.
بعد از نماز نشست. تکیه داد به منبر چوبی. بقیه هم دور و برش نشستند. کلرمضون گفت: به خدا شیخ، منم خیلی دلم روا نی به ای کارا، ولی با مردم که نمیشه سر جنگ داشت. چکارشون داری؟ جانعلی پیغوم داده که به شیخ بگین اگر کاری به کار ما نداشته باشه پاکت پر پیمونی به شیخ امسالی میدیم.
خیره ماند به بخاری که صدای هرهر بلندی میداد. فکر کرد آخوند نباید چشمش به دست مردم باشد. کلرمضون جلوتر خزید، سر در گوش شیخ برد و به خیال خودش آرام، ولی طوری حرف زد که همه میشنیدند چه میگوید.
ـ پسفردا بالای ده میلیون جم میشه. جانعلی میخوا نصفشِ بده به شما.
به پنجره نگاه کرد. هوا تاریک بود. خیلی سریع پنج میلیون را جمع و تقسیم کرد: اینکه برای مرضیه دختر سهسالهاش چه بخرد. چند تومان به همسرش بدهد. قصد کرد یک تومان را تحت هر شرایطی بگذارد توی حساب دفتر تبلیغات برای روز مبادا. یکدفعه یاد سه قسط عقبماندۀ وام افتاد و پیامک هشداری که از بانک آمده بود. درگیریهای درونیاش سر گرفتن و نگرفتن پول شدت پیدا کرده بود که جوانی دست بالا برد و گفت: حاجی یک سؤالی دارم.
ـ بفرما عزیزم.
ـ چند سال پیش، چند سال که میگم یعنی تقریباً چار سال پیش، یک چیزی شنیدم که خیلی برام عجیب بود. چند نفر با یک آخوند سید درمیافتن. سید برا خودش کلهگنده بوده ها. طرف میخواسته آبروی سیّدو ببره. قاچاقچی بودن. بچۀ خادمِ مسجدو میدزدن. سه هفته نگهش داشتن. قاچاقچیا پیام دادن به مردم که اگر سید با لباس، جلو در مسجد برقصه ما بچه رو آزاد میکنیم.
ناخواسته خیره شد به صورت پر از ککومک جوان. بیصبرانه منتظر بود پایان ماجرا را بشنود. جوان موهای سرخ و وزی داشت.
ـ خب بعد چی شد؟
ـ حاجی اگر شما جای سید بودی چکار میکردی؟
سرها چرخید سمت شیخ. نگاهها قفل شد روی لب و دهان محمود. نمیدانست چه تصمیمی میگرفت. یک طرف آبرویش بود و آیندهاش، یک طرف هم بچۀ بینوایی که گرفتار شده بود. لب پایینیاش را گاز گرفت، مقداری از ریش توی دهانش آمد.
ـ والا من که رقص بلد نیستم.
کلرمضون خندید. پای چشمش یک عالم چروک درست شد. بعد از خنده، دهانش تا بناگوش باز ماند، انگار یادش رفته بود که خنده تمام شده.
ـ حاجی، ولی سید جلو مسجد رقصیده. فیلمشم دارم. تو سایت هم هست. میخوای فردا بیارم ببینی.
سرما بدجوری دوید توی رگ و پوستش. بلند که شد حلقۀ پیر و جوان هم بلند شدند. آرام آرام رفتند کنار بخاری. کلرمضون گفت: تا بخاری خانه آماده میشه امشو بیا خانۀ ما.
ـ نه، همینجا میمانم. تا دیروقت بیدارم.
کلرمضون بلافاصله گفت: پس شیخ برات پتو و غذا میارم.
همه بهنوبت با او دست دادند و خداحافظی کردند. جوان مو قرمز آخرین نفری بود که خارج شد. در بزرگ شبستان را که بست شیشهها صدای محکمی دادند. چند لحظه بعد شیخ دید که جوان توی تاریکی ایستاده و داخل را نگاه میکند. جوان برگشت و در را تا نیمه باز کرد. گردن کشید توی شبستان: راستی شیخ! قاچاقچیا بعدش بچۀ خادمو آزاد کردن. بعد رفت.
کلرمضون پتو و متکا و شام شیخ را آورد، به عمامۀ برعکس شیخ که چون لانۀ پرندهای روی قالی بود نگاهی انداخت و بعد از کمی خوشوبش رفت. شام که خورد دراز کشید. جنگ درونیاش شروع شد. سعی کرد با فکر کردن به رقص سید، حواس خودش را پرت کند؛ اما بدتر شد. همین باعث شد که یقۀ درونش را بگیرد. باز سید کاری برای دین کرد، تو چه کردی محمود؟ نفس عمیقی کشید. از دست خودش چنان ناراحت بود که انگار همۀ ارادت مردم روستا به درخت تقصیر او بوده. چشمانش را بست. روزش را مرور کرد. یکهو نشست. چون دیوانهها بلندبلند با خودش حرف میزد: اون زن راجع به سقط عمد حرف زد و تو فقط گفتی توکل کن به خدا، همین! یاد شعر علامه افتاد:
دیدی حسنا ز خویش آگاه نئی |
|
دیدی حسنا حریف این راه نئی |
ترجیعی به صدایش داد و خواند:
آخر حسنا ز خود نکردی سفری |
|
آخر به حریم دل نکردی سفری |
سر بر بالش گذاشت. فکر پنج میلیون تومان آمد توی ذهنش. صدای وق سگی را از پشت دیوار مسجد شنید. بعد صدای سگی که بلافاصله از دورترها آمد. بلند شد عبا را دور خودش کشید. تصمیم گرفت برود توی انباری مسجد، هرطور شده ارهای پیدا کند و کار درخت را یکسره کند. انعکاس خودش را در شیشه دید. موهای دو طرف سرش آشفته بود. ایستاد.
ـ کجا داری میری؟ برای چی میخوای قطعش کنی؟ تازه قطعش کردی، بعدش چی؟! پسفردا یه درخت دیگه پیدا میکنن.
برگشت کنار بخاری. با انگشت لکهای را که چسبیده بود به بخاری بهسختی جدا کرد.
***
بعد از نماز عصر، ناراحت و آشفته ساکش را از کنار منبر برداشت. رفت سمت در. فکر کرد بریدن درخت چیزی جز لجبازی نیست.
کلرمضون شدت سبحاناللّه گفتنش را که بیشتر شبیه «صبصب» گفتن بود زیاد کرد. تسبیح را انداخت. دنبال شیخ دوید توی حیاط مسجد.
ـ شیخ! کجا؟ بخاری رسید. خونه حاضر و آماده. بریم.
پا از در مسجد که بیرون گذاشت زن ممدعلی پیچید جلوش. دو دستش را به دو طرف روسری برد که اگر احیاناً مویی بیرون آمده، برود زیر روسری. کلرمضون شانه به شانۀ شیخ ایستاد و گفت: شیخ! کجا میری با ای عجله!؟
ـ برمیگردم قم. اگه میتونی ماشینتو بیار منو برسون سر جاده.
ـ چی!؟ حاجی خونه آماده شده که. نکنه بابت دیشو ناراحت شدی!؟
ـ نه. باید برگردم.
ـ جشن امشب چی میشه؟! چهارتا گوسفند زمین زدیم.
احساس کرد زن ممدعلی میخواهد چیزی بگوید و حضور کلرمضون مانع است. صدایش را کمی بالا برد.
ـ با من کاری داشتین؟
زن چیزی نگفت.
ـ جلو در صبر کنید الآن میام.
زن یک شانهاش پایینتر بود و کمی کج راه میرفت. جلوی در زنانه چادر روی سر جابهجا کرد و منتظر ماند.
کلرمضون چشم تنگ کرد. وسط سرش را خاراند و گفت: شیخ نکن همچی. کجا آخه!؟ دو طرف لب را پایین داد و شل و وارفته رفت سمت خانه. ابری تیره تمام روستا را پوشانده بود ولی بنای باریدن نداشت. ساک را زمین گذاشت. رفت کنار زن. به صف طولانی مورچهها نگاه کرد که معلوم نبود دانههای گندم را از کجا پیدا کرده بودند. از جلوی پای زن بیوقفه میرفتند و میآمدند.
ـ به ممدعلی گفتم حرومه. خب ولی حرف تو کلهش نمیره. گفتم شیخ گفته خدا روزیرسونه، از کوره دررفت. با کمربند افتاد به جونم. زانوم خورد به میخ منقل. چه کار کنم شیخ، حالا چه کار کنم؟ از خرجش میترسه.
در تمام مدتی که به حرفهای زن گوش میکرد نگاهش را از صف مورچهها برنداشت.
کلرمضون با وانت قدیمیاش از سر کوچه پیچید. پشت سرش گرد و خاک به هوا بلند شد. از مورچهها به صورت زن آمد. با زن دیروزی فرق داشت. رنگ به لبها نمانده بود. دست در جیب داخلی قبا برد. کیف بلند قهوهای را درآورد. کارت عابر شهریهاش را بیرون کشید.
ـ اینو داشته باش.
زن کارت را گرفت و پرسید: این چیه؟
ـ کارت شهریهس. هر ماه دویست هزار تومن میریزن به کارت. رمزشم سیزده چهاردهه. به شوهرت بگو یه نفر نیت کرده خرج بچه رو بده. تا دنیا میاد از روش خرج نکن. بعد هم تا دوسالگیش از روی کارت خرج کن. میدونم کمه. اگه تونستم از جاهای دیگه گاهی پول میریزم به کارت.
کلرمضون جلوی در مسجد ترمز زد. شیخ قبل از آنکه ساکش را بردارد نشست. با انگشت خطی بین مسیر مورچهها کشید. همین خط کافی بود تا مورچهها راهشان را گم کنند و هرکدام حیران به طرفی بروند. غبار که خوابید صف درست شد. ایستاد. بالا را نگاه کرد. هزاران دانۀ سفید فرود میآمدند و خبر از یک شب سرد زمستانی میدادند.
سوار ماشین شد. زن به برف پاککنهای وانت نگاه کرد که قیجقیج میکردند. کارت توی دستش بود. قطرهای آبشور روی کارت افتاد. قطرۀ بعدی روی زمین. مورچهها دور قطره جمع میشدند و میرفتند. زن پارچۀ سبزی را که سوزن کرده بود به روسری بلند و سفیدش باز کرد. کارت را گذاشت لای پارچه.
شیخ شیشۀ ماشین را پایین کشید. نگاه کرد به درخت کجومعوجی که از پایین تا بالایش دستمال و قفل بسته بودند. بعضیها روی تنۀ درخت با نوک چاقویی چیزی، حاجاتشان را حک کرده بودند. از پایین درخت، قنات کمجانی میگذشت. کلرمضون بخاری ماشین را روشن کرد. گفت: شیخ! فردا باید اینجا باشی و ببینی چه جمعیتی میاد! مردم کلی سکه میریزن توی قنات. بالا ده میلیون پول جم میشه.
آهی کشید و بهزحمت دستگیرۀ شیشه را میچرخاند که جوان مو قرمز نفسزنان رسید کنار ماشین. دانههای سفید نشسته بودند روی موهای سرخش. با طعنه گفت: رفتی شیخ!؟ میخواستم فیلم سیدو نشونت بدم.
موبایل را از جیب شلوار بیرون آورد. ولی شیخ دلش رضا نداد، گفت: نه، نمیخوام ببینم. کلرمضون حرکت کرد. شیخ را تا سر جاده رساند. خیلی زود سوار یک اتوبوس زرد شد.
***
شب، وقتی تمام ده آرام در خواب فرورفته بود و دانههای سفید از تاریکی شب کم میکردند، درِ خانهای آرام باز شد. کسی توی کوچه سرک کشید. رد نامنظم کفشی روی برفهای بکر، تا کنار درخت شکل گرفت. تا دم سحر، کسی نفسنفس زد و سوزش دست تحمل کرد و موسیقی یکنواخت اره کشیدن خیلی ملایم توی ده پخش شد.
نخلها سرشان را بالا گرفتند
مریم منوچهری
دیروز حصر آبادان شکست. بعد از شش ماه و اندی. ما توی آبادان گیر افتاده بودیم. شبها میرفتم توی خانۀ خودمان میخوابیدم. بچهها میگفتند خطرناک است. راست میگفتند. کوی ذوالفقاری انگار چسبیده باشد به گوش چپ دشمن. اما توی آبادان باید شب را خانۀ خودمان بخوابم. دیروز حصر آبادان شکست. رفتم پای شط ایستادم و توی دلم گفتم «منتظر بودم». میدانستم نجات پیدا میکنیم. رو به اروند حرف میزدم. یک چیزی توی اروند بود که میدانستم نجاتمان میدهد. لحظۀ آخری که ننه مملکت را روانه میکردم، همانطور که با پر مینارش صورت خشکیده و شوره زده از اشکش را پاک میکرد گفت: تو بچۀ فقیری هستی. ننه خوف برت ندارهها! قدرتی خدا همهچی ردیف میشه. دلته قرص کن که همهمون نجات پیدا میکنیم.
حالا خبر ندارم کجاست. چند ماه گذشته. اما رو به اروند ایستادهام و آبادان مال ماست.
ننه مملکت همسایۀ دیوار به دیوار ما بود. از وقتی یادم میآید او هم بود. زنی تنها و بیکس و کار که وقتی جوان بود بچه و شوهرش به مریضی مرده بودند. از او یک خاطرۀ دندانگیر استخوانداری دارم. خاطرهای خوشمزه و طعمدار. هر سال بساط مهیایی داشت با اینکه دستش تنگ بود و کارش کارگری توی خانۀ آقای مهندس که نمیدانم گرید چند و چند شرکت نفتی داشت و توی لین پنج بواردۀ شمالی مینشستند و دیوار خانهشان شمشادهای جاندار سبز رنگی داشت. ننه مملکت هر روز بهغیر از پنجشنبهها که وعدۀ بهشت رضا داشت و جمعهها که میچسبید جنب خانۀ خودش، باقی روزهای هفته میرفت وردست نسرین، زن آقای مهندس، میایستاد به رفتوروب و رخت و لباس چنگ زدن و حیاط را از اینسر تا آنسر جارو زدن. بعد شبها که برمیگشت برای ما از جادوی خانۀ مهندسیهای شرکت نفت گپ میزد. جنگ که شد نوزدهساله بودم. از وقتی یادم هست بساطمان همین بود. من و عباس ریقو و شکراللّه شنبهای و مراد پنچرگیر و کی و کی، شب به شب مینشستیم پای قصههاش. غروب که جاگیر میشد توی کوچه، روی سکوی جلوی خانهاش که دیوار به دیوار ما بود و پشتبام به پشتبام وصل هم بودند، لگنش را پخش زمین میکرد و ما دورهاش میکردیم. ما جای بچۀ مردهاش بودیم. توی مشتمان پاسورک میریخت و قربانصدقههای مادرانهاش را خرج ما میکرد.
ننه مملکت زن سادۀ جنوبی بود که پیراهن چیت گلدار بلند با شلوار سبک و نخی به تن میکرد و مینار به سر میبست و قد و قامت کوتاه و لاغری داشت. نمازش قضا نمیشد و از هر فرصتی برای سر زدن به سدعباس استفاده میکرد. مذهبیهای آبادان عاشق سدعباس هستند. ننه مملکت هم یکی از آنها. طوری عاشقاند که منتظر روا شدن حاجتشان نمیمانند. چند صباح که بگذرد، دست و دلشان میرود پی ادا کردن نذر و نیازشان. حالا اگر از ننه مملکت بپرسی حاجتت چه بود، شاید یادش هم نیاید اما من کلاس دوم ابتدایی بودم که ادا کردن نذرهایش شروع شد. پاشلی رفته بود تا احمدآباد، پنج تا سفرۀ دو در یک متر خریده بود. سفرههای پلاستیکی که نقش لوزیهای رنگی و درهموبرهم داشتند. سفرۀ او، خاطرۀ خوشمزۀ دندانگیر استخواندار من است. سفرهاش برکت داشت. به نیت پنج تن، پنج سفره پهن میکرد روی پشتبام. اولین دفعۀ پهن کردن سفرهاش روز ولادت پیامبر بود. همین روز را کرد عادت هر ساله.
شب ولادت که از راه میرسید، پشتبام خانه را آب و جارو میکرد. هوای آبادان هم که به او مهلت میداد هر ماه و فصلی از سال که باشد، بساطش را با صبر و حوصله و به دل و علاقۀ خودش پهن کند. شب ولادت که از راه میرسید، من بندۀ خانۀ او میشدم. سفرههایش بوهای جنونآمیزی داشتند. من اسیر این بوها میشدم. از چند روز قبل، فرمانش را میبردم تا بهترین جای سفره نصیب من شود.
پلوماش دم میداد با کشمش سرخ شده و آشرشته بار میگذاشت با پیازداغ فراوان و دالعدس قوام میآورد با بوی سیری که جا خوش میکرد توی همۀ درزهای خانه و از رشتهپلوهایش نگویم که وقتی توی مجمعهای مسی کشیده میشدند و بخاربخار راه باز میکردند به سفره، دیگر دست و پایی برایم باقی نمانده بود. میچسبیدم به یک گوشۀ سفره تا خودم را خفه کنم از خوردن و کیف کردن. حلوا میپخت و در سینیهای رویی پهن میکرد و زن سادهای بود. یک سینی را با پشت قاشق نقش و نگار میداد و سینی دیگر را با دالبری زدن، نقش پرنده میداد؛ یک فوج پرنده که در حال پرواز بودند. توی سبدهای بزرگ پلاستیکی، سبزی خوردن پخش میکرد و لقمههای نان و پنیر و سبزیاش را هم به تجربه فهمیده بودم که باید بردارم برای عصرانه. پارچهای شیشهای و پلاستیکی را پر میکرد از شربت آبلیمو با تکههای بزرگ یخ یا عرق بیدمشک و بهارنارنج را قاطی میکرد یا یک مشت خاکشیر یا دوغ محلی بهبهان را پونه میزد و نمک میزد و غلیظ غلیظ روانۀ سفره میکرد. رنگینکهایش خاطرخواه زیاد داشت. از آنها روغن میچکید و آرد تفت داده شدهاش زیر زبان، رام و نرم بود و آب میشد. چند سال که گذشت، یادش رفت از سدعباس نیتی طلب دارد. هر سال را به شوق همین سفره، شب و روز میکرد. شد عادت دلخواهش. سفرهها را که پهن میکرد، رضایت پا سست میکرد توی چهرهاش. انگار این پنج سفره، یک آبادان را سیر کرده باشند. ننه مملکت مهمانهای راضی را که میدید، انگار یکسر رفته باشد تا کربلا و برگشته باشد. مهمانها که میرفتند نفسی میکشید از سر آسودگی و قربانصدقۀ رسول خدا۶ میرفت و مینشست یک گوشه و برای خودش روضه میخواند؛ گنگ و زیرلبی و خاموش.
هر سال، روز بعد از سفرۀ پر و پیمانش، نوبت این بود که سهم نسرین خانم، زن آقای مهندس را ببرد. کیسه کیسه پر میکرد و میرفت خانهشان و روزی و سهم آنها را هم میداد. همۀ اینها بود تا حدود سال ۵۶ که یک شب وقتی از خانۀ آقای مهندس برگشت، دستپاچه بود و عجله داشت برایمان چیزی تعریف کند. صدایم زد تا از جادوی خانۀ شرکتیها برایم بگوید. از جادوی خانۀ آقای مهندس. آب دهانش را قورت داد و به یکی بود و یکی نبودی شروع کرد قصۀ آن روز را تعریف کردن که آقای مهندس گفته ننه بیا تا چیزی نشانت بدهم و بعد یک جعبۀ باریک چهارگوشی را روانۀ یک دستگاهی کرده و تلویزیون را روشن کرده و گفته «ببین». از همان شب، جادو گرفت به پر ننه مملکت؛ به گوشۀ قلبش و به لرزش چشمهایش. آقای مهندس تلویزیون را که روشن کرده، او یک بیابان دیده و چند سوار که به تاخت میرفتند و صدای موسیقی میکوبیده توی قلب. چشم ننه مملکت برق فیلم و قصۀ آن را میگیرد. فیلم محمد رسول اللّه. اول ننه خوف میکند نکند بخواهند آقا را نشان دهند و زیرلبی استغفراللّهی میگوید و به خجالت، مینار را روی سرش عقب و جلویی میکشد، بعد میبیند آدمهای توی فیلم گاهی همه خم میشوند و خشوع میکنند که آقای مهندس خیالش را راحت میکند که حرمت نگه داشتهاند و چهرۀ رسول خدا۶ همانطور مقدس و دور از چشمها باقی مانده است.
بعد از آن، تراز ننه به هم خورد و کارش این شد که هر روز از نسرین خانم بخواهد کمی از فیلم را برای او پخش کند. هر روز ده دقیقه چانه به زانو تکیه میداد و زل میزد به تلویزیون و زیر لب ذکر میگفت و وانیکاد میخواند و چشمهایش اشکی میشد و هر شب و بهتکرار بخشی از فیلم را با آبوتاب برای ما تعریف میکرد. چند ماهی که گذشت و اشتیاقش را دیدم که تمامی ندارد فکری به سرم زد.
رضا همکلاسی قدیمیام بود که درس را ول کرده بود و رفته بود پی پادویی توی حجرهها و بعدتر بختش افتاده بود توی سینما. شده بود کلیددار و نمرهفروش. رضا یکی از این موتور جیال هزارها داشت که بهروز وثوقی توی فیلم رضا موتوری مینشست روی رکابش و در پس صدای فرهاد میراندش. همین موتور هزار، رضای ما را کرده بود برایمان رضا موتوری. رفتم سراغ رضا موتوری. ننه را میشناخت. یک هفته بعدترش یک صبح زود جمعه روزی بود که رضا پیغام و پسغام فرستاد و فرستاد دنبالم و گفت بیا، با ننه بیا. اواسط پاییز بود و آفتاب قشنگی پایش را دراز کرده بود روی سر شهر و هنوز مانده بود که صدای نیمروزی فیدوس پخش شود توی خانههایمان. ننه را به هوای آش علی گلابی کشاندم بیرون. تا سردر سینما را دید و نیتم را خواند که قرار است فیلم ببینیم، بداخلاقی کرد و سر قوز افتاد که «مونه چه به سینما؟» آستینکشان بردمش داخل و توی سالن خالی نشاندمش یک جای خوب و به رضا اشاره کردم. پردۀ سینما بزرگ بود، صدا بلند و هر چیز کوچکی حتی میتوانست عظیم شود؛ دیگر چه برسد به فیلمی که دل و دین از ننه برده بود.
تمام آن سه ساعت را رفتم توی بحر ننه. آفتاب آبادان همانطور که پوستش را سوزانده بود، بدیهاش را هم خاکستر کرده بود و قلبش بیغلوغش طوری میزد که انگار یک قورباغۀ کوچک توی قفسۀ سینهاش بپر بپر میکرد. دو ساعت و اندی زل زد به پردۀ سینما، بیآنکه گپی بزند. آن روز هم بساط ذکر زیر لب داشت و پاک کردن گوشۀ چشمش با پر مینار. فیلم که رسید به سکانس فتح مکه، با هر آوای «لا اله الّا اللّه» انگار آبچهای از اروند راه گرفته باشد به چشمهایش و وقتی ابوسفیان گفت «محمد از قلبها وارد میشود نه از دیوارها» بهآرامی و چند دفعه مشت کوباند روی قلبش. از سینما که میآمدیم بیرون، گفت: ننه، یه امروئه توی عمرُم نمینویسن، و با نفس بلندی هوا را کشید توی ریههایش.
از شروع جنگ چند روزی گذشته بود و اسیر خانه شده بود که فکری شد «جنگه؟ خو باشه.» و به عادت هر روزه رفت تا بواردۀ شمالی، زبانۀ قفل در فلزی حیاط را انداخت و رفت داخل که سری بزند به نسرین خانم. هرچه کوفت به شیشۀ چهارگوش روی در آشپزخانه، کسی در را باز نکرد. رفت پای حوض کوچک گوشۀ حیاط و خم شد از زیر کاسۀ رویی کنار شیر آب، کلید در را برداشت و با خودش گفت شاید نسرین خانم رفته باشد بازار و خودش تعجب کرد که توی این هیریویری و شلوغپلوغی کی دک و دل بازار رفتن داره!؟ توی خانه، اتاقها به هم ریخته بود. اجاق آشپزخانه سرد بود و انگار حیاتی به خانه نبود. دلش شور افتاد و رفت سراغ همسایه که فهمید آقای مهندس و اهل و عیال، سه ساعت از ظهر دیروز گذشته، دوسه چمدان را پر کردهاند از واجبات زندگی و زدهاند به جاده و جنگزدگی. برگشت خانه. به نظرش آمد خانه بچهیتیم فقیری شده و نگاهش قفل شد روی جعبۀ جادو. قلبش تندتند میزد که کشوی میز را باز کرد و دید فیلم، فیلمش، فیلم محبوبش که یک ضربدر قرمز داشت تا نشانش باشد و جبران بیسوادی او باشد، همانجاست. فیلم را که دید، دمی از وحشت خمسهخمسهها فارغ شد. از خانه که آمد بیرون، فیلم محبوبش را هم گذاشته بود توی کیسهاش. کیسه را سفت بغل کرده بود و حالا انگار دلش قرصتر بود و جنگ چند قدمی عقبتر و سنگری ششدانگ و امن در اختیارش.
ننه روزهای اول جنگ را بست نشست در خانهاش. گفت جای دیگری ندارم بروم و فقط دلش هی پر میکشید برود بهشت رضا. من هم پاگیر آبادان بودم. آبادان شهرم بود. مامان و بابا و باقی را به ضرب و زوری روانه کرده بودم که بروند جای امنی پیدا کنند و آرام بگیرند تا آبها از آسیاب جنگ بیفتد. مامان وقت رفتن، سفارش ننه را کرد که حواست پی او باشد که دلش هیچ رقمه رضا نداده به رفتن. به روی چشمی گفتم و یادم ماند که دمدمای غروب و توی تاریکیِ هنوز کمرنگ هوا بروم درِ خانۀ ننه مملکت را بکوبم و پاپیچش شوم به رفتن. گفت جایی برای رفتن ندارم و اگر قرار به مردن باشد که عمری هم از من گذشته، همینجا بمانم بهتر است. گفتم نگران تنهاییات نیستم که همه هراسم از دشمن است. اگر دشمن پایش باز شد به شهر، چه کنیم؟ رفت نوار ویدئوی فیلم را آورد. نوار را با عزتی و احترامی گذاشته بود روی تاقچه. گفت من این را دارم. ضربدر قرمز را که دیدم، دوزاری کجم افتاد که پیرزن را به این راحتیها نمیتوانم مجاب کنم. شروع کردم به صغرا و کبرا چیدن. طوری که انگار آن بیرون اضطرار جنگ نیست. من حرف میزدم و او در رفتوآمد بود و گویی هیچ اضطرابی به دلش نیست. دمپختکی بار گذاشت و شیشۀ ترشی را از کمد بیرون آورد و رفت توی حیاط و از باغچه چند دسته پرپین چید و سفره شامی روبهراه کرد. از زیاد حرف زدنم بود یا تاریکی روی تاریکی آمدن، که گرسنهام شده بود. شدم همسفرهاش و چند شب دیگر را هم وقت گذاشتم تا مدام توی گوشش قصۀ رفتن را بخوانم. اما قوزی شده بود و راه نمیآمد. مجبور شدم تیر آخر ترکش را رها کنم. تربیت مامان بود که نه قسم بده و نه قسم بخور، که قسم نقل و نبات نیست. اما بعد از چند شب التماس و دخیل و خواهش، مجبور شدم قسمش بدهم و چی بهتر از اسم رسول. قسمش دادم که نماند و برود. اسم رسول که آمد، پنداری رمز شب را گفته باشم. قفلهایش باز شد و قوزش خوابید و تسلیم شد.
خارج شدن از شهر، مصیبت بزرگتری بود. هیچ کجا خیالت راحت امن بودن نبود. میترسیدم از پس و پشت هر دیوار و کنج هر کوچهای، غریبهای، دشمنی، چیزی، سروکلهاش پیدا شود. نفسم حبس سینه بود تا برسیم به شط و بلمی پیدا کنم که ننه را با خود ببرد. روی سر شهر ابرهای سیاهی از سر سوختن پالایشگاه، بست نشسته بودند. از دور و نزدیک، خمسهخمسهها و ترکشها و گلولهها ولوله میکردند و شهر را گذاشته بودند روی سرشان. عرق کرده بودم و لباس چند روز پوشیدهام به تنم چسبیده بود و حالم از خودم خوب نبود و بیآنکه حواسم باشد، مدام دولا دولا راه میرفتم. هنوز چیزی نگذشته بدنم داشت آمُختۀ جنگ میشد. سر خم شده، نفس حبس گرفته، چشمهای سرگردان و حتی خوابیدنهای هوشیار. اما ننه آرام بود. با هر صدای انفجار نزدیکی، کیف کوچک همراهش را تنگتر در بغل میگرفت و پلکهایش را محکمتر به هم فشار میداد. داشت زیر لب همان ذکری را میخواند و تکرار میکرد که با هم توی فیلم شنیده بودیم. همانوقت غصه انگار پرندهای باشد با بالهای فراخ، چند برابر بیشتر از قبل، اتراق کرد توی قلبم. توی فیلم، ذکر، ذکر پیروزی و فتح بود و اینجا الآن شهر بیپناه و زخمی. توی این یکی دو هفته، اولین دفعهای بود که جانم به این قدر و قیمت فشرده میشد. صدای ذکر گفتن ننه اشکم را درمیآورد. نگاهش میکردم که رفته بود نشسته بود گوشۀ بلم، کیفش را محکم بغل گرفته بود و آبادان توی دستهای همهمان داشت لهله میزد و جان میداد. ننه در چادر مشکی و خاکیاش، با صدای کمجانش که روضۀ کربلا بود، هیچ شباهتی نداشت به آن زنی که نشسته روی سکو برایمان قصه میگفت یا سال به سال با بوی دستپختِ پر و پیمانش ما را اسیر سفرۀ پررونقش میکرد.
عامو قادر میخواست طناب بلم را باز کند که ننه را صدا زدم. پرسیدم: ننه مونه دعا میکنی؟ شده بودم طفل خردی و گلویم میسوخت. گفت: ها نه. گفتم: پنج تا سفره هم به نیت پنج تن نذر این شهر کن. گفت: پس چی؟ نذرش میکنُم. بعد زیپ کیفش را باز کرد و از توی آن چهارگوش پارچهپیچی بیرون آورد. بالهای پارچه را از هم باز کرد و فیلم محبوبش را دیدم. گفتم: اینو هم با خودت آوردی!؟ گفت: ها نه. محمد و خدای محمد کمکمون میکنن. و دست کشید روی چهارگوشش که ضربدر قرمز داشت. عامو قادر با نگاهش پرسُم کرد که «بِرُم؟» سرم را به تأیید تکان دادم. ننه مملکت سرش پایین بود و هنوز داشت فیلم را که با احترام گذاشته بود روی پاهایش نوازش میکرد. طناب باز شد و بلم دل داد به شط. من هم کناره را گرفتم و راه افتادم به موازات بلم رفتن. همه رفته بودند و ننه هم داشت میرفت و حسم، حس آدمی بود که هست اما انگار وجود ندارد. که توی همین دنیاست اما آدمهای دیگر انگار دنیایش را قبول نداشته باشند. من و بلم آرام آرام راه میرفتیم که صدای ننه را شنیدم. روی بلم نیمخیز شده بود. صدایش را بالا برده بود که بشنوم. گفت: سرته بالا بگیر. پات روی زمینای آبودانه. دلته قرص کن. خوف برت ندارهها! شط نجاتمون میده. همهمونه. و بعد همهچیز در لحظه رخ داد. دیدم گوشۀ پایین فیلم را بوسید و نرم و سبک آن را سراند توی شط و داد زد: ننه! محمد و خدای محمد کمکمون میکنن. تا این توی شطه خوف برت ندارهها! آبودان مال ماست. و بعد با پر مینارش، صورت خشکیده و شوره زده از اشکش را پاک کرد. دیدم چهارگوش ضربدردار توی شط پایین رفت و توی قلبم، نخلها انگار سرشان را بالا گرفتند.
داستان مباهله
زهرا عباسی
کرورکرور آدم از کوچه پسکوچهها وارد میدان میشوند. دورتادور میدان روی پشت بامها کُپهکُپه زن و بچه ایستادهاند. مسنترها کنار دیوار کاهگلی، سینۀ آفتاب کمجان نشستهاند. بچهها توی جمعیت میلولند. پسر جوانی پیرمرد قوزداری را به کول گرفته و از بین جمعیت راه باز میکند و کنار دیوار نزدیک سکوی وسط میدان میایستد. جماعت نشسته، به احترام پیرمرد بلند میشوند. مردی به پسر جوان تشر میزند: سی چه مامو را آوردیش؟!
پسر جوان همچنانکه پیرمرد را به کول دارد قدمی به عقب میرود و میگوید: خودش گفت. اصرار اصرار که مونه ببر!
مرد با دست برای پسر جوان خط و نشان میکشد: خُب بگه. گفتم که هوش و حواس درست و حسابی نداره، ببرش خونه.
پسر جوان پیرمرد را کنار دیوار مینشاند و چوبدستی را به دست پیرمرد میدهد و میگوید: هوش و حواس مامو از همه جمعتره.
مامو چوبدستی را به دیوار تکیه میدهد و با دست دیگرش فاصلۀ چوبدستی تا خودش را لمس میکند. مرد به سمت پسر جوان هجوم میبرد و میگوید: مگه با تو نیستم ببرش خونه!؟ شر بهپا نکن!
مرد میانسالی جلویش را میگیرد: ولش کن خدابخش! هوش و حواس مامو سرجاشه. برای سجلدا نبود مگه! همین مامو هفت جدّ هر طایفه یادش بود.
پسر جوان چپق و کیسه توتون را توی دستهای لرزان مامو میگذارد.خدابخش چپچپ به پسر جوان نگاه میکند: پیرمرد را خفّتش میدن؟! ببرش از اینجا!
مرد میانسال آرام روی شانۀ مامو میزند: خوبی مامو؟ و چپق را از دست مامو میگیرد و با توتونهای داخل کیسه پر میکند و رو به خدابخش میگوید: کلۀ سحر، فرج آمد…
مردهای نشسته در آفتاب، خیرۀ دهان او میشوند. خدابخش میگوید: چطوری!؟ او که اجباریه!
مرد میانسال توتونها را فشار میدهد و درِ کیسه را میبندد: از صدای مشتهاش که به در خونۀ آقاش میکوبید بیدار شدم…
خدابخش سنگی از روی زمین برمیدارد و به سمت پسر که جلوی مامو ایستاده پرت میکند و میگوید: نگفتم مامو را ببرش تا شر بهپا نشده!؟
پسر جوان به داخل جمعیت میدود. مامو کورمال کورمال دست روی زمین میکشد و میگوید: چکارش داری!؟ خودم گفتم.
خدابخش سکوت میکند و به سکوی وسط میدان خیره میشود. چند پسربچه از تیرک چوبی وسط سکو آویزان شدهاند و برای بالا رفتن از آن، یکدیگر را پس میزنند. خدابخش کنار مرد میانسال مینشیند.
مرد میانسال شعلۀ کبریت را به توتونهای توی چپق میگیرد و رو به خدابخش میگوید: پسر رستمم از اجباری فرار کرده… دیشب دیدمش. میگفت سربازهای متفقین سلاخخونه راه انداختن و همه رو از دم تیغ میگذرونن. از زمین و هوا آتیش رو سرشون میریزن. میگفت توی سربازخونهها دیگه سربازی نمونده، همه فرار کردهن.
مامو پک محکمی به چپق میزند و میگوید: متفقین!؟
مرد میانسال میگوید: ها مامو… یادت هست؟ مثل همون دوتا اجنبی که چند پیش آمدن توی آبادی.
مامو دود را از بینیاش بیرون میدهد و رو به صدا، میماند. مرد دیگری پر کاه خشکشدهای را از دیوار پشت سرش میکند و آهسته به بغلدستیاش میگوید: این که یادش نی.
مامو پک دیگری به چپقش میزند و میگوید: یادم نی غلام!؟ خوبم یادمه، همون حرومزادهها که کشتین و انداختین توی رودخانه.
خدابخش نگاهی به غلام میاندازد و لبش را میگزد. غلام خودش را جمع میکند و کاه را لای دندانهای زردش فرو میکند و شانه بالا میاندازد: پریروز رستمآباد بودم. میگفتن چند ماه پیش یه جنازۀ اجنبی از آب گرفتن و چالش کردن…
خدابخش کمی به غلام نزدیکترمیشود: کدومشونو؟ انگلیسیه یا هندیه؟
غلام پر کاه را تف میکند: نپرسیدم، ولی حقشون بود. هرچی میکشیم از همین بیناموساس. اگر رفته بودن حمام مردانه ما کاریشون نداشتیم. صفدر گفت عینهو گاو سرشون را انداختن زمین و رفتن تو حمام زنانه. دخلشون رو نمیآوردیم مرد نبودیم.
مرد میانسال با صدای آهسته طوری که اطرافیانش بشنوند میگوید: آخرش معلوم شد اون روز کی تو حمام بود؟!
خدابخش نگاه معناداری به مرد میانسال میکند. مردمیانسال با دست، اشاره به زن و مردی میکند که جلوی او ایستادهاند و میگوید: جا قحطه ایستادید اینجا. برید اونورتر.
جوانی چهارپایهای وسط سکوی کوچک میدان میگذارد و یقۀ یکی از پسربچهها را گرفته به پایین سکو پرت میکند. پسربچههای دیگر پا به فرار میگذارند و توی جمعیت قایم میشوند.
مرد میانسال چانۀ اصلاحنشدهاش را میخاراند و میگوید: صدای دادوبیدادهای فرج تا هفت تا محله اونورتر میرفت… همون کلۀ سحر، فرستادن پی ریش سفیداشون…
غلام میگوید: در عجبم از دَعالم. هرچی باشه سرد و گرم چشیدۀ روزگاره. یک عمر قابلهس. اگر میگف بچه هفت ماههس کسی رو حرفش حرف نمیزد. اینجوری هم دو طایفه جنگشون نمیشد.
مرد میانسال چوب خشکی از روی زمین برمیدارد و روی خاکها خط میکشد و میگوید: خودتو بذار جای تکوطایفۀ فرج. نمیشه نگی. میشه؟! … توی جمعیت نگاه میکند و با چوب خشک زمین را میکند و میگوید: بعضی از چیزها را نمیشه تومالی تومالی کرد.
کدخدا دست به لبۀ سکو گرفته و بالا میرود. عمو و برادر نوجوانِ زیور، پایین سکو میایستند. کدخدا کلاه پوستیاش را روی سر جابهجا میکند و دکمۀ باز جلیقهاش را میبندد و روی چهارپایه مینشیند.
مامو چند پک محکم به چپقش میزند و زیر لب میگوید: نچ… این وصلهها به زیور نمیچسبه.
مرد میانسال رو به غلام میگوید: ایی چی میگه؟!
غلام حرف مامو را تکرار میکند: راست میگه. این چهارتا جقله نادانی کردن. باس جلوشون را میگرفتن. پیرمرد بدبخت را خفّت دادن… به صبح نکشیده دق کرد.
مرد میانسال چالۀ کنده شده را پر میکند و میگوید: خدا رحم کرد فرج نبود. … به همین بیحاجی قسم، سر دوتاشون را بیخ تا بیخ میبرید… مو فرج رو میشناسم، البت مو هم بودم همین کار رو میکردم… آبرو کم چیزی نیس… آبرو نباشه باس سرتو بذاری و بمیری…
جمعیت کوچه راه باز میکنند. دو زن، زیربغلهای زیور را گرفتهاند و پیش میآیند. زنی آب دهانش را جلوی پای زیور تف میکند. زن سیاهپوشی، زن را به داخل جمعیت هل میدهد و میگوید: طایفۀ ما نام گذاشته که ننگ نگذاشته…
غلام پاهایش را توی سینه جمع میکند و کلاه نمدیاش را روی زانویش میگذارد. میگوید: اگر زیور، عمو[۱] کدخدا نبود تا حالا همین جماعت سرش را زیر آب کرده بودن. ببین چطور نگاهش میکنن!
مرد میانسال با انگشت چالۀ کنده شده را صاف میکند و میگوید: فرج را نمیشناسی! کله خرتر از این حرفاست… توی جمعیت گردن میکشد: مو که میگم بیرون کردنشون اشتباه بود. اگر خون جفتشون را ریخته بودن کار به اینجا نمیکشید. برادرا فرج بیغیرتن.
زنها زیور را که از درد روی قنداق دولا شده، کنار سکو مینشانند. همهمهای توی جمعیت میافتد. باد سردی به مینای سیاه زیور میزند. زیور قنداق را محکمتر لای مینای[۲] مشکیاش میپیچد. صدای پچپچ زنها بلند میشود.
خدابخش میگوید: خدا کنه کدخدا قضیه را فیصله بده.
غلام میگوید: خدا به جوانهای دو طایفه رحم کنه… جوی خون راه میافته.
پسربچهای پای مرد میانسال را لگد میکند. مرد میانسال تکه چوب را به طرف او پرت میکند و زیر لب میگوید: نکبت از همون نه ماه پیش شروع شد… عجب سال سگی شده امسال!
خدابخش رو به غلام میگوید: یعنی تو میگی رویِ ریشسفیدها را زمین میاندازن و جا رضا دادن به قرآن، رضا به خنجر میدن؟!
صدایی از پشت جمعیت شنیده میشود. اهالی راه باز میکنند. فرج پشت سر ریشسفیدهای طایفه، میان پدر و برادرهایش با لباسهای سربازی جلو میآید. نگاه مات او خیره به آدمهایی است که از سر راهش کنار میروند. پشت سرش چهار جوان پیش میآیند. یکی از آنها سینی مسیای روی سر دارد که توی آن قرآنی قدیمی و خنجرِ از غلاف کشیدهشدهای گذاشتهاند.
مامو دست به دیوار میکشد تا عصایش را پیدا کند. مرد میانسال عصا را به دستش میدهد و میگوید: مامو هنوز مراسم شروع نشده. تازه فرج و طایفهاش آمدن.
مامو دوباره مینشیند. مردهای نشستۀ سینۀ آفتاب از جا بلند میشوند. فرج و طایفهاش سمت چپ کدخدا میایستند. چشمهای از حدقه بیرونزدۀ فرج خیره به قنداق است که زیر مینای مشکی به سینۀ زیور چسبیده است. جمعیت ساکت میشود. زیور دست به سکو میگیرد تا بلند شود. زن سیاهپوش زیربغل او را میگیرد و بلندش میکند. جوانِ سینی به سر قدمی جلو میآید. زیور میایستد.
کدخدا از روی چهارپایه بلند میشود و قرآن را از توی سینی مسی برمیدارد. همۀ نگاهها از سینی و جوان بریده میشود و دوخته میشود به کدخدا.
زیور به قرآن خیره میشود.
کدخدا رو به زیور و برادرش میگوید: «آقا خدابیامرزتون عموزام بود اما از برادرم پیشتر… با هم بزرگ شدیم. سر یک سفره نان خوردیم…» صدایش میلرزد: با مرگش پشتم خالی شد.
با مشت روی سینهاش میکوبد: فقط خدا میدونه توی این سینه چه خبره! خیرۀ چهار جوان میشود: حقش این نبود… چهار جوان سر به زیر میاندازند.
کدخدا میگوید: تقاص خون خلیل خدابیامرز خونه … حکم خدا قصاصه. قرآن را بالای سرش میگیرد طوری که تمامی اهالی ببینند. میگوید: قصاص یعنی چی؟ یعنی چشم جای چشم، دست جای دست، جان جای جان.
رو به عموی زیور میگوید: خدا این را گفته ولی تو همین کلام اللّه میگه اگر ببخشی بهتره. افضلتره. مث رسولش. همهتون میدونین، گفتم براتون که چطوری هند، سینۀ حمزه سیدالشهدا رو شکافت و جگرش را درآورد …اما گفتمم براتون چطور رسول اللّه قاتلهای عموش حمزه سیدالشهدا رو بخشید. هند جگرخوار و غلامش وحشی رو…
صدای شیون زنها بلند میشود.
کدخدا میگوید: گفتم براتون ماجرای دختر یهودی را که میخواد زهرش بده اما رسول اللّه میگذره. از همشون میگذره… ما پیروان همان پیغمبریم.
کدخدا قرآن را توی سینی میگذارد. برادر زیور با غیظ خیره به خنجر میشود. کدخدا دستی به محاسن جوگندمیاش میکشد و میگوید: اختیار با شماست؛ این چهار جوان را به قرآن ببخشید و خونبها بگیرید یا به خنجر … قصاص کنید.
سینی مسی جلوی عموی زیور پایین میآید. صدای گریۀ طفل زیور، سکوت را میشکند. آغوش زیور ننوی طفل میشود. عموی زیور نگاهی به قرآن و خنجر میاندازد و طوری که همه بشنوند میگوید: عموزا! حرف ما قصاص و خونبها نیس. نَقل، نقل آبروئه… این مو نیستم که باید ببخشم… سینی را به سمت زیور پس میزند و میگوید: این آبروی زیور نیست، آبروی زنهای یک طایفه است. طایفۀ خودت. پیراهن مشکیاش را توی مشت میگیرد و رو به کدخدا تکان میدهد و میگوید: با این پیراهن سیاه نیامدم اینجا که پول خون کاکام رو بگیرم. هنوز هفتِ اون خدابیامرز نشده. دیروز گفتم، امروزم میگم، به این بیحاجی قسم اگر فقط پای خون کاکام میان بود میبخشیدیم به همین قرآن… اما پای آبروئه.
جمعیت از هم شکافته میشود و پیرزنی جلو میآید: ها! کربلائی آبرو همهچیزه… برای مو. با دست چند ضربۀ محکم به سینهاش میزند و اشاره به طایفهاش میکند: طایفهام؛ برای همۀ اینا که اینجان… ولی خو آبرو را نمیشه گدایی کرد… رو به جمعیت میچرخد: میشه؟!… نچ. نمیشه. نگاهی به زیور و طفل میکند: ما کوس رسوایی نزدیم که طلبکار ما شدید…
کدخدا با شتاب از روی چهارپایه بلند میشود. پیرزن با دست اشاره به کدخدا میکند و میگوید: نه کدخدا! هنوز حرف دارم… به طرف فرج میرود و عصایش را به سمت او میگیرد و میگوید: تو بگو… ای توئی که میتونی آبروی این طایفه را بخری. اشاره به زیور و طفل میکند و صدا در گلو میاندازد و رو به فرج میگوید: این بچه از توئه؟!
نگاه زیور بین پیرزن و فرج دو دو میزند. پسربچهای از لابهلای اهالی خود را بیرون میکشد و جلوی آنها میایستد. چشمهای سرخشده و از حدقه بیرونزدۀ فرج خیره به طفل شده است. پیرزن با عصا ضربهای روی شانۀ فرج میزند و میگوید: با توام! خو بگو! رو به طایفۀ زیور نیشخند میزند و میگوید: آبروی یک طایفه را بخر!
فرج انگار که تازه به خودش آمده باشد به سمت زیور حمله میبرد. ریشسفیدها و برادرهایش جلویش را میگیرند. صدای فرج از عصبانیت میلرزد و میگوید: کاریش ندارم… دستهایش را بالا میگیرد: ولم کنین. گفتم کاریش ندارم. میخوام دو کلام حرف بزنم. مو نه کار به خون دارم و نه به خونبها… دستهایش را رها میکند. ریشسفیدی جلوی او میایستد. فرج دوباره دستهایش را به نشانۀ تسلیم بالا میبرد و میگوید: گفتم کاریش ندارم… باشه… از همینجا میپرسم… فقط میخوام خودش جوابمو بده. به طفل توی بغل زیور اشاره میکند: ای بچه، بچه مونه؟
زیور مات او میشود و دست لرزانش را به سکو میگیرد. فرج ریشسفید را پس میزند و قدمی جلو میرود. صدایی از کسی درنمیآید. انگار هیچکس نفس نمیکشد. فرج صدایش را بیشتر در گلو میاندازد و میپرسد: با توام! هی! … ای پسر، پسر مونه؟»
زیور خیرهخیره به او نگاه میکند. باد سرد زیر مینای زیور میافتد و مینا از روی صورت طفل کنار میرود. فرج به سمت زیور حمله میبرد. برادر نوجوان زیور سپر او میشود. همهمه در جمعیت میافتد. برادرهای فرج برای طایفۀ زیور خط و نشان میکشند. جوان سینی به سر، سینی را روی سکو میگذارد و گلاویز میشود. پسرکی سنگی از روی زمین برمیدارد و به طرف طفل توی بغل زیور پرت میکند و میگوید: حرمزادۀ هندی!
سنگ به قنداق طفل میخورد. صدای گریۀ طفل توی میدان آبادی میپیچد. زیور سنگ را برمیدارد و در مشتش میگیرد.
دستی پسرک را به داخل جمعیت میکشد. پیرزن تشر میزند: چکار بچه داری؟… مگه ناحق میگه!؟
کدخدا چنان با ضرب از روی چهارپایه بلند میشود که چهارپایه از سکو پایین میافتد و میگوید: شرم کنید! از خدا بترسید… قرآن را از توی سینی مسی برمیدارد و تندتند ورق میزند و با صدای بلند شروع میکند به خواندن: «آنگاه که آن سخن (بُهتان) را از دهان یکدیگر میگرفتید و چیزی بر زبان میراندید که دربارۀ آن هیچ نمیدانستید و میپنداشتید که کاری خُرد است، و حال آنکه در نزد خدا کاری بزرگ بود …»[۳]
جمعیت ساکت میشود. کدخدا قرآن را میبندد و میبوسد. به چهرۀ اهالی نگاه میکند و میگوید: بترسید از خدا … میدونید ای آیه سی چه بر رسول خدا نازل شد؟
مردی چهارپایه را دوباره وسط سکو میگذارد. پیرزن به عصایش تکیه میدهد و مینشیند. کدخدا کلاه پوستیاش را از سر برمیدارد و پیشانی عرق کردهاش را پاک میکند و میگوید: به خدا قسم همین بهتونی رو که شما به ای زن و ای طفل معصوم میزنید به زن و پسر پیغمبر زدن. ای آیه همون موقع نازل شد که به ماریۀ قبطیه، زن پیغمبر تهمت زدن و با بیشرمی گفتن ابراهیم پسر رسول خدا نیست و پسر جریح قبطی[۴] غلام پیغمبره. نگاهی به فرج میاندازد، بلند میشود، قدمی جلو میآید: نه زنش را بیرون کرد و نه بهش تهمت زد. علیّ مرتضی را فرستاد پی پرسوجو… آنوقت شما چی؟ زن زائو و دخترش را از خانه بیرون میکنین. سی حرف یه شیر ناپاک خورده! رو به فرج میگوید: ببین پیغمبر چکار کرد و شما چکار میکنید!
فرج سر زیر میاندازد و به زمین نگاه میکند.
پیرزن صدا در گلو انداخته میگوید: سی چه تو سرتو زیر انداختی!؟ … خجالت هم باشه از ما نیست.
برادر نوجوان زیور چوبدستی یکی از اهالی را میقاپد و به سمت پیرزن حمله میکند. عموی زیور مچ دست او را میگیرد و عقب میکشد و میگوید: آروم بگیر. خدا جا حقه!
پیرزن دست به زمین گرفته و به عصایش تکیه میدهد و بلند میشود. چند قدمی جلو میرود و روبهروی کدخدا میایستد: خوتونو با پیغمبر خدا قیاس میکنید!؟ اونا کجا و شما کجا…!؟
کدخدا رو به پیرزن میگوید: تا حالا دیدی زیور پا کج گذاشته باشه؟
پیرزن قدم رفته را برمیگردد و طوری که همه بشنوند میگوید: خدا کنه حق با شما باشه و ما روسیاه بشیم!
عموی زیور با صدای بلند به پیرزن تشر میزند: زبون به دهن بگیر کلثوم ننه! از موی سفیدت حیا کن! هرچی ما آبروداری میکنیم … استغفر اللّه!
پیرزن عصایش را به سمت عموی زیور میگیرد و صدایش را بلندتر میکند و میگوید: مو ننگ بالا نیاوردم که زبانم کوتاه باشه.
کدخدا با صدایی که بیشتر به داد میماند میگوید: حیا کنید! زیور عروستونه!
پیرزن میخندد: عروسمون بود…
زیور دست به سکو گرفته و بلند میشود. زن میانسالی از توی جمعیت میگوید: صلوات بفرست بیبی! گند رو هرچقدر همش بزنیم بوش بیشتر میشه. بذار مردها یه فکری بکن. خوش داری چهله به چهله سیاهپوش جوانهامون بشیم؟!
زنها پچپچ میکنند. زیور به صورت تکتک اهالی نگاه میکند. زنها از سنگینی نگاه زیور ساکت میشوند و لب میگزند. زیور چشم تو چشم فرج میشود. فرج روی از او برمیگرداند. زن سیاهپوش رو به زن میانسال کرده و میگوید: ها دَبلقیس راست میگی! امروز فقط جمع شدیم که خون عامومونو ببخشیم… آبرومون که مهم نیس!
زیور از زور درد، قنداق را بیشتر به خود میچسباند و میگوید: از خون آقام بگذرم، آبروی دخترامو به چی ببخشم؟! به طرف سینی مسی میرود: به این قرآن…؟ به این خنجر…؟ سنگ توی مشتش را میان قرآن و خنجرِ توی سینی میگذارد و آرام میگوید: یا به این سنگ؟
زن سیاهپوش به طرف طایفۀ فرج میرود و جلوی زن جوانی میایستد. تمامی اهالی چشم شدهاند و به زن سیاهپوش نگاه میکنند. زن سیاهپوش میگوید: جواهر! مگه تو دخترت پا سینهت نبود که چهار ماهه حامله شدی و نمیدونستی؟!
شوهر جواهر ابرو در هم میکشد و چپچپ به او نگاه میکند. جواهر نگاهش را از شوهرش میدزدد و سریع و دستپاچه به زنهای دور و برش میگوید: کوکب هم بچۀ پا شیری داشت که فهمید دو ماهشه. فقط مو نبودم که…
زن سیاهپوش به زن دیگری اشاره میکند و میگوید: اوی اقدس! مگه تو نبودی که ماهتو گم کرده بودی؟
به طرف پیرزن برمیگردد و میگوید: پس اینا هم ننگ کردن؟!
صدای پیرزن توی میدان میپیچد: تو که سنگ دختر خلیل رو به سینه میزنی، بگو ببینم ای بچۀ سیاهسوخته عینهو کیه؟ هان!؟ تو کدوم تکوطایفهمون آدم به ای سیاهی داریم؟!… مونه گیسسفید که یاد ندارم… رو به جمعیت میگوید: شما آدم ایقدر سیاه تا حالا دیدین؟!
صدایی از میان جمعیت آرام میگوید: ها… همون سیاه هندیه که رفت تو حمام زنانه.
همهمهای میان جمعیت میپیچد. زن سیاهپوش به زیور نگاه میکند. کدخدا دست به تیرک چوبی وسط سکو میگیرد و آرام مینشیند و به طفل زیور خیره میشود. جمعیت ساکت میشود.
مامو دست به دیوار میکشد تا عصایش را پیدا کند. پسر جوان زیربغل او را میگیرد و بلندش میکند و عصایش را به دستش میدهد. مامو جلوی جمعیت میایستد و میگوید: خوب دور گرفتی کلثوم ننه…
مامو چپقش را به دست پسر جوان میدهد و میگوید: اصل و نسب شما دو طایفه که مث سگ و گربه به جون هم افتادین میرسه به مش ابوالحسن. یعنی پشت به پشت بریم، آقای دو طایفه یکیه…
مامو به عصایش تکیه میدهد و میگوید: از آقا خدابیامرزم شنیدم، آقای خدابیامرزم از آقاش که میگفت: مش ابوالحسن از ایل قشقائی بود. خان تبعیدش کرد توی بختیاریها. ده تا کر[۵] داشت. نظرعلی، چراغعلی، مهراب، شعبان، امیدعلی، کیامرث، اسفندیار … سه تای دیگه هم بودن … خنجرعلی … سهراب … او یکی یادم نمیاد. اصل و نسب شما دو طایفه میرسه به چراغ و شعبان… آقام میگفت. ابوالحسن سیاه بوده مث ذغال…
یکی از جوانهای طایفۀ فرج میخندد و میگوید: مامو سی چه از خودت حرف درمیاری!
پسر جوان با صاحب صدا گلاویز میشود. خدابخش او را به سمت سکو هل میدهد و میگوید: گفتم مامو رو نیارش! میخواستی خفّتمون بِدن …
کدخدا میگوید: مامو سر مو و طایفه منت گذاشته آمده. حرفش سنده.
کدخدا رو به فرج میکند و میگوید: تو چی میگی فرج؟ … حرف مامو را قبول داری؟
فرج نگاهی به پیرزن و ریشسفیدهای طایفهاش میاندازد و میگوید: همهچیز یک مرد آبروشه.
پیرزن میگوید: حرفا میزنی کدخدا! بین ای همه آدم، صاف بچۀ زیور باید به هفتپشتمون بره!؟
فرج به زمین نگاه میکند و میگوید: مو نمیتونم یک عمر سرم تو یقهام باشه.
مامو لب سکو مینشیند و زیر لب میگوید: تف به این روزگار! پچپچِ زَن گَل، کُشکُشِ میر گَل![۶] کدخدا میگوید: استغفر اللّه میخواید سهرابکشون راه بندازید؟! مو که هرچی میگم شما قبولدار نمیشین.
پیرزن رو به کدخدا میگوید: چرا قبول نکنیم… تو پشت فامیلت نباش و به حق حکم کن. چرا قبول نکنیم…
کدخدا قرآن را از توی سینی مسی برمیدارد و زیر لب میگوید: خدایا به تو پناه میبریم از شر شیطان. روی چهارپایه مینشیند و قرآن را ورق میزند: «بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم، شما هم فرزندان خود را. ما زنان خویش را دعوت نماییم، شما هم زنان خود را. ما از نفوس خود دعوت کنیم، شما هم از نفوس خود. آنگاه مباهله کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم.»[۷]
سرش را از روی قرآن بلند میکند و میگوید: حکم خدا مباهله است… مو نمیگم. خدا میگه برای روشنا شدن حق… تو زمان رسول اللّه هم قرار شد خودش حکم کنه. بین پیغمبرش و نجرانیها[۸] … قرآن را میبندد، به فرج و زیور نگاه میکند و میگوید: باید در پیشگاه خدا هفتاد بار به هم نفرین کنین.
کدخدا سینه صاف میکند و میگوید: نفرین به خودتون و عزیزاتون.
صدای از کسی درنمیآید. زیور در گوش برادر نوجوانش چیزی میگوید. برادر زیور توی جمعیت گم میشود.
پیرزن جلو میآید و با دست برای ملا خط و نشان میکشد و میگوید: سی چه دیگه به عزیزاشون؟!
سکوت اهالی شکسته میشود. ملا صدا در گلو میاندازد و به پیرزن تشر میزند: ها به عزیزاشون! مو نمیگم، سنت خدا و پیغمبره. باید شاهد داشته باشین. شاهد دارین؟
پیرزن میگوید: ها بله که داریم! و به سمت زیور میرود و قنداق طفل را از آغوش زیور میکند و بالا میگیرد. سر سیاه طفل عینهو سر گوسفندِ آمادۀ ذبح به عقب میافتد. پیرزن میگوید: شاهد از این حی و حاضرتر؟!
قنداق توی هوا معلق میماند. صدای گریۀ طفل، نفیر صور اسرافیل میشود. ولولهای برپا میشود و جمعیت از هم میپاشد. زیور به سمت پیرزن حمله میبرد و طفل را میقاپد.
کدخدا از سکو پایین میآید. جمعیت قدمی عقب میرود. کدخدا قرآن را رو به پیرزن میگیرد و با دست دیگرش روی آن میزند و داد میکشد: خودت دیدی؟ دست بذار رو این قرآن! قسم بخور!
پیرزن با مشت به سینۀ زیور میکوبد و میگوید: توی روسیاه باس خوتو میکشتی… بیآبرو!
زیور با کمر به سکو میخورد و پخش زمین میشود. زن سیاهپوش زیور را از زمین بلند میکند.
عموی زیور قرآن را از دست کدخدا بیرون میکشد و به میان جمعیت میرود و داد میکشد: کی دیده اون روز دختر خلیل وارد حمام شده، هان؟! کدومتون حاضره دست رو این کلاماللّه بذاره و بگه با همین دوتا چشاش دیده؟ کدومتون؟ هان؟! قرآن را جلوی مردی میگیرد و میگوید: تو شهادت میدی؟
مرد خودش را عقب میکشد و میگوید: مو؟به مو چه!؟ مو چکارهام!؟
صدای عموی زیور بلندتر میشود. رو به مرد جوانی میگوید: اوی تو! مگه نگفتی؟ خو بیا… دست بذار رو این قرآن…
مرد جوان توی جمعیت فرو میرود و میگوید: مو نگفتم، صفدر گفت…
کدخدا تو جمعیت چشم میگرداند و صفدر را صدا میزند. صدای صفدر شنیده میشود که فحش میدهد و میگوید: مو کی گفتم دیدم، گفتم میگن…
زیور دست به لبۀ سکو گرفته از درد به خود میپیچد.
کدخدا از جمعیت جدا میشود: خدا میگه باس هفتاد بار به هم نفرین کنن تا نفرین گریبونگیر گناهکار شه و رسوا شه.
کدخدا رو به زیور و فرج میگوید: میباس سه روز روزه بگیرین و سحر روز چهارم، قبل از اذون صبح غسل کنین، غسل مباهله.
زنی از توی جمعیت میگوید: زن زائو چطور روزه بگیره!؟
جمعیت میخندد.
کدخدا قرآن را میبندد و میگوید: روزه واجب نیست، اما غسل مباهله واجبه.
کدخدا رو به زیور میگوید: ضامن این نفرین خداست. حق باهات باشه از نفرین ترس نداری. عینهو خود رسول اللّه.
زیور قد راست میکند و مینای سیاه را از روی صورت طفل پس میزند.
صدایی میگوید: نگاه! دخترای زیور دارن میان!
جمعیت انگار که طاعونزدهای را دیده باشند خودشان را عقب میکشند و متفرق میشوند. فرج به صورت رنگپریدۀ زیور نگاه میکند. زیور طفل نورسیدهاش را محکمتر بغل میکند و سرش را بالا میگیرد. نگاه فرج مات صورت دخترانش میشود. زانو سست میکند و روی زمین مینشیند. صدای گریۀ طفل توی میدان میپیچد. باد بوتههای خار را میان میدان میچرخاند.
مرد چهلم
سید علیاکبر میرجعفری
طارق:
چشمم سیاهی رفت و افتادم در تاریکی. شمشیر از دستم افتاد. فقط آن نگاه شگفت را به یاد میآورم و اینکه: «من! آری من بودم که جامۀ خواب را از چهرهاش کنار زدم!» من بودم که فریاد زدم: «این محمد امین نیست؛ علی پسرعموی اوست!» بعد، جمعیت را شکافتم و از خانۀ محمد بیرون زدم. شب سیاه بود یا سرم سیاهی میرفت؛ نمیدانم. افتادم در دهلیزی از تاریکی. راه خانه را پیش گرفتم. میان گیجی و هشیاری، رسیدم پشت در. مشت بر در کوبیدم و امّ جدعان را صدا زدم:
ـ زن! در را باز کن.
ام جدعان دوان دوان آمده بود پشت در. نفس نفس میزد و چشمانش پر بود از نگرانی و حیرت؛ دلواپسی و حیرتی که در تاریکی شب هم دیدنی بود. پرسید:
ـ چرا این وقت شب!؟ چرا اینقدر دیر!؟ غروب بود که غلامت صهیب، اسب و بار و بنهات را به خانه آورد و گفت که برایت کاری پیش آمده است و بهزودی برمیگردی. صهیب بیش از این چیزی نگفت. گویا گفته بودی که چیزی نگوید.
همینطور که کلافۀ سؤالپیچیهای ام جدعان بودم، روی زمین پخش شدم. او گفت «غروب» و یادم آمد:
چند روزی دور از خانه بودهام. در مکه نبودهام. غروب بود که رسیدم پشت دروازۀ مکه. خورشید و کوه به خون مینشستند که از دور دیدم: چند سیاهی روی تپهای ایستادهاند. زیر نور کم رمق خورشید چهرههایشان پیدا نبود. فقط هیبتهای سیاهشان به چشم میآمد. ترسیدم و ناخودگاه دستم رفت به قبضۀ شمشیرم. بعد همینطور که با چشمهایم میکاویدمشان، گفتم: «صهیب! شمشیرت را آماده کن! روبهرو را میبینی؟» نزدیکتر که شدم، هیبتها به نظرم آشنا آمدند. کنجکاوی جای ترس را گرفت. اینان اینجا چه میکنند!؟ به استقبال من آمدهاند؟! چه پیش آمده که این مردان…
کمکم شناختمشان. صخر پسر حرب و عمرو پسر هشام را زودتر شناختم.
نزدیکتر میشدم و در دل به دنبال پاسخ پرسشهای گوناگونم میگشتم که صخر صدایم زد:
ـ طارق! خوش آمدی. سفرت پربار. ما ساعتهاست منتظر توایم. امشب کاری بزرگ در پیش داریم و سخت، و به تو محتاجیم.
ولی من که از سفر تجاری برنمیگشتم تا سفرم پربار باشد! گاهی تجارت میکنم، اما این بار رفته بودم طائف که عموزادگانم را یاری کنم؛ در نزاعی که پایان ندارد. در پاسخ صخر گفتم:
ـ منتظر من؟ به وجودم محتاجید؟ مگر من چکارهام؟ تا به حال در جمع بزرگان راهم ندادهاند. گویی در هیچ شورایی به مشورت با من نیازی نبوده است.
جوابم را عمرو داد؛ با نیشخند تفاخرآمیزش:
ـ طارق! مکیان شاید بینیاز از اندیشۀ تواند، اما به شمشیرت سخت محتاجند! پس اسب و بار و بنهات را به غلامت بسپار و همراه ما بیا.
از اسبم پیاده شدم و افسارش را به دست صهیب سپردم و با آنها راه افتادم. در دل احساسی عجیب داشتم. خوشحال بودم که بزرگان به من هم توجه کردهاند و نگران که آنان چه در سر دارند. در راه یکی این گفت و یکی آن، تا حالیام کنند که میخواهند از دست محمد خلاص شوند.
محمد نامی آشنا بود که بزرگان شهر آیینش را برنمیتافتند. او میگفت پیامبر خداست و دین جدیدی آورده است. شهرت محمد از مکه هم فراتر رفته بود. در همین سفر، مردم طائف که میدانستند مکیام، سراغ محمد و آیینش را از من میگرفتند.
میدانستم که روز به روز اختلافات محمد با بزرگان مکه بیشتر و بیشتر میشود، اما باور نمیکردم روزی برسد که آنها او را به قتل برسانند آنهم نه به دست یک نفر بلکه با تیغهای برّان چهل مرد که هرکدامشان از یک قوم و قیبلهاند؛ تا بنیهاشم نتواند به خونخواهی او تیغ بر روی یک قوم و قبیله بکشد.
… و یکی از آن چهل نفر منم! چرا؟ شاید چون من تنها جنگجوی قابل قوم کوچکم هستم؟! و قوم من نیز باید در این قتل نقشی داشته باشد؟! قطعاً بزرگان قریش پیش خود گفتهاند که جوانم و جویای نام؛ پس بیتردید پیشنهاد آنان را میپذیرم. من دل در گرو دین محمد نبستهام اما کسی را به خوشنامی و راستگویی و امانتداری او در شهر سراغ ندارم.
پذیرفتم با آنان همراه شوم. همین که بزرگان این شهر مرا هم در این امرخطیر شریک کرده بودند برایم افتخاری بس بزرگ بود، اما شخصاً هیچ کینهای از محمد در دل نداشته و ندارم. اصلاً برای من چه فرق میکند که مردم به بتها احترام بگذارند یا به آنچه محمد میگوید؟
حتی یک بار همین حرف را با پسر عمرو در میان گذاشتم. در جوابم گفت:
ـ برای ما هم فرقی نمیکند که مردم مشتی سنگ و چوب را گرامی بدارند یا خدای محمد را. آنچه بزرگان مکه را آزرده است این است که محمد میگوید: فقیر و غنی، اصیل و غیراصیل، عرب و غیرعرب نزد خدای او یکسانند. ثروتمندان هیچ منزلتی نسبت به فقرا ندارند. دقیقاً همین حرف اوست که اگر به کرسی بنشیند، پدران ما را از سریر عزّت به زیر میکشد!
و من بر سریر بزرگی تکیه نکرده بودم که نگران از دست دادنش باشم.
مجال اندیشیدن نبود. اصلاً پس از چند روز سفر، مگر تن و ذهن خستۀ من توان اندیشیدن داشت؟ پذیرفتم: من هم یکی از آن چهل نفر باشم که در قتل محمد شریک خواهد بود.
همهچیز مثل برق و باد گذشت و لحظهای رسید که من با شمشیر کشیدهام بالای سر محمد ایستاده بودم. اما همین که بهجای محمد، نگاهم در نگاه علی گره خورد، دنیا دور سرم چرخید. چرخید و حالم را دگرگون کرد. شاید از آن رو که قلباً راضی به کشتن محمد نبودم. به بخت خود لعنت میفرستادم که چرا باید بزرگیام را در قتل کسی بجویم که از او هیچ کینهای ندارم! و آن اتفاق نیفتاده، درونم را به غلیان انداخته بود.
آن شب تا صبح در هجوم دلهره و ندامت، چشم روی چشم نگذاشتم. پس از چند روز دوری هیچ رغبتی مرا برنینگیخت که به حرفهای ام جدعان گوش دهم؛ به آغوشش پناه برم یا پسرکم جدعان را به خاطر بیاورم و حالش را از مادرش بپرسم.
ام جدعان مرا سؤالپیچ میکرد و من هیچ پاسخی نمیدادم. پاسخی نداشتم برای پرسشهای او. او مرا به حرف، به خود، به خواب دعوت میکرد و من چشم دوخته بودم به روزنۀ خانه که از سیاهی به لاجوردی میگرایید. روزنی که اندک اندک سپید و سپیدتر شد و نور صبح در خانه پاشید و خواب را از چشمانم ورچید.
امّ جدعان:
درست از وقتی که صهیب تنها به خانه برگشت دلشورهام گرفت. انگار دلشوره روزیِ زنانی چون من است. همین که شوهرانمان از خانه دور میشوند دلشوره به جانمان میافتد. فرقی ندارد که آنان به جنگ رفته باشند یا به سفر. طارق کجا رفته است؟ او از سفر برگشته اما به خانه نیامده است. به جدعان گفته بودم که پدرش امروز از سفر برمیگردد. او هم دلتنگ پدر بود و وقتی صهیب را دید که تنها برگشته، بیشتر و بیشتر بنای بهانه گرفتن گذاشت. جدعان آنقدر سراغ پدر را گرفت که خوابش برد. من اما بین خواب و بیخوابی منتظر طارق بودم و گاهی که در خیالم از ماجرای امشب فارغ میشدم، به حرفهایی فکر میکردم که باید با او در میان بگذارم؛ به درد دلهایی که چندین شب بود ـ در نبود او ـ روی دلم تلنبار شده بودند.
نیمههای شب با صدای در زدن طارق به سوی او دویدم و در را برایش باز کردم. تاریکی شب نیز نگرانی و اضطراب چهرهاش را در خود گم نمیکرد. از او پرسیدم کجا بوده است، جوابی نداد. پرسیدم چرا مضطربی، چیزی نگفت. گفتم دلت برای من و پسرت تنگ نشده، پاسخی نشنیدم. با این همه دلخوش بودم که او برگشته است. برای همین آنقدر آرامش به جانم برگشته بود که در خوابی عمیق فروروم.
صبح که بیدار شدم چشمم افتاد به صهیب که داشت ظرفهای آب را بر زمین میگذاشت. وظیفۀ هر روزش همین بود: میرفت برای شستن و آشامیدن آب میآورد. گاهی نیز هیزمی میافروخت تا کمی شیر داغ کند.
صهیب هنوز نفس تازه نکرده بود که هیجانزده گفت:
ـ انگار در شهر خبرهایی است. دیشب محمد از شهر بیرون رفته است. مردم با تعجب میگفتند: او توانسته بگریزد؛ درحالیکه خانهاش در محاصرۀ چندین مرد جنگی بوده است. میگفتند: چند نفری تعقیبش کردهاند. نباید از شهر دور شده باشد. اما تعقیب کنندگان ناامید و دست خالی برگشتهاند.
محمد به پسرعمویش علی گفته که تا سه روز دیگر در مکه بماند و اعلام کند که هرکس امانتی نزد او گذاشته است، آن را از علی تحویل بگیرد.
گویا دیشب مردانی تا صبح در سیاهی شب لولیدهاند و نخوابیدهاند.
حرفهای صهیب کنجکاوی مرا بیشتر کرد: «نکند دیر آمدن و پریشانی دیشب طارق ربطی به این ماجرا دارد؟!» اما همین که صهیب گفت «امانت»، یاد آن سکههای رومی افتادم که طارق آنها را نزد محمد به امانت گذاشته بود؛ سکههایی که تمام سرمایۀ تجارت و زندگی ما بود. به سمت طارق دویدم. او روی زمین دراز کشیده و هنوز گیج و منگ در حال و هوای دیشب بود. صدایش زدم؛ کنارش نشستم و هیجانزده گفتم:
ـ طارق! صهیب میگوید وضع شهر عادی نیست. محمد از مکه رفته است. نمیدانم دیر آمدن دیشب تو ربطی به این ماجرا دارد یا نه، اما اگر مال و سرمایهات را میخواهی، هرچه زودتر برو سراغ علی. سکهها! آن سکههای ارزشمند رومی که نزد محمد به امانت گذاشته بودی اکنون نزد علی است. تا دیر نشده آنها را تحویل بگیر. یادت هست با آنها چه آرزوهایی در سر میپروراندی؟!
طارق اما با شنیدن این حرفها حالش دگرگونتر شد. چشمانش را بست. سرش شروع به لرزیدن کرد. هر دو دستش را روی شقیقههاش گذاشت و محکم فشار داد. میخواست جمجمهاش را میان دستانش نگه دارد که نلرزد اما نمیتوانست. بر هیجانم مسلط شدم و دست گذاشتم روی پیشانی طارق که شُرههای عرق سرد در شیارهای آن روان بود و میریخت روی شقیقههایش. گفتم:
ـ طارق! بگو چه شده است؟ با من حرف بزن، اگر همدم توام.
طارق اما میلرزید و چیزی نمیگفت و نگرانی و کنجکاوی مرا بیشتر میکرد. شاید ساعتی گذشت که طارق لب به سخن گشود:
ـ میدانم که محمد از شهر گریخته است. زن! دیشب نزدیک بود دستم به خون کسی آلوده شود که …
پرسیدم: به خون که؟ طارق! از چه حرف میزنی؟
طارق بریده بریده ادامه داد:
ـ به خون … به خون … به خون محمد.
و محمد را طوری ادا کرد که از جا پریدم.
بعد دوباره ادامه داد:
ـ بزرگان مکه میخواستند محمد را طوری به قتل برسانند که خونخواهانش نتوانند پیگیر خونش باشند. من هم یکی از آن چهل نفری بودم که میخواستیم خون او را بریزیم.
پرسیدم: تو!؟ تو چه کینهای از محمد داری؟!
طارق با صدای لرزان گفت: هیچ!
صدایم را بلندتر کردم و گفتم: چرا بیجهت خودت را درگیر بازی بزرگان کردهای!؟
طارق با بغضی که در صدایش بود گفت:
ـ من جز صداقت و امانتداری از محمد چه دیدهام که بخواهم دستم به خونش آلوده شود!؟ میبینی!؟ هنوز هم سرمایۀ تجارتم، سکههای رومیام نزد او به امانت است.
گفتم: پس تو میخواستی قاتل کسی باشی که در حق تو …
حرفم را برید و فریاد زد:
ـ که امانتم نزد اوست!
دیگر نه من چیزی گفتم و نه او. ساعتی گذشت. صهیب که باز به دنبال کاری بیرون رفته بود به خانه برگشت. از او پرسیدم در شهر چه خبر است و گفت:
ـ یک عده هنوز امیدوارند که محمد را دستگیر کنند و برگردانند. عدهای هم به فکر ناقه و جمل خویشاند. چند لحظه پیش عوف و عاص را دیدم که به سمت خانۀ محمد میرفتند. از حرفهایشان فهمیدم به دنبال امانتهایشان میروند. صهیب این را گفت و دوباره از خانه بیرون رفت.
اندیشیدم: «این دو مرد که از دشمنان سرسخت محمدند! پس اینان هم امانتهایشان را نزد او گذاشتهاند!؟»
این موضوع به من جرئت بخشید. دوباره سراغ طارق رفتم. او داشت لای بار و بنۀ سفرش دنبال چیزی میگشت و زیر لب میگفت: پس کجا گذاشتهامش؟! … من ولی بیتوجه به کار و گمشدۀ او گفتم: میبینی؟ عاص و عوف که دشمنان خونی محمدند، بیهیچ شرمی به دنبال امانت خود رفتهاند. پس تو نیز…
طارق حرفم را برید و گفت:
ـ زن! مگر نمیدانی؟ دوستان و مؤمنان به دین محمد همگی از شهر رفتهاند. پس تمام کسانی که امانت آنها نزد محمد مانده، یا دشمن اویند یا به او ایمان نیاوردهاند!
گفتم: پس تو هم…
طارق گفت:
ـ من ولی تیغ روی او کشیدهام. درست است که دیشب صورتم را پوشانده بودم اما ذرهای تردید ندارم که علی ـ که امانت من اکنون نزد اوست ـ مرا از چشمها و صدایم شناخته است. مگر در مکه چند مرد به هیکل و هیبت من هست؟ من اولین کسی بودم که با او چشم در چشم شدم!
دوباره سکوتی سنگین بین ما حاکم شد. آن روز گذشت و ما تا صبح روز بعد در این باره حرفی نزدیم. حرفی نداشتیم که بزنیم. اما نمیتوانستم لحظهای از یاد سکهها غافل شوم.
روز بعد وقتی به سراغ طارق رفتم، از نگرانیاش کم شده بود ولی باز هم بیهدف به دنبال چیزی میگشت و به هر پستویی سرک میکشید.
گفتم: بگو دنبال چه میگردی؟ شاید بتوانم کمکت کنم.
جوابم را نداد. معلوم بود نمیخواهد بدانم گمشدهاش چیست.
گفتم: نمیدانم گمشدۀ تو چیست، ولی گمشدۀ من همان سکههای رومی است که به هیچ قیمتی نباید آنها را از دست بدهیم.
این بار طارق از گوشهای سر بلند کرد و گفت:
ـ زن! بهتر نیست خودت بروی و امانتمان را از علی پس بگیری؟
گفتم: طارق! آن سکهها خوشبختی من است، ولی به همان دلیل که تو روی دیدن پسرعموی محمد را نداری، من هم نه میخواهم و نه میتوانم با او رودررو شوم. شرم جلوی طمعم را میگیرد.
ساعتها گذشت و میخواستم بگویم صهیب را نزد علی بفرستیم، اما میگفتم حتماً چنین فکری به ذهن او نیز رسیده است. سرانجام حرف دلم را به زبان آوردم و با لحنی که دودلیام را میرساند گفتم: چرا صهیب را نفرستیم؟
طارق گفت:
ـ نه! نمیخواهم چشم غلاممان به آن سکهها بیفتد. میترسم به طمع آنها دست از پا خطا کند. بهتر است پسرمان جدعان را در پی این کار بفرستیم!
خندیدم و گفتم: مزاح میکنی مرد!؟ جدعان!؟ او که خیلی کوچک است!
صهیب:
نه طارق نه ام جدعان، هیچکدامشان نمیدانستند در دلم چه آشوبی بود. من از رفتن محمد، هم خوشحال بودم و هم غمگین. خوشحال از اینکه او توانسته از توطئۀ مرگ جان سالم بهدر برد و بزرگان مغرور شهر را ناکام بگذارد. و سخت غمگین بودم که دیگر او را نمیبینم و صدایش را نمیشنوم. گاهی به حرفهای محمد فکر میکردم و میگفتم: «آیا حقیقتاً فقیر و غنی، غلام و سرور نزد خدای محمد یکسانند؟»
آن روز صبح وقتی از مردم شنیدم که دیشب عدهای عزم داشتهاند محمد را به قتل برسانند، یقین کردم که طارق نیز در این ماجرا نقش داشته است. بهویژه وقتی غروب آن روز را به یاد میآوردم و اینکه مکیان از طارق خواستند او بار و بنهاش را به غلامش ـ یعنی من ـ بسپارد و همراه آنان برود.
من هم مثل ام جدعان وقتی شنیدم که محمد امانتهای مردم را نزد علی گذاشته است، یاد اولین چیزی که افتادم همان سکههای رومی طارق بود. اما دغدغۀ من این نبود که طارق به سکههایش برسد یا نرسد و فقط برای انجام وظیفه، به طارق و نابغه خبر دادم که محمد امانتهای مردم را نزد علی گذاشته است. بعد وقتی به ماجرای شرکت طارق در قتل محمد فکر میکردم با خود میگفتم که بعید است او به سکههایش برسد. اصلاً اگر محمد امانتدار خوبی است، از کجا معلوم که علی هم مثل او باشد؟!
آن روز به هر بهانهای از خانه بیرون میرفتم که ببینم در شهر چه خبر است. میگفتند تعقیب کنندگان هیچ اثری از محمد نیافتهاند و من عمیقاً خوشحال میشدم. میگفتند احتمالاً محمد به سوی یثرب خواهد رفت و خوشحالتر میشدم؛ زیرا میدانستم که یثربیان او را به شهر خود دعوت کردهاند. در عین حال گاه و بیگاه به خانه برمیگشتم تا اهل خانه متوجه سر و گوش آب دادنهایم نشوند. یک بار هنگام برگشتن به خانه صدای طارق را شنیدم که به ام جدعان میگفت:
ـ نمیخواهم چشم غلاممان به آن سکهها بیفتد. میترسم به طمع آنها دست از پا خطا کند.
البته که از این حرف طارق خیلی تعجب کردم و از اینکه او به من اعتماد ندارد بسیار ناراحت شدم؛ ولی وقتی تعجبم بیشتر شد که شنیدم طارق میخواهد پسر کوچکشان جدعان را برای گرفتن آن سکهها نزد علی بفرستد. جدعان پسرکی پنجشش ساله بود و سپردن چنین کاری به او عاقلانه به نظر نمیرسید.
جدعان:
غروب بود که دست در دست پدر از خانه بیرون آمدیم. آنقدر کوچک بودم که بهزحمت خاطرۀ آن روز را به یاد میآورم. از کوچههای مکه گذشتیم و گذشتیم تا رسیدیم سر پیچ یک کوچه. پدرم همانجا ایستاد. بعد نشست و برایم توضیح داد:
ـ آن خانه را میبینی؟ برو داخل آن خانه و بگو من پسر طارق پسر حارثم. آمدهام سکههای پدرم را تحویل بگیرم.
راه افتادم سمت آن خانه که پدر گفته بود. داخل شدم. مردی آنجا بود که نمیشناختمش، اما چهرهاش برایم آشنا بود. خودم را معرفی کردم و گفتم که دنبال امانت پدرم آمدهام. پرسید: پدرت کجاست؟
جواب دادم: در پیچ کوچه منتظر من است.
مرد رفت و از پستوی خانه کیسهای را آورد و به دست من داد. میخواستم برگردم که او گفت:
ـ صبر کن! پدرت یک امانت دیگر هم نزد ما دارد.
مرد شمشیر برهنهای را که به دیوار تکیه داده بود برداشت. آن را لای تکه پارچهای گذاشت و به دستم داد. بعد گفت:
ـ این شمشیر را بهخوبی میشناسم. مال پدر توست. چند شب پیش آن را اینجا گذاشته و رفته است. شاید خودش هم نمیداند که شمشیرش را کجا گم کرده است. از قول من به پدرت بگو: «حتی اگر با این شمشیر پدرم را کشته بودی، من آن را به تو برمیگرداندم!»
بعد به دنبالم راه افتاد و با من از خانه بیرون آمد. جایی میان کوچه ایستاد و با چشم، مرا تا رسیدن به پدرم همراهی کرد.
من محمد را دوست دارم
رقیه کریمی
مقاومتی میکرد عجیب. خیال میکردیم چند نفری باید باشند. کفر ابوعبده درآمده بود دیگر. زیر لب گفتم خدا کند اسیر نشوند. ابوعبده مثل گوسفند سلاخیشان میکند. حالا که اینقدر خسته شده و دارد عرق شره میزند از پیشانی براق بلندش تا روی لباس پلنگیاش. آخرش ساختمان را محاصره کردیم. ابوعبده گلولۀ آرپیجی را جا انداخت و پنجرۀ رنگ و رو رفته و کوچک خانه را نشانه گرفت. کجا بودیم؟ نمیدانم. یعنی میدانم. «تدمر». فکر نمیکردم یک روز اینطور به تدمر بیایم. اصلاً خیالش هم برایم سخت است. از تدمر و از لای کتابها حالا ایستادهام دقیقاً وسط یکی از کوچههایش. اما دقیقاً کجا؟ نمیدانم. میخواستم آخرین مقاومت هم که شکست و بساط هلهله بهپا شد و جشن شبانۀ این همه آدم از سرتاسر دنیا به راه افتاد، بیسروصدا از لای خندهها و جملات آدمهای هزار و یک ملیتی که حتی حرفهایشان را نمیفهمم، آرام بزنم بیرون و خودم را برسانم به پالمیرا … پالمیرا … رؤیایی که خودش را از لای کتابهای قطور باستانشناسی دانشگاه سوربن کشیده است بیرون حالا. درست در چند قدمی. اما کجاست دقیقاً؟ … پالمیرا … از اینجا نمیبینمش. کاش تمام شود این مقاومت لعنتی. حالا که من به پالمیرا رسیدهام. بیآنکه بلیت هواپیمایی بخرم. بیآنکه عینک آفتابی بزنم و گوش کنم به حرفهای راهنمایی که میخواهد کوچه پسکوچههای پالمیرا را نشانمان بدهد. من پالمیرا را مثل ملکه زنوبیا میشناسم. کوچه پسکوچههایش را. معابدش را. کاش این آخرین مقاومت هم بشکند. نمیدانم چند نفرند توی این خانۀ لعنتی. بالاخره که این خانه سقوط میکند. کل شهر افتاده است دست ما. باید ده نفری باشند. فقط صدای یک نفر را میشنوم … «اللّه اکبر» … ابوعبده هم میگوید «اللّه اکبر» و چشمهایش را تنگ میکند و آرپیجی را میگذارد روی دوشش. هر دو با هم میگویند … «اللّه اکبر» … ابوعبده و آنکه نمیشناسمش از داخل. یعنی چند نفرند؟ نمیدانم. دیگر صدای گلوله نمیآید. ابوعبده با کفش میرود داخل. عادت کرده به این که با لگد باز کند درها را. پشت سرش راه میگیرم. عدنان هم هست. طارق هم و چند نفری که نمیشناسمشان. حواسم فقط پیش پالمیراست. پیش معابدش. یکی افتاده گوشۀ اتاق. جوان است. شاید همسن و سال من. شاید کمی کمتر یا بیشتر. نمیدانم. موهای لختش ریخته روی چشمهای درشتش. نفس که میزند خون راه میگیرد از لبهایش. چشمش که میافتد به ما میخواهد بایستد روی پاهایش. پاهایش میلرزد. دستش را به دیوار چنگ میزند. خون میآورد بالا و جای گلولهها را میگیرد و خون راه میگیرد از لای انگشتهای سفید بلندش. تکیه میکند به سلاحش. ابوعبده میدوزدش به دیوار. با تمام تیرهایی که مانده در کلاشش. آخرین کلمهاش را نفهمیدم. انگار کسی را صدا میزد. شاید مادرش را … نامزدش را … چه میدانم. نفهمیدم دقیق. ابوعبده پوتین سنگینش را گذاشت روی سینهاش. صدای شکستن تکتک دندههایش را مثل راه رفتن روی ستون فقرات برگهای یک روز پاییزی شنیدم. دقیقاً مثل همان صدا بود. بعد هم پرچم سیاه را نصب کرد بالای سرش و انگشت اشارهاش را گرفت بالا. لبهای سیاهش زیر آن ریشهای ژولیدۀ به هم چسبیدهاش کف کرده بود ابوعبده. چند شب بود که نخوابیده بودیم؟ پلکهایم سنگین شده بود و بهزحمت نگاه میکردم. حالا تدمر هم افتاده بود دست ما. این را از پرچمهای سیاهی میفهمم که روی بلندترین دکل شهر نصب کردهاند و از پنجرۀ این خانۀ نیمهویران میتوانم خوب بخوانم جملاتش را … لااله الّا اللّه … محمد رسول اللّه … آخرین مقاومت که میشکند صدای تیرهای هوایی، شهر را روی سرش میگذارد. میخواهم دستهایم را بگذارم روی گوشهایم. میترسم از ابوعبده. این جشن لعنتی را نمیفهمم. من بهخاطر آن یک جمله که وسط این پرچم سیاه است آمدهام اینجا. ابوعبده را نمیدانم. یک بار که میگفت برای حورالعین آمده. من حورالعین را نمیشناسم. دقیقاً نمیدانم چه شکلی است. اما آنطور که ابوعبده میگوید باید خیلی قشنگ باشد. حتی قشنگتر از تمام دختران چشمآبی پاریسی. اما اگر من جای حورالعین باشم از دیدن ابوعبده میترسم. بگذار با صدای گلولههایشان شهر را پر کنند. هلهلهها شروع شده. چشم از پرچم سیاه برنمیدارم. اصلاً همین یک جمله من را کشید اینجا. از خیابانهای رنگ به رنگ پاریس. از پشت نیمکتهای دانشکدۀ باستانشناسی سوربن. به آنجایی که آرزویش را داشتم. قصر رؤیاهایم … تدمر … پالمیرا … دوستش دارم … محمد را … نمیشناسمش هنوز. اولین روزی که کولهپشتی مدرسه را مادرم روی شانههایم انداخت، وقتی کنار در با نگرانی به چشمهایم نگاه میکرد و من هیچوقت نفهمیدم دلیلش را. پدرم بند کفشهایم را گره زد و بعد آرام شانههایم را گرفت و گفت یادت نرود محمد پیامبر توست. حالا من بودم و محمدی که نمیشناختمش. لبخندی زدم به چشمهای نگران بابایم. سرم را تکان دادم. هنوز در کوچه پسکوچههای حافظهام مانده است این جملۀ بابا. آن روز سرد زمستانی که برای اولین بار میخواستم بروم به مدرسۀ پاریسیها و بشوم یک پاریسی. همان روزها بارها شد که در کلاس زیر لب میگفتم … یادت نرود … محمد پیامبر توست … ابوعبده میزند روی شانهام. لهجۀ عجیبی دارد. نمیدانم عربی کدام ولایت است. نمیپرسم حتی. میترسم از این مرد. میپرسد چه مرگم شده باز. عادت نمیکنم به لهجهاش. مصریها بهترند. تونسی هم نمیفهمم. سعودی به فصیح نزدیکتر است. بابایم نگذاشت عربی را فراموش کنیم. لبخندی میزنم به صورت ابوعبده و ابوعمر. نمیدانم چرا هر کاری میکنم نمیتوانم با این قیافهها کنار بیایم. انگار عادت کردهام هر صبح با صورت تمیز و کتشلوارهای اتو کشیده و با بوی ادکلنهای کوکو شانل اصل فرانسه پایم را بگذارم بیرون. این سرهای بسته. ریشهای بلندی که انگار بعد سالها آمده باشند از دل صحرا. درست و حسابی توی مغزم جا نمیشود. ریش عامر حنایی است. خوشم نمیآید. میگویند این سنت محمد است. همان که پیامبر من است. پس باید دوست داشته باشم این ریشهای ژولیده را. عادت میکنم. عیبی ندارد. اما نمیدانم چرا. یک چیزی که نمیدانم چیست محکم ایستاده کنار دروازۀ قلبم و عجیب مقاومت میکند. ابوعبده میزند روی شانهام. بمان همینجا. امشب باید نگهبانی بدهی تا صبح. فکر نکن حواسم نیست! فقط پشت سر ما راه میگیری و تا به حالا یک تیر هوایی هم درنکردهای. این بار که رافضی به چنگمان افتاد خودت باید سرش را مثل گوسفند ببری. این را که میگفت چاقوی بلندش را در هوا میچرخاند و ابولطیف و احمد زدند زیر خنده. یک آواز عربی هم خواند و من فهمیدمش. از اتاق که میروند بیرون چند لگد حواله زخمهای جوان میکنند. خون راه گرفته روی سرامیکهای کف اتاق. چند فحش رکیک هم از دور تقدیم خانوادهاش میکنند. من ماندم و این اتاقی که نمیدانم دقیقاً کجاست. دعا میکنم زود شب برسد. باید بروم پالمیرا. باید همین اطراف باشد. تا شب نگهبانی میدهم و بعد از من هم یکی دیگر میآید. اصلاً چرا باید نگهبانی بدهم اینجا؟ چه میدانم. به دیوارهای رنگ و رو رفتۀ اتاق نگاه میکنم. اتاق یک بچه است. این را از خرس لاستیکی کوچکی میفهمم که زیر پایم بوق میزند. با قاب عکس بزرگی روی دیوار. یک بچۀ یک ساله میخندد. این باید مادرش باشد. آنکه روسری قرمز کرده سرش و لبخند میزند. انگار که تمام دنیا را گرفته باشد توی دستهایش. آن یکی هم پدرش. یعنی الآن کجا هستند؟ باید فرار کرده باشند از تدمر. من عاشق بچههاام. از اینجا که برگردم ازدواج میکنم. یک خانۀ کوچک با صدای خندۀ یکی شبیه این بچه … دختر .. نه .. شاید هم پسر … شاید هم هر دو … چه میدانم. من عاشق بچههاام. به اینجا که رسیدیم تقریباً همهچیز تمام شده بود. همهجا پرچمهای سیاه بود و نام محمد. همان که باید دوستش میداشتم و داشتم. فقط همین کوچه مانده بود شاید و این خانه. که آخرین شکار آن هم نصیب ما شد. نگاه به صورت آشولاش جوانی میاندازم که افتاده است روی چارچوب در. یعنی اهل کجاست؟ شاید ایرانی باشد. شاید لبنانی. شاید هم سوری. نمیدانم. فقط میدانم که ابوکمال گفت رافضیها از همهجا آمدهاند. همان روز که به او گفتم میخواهم بروم سوریه. دقیقاً کی بود؟ بعد از کاریکاتور دوم شارلی ابدو. من محمد را دوست داشتم. پاهایش را میگیرم و از آستانۀ در میکشم بیرون. میدانم بیرون این خانه هم پر است از جسد. اما لااقل حالا که اینجام خوش ندارم قیافهاش را ببینم. قیافهای نمانده است دیگر. از هر طرف که بگیری مثل خمیر وامیرود. خرس قرمز را برمیدارم و نگاهش میکنم. اگر ابوعبده بگوید باید آدم بکشم … من … نمیتوانم … نگاه به پرچم سیاهی میاندازم که با نام محمد میرقصد در باد. آرام زیر لب میگویم. باید بتوانم. به خاطر تو. قول دادهام دوستت داشته باشم. کنار خرس قرمز کتابچهای افتاده. ورقهایش شده است پر از خون. باید کتاب آن جوان باشد. ایرانی. شاید هم لبنانی. نمیدانم. شاید هم سوری. کتاب را که برمیدارم مطمئن میشوم ایرانی نیست. عرب است. حالا سوری یا لبنانیاش را نمیدانم. اسم کتاب را که نگاه میکنم خندهام میگیرد. از آن خندههای عصبی که تا نخاعم را میلرزاند. میخواهم از اتاق بروم بیرون و چند لگد هم من حوالۀ دندههای شکستهاش بکنم. دلم میخواهد این اسلحه را خالی کنم روی صورت سوراخ سوراخش. دوستش دارم. همانی که اسمش بعد از کاریکاتور دوم شارلی ابدو مرا کشید تا اینجا. … تدمر … فقط کاش زود شب بیاید. خون دستهایم را پاک میکنم و خودم را گم میکنم تا کوچه پسکوچههای پالمیرا. کاش ابوعبده اینجا بود و جلوی چشمهایش گلولهها را خالی میکردم روی صورت آشولاش این جوان. فرقی ندارد با کسی که کاریکاتور شارلی ابدو را کشید. کاریکاتور اول … کاریکاتور دوم … اینها هم کتاب … «سیره النبی» … پوزخندی میزنم و کتاب پر درمیآورد و میخورد به سینۀ دیوار … باز زیر لب میگویم … «سیره النبی» … بعد میخندم … مثل خندههایی که بعد از دومین کاریکاتور شارلی ابدو کردم و دستهایم را چنان مشت کردم که خون راه گرفت کف دستهایم. اگر زنده بود میرفتم یقهاش را محکم میگرفتم. کاش زنده بود. تا دهانش را از خاک تدمر پر میکردم و میگفتم تو یکی اسم محمد را نیاور. از بیرونِ پنجره صدای هلهله میآید و تیرهای هوایی. امشب جشن میگیرند. من هم میروم پالمیرا. به ساعت روی دستم نگاه میکنم. هنوز باید چند ساعت دیگر اینجا باشم. ابروهای کمپشتم میرود توی هم. هوای اتاق دم کرده و شهر پر شده است از بوی باروت. به آینۀ کوچک روی دیوار نگاه میکنم. آینهای که تیر دقیقاً خورده است وسطش. خودم را هزار بار میبینم. هزار چشم. با ریشهایی که دارد شبیه ریشهای ابوعبده میشود. دست میکشم به ریشهای زبرم. چندشم میشود. میدانم با این ظاهر اگر بروم سر کلاس دانشگاه، همه کلاس را خالی میکنند. عیبی هم ندارد. این بهجای تمام روزهایی که کتکم میزدند و پشت دیوار مدرسه گریه میکردم. تمام روزهایی که حتی نمیگذاشتند پایم را بگذارم توی یکی از کلوپهای شبانهشان و اما خواهرم نورا. میرفت و تا صبح میرقصید و بعد مست و خراب میرسید خانه. اولین باری که موهای نورا را کشیدم آن شب بود. آن شبی که راهم ندادند کلوپ. و نورا تا صبح رقصیده بود با فرانسویها و مست آمده بود تا خانه. به آینه نگاه میکنم و به یکی از هزار چشمم میگویم «دارم شبیه محمد میشوم؟» محمد را نمیشناسم. اما انگار خیلی شبیه ابوعبده شدهام. ابوعبده میگفت باید شبیه محمد بشویم. میگفت آمدهایم تا همه شبیه محمد بشوند. یعنی اگر شبیه ابوعبده شویم شبیه محمد شدهایم؟ یعنی من حالا شبیه محمدم؟ نمیدانم. نسیم که میزند بوی خون از پنجره میزند داخل. دراز میکشم روی تخت سوراخ سوراخ و شکستۀ بچه و سلاحم را میگذارم زیر سرم. تخت جیر صدا میدهد. آرام از سر تخت میآیم پایین. پاهای بلندم جا نمیگیرد روی تخت کوچک بچه. حالا هم که پایههایش با گلوله شکسته. بیخیال. روی زمین دراز میکشم. دلم میخواهد این پوتینهای لعنتی را دربیاورم. اما نکند بیایند باز. نمیدانم. تخت میشوم روی زمین و خون جوان لباسم را سرخ میکند. کتاب را انگار که موش مردهای گرفته باشی دستت، میگیرم بین انگشتهایم. مثل آن روز که بابایم گرفته بود از دم موش مردهای که ساعتها گذاشته بود دنبال سرش. مادرم رفته بود روی چهارپایه. نورا جیغ میکشید. خانه را چنان غارت کردهاند که فکر نکنم چیزی جز این تخت شکسته مانده باشد. با آن عکس روی دیوار و آن خرس پلاستیکی قرمزرنگ. یعنی صاحب این خانه کجاست؟ میداند که من اینجام، پایین تخت دخترش؟ شاید هم پسرش. نمیشود خوب تشخیص داد از توی عکس. سرم را میکنم لای کتاب. از کوچه بوی خون میآید. تیر هوایی و هلهله. حتماً خبرنگار العربیه هم با آن موهای طلایی و لبهای قرمز بزرگش افتاده بین هلهلهها و گزارش مستقیمش را با آبوتاب مخابره میکند. از سقوط تدمر و اینکه چند روز دیگر مانده است تا رسیدن به کاخ اسد. چه میدانم. گم میشوم لای کوچهها. این کوچهها تنگ است و آرام. انگار وسط یک بازارم. مسجدی هم آنجاست. آرام از پنجرهها نگاه میکنم. این مسجد شبیه مسجد تدمر نیست. ساده است … از گل … کفپوشش هم حصیر است … و آدمهایش … اصلاً اینها شبیه ابوعبده نیستند. منتظر نمازند. یکی بلند میشود و میگوید من میروم سراغ پیامبر. یکی میگوید برو بلال. شاید اتفاقی افتاده باشد. سابقه نداشت این همه تأخیر پیامبر؟ اینجا کجاست خدایا؟ فقط میدانم اینجا تدمر نیست. صدای گلوله هم نمیآید. بوی خون هم. من اینجا چکار میکنم؟ با این لباس پلنگی که پیش لباس این آدمها مضحک نشانم میدهد. رسول اللّه؟ کدام رسول اللّه را میگوید؟ از رهگذری میپرسم. کدام پیامبر؟ آرام گوش پسرش را میگیرد و میگوید امروز میبرمت پیش رسول خدا۶. به حرف من که گوش نمیدهی بچه! هرچه میگویم مریض میشوی حرف توی مغز خرابت نمیرود. رسول خدا۶ که بگوید شاید آدم شوی. بعد هم با کف دستهایش میکوبد پشت سر بچه. رسول خدا؟ … آرام میپرسم … کدام رسول خدا؟ … یعنی محمد؟ … جوابم را نمیدهد. انگار مرا نمیبیند. انگار اینجا کسی مرا با این لباسها نمیبیند. فقط میدانم اینجا تدمر نیست. راستی آن مرد که رفت دنبال رسول خدا! پشت سرش میدوم. کدام رسول خدا؟ … محمد؟ … میرسم به کوچهای تنگ. بچهها در کوچه با مردی بازی میکنند. میخندند. مرد هم میخندد. چه لبخند آرامی دارد! آنکه از مسجد آمده میخواهد بچهها را دور کند. مرد نمیگذارد. اینجا کجاست؟ این کوچۀ تنگ خاکی. این درختهای خرما. چه لبخند شیرینی دارد! دلم آرام میگیرد از لبخندش. من عاشق بچههاام. دلم میخواهد قاطی بازیشان شوم. اما بگویم من کهام؟ این بچهها میترسند از لباسهای من. دستهایم خونی است. لباسهای پلنگیام هم. باید نگهبانی بدهم و الّا ابوعبده میآید و سلاخیام میکند. آن مردی که اسمش بلال بود میگوید: «دیر شده است یا رسول اللّه.» عربیاش را میفهمم. شبیه عربی حرف زدن عدنان نیست. آرام است. بچهها رهایش نمیکنند. یکی گرفته از عبایش و یکی حلقه زده دور پاهایش و میخندد. دلم میلرزد از خندههایش. بچهها را دوست دارم. یک دختر میخواهم. با یک پسر. دخترم را نمیگذارم که مثل نورا پایش را بگذارد به کلوپ پاریسیها و برقصد تا صبح. بچهها میخندند. این مرد ولی شبیه ابوعبده نیست. شبیه عمران هم. شبیه عدنان و عامر هم. حتی ابولیث السعودی. فرماندۀ عملیات تدمر هم شبیه این مرد نیست. لبخندش مینشیند در عمق جانم. استخوان را میشکافد و مینشیند لای مغز استخوان، این لبخند. میلرزم. بچهها نشستهاند روی شانههایش. آرام به بلال میگوید برو برای بچهها گردو بیاور. گردو را که میبینند عبایش را رها میکنند و میروند سراغ گردوها. مال من است. مال من. کوچه حالا پر شده است از این صدا. یکی، دو تا برداشته و یکی سه تا. آرام برمیخیزد و میرود با بلال به سمت مسجد. صدایش را میشنوم. چه مهربان میگوید. «رسول خدا را با چند گردو معاوضه کردید.» و آرام میخندد. و بچهها هم. ابوعبده دیروز بچههای یک خانه را گرفت زیر رگبار. گلوله خورد زیر گلوی یکیشان. خودم دیدم که زمین را چنگ میزد و خون فواره میزد از لای دندانهایش. وقتی که وحشتزده به چشمهای سرخ ابوعبده نگاه میکرد. ابوعبده گفت رافضیاند. چند سالشان بود؟ نمیدانم. یکیشان دختر بود و انگار مادرش قبل از مردن موهایش را شانه کرده بود و مرتب با گل سر بسته بود برایش. گریه میکرد و مادرش را صدا میزد. وقتی که زد وسط پیشانیاش چشمهایم را بستم. از اتاق زدم بیرون. فقط صدایش را شنیدم توی راهروی تنگ … «محمد رسول اللّه» … یعنی اینجا کجاست؟ این مرد وسط کوچه با بچهها بازی میکند. تا مسجد دنبالش میروم. کتاب را میبندم. عرق نشسته است روی پیشانیام. دستهایم میلرزد. میترسم کتاب را باز کنم. میترسم که باز هم بروم تا کوچه پسکوچههای شهری که نمیشناسمش. صدای گلوله آرام نمیگیرد … تدمر … اینجا هم افتاد دست ما. پرچم سیاه محمد رسول اللّه همهجا هست و با باد تکان میخورد. مردی که لای صفحات این کتاب خواندمش شبیه ابوعبده نبود. باز میکنم کتاب را دوباره. دلم برای مردی که لابهلای این کتاب خواندمش تنگ شده. دستهایم میلرزد. زن مینشیند کنار همان مرد. مرد دست میکشد روی موهای نرم پسر. میگوید زیاد خرما نخورد. زن میگوید چرا این را همان دیروز نگفتید یا رسول اللّه!؟ باز هم گفت رسول اللّه. اینجا کجاست؟ مرد میگوید دیروز خودم هم خرما خورده بودم. کودک میخندد و میرود سراغ بازیاش. مادرش هم. شهر دور سرم میچرخد. آن زن گفت یا رسول اللّه. آن مرد شبیه ابوعبده نبود. ابوعبده مثل عنکبوت از دیوارهای شهر میرود بالا و پرچم محمد رسول اللّه را میزند بالای خانهها بعد انگشت اشارهاش را میبرد بالا. میخندد. خودم آن شبِ آرام دیدم که شیشۀ ودکا گرفته بود دستش. بوی ودکا را خوب میشناسم. نیمهشبهای پاریس که از خانه بیرون میزنی. کنار رودخانۀ سن. از این شیشهها زیاد میبینی. همین بو را میدهد. من به پدرم یک قول دیگر هم داده بودم. مثل نورا خواهرم. قول داده بودم مشروب نخورم. حتی اگر همه به من بخندند. که میخندیدند. تمام بچههای دبیرستان. تمام بچههای دانشگاه. نورا زیر قولش زد. ابوعبده را خودم آن شب دیدم که ودکا میخورد. بعد فردا صبح دوباره از دیوار خانهها میرفت بالا و روی دیوارهای شهر میزد «محمد رسول اللّه» و انگشت اشارهاش را میبرد بالا. محمد شبیه ابوعبده نیست. شبیه عدنان هم. با آن ریشهای حنابستهاش. کتاب را دوباره میبندم. نفسم به شماره افتاده. یعنی اگر ابوعبده فردا به من بگوید تیر خلاص بزنم بر پیشانی یک بچه که دارد با ترس نگاه میکند توی چشمهایم … نمیتوانم … به آینه نگاه میکنم. هزار بار خودم را میبینم. چشمهایم را. دارم شبیه ابوعبده میشوم. لبهایم خشکیده. آرام به آینه میگویم «من محمد را دوست دارم». تکیه میدهم به دیوار. خرس قرمز کوچک میماند زیر پایم و باز صدا میکند. به خندۀ دخترک نگاه میکنم که پیش پدر و مادرش از توی عکس به من میخندد. میخواهم بخندم نمیتوانم. خرس قرمز کوچک را فشار میدهم لای دستهایم. بوق میزند. صدای بوقش گم میشود در هلهلههای بیرون خانه. میان عربیهای عجیبی که میشنوم و لهجههایی که نمیفهمم. کتاب را دوباره باز میکنم. صدای گریه میآید. صدای گریۀ دختر قاب عکس نیست. باز همانجاام. همان مسجد. از بیرون پنجره نگاه میکنم. صدای گریه میآید. گریۀ یک نوزاد. حتماً مادرش دارد نماز میخواند. پیشنماز که سرش را بلند میکند میشناسمش. همان مرد است. همان که شبیه ابوعبده نیست. همان که لبخند مهربانش تا عمق جان آدم میرود و جا خوش میکند. نمازش را تندتر میکند. سلام نماز را که میدهد همه به هم نگاه میکنند. صدای نوزاد میافتد. حتماً حالا مادرش دارد شیر میدهد به نوزاد. مرد لبخند میزند. اشکهایم راه میگیرد لای برگههای کتاب. تدمر از یادم رفته. پالمیرا هم. ملکه زنوبیای شورشی و قصر و معبدش. اینجا. این مسجد ساده شبیه هیچکجا نیست. این مرد شبیه هیچکدام از آنهایی که پرچم «محمد رسول اللّه» میزنند بالای دیوار خانهها نیست. نه ابوعبده … نه عدنان … نه طارق … نه فاروق … دختر حاتم طایی میدود پشت سرش. راه مسجد. دختر اسیر حاتم را آزاد کرد. عدنان میگفت این زنها غنیمتاند. میگفت حوریاند. حوری یعنی چه؟ هنوز هم نمیدانم. محمد شبیه عدنان نیست. خانه دارد میچرخد دور سرم. محمد پشت در خانه میایستد. در میزند. صاحب خانه را صدا میزند. خودم دیدم. لای سطرهای همین کتاب. کم مانده بود برگردد. وقتی سه بار درِ خانۀ دخترش را زد و صدایی نشنید. عدنان با لگد درها را باز میکند. با کفش تا وسط جانماز یک خانه رفت. یک بار نارنجک انداخت برای باز شدن یک در و یک بار هم با آرپیجی به سراغ در رفت. محمد شبیه عدنان نیست. بچهها لای این کتاب از شانۀ محمد میروند بالا. سجدهاش را طولانی نمیکند. ابوحامد بچهها را جدا نکرد دیشب. همه را با هم به رگبار بست. با بزرگترهایشان. گفت رافضیاند. من هنوز نمیدانم که رافضیاند یعنی چه. فقط میدانم این مرد که لای این کتاب میخوانمش شبیه مردی که ابوعبده میگوید نیست. نوزادی لباس این مرد را خیس میکند. پدر و مادرش هول میکنند و میخواهند بچه را بگیرند از دستهایش. لبخند میزند و نمیگذارد. تا بچه کارش را تمام کند. نترسد. مریض نشود. نوزاد است. چه میفهمد. خودم دیدم که ابولیث جلوی چشم بچهها پدر و مادرشان را کشت. جیغ میزد بچه و میچسبید به مادرش. از اتاق بیرون زدم. دلم طاقت نمیآورد. ابوعبده گفت اگر میخواهی بترسی برگرد پاریس. اینجا جای ترسوها نیست. محمد شبیه اینها نیست. این مرد در کوچه راه میرود. بوی عطر میدهد. لباسهایش تمیز است. مسواک میزند. خودم دیدم یکی هر روز خاکروبه میریخت روی لباسهای تمیزش. لحظهای میایستاد و نگاه مهربانش را میانداخت روی زمین و باز قدم بعدیاش را برمیداشت. بدون هیچ کلمهای حتی. خودم دیدم. لای سطرهای همین کتابچۀ کوچک که حالا شده است رنگ خون و ورقهایش از خون به هم چسبیده. همین کتابی که محکم گرفتهامش توی دستهایم و دیگر صدای هلهلهها را نمیشنوم. یکی شکمبه انداخت روی سرش. یکی میزدش. دلم به درد آمد. خودم دیدم. لای سطرهای همین کتاب. رفت دیدن آنکه خاک ریخته بود روی سرش. نه یک بار. نه دو بار. از پشت پنجره نگاهش کردم. وقتی با لبخند کنار بسترش نشست و حالش را پرسید. مرد فقط نگاهش میکرد. مثل من. ابوعبده شبیه این مرد نیست. حتی اگر تا صبح حنجرهاش را پاره کند که محمد رسول اللّه و انگشت اشارهاش را ببرد بالا. خودم دیدم که چند اسیر را دست و پا بسته انداخت پیش سگهای وحشی. خودم دیدم که تکهپارهشان کردند. دیدم که حتی خونشان را هم با زبان لیسیدند و ابوعبده هم نشسته بود به تماشا. با عدنان. با طارق. با آنهایی که نمیشناختمشان حتی. عرق نشسته روی پیشانیام. دست و پاهایم میلرزد. کتاب توی دستهایم میلرزد و صدای به هم خوردن ورقهای خیسش را میشنوم. کامل سرش را میاندازد پایین و میآید داخل اتاق و میگوید «بلند شو. همه دارند میروند. مگر نمیآیی با ما؟» دندانهای یکی در میان سیاهش را مقایسه میکنم با دندانهای مردی که در کتاب دیدمش. با صدایی که انگار از ته دره میآید بالا میگویم «کجا؟» میگوید «میرویم برای تخریب پالمیرا. بتهایش را ویران میکنیم. بتپرستی تمام. حالا دولت اسلامی آمده اینجا». این را که میگوید چشمهای ریزش برق میزند. ریشهای بلند تنکش میلرزد. زیر لب میگویم «بتپرستی!؟» منتظر حرفهایم نمیماند. پالمیرا؟ مروارید صحرا؟ اینها را زیر لب میگویم. این یک قسمت از تاریخ است. بلند میشوم سر پا و رادیوی کوچک روی تاقچه را روشن میکنم و میگردم روی موج الوان FM. صدای ابولیث است. ابولیث السعودی. فصیح حرف میزند. فرماندۀ عملیات: «ما با بولدوزر به پالمیرا حمله میکنیم. ما مجسمههای تدمر را که گمراهان میپرستند با خاک یکسان میکنیم.» از حرفهایش سر درنمیآورم! اصلاً نمیفهمم چه میگوید! انگاری که از مریخ آمده باشد! اهل تدمر که بت نمیپرستند! گرمم است. دست میاندازم و یقهام را میکشم تا کمی راحت نفس بکشم. دکمۀ بالاییام کنده میشود و میافتد زیر تخت. کدام پرستش!؟ این چه میگوید برای خودش! این را زیر لب گفتم. نفس نمیتوانم بکشم. کتاب به آخر رسیده. دوباره به جلد خونیاش نگاه میکنم. نفسم بالا نمیآید … چشمهایم میلرزد. در آینۀ صدپاره، چشمهای خیسم هزار چشم شدهاند. آرام زیر لب میگویم. من اینجا چکار میکنم!؟ من. محمد را دوست دارم. دست میبرم و آرام پرچم سیاه را میکشم پایین. دستهایم میلرزد. محمد شبیه نقاشی شارلی ابدو نیست. شبیه ابوعبده هم. کاریکاتور شارلی ابدو شبیه ابوعبده است. ابوعبده هم شبیه خودش. شبیه عدنان. این را زیر لب میگویم. صدایم میلرزد. میترسم کسی صدایم را بشنود. کسی حواسش به من نیست. حتماً تا حالا رفتهاند یک قسمت از تاریخ را بریزند روی زمین و بگویند اللّه اکبر. من محمد را دوست دارم. این را دوباره تکرار میکنم. و باز هم از دوباره. انگار میخواهم به خودم تأکید کنم دوباره. تکرار. انگار که یادم رفته باشد. انگار کسی دارد اینجا محاکمهام میکند. دور خودم میچرخم. پایم میرود روی خرس کوچک قرمز. باز بوق میزند. بچه از داخل قاب عکس نگاهم میکند و میخندد. آرام به او میگویم «من محمد را دوست دارم». باید بمانم برای نگهبانی. نه. باید بروم پالمیرا. نمیدانم. فقط میدانم که باید بروم. اینجا کسی شبیه محمد نیست. کتاب را میبندم و میگذارم کنار تاقچه. برای آخرین بار به جلد سبز خونیاش نگاه میکنم و باز میگویم «من … محمد را دوست دارم». این چندمین بار است که دارم این را میگویم؟! حسابش دررفته از دستم. آرام از لای درِ سوراخ سوراخ و سوخته میزنم بیرون. جوان آرام خوابیده و خون، دلمه بسته روی لباسهای نظامیاش. فقط پیشانیاش مانده. خم میشوم روی پیشانی بلندش. خودم هم نمیدانم چرا. خم میشوم بوسه میزنم روی پیشانی بلندش. باید بروم. همین امشب. برای همیشه. قبل از اینکه ابوعبده بفهمد. قبل از اینکه مجبورم کند یک بچه را سر ببرم. یا تیر خلاصی بزنم وسط پیشانی یک اسیر. باید بروم. آرام به جوان میگویم. به خدا محمد را دوست دارم. محمد شبیه ابوعبده نیست. یک قدم برنداشتهام هنوز. داغی گلوله مینشیند لای استخوانم. بعد هم یک گلولۀ دیگر و بعدی. یکی هم لای دندههایم. یکی هم زیر چشمهایم. ابوعبده میخندد. آخرین چیزی که میبینم دندانهای یکی در میانش است. لبخند محمد میآید جلوی چشمهایم. بچهها بازی میکنند در کوچههای مدینه. صدای انفجار پالمیرا … هلهله … ابوعبده پوتینهایش را میگذارد روی چشمهایم و فشار میدهد. به پدرم قول دادهام. بوی ودکا میدهد ابوعبده. تکچشم باقیماندهام را میبندم. آخرین جمله را از لای دندانهای شکستهام وقتی که خون فواره میزند از دهانم، زیر لب تکرار میکنم. «من محمد را دوست دارم» …
پای بتِ بامیان
سمیه کابلی
«و آنان که ایمان آورده و کارهای شایسته کردهاند و به آنچه بر محمّد۶ نازل آمده گرویدهاند که آن خود حق و از جانب پروردگارشان است، خدا نیز بدیهایشان را زدود و حال و روزشان را بهبود بخشید» (محمد/ ۲).
ضامن علی بیتاب است، بیتاب روزهایی که خواهند آمد و از سوی قَوم و خویش ریشخند خواهد شد. بهخوبی میتوانست نگاههای ملامتگر دوست و قومش را ببیند که بیعرضه و بیدستوپا بشناسندش. تا همین حالا هم کم نیش و کنایه نشنیده است، ولی از روزی که شکم زنش بیگُم برای هفتمین بار بالا آمد و حال و روزش خراب شد، گپ و گفت میان مردم هم بیشتر از پیش. خودش هم یک دانه پسر مابین ۱۴ خواهر تنی و ناتنی بود. پدرش چهار گوسپند قربانی کرد وقتی پسر نازدانهاش را خدا پیشپیش عید غدیر برایش داد. نام و نشان پدر بود و بعد از پدر رئیس قَوم. گپش میان کلگی میچَلید؛ چی کلانتر چه خردتر. حالا چی خواهد شد اگر ضامن علی باز صاحب دختر شود. نمیفهمید. با خود میگفت شاید اشتباه کرده باشد. اگر زودتر دنبال زن دیگری میرفت، زودتر از اینکه سنش به ۶۰ برسد و ترسِ دیگر اولاددار نشدن به جانش بیاید… ولی عاشق بود، عاشق بیگم، بعد از ۲۵ سال زندگی. هنوز وقتی به بیگم نگاه میکرد چشمهایش برق میزد. چطور میتوانست دلش را بشکند و دنبال کدام زن دیگر بیرون شود!؟ هرچند خود بیگم چندین و چند باره گفته بودش: برو زن بگیر، از طرف مه اجازه داری و رضا دارم. برو که مه شرمندهات شدم، نتوانستوم یک پسر برایت بیاورم تا نامت را زنده نگه دارد.
ولی ضامن علی دیده بود که بیگم پشت تمام این گپها دلش رضا نیست و فقط از خاطر دل او و گپ مردم راضی شده است. دل بیگم هم که راضی نباشد ضامن علی چطور میتواند این کار را بکند!؟
حالا چه کند؟ روزها از پس یکدیگر میگذشت. مطمئن نبود که قابله درست گفته باشد. میگفت: شاید این بار پسر باشد. خدا را چه دیدی!
سوز و سرمای بامیان، جان برای کسی نمانده است. مردم هر لحظه منتظر آمدن بهارند تا هوا کمی گرمتر شود. کاروبار زمستان، میان برف و یخبندان هیچ رونق ندارد و بیشتر مردها روز تا شبشان را گرد هم جمع میآیند و گپ از بهار و تابستان و برنامههایشان میزنند.
یک شب که بیگم برای قضای حاجت از خواب برخاست، دید که ضامن علی پیش بخاری نشسته و چَپن پشمیاش را دَورش پیچ داده است. شعلۀ چوبهای درون بخاری، صورتش را روشن ساخته و چشمهای ضامن علی خیره به چوبهای شعلهور بخاری است.
بیگم آهسته آهسته، که دخترها بیدار نشوند، سمتش رفت. صورت بیگم هم از شعلهها روشن شد. روبهروی ضامن علی نشست و پرسید: چی گپ شده؟ ناجور شدهای؟
ضامن علی مستقیم به چشمهای بیگم نگاه کرد و بعد به شکم بالا آمده از زیر پیراهن آبیرنگِ گلدارش: نی هیچ گپ نشده، کمی ناآرام هستوم.
یکی از دخترها تَکانی خورد و لحاف از سرش پس شد بیگم باز رویش انداخت و ضامن علی چشم از بیگم برنداشت.
ـ از چی خاطر ناآرام گشتهای؟
چشمهای بیگم روی صورت ضامن علی میگشت و میپالید تا روی لبهایش ایستاد.
ـ از خاطر مراسم ده روز دیگه. نمیفهمم چرا تشویش گرفته! میترسم خوب برگزار نتوانم. امسال که نوبت مه است، باز حال و روز خوب نیست، از زمین و آسمان هم یخی و برف میبارد.
هر سال روز عید مبعث سه خانواده شریکی عهدهدار مراسم میشوند، دیگها را بار میکنند و کُلچه و شربت آماده و بساط مسابقۀ بز کَشی را مهیا میکنند.
بیگم لبخندی زد و چینهای دو طرف چشمش بیشتر شد.
ـ خیر است مرد! هر سال ای مراسم به نام حضرت محمد۶ خوب و خوش برگزار شده، امسال هم خواهد شد. هیچ تشویش نکن و آرام بخواب!
ضامن علی چشم از بیگم که از جایش بلند شد و به سمت حویلی رفت، برداشت و دوباره به شعلههای آتش خیره شد. نمیدانست که بیگم دلیل اصلی نگرانیاش را فهمید و هیچ نگفت یا حرفهای ضامن علی را باور کرد.
ده روز بهکندی میگذشت، انگار روزها هم از سرمای زمستان یخ زدهاند و قصد آب شدن ندارند. مردم باز سرگرمی برای گذراندن ساعتها یافتهاند؛ در مورد جشن روز مبعث و مسابقۀ بز کشی گپ میزدند. چند نفری که قصد داشتند این بار در مسابقه شرکت کنند برای هم شاخوشانه کشیدند و از حرفهای بودن و سابقۀ خود گفتند. دو نفر هم با هم شرط بستند که اگر کدامشان باختند یکهزار افغانی به طرف برنده بدهند، که ضامن علی میان گپشان گفت: ای یک سرگرمی است. خوب میدانید که شرطبندی حرام است، او هم روز عید مبعث که جشن پیامبر خداست و گپش همی است که از کارهای حرام دور شوید.
مردی که ریش تُنُکی داشت و آنچنان لاغر بود که اگر از بینیاش میگرفتی دَمَش بالا نمیآمد، طرف چند نفری که پهلوی هم به قطار نشسته بودند و سیگرت دود میکردند گفت: گوش کنید! ای گپ ضامن علی کم گپ نیست! خوب به خاطر داشته باشید که گپهایش رقم نامش نشود، که ماندنی نیست.
مردها با پوزخند سر تکان دادند و یکیشان فیلتر سیگرتش را با خاک زمین خاموش کرد و گفت: نی، بهخیر این دفعه صاحبِ پسر خواهد شد. همینطور نیست برادر؟ طرف ضامن علی نگاه کرد و منتظر جواب ماند، اما ضامن علی از جایش بلند شد، چَپَن پشمیاش را روی سر انداخت و از جمعشان دور شد. دلش پر از غوغا و ناامیدی گشت. باز هم برف شروع به باریدن کرد و بهسرعت جای پاهایش را ناپدید ساخت.
در دلش احساس غریبی و بیچارگی کرد. با وجود زن و هفت دختر، انگار که بیکس و تنهاست مثل آدمهای بی جا و مکانی که به هیچجا و هیچکس تعلق خاطر و وابستگی ندارند. راه پربرف و یخزده را در پیش گرفت. فقط میخواست از این همه تنهایی دور شود. از اینکه مانند دیگر مردان یاد و نامی از او بهجا نخواهد ماند دلش به درد آمد. با خودش فکر کرد: چه فایده از این زندگی، چه فایده از این همه زحمت و خواری! چهرۀ تکتک دخترهایش را از ذهن گذراند. دختر کلانِ کلانش که حالا ۲۲ سالش بود و شیرینیخورده. دیگر دخترانش هم دیگر وقت شوهر کردنشان میرسید. همیشه با هفت دخترش رفتار خوبی داشت و پدر مهربانی بود. یادش نمیآمد که حتی یک بار هم دست روی یک کدامشان بلند کرده یا حتی پیشانی ترش کرده باشد. از این بابت خوشحال شد اما اگر پسر میداشت شاید با این حس خوشحالی، دیگر حس بیهودگی و پوچی نمیکرد.
سرش را که از زیر چپن پشمیاش بلند کرد، خود را مقابل بتِ بزرگ بامیان دید. سرش را بالا گرفت و خیره به چشمان خالی بت نگاه کرد. خودش را در برابر بت آنقدر کوچک دید که در دلش آرزو کرد: کاش از سنگ میبودوم ولی بزرگی میداشتوم. میبینی قدر و احترام تو خیلی بیشتر از مه است که آدم هستوم و هشت نفر آدم را نان میتوم ولی کس احترامم را دیگر ندارد. چون صبا روز دیگر نام و نشانی از مه نیست، ولی تو هستی، بزرگ و پابرجا همیشه بودهای. حتی اگر چشمت را کور کردهاند یا پایت را شکستهاند باز هم بودهای و هنوز پیش خیلیها عزیز هستی.
چشمهایش پر از اشک شد ولی حتی در خلوت هم شرم شد که گریان کند، شرم شد که از خاطر اولاد و تنهاییاش اشک بریزد. ناگهان احساس کرد که در حقش بیعدالتی شده. آخر مرد بدی نبود، هیچچیز نخواسته بود جز اینکه نامش باقی بماند. مگر یک آدمیزاد از این دنیا دیگر چه میخواهد؟
رو به آسمان کرد و دانههای برف بر ریش و بروتش نشستند و سپیدترشان کردند. چشمانش تر شد. درختهای دَور و اطرافش لخت و عور و پوشیده از برف تماشایش میکردند. پیش زمین و زمان احساس کوچکی و حقارت کرد؛ بلند فریاد زد: به خدای احد و واحد اگر این بار هم دختر باشد پای همی بت گورش میکنم! و بعد روی برف و روبهروی بت به زمین افتاد. چپنش را روی سر کشید و دیگر صدایی بلند نشد.
***
از صبحگاه همهجا را آب و جارو کردند و دو نفر از مردها گوسپندها را قربانی کردند. دیگهای شوربا بار شد. مسجد از همهمۀ جمعیت یک لحظه آرام نبود. ضامن علی که بزرگ قوم است جلو رفت و روبهروی مردم با صدای بلند گفت: بر خاتم انبیا محمد صلوات…
مردم با صدای بلند صلوات گفتند و بعد سکوتی میانشان حاکم شد.
ضامن علی شروع کرد: خدا را شکر که امسال هم توفیق داد و توانستیم این روز بزرگ و عزیز را جشن بگیریم. امسال هم منقبتخوانی داریم و بعد، نان چاشت را گرد هم میخوریم که نذر هر سال است. خدا به برکت نام محمد زندگیمان را پربرکت کند و نعمتهایش را زیاد…
در میان سکوت جمع، یک نفر بلند فریاد زد: خدا بهخیر یک پسر نیک و مبارک هم نصیب تو کند!
رنگ از صورت ضامن پرید و چهرهاش سرخ شد. آب دهانش را بهسختی پایین داد و صحبتهایش را از سر گرفت: بعد از نان چاشت، به رسم هر سال مسابقۀ بز کشی. جایزۀ برنده هم یک بز است.
باز صدای جمعیت بلند شد…
ضامن علی به گوشهای خزید و سعی کرد تا میتواند از کلگی دوری کند. صدای منقبت و شعرخوانی در گوشش میپیچید و فضای بسته و گرمای داخل مسجد نفس کشیدن را برایش سخت کرد. از جایش بلند شد و به سمت دروازه رفت. بوتهایش را بهسختی از میان دیگر بوتها یافت. فکر کرد کجا برود تا حالش کمی بهتر شود، خاطرش آمد باز هم کنار بت بزرگ برود. ولی خیلی دور است. شاید کدام کار باشد. امسال هم که نوبت او هست و میزبان حساب میشود. پس نمیتواند خیلی دور شود. چشمش به دیگهای شوربا افتاد که در یک قطار بر روی چوبهای برافروخته بار شدهاند و تنها عبدالرزاق که آشپز قریه است کنارشان ایستاده. عبدالرزاق تنها سنیمذهبی هست که میانشان زندگی میکند و هر سال خودش خواسته که دیگهای نذر روز عید مبعث را بار کند. فقط او هست که مثل دیگران فکر نمیکند و دخترهای ضامن علی را مثل دخترهای خودش میداند، همیشه میگوید: اولاد، اولاد است، دختر و بچه ندارد.
ضامن علی به سمت دیگها و عبدالرزاق میرود.
ـ مانده نباشی برادر! خوب یخ زدی!
عبدالرزاق کلاهش را روی سر جابهجا میکند و میگوید: نی، یخ نیست. تو خوب استی؟ کدام ناجور که نیستی؟
ـ نی، شکر جورتیار هستوم.
کنار عبدالرزاق، روی پیت حلبی مینشیند.
ـ رقمت که سرحال مالوم نمیشه، به فکر چی هستی؟ از خاطر زنت ناآرامی؟
ضامن علی شاخچۀ خشک درختی را از میان دیگر چوبهای کوت شده برمیدارد و شروع میکند به کشیدن نقشهایی روی برف. عبدالرزاق از سکوتش میفهمد که نمیخواهد گپی بزند، دیگر ادامه نمیدهد. هر دو به صدای منقبتی که از مسجد میآید گوش میدهند و صدای اوشتوگها که در گوشهای بازی میکنند.
دختربچهای دوان دوان به سمتشان میآید و رو به ضامن علی، با نفسهای بریده میگوید: پَدر! پَدر! زود شو که مادر دردش گرفته!
ضامن علی وارخطا از جایش میپرد. چوبی که دستش است، قریب که به روی عبدالرزاق بخورد. دخترک دوان دوان میرود و ضامن علی از پشتش. قابله گفته بود که زایمان برای بیگم در این سن و سال بسیار خطرناک است. حالا به هیچچیز فکر نمیکرد جز بیگم که زنده بماند…
به خانه که میرسد، دخترها بهجز دختر کلانش، پشت در ایستاد شدهاند و آرام و قرار ندارند. روی حویلی و زیر درخت، روی یک خشت مینشیند و چپنش را پیشتر کش میکند، طوری که دستهایش از زیر چپن پشمی معلوم نمیشود. آرامِ آرام و فقط به زمین خیره میماند.
دلش ناآرام است که چه پیش خواهد آمد. احساس میکند که تختهپارهای شکسته است از قایقی غرقشده. در همین افکار غرق است که دختر کلانش از خانه بیرون میآید: به دنیا آمد…
دیگر دخترها و ضامن علی به چهرۀ خستۀ او و چند تار مویی که از زیر روسری به پیشانی دختر چسبیده خیره ماندند. هیچکدام گپی نزدند و سؤال نکردند تا دختر باز هم خودش گفت «دختر است» و سرش را پایین انداخت. دیگر دخترها هم بدون اینکه صدایی ازشان برآید هرکدام به سمتی رفتند. صدای نوزاد از خانه بیرون آمد و ضامن علی بهآرامی بر پیشانیاش زد و گفت: اللّه اکبر. از جایش بلند شد، میخواست بیرون برود که صدای قابله پشت سرش آمد: کجا میری؟ بیا زنت کارت داره.
به سمت خانه رفت. بیگم رنگش زرد گشته، لبهایش آنقدر خشک است که بهزور از هم بازشان میکند: رویم سیاه! به خدا شرمندۀ تو هستوم، باز هم دختر شد! تو مردانگی کردی و مه نتوانستوم خوب زنی باشم! آب دیدههایش روی صورت، ایلا گشتند.
ضامن علی کنار بستر مینشیند و سرش پایین است. به هیچکدامشان نگاه نمیکند. نمیداند چه کند! دریایی از شک و شبهه به دلش میافتد. سرش را بلند میکند به نوزاد نگاه میکند. به نظرش بسیار ریزهتر از هفت دختر دیگرش میآید. چشمان بادامیاش هنوز بسته است و پوستش قرمز.
از جایش بلند میشود و به سمت نوزاد میرود، با پتویی که دَورَش است بلندش میکند. بیگم با تعجب نگاهش میکند: چه میکنی؟ میخواهی چه کنی؟
ضامن علی بدون اینکه جوابی بدهد، نوزاد را زیر چپنش میگیرد و از خانه بیرون میشود. بیگم از پشتش فریاد میزند: چه میکنی؟ تو را به خدا، تو را به قرآن، کجا میبریش!؟ صدای گریهاش بلند میشود.
ضامن علی دیگر به هیچکس فکر نمیکند؛ نه بیگم، نه دخترها، نه مردم، نه قابله، نه خدا، نه پیامبر، هیچکس و هیچکس! قدمهای بلند برمیدارد، انگار میدود. کودک در زیر چپنش آنقدر ریزه است که کسی نمیفهمد. به همانجایی میرسد که چند روز پیش رفته و از تنهایی و بیکسیِ خودش به آنجا فرار کرده بود؛ پای بتِ بامیان!
کنار درختهای لخت و عور و پوشیده از برفی که شاهد قسمش بودند میایستد. چپن از سر پس میکند. دیگر طاقت نمیتواند. نوزاد را میان چپنش میپیچد و زیر درختی میماند. خودش مشغول کندن زمین میشود. با هر چیزی که به دستش میآید خاکها را پس میکند تا گودالی درست میشود. یک لحظه مکث میکند و به روبهرویش نگاه میکند. چند قطره اشک آهسته روی چینهای صورتش سرازیر میشود. نوزاد را داخل گور میماند و بدون اینکه دیگر مکثی کند خاکها را میریزد. وقتی کارش تمام میشود، بر گور مینشیند و شروع میکند به گریان کردن. طوری گریان میکند که انگار تازه از مادر متولد شده و در این دنیا غریب است.
سرش را بلند میکند و به چشمان خالی بت نگاه میکند: اولادی که دادی پس بگیر، مال خودت! و از جایش بلند میشود و به سمت قریه میرود.
مردم نان چاشت را هم خوردهاند و آمادۀ مسابقه میشوند. بزی را کشته و شکمش را از سنگ پر کردهاند تا سنگینتر شود. پاهایش را هم از زانو به پایین قطع کردهاند. اشتراک کنندهها در مسابقه، کنار اسبهایشان منتظرند تا شروع کنند. یکی از مردهایی که تفنگ به دست ایستاده است رو به ضامن علی میگوید: کجا بودی؟ خوب شد آمدی! بیا که شروع کنیم! و تفنگ را به سمت ضامن علی میگیرد. ضامن علی با اشارۀ دست و سر جواب منفی میدهد و سعی میکند جایی دور از دیگران پیدا کند. سرش درد میکند و چشمانش خوب نمیبینند انگار که یک پردۀ نازک رویشان کشیده باشند. دلش مدام بالا میآید و پایین میرود. دیگر نمیتواند سرپا بایستد و کنار دیواری در آفتاب ملایم مینشیند. تازه سرما را احساس میکند و یاد چپنش میافتد که دَور نوزاد پیچ داده بود که او در زیر خاک از سرما نلرزد. خود را جمع میکند و به هیاهوی مردم نگاه میکند و گوش میدهد ولی هیچ حواسش آنجا نیست. وقتی که عبدالرزاق کنارش میآید و چند بار پرسان میکند «بهخیر اولادت متولد شد؟ مبارک باشد!» جوابش را نمیدهد.
مسابقه شروع میشود و اسبها پشت هم میدوند و لاشۀ بز میان اسبها و سوارهایشان جابهجا میشود. گاهی روی زمین میافتد و گاهی از پیش کلگیشان گم میشود. برای ضامن علی همۀ اینها به شکل سایه درمیآیند و صداها اصوات نامفهومی میشوند. لابهلای صداها صدای بیگم را میشنود که فریاد میزند: تو را به خدا، تو را به قرآن نکن، معصیت دارد!
بز هنوز دست به دست میچرخد و اشتراک کنندهها بر سر هم فریاد میزنند و یکدیگر را تیله میکنند و میزنند تا بتوانند بز را به دایرۀ مقصد برسانند.
صدای بیگم مدام در سرش میپیچد و گریۀ نوزاد هم بر آن افزوده میشود. گوشهایش را محکم میگیرد تا شاید صداها کمتر شوند ولی بیشتر و بیشتر میشوند. صدای شلیک مرمی، تمام صداهای داخل سرش را یک لحظه گم میکند. به طرف جمعیت نگاه میکند. بز مابین دایرۀ سفیدرنگ رسیده و یکی از اشتراک کنندهها که پسر جوانی است، با غرور میخندد. ضامن علی از جایش میخیزد و یکنفس میدود، آنقدر سریع که در تمام عمرش حتی در دوران کودکیاش هم ندویده است. خود را بالای گور میرساند و با عجله خاکها را پس میکند. خداخدا میکند که اولادش زنده باشد. در دلش هزار نذر میکند و صلوات میفرستد. نوزاد را مابین چپن مییابد. اشک از دیدگانش جاری میشود. به سینهاش میچسباند و به صدای قلبش گوش میدهد، صدایی نمیشنود. بدن نوزاد سردِ سرد گشته است. دست و پایش حرکت نمیکند. ضامن علی التماسش میکند، التماس خدا و پیغمبرش را، ولی نوزاد هیچ تکان نمیخورد. محکم به سینهاش میچسباند و زار میزند. کمکم بدن نوزاد از گرمای بدن ضامن علی گرم میشود و نوزاد آهسته آهسته شروع میکند به گریان کردن.
ضامن علی از جایش برمیخیزد و رو به آسمان میکند و یک بار دیگر شهادتین میگوید: اشهدُ ان لا اله الّا اللّه، اشهد انّ محمداً رسولُ اللّه.
به سمت خانه میرود. بیگم را میبیند که نشسته است و گریان میکند و هفت دختر هم کنارش هستند. سمتش میرود و نوزاد را در آغوشش میماند. بیگم نگاهش میکند، گریهاش بند میآید. به صورت نوزاد نگاه میکند که در چپن پشمی ضامن علی است. ضامن علی به دخترهایش نگاه میکند که دورتادور پدر و مادرشان را گرفتهاند. لبخند به صورت پُرچینش مینشیند و میگوید: نامش را فاطمه میمانیم، که در این روز مبارک به دنیا آمده. صبا هم برای سلامتیاش یک گوسپند قربانی میکنم.
ابراهیمی دیگر
فاطمه دانشور جلیل
چشمانش بسته بود. به چهرهاش خیره نگاه کردم. چیزی از زیبایی که داشت دیگر نمیدیدم. قلبم بیاختیار به درد آمد. یعنی ابراهیم بهزودی میمیرد؟! چرا؟ چرا خداوند باید با من این کار را بکند!؟ مگر میشود!؟ ابراهیم تنها دلخوشیام است. تنها چیزی که سرسختانه از خدا خواستهام برایم نگه دارد. رباب که رفت، تنها من ماندم و ابراهیم.
سکوت اتاق با باز شدن در میشکند. پرستار وارد میشود. سلامی به من میکند و چراغ اتاق را روشن میکند.
ـ پدر جان چرا توی تاریکی نشستید؟
ـ دلم نمیخواد ابراهیم بیدار شه.
ـ بازم امشب میمونید بیمارستان؟ بهتره برید خونه و یه کم استراحت کنید. خدایی نکرده مریض میشید.
در حین صحبت محتویات آمپولی را داخل سرم خالی میکند.
ـ منتظرم بیدار شه. شاید امشب برم خونه تا دوشی بگیرم و لباس عوض کنم.
ـ فکر خوبیه. اگر کاری داشتید من شیفت شبم، در خدمتم.
تشکر میکنم و پرستار، اتاق را ترک میکند. از جایم بلند میشوم و صندلیام را به تخت ابراهیم نزدیکتر میکنم. با خودم فکر میکنم.
“اگر ابراهیم را از دست بدهم چه باید بکنم؟ نه. ابراهیم حتماً خوب میشود. باید خوب شود. او جوان است. سنی ندارد. بدنش قوی است. حتماً با سلولهای سرطانی مبارزه میکند و سالم و سرحال با هم به خانه برمیگردیم. باید زودتر برایش زن بگیرم. میروم خواستگاری دخترخالهاش. رباب هم همیشه دوست داشت که مریم عروسمان شود. خدا روحت را شاد کند رباب، چقدر زود رفتی! پدرم رفت. مادرم رفت. خواهر و برادرم رفتند. رباب هم رفت. اما دیگر نمیگذارم ابراهیم برود. نه، نمیگذارم. من باید زودتر از ابراهیم بروم. مگر میشود پدر شصتساله زنده بماند و پسر هجدهسالهاش برود!؟ خدایا اگر اینطور شود، دیگر تو را پرستش نخواهم کرد بهخاطر این همه ظلم. دیگر نماز نمیخوانم. روزه هم نمیگیرم. اصلاً بیدین میشوم. کافر و ملحد میشوم. استغفر اللّه. دیوانه شدی مرد!؟ اینها چه مزخرفاتی است که به هم میبافی. ابراهیم حتماً شفا پیدا میکند. این همه در دنیا معجزه میشود، این هم یک معجزۀ دیگر. مگر از خدایی خداوند چیزی کم میشود؟ خدا بزرگ است و توانا. میگوید کُن، فَیَکُون. باش، پس میباشد. حتماً صبح که برگردم ابراهیم سلامت از روی تخت بلند میشود. همین پرستار به من تبریک میگوید که پدر جان، پسرتان شفا یافته.”
ـ پدر! خیلی وقته اینجایید؟
با صدای آرامِ ابراهیم به خودم میآیم.
ـ بله پسرم. چیزی میخوای؟
ـ بله. دلم میخواد برید خونه و استراحت کنید. هر بار که چشمم رو باز میکنم شما بالای سرم نشستید. ناراحت میشم.
ـ نه عزیزم. من همینجا روی تخت کناریت استراحت میکنم. نگرانم نباش. حالم خوبه. تو هم تا چند روز دیگه خوب خوب میشی و با هم میریم خونه. تنها برم خونه چیکار کنم؟ اینجا که هستم لااقل دلم خوشه تنها نیستم.
ـ پدر! من فکر نمیکنم دیگه خوب بشم.
ـ نه، این حرف رو نزن. حتماً خوب میشی. معجزه مال همین وقتهاست. کلی برات نذر و نیاز کردم.
ـ ولی پدر…
ـ ولی نداره. من مطمئنم.
ابراهیم تلخندی میزند و پلکهای بدون مژهاش را آرام میبندد. از تلخندش میترسم.
“شاید من دارم به خودم دروغ میگویم. شاید این ابراهیمی که الآن اینجاست فقط منتظر اجازۀ من است تا پیش مادرش برود. نه. نباید برود. من که اجازه نمیدهم. نه به ابراهیم و نه به عزرائیل. هیچکس حق ندارد تنها فرزندم را از من بگیرد. هیچکس حق ندارد تنها دلخوشی و امیدم را از من بگیرد. اگر برود همهچیزم میرود. همهچیزم. ابراهیم، دنیا و آخرتم است. دنیایم را کامل از دست بدهم دیگر آخرتم هم برایم اهمیتی نخواهد داشت. وقتی اینجا جهنم شود آنجا هم جهنم باشد یا بهشت برایم فرقی ندارد. میدانم خدا چنین ظلمی به من نمیکند. تنها بچهای را که بعد از کلی نذر و نیاز به من و رباب داد حالا درست وقتی میخواهم از شکفتنش لذت ببرم از من بگیرد! نه. خدا اینقدر بیرحم نیست. همیشه مهربان بوده و هست.”
ـ پدر! فروغ ابدیت رو تموم کردید؟
هر بار که چشمش باز میشود این سؤال را میپرسد. نمیدانم چرا اینقدر اصرار دارد که زندگی پیامبر را بخوانم!؟ آنهم دو جلد کتاب قطور! آنهم در این شرایط!
ـ نه. هنوز تموم نشده. کم مونده. آخرهای جلد دومم.
ـ پس کم مونده.
ـ به چی؟ گفتم که کم مونده تموم شه.
ـ خواهش میکنم زودتر تمومش کنید.
ـ چشم. امشب میرم خونه دوشی بگیرم. بعدش حتماً میخونم. تو که منو میشناسی، برعکس تو اصلاً اهل مطالعه نیستم. اینم بهخاطر قولی که به تو دادم دارم میخونم.
توان صحبت کردن ندارد تا علت این همه اصرارش را بپرسم. لبخند کمرنگی میزند و دوباره چشمانش بسته میشود. پیشانیاش را میبوسم و خداحافظی میکنم. از اتاق که خارج میشوم صدای دو پرستار شیفت شب را میشنوم.
ـ دکتر احمدی کامل پسرش رو جواب کرده. همین روزها رفتنیه.
ـ بندۀ خدا راحت میشه از این همه درد. سرطان همۀ تنش رو گرفته.
ـ خدا به پدرش صبر بده.
برای لحظهای قلبم شروع میکند به تند تپیدن. میخواهد از سینهام بیرون بیاید. از چه کسی صحبت میکنند؟ آرام از کنارشان رد میشوم و شب به خیر میگویم. تا مرا میبینند صحبتشان را قطع میکنند. “چرا هرکسی چیزی میگوید من باید به خودم بگیرم!؟ حتماً در مورد مریض دیگری صحبت میکردند. ابراهیم حتماً خوب میشود. باید خوب بشود. اگر خوب نشود، چه؟ اگر بمیرد و مرا تنها بگذارد، چه؟ نه، من به هیچکس حتی به خدا اجازه نمیدهم که پسرم را از من بگیرد.”
نمیدانم مسیر بیمارستان تا خانه را چطور رانندگی میکنم. خودم را داخل پارکینگ میبینم. همزمان با من، آقای هدایتی و خانوادهاش هم وارد پارکینگ میشوند. ماشین را پارک میکنم و پیاده میشوم. آقای هدایتی جلو میآید و حال ابراهیم را میپرسد. نگاهی به پسرش ناصر میکنم. باز قلبم میزند. احساس میکنم بغض دارد خفهام میکند. ابراهیم و ناصر همین سه ماه پیش با هم به کلاس کنکور میرفتند. موهای ابراهیم خیلی پرپشتتر از ناصر بود، حالا یک تار مو در سرش ندارد. با دیدن ناصر انگار تازه میفهمم که ابراهیم چقدر حالش بد است. آب شدنش را گویی در این مدت متوجه نشده بودم. با هدایتی و خانوادهاش سریع خداحافظی میکنم و به طرف پلهها میروم.
بعد از حمام، کتاب فروغ ابدیت را دستم میگیرم. انتهای فصل پنجاه و چهار را میخوانم. با دیدن عنوان فصل پنجاه و پنج تعجب میکنم. «در سوگ فرزند»! شاید ابراهیم میخواسته که من زودتر این فصل را بخوانم، برای همین اصرار داشت کتاب را زودتر تمام کنم.
در سالهای گذشته پیامبر اسلام با مرگ سه پسر به نامهای قاسم و طاهر و طیب و سه دختر به نامهای زینب و رقیه و ام کلثوم روبهرو شد و در فراق آنها بهطور شدید متأثر گردید، و یگانه فرزندش که یادگار همسر گرامیاش خدیجه بود فقط فاطمه بود.[۹]
تا حالا نه جایی خوانده بودم و نه از کسی شنیده بودم که رسول خدا فرزندان دیگری جز حضرت فاطمه داشتهاند. البته بهجز زید که فرزندخواندۀ پیامبر بود. با کنجکاوی به مطالعهام ادامه میدهم.
پیامبر در سال ششم هجرت سفیرانی را به کشورهای دیگر فرستاد و در ضمن، فرمانروای مصر را بهوسیلۀ نامهای به آیین توحید دعوت کرد. وی اگرچه در ظاهر به ندای پیامبر پاسخ مثبت نگفت ولی به نامۀ او ضمن ارسال هدایایی از آن جمله کنیزی به نام ماریه محترمانه جواب داد.
این کنیز بعداً افتخار همسری رسول خدا را پیدا کرد و برای او فرزندی به نام ابراهیم آورد که شدیداً مورد علاقۀ پیامبر بود. تولد ابراهیم از اثرات نامطبوع مرگ فرزندان ششگانه تا حدی کاست و نور امیدی در دل او برافروخت، اما متأسفانه این نور پس از هجده ماه به افول و خاموشی گرایید. پیامبر که برای انجام کاری از خانه بیرون رفته بود از وضع وخیم فرزندش آگاه شد. به خانه آمد. او را از آغوش مادر گرفت و درحالیکه آثار ناراحتی بر چهرۀ او نمایان بود فرمودند: ابراهیم عزیز! کاری از ما برای تو ساخته نیست. تقدیر الهی نیز برنمیگردد. چشم پدرت در مرگ تو گریان، و دل او محزون و اندوهبار است. ولی هرگز سخنی را که موجب خشم خداوند باشد بر زبان جاری نمیسازم. اگر وعدۀ صادق و محقق الهی نبود که ما نیز به دنبال تو خواهیم آمد، در فراق و جدایی تو بیش از این گریه میکردم و غمگین میشدم.[۱۰]
دستانم میلرزد. قطرات اشکم راه پیدا میکنند تا روی صفحات کتاب.
“ابراهیم عزیزم اگر تقدیر تو چنین است من چه میتوانم بکنم!؟ پسر عزیزم! حتماً میخواستی بخوانم که رسول هم داغ ابراهیم دیده. حتماً میخواستی بگویی این فراق ابدی نیست. ولی برای من خیلی سخت است. من که پیامبر نیستم. من یک انسان عادی هستم که تمام دلخوشیام ابراهیمم است.”
بعد از مرگ ابراهیم، رسول خدا بسیار گریه میکرد. عبدالرحمان بن عوف که از تیرۀ انصار بود، از گریۀ پیامبر تعجب کرد و زبان به اعتراض گشود و گفت: شما ما را از گریستن بر مردگان نهی مینمودید. اکنون چگونه در سوگ فرزند خود اشک میریزید؟ پیامبر در پاسخ به وی فرمود: من هرگز نگفتهام که در مرگ عزیزان خود گریه نکنید زیرا این احساسات نشانۀ دلسوزی و مهربانی و ترحم است، و شخصی که دلش بر حال دیگران نسوزد مورد رحمت الهی قرار نمیگیرد. من گفتهام در مرگ عزیزان داد و فریاد نکنید و سخنان کفرآمیز یا سخنانی که بوی اعتراض میدهد نگویید، و از شدت اندوه لباسهای خود را پاره ننمایید.[۱۱]
دیگر چیزی را که باید میخواندم خوانده بودم. کتاب را بستم و در سجده، های های گریستم. خیلی وقتها برایم پیش آمده بود که حس میکردم خداوند با من صحبت میکند. هرگاه سؤالی ذهنم را مشغول میکرد جوابش را از دهان کسی بهطور اتفاقی میشنیدم، مثلاً گویندۀ تلویزیون یا حتی اکبرآقا، بقال محل و یا در یک پیام تلگرامی میدیدم. این بار هم چنین حسی داشتم. اما نمیتوانستم بپذیرم. این بار نمیتوانستم. یعنی حتی اگر میخواستم هم توانش را نداشتم. آنقدر اشک ریختم تا چشمانم گرم شد و متوجه نشدم کِی خوابم برد.
صدای در خانه آمد. در باز شد. ابراهیم بالای سرم بود، سالم و زیبا. با تعجب گفتم: ابراهیم! پسرم! تو خوب شدی؟ یعنی معجزه شد!؟
از جایم بلند شدم و محکم در آغوشش گرفتم. صورتش را بوسهباران کردم. ابراهیم ساکت بود و لبخند میزد. خوشحال بود که شفا پیدا کرده. دستش را گرفتم تا کنارم بنشیند. نور شدیدی از پنجره چشمانم را زد. پسربچهای زیبا ظاهر شد. دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد: «باید برویم.»
با صدای مؤذن بیدار شدم؛ مؤذنی که در گوشی همراهم وقت نمازهای سهگانه را برایم اعلام میکرد.
ـ أشهد أنَّ محمداً رسول اللّه.
ـ أشهد أنَّ محمداً رسول اللّه.
بعد از نماز راهی بیمارستان شدم. حال خاصی داشتم. میدانستم که باید خودم را برای سوگ ابراهیم آماده کنم. مرگ هم یک معجزه است.
این جنگ لعنتی
مریم صفری
از پنجره باد سردی میزنه و سرما تمام ساختمان رو پر میکنه. از وقتی وارد شدم چشمام بسته بوده، فقط موقع بازجویی چشمام رو باز کردن. و بالاخره بازجویی تموم میشه و دست از سرم برمیدارن. تو تاریکی اینجا بیشتر دلم میگیره و احساس غربت و تنهایی میکنم. در تاریکی ساختمان بغضم رو خالی میکنم. هیچکس متوجه گریهم نمیشه. به تنها چیزی که فکر میکنم آزادیه.
مأمور مراقب من، قدبلند و هیکلیه، حوصلۀ هیچکس رو نداره، حتی حوصلۀ حرف زدن با دوستاش رو هم نداره. فقط من رو از اینجا به اونجا میکشونه. منم مث یه بچۀ رام و مطیع دنبالشم. یکی دو ساعتیه صدای تیر و خمپاره میاد. نمیدونم کجام، اینجا شهره یا روستا یا یه منطقۀ نظامی. وقتی من رو آوردن اینجا چشمام بسته بود و چیزی رو ندیدم. حتی نمیدونم الآن چه موقع از شبه. انگار این چند ساعت رو در خلأ زندگی کردم. کمکم چشمم به تاریکی عادت میکنه. وارد زیرزمین میشم و از یه راهرو بزرگ و قدیمی با دیوارهای سیاه میگذرم. چند اتاقه که بهعنوان سلول ازش استفاده میشه. من حتی نمیتونم به داخل سلولها نگاه کنم. انگار همۀ حس کنجاوی و خبرنگاریم رو از دست دادهم. صدای چند نفری که بازداشت شدن به گوشم میرسه که عربی حرف میزنن و من متوجه حرفهاشون نمیشم. یکی مدام ناله میکنه و فریاد میزنه. مرد دیگه جلوی پنجرۀ کوچیک سلولش میاد و با التماس از مأمور سرد و بیروح من، چیزی میخواد ولی مأمور به کار خودش ادامه میده، انگار که چیزی نشنیده. بوی آتش و تیر میاد. شاید تا صبح بیشتر زنده نباشم. درگیری تا این ساختمان کشیده بشه و من تو درگیری بمیرم. اینطوری جولی حتی جنازهم رو پیدا نمیکنه. فقط دعا میکنم یه جوری از این زندان لعنتی آزاد شم ولی با چیزهایی که من شنیدهم، محاله!
زندانبان در رو باز میکنه و وارد سلول میشم. هیچکس اینجا نیست و من تنهای تنهام. وقتی وارد سلول میشم مأمور حواسش ششدونگ جمع میشه که من دست از پا خطا نکنم. با دقت دستام رو باز میکنه. اون میره و من روی تخت میشینم. همۀ سلول رو نگاه میکنم؛ اتاقی کوچیک و با یه تخت و پنجرهای که معلومه سالها باز نشده. بهسرعت روی تخت میرم. نور امید و آزادی به من قدرت میده تا با تمام توان بخوام پنجره رو باز کنم ولی باز نمیشه. چند بار دیگه این کار رو امتحان میکنم ولی پنجره حتی ذرهای تکون نمیخوره. تمام قدرتم رو تو دستام میریزم و دوباره تلاش میکنم. بیفایدهس! ملافۀ روی تخت رو برمیدارم و به پنجره میبندم و میکشم. چند باری این کار رو میکنم و بالاخره ملافه جر میخوره و من روی زمین میافتم. دیگه ناامید شدهم و با تمام توان فریاد میزنم. فریادم تمام زیرزمین رو پر میکنه. حتی خودمم فکر نمیکردم بتونم فریادی به این بلندی بزنم.
بعد چند دقیقه که حالم بهتر میشه تازه یاد ملافۀ بسته به پنجره میافتم و اینکه اگه مأمور بیاد و اون رو ببینه حسابم پاکه! بهسرعت ملافه رو از پنجره باز میکنم و روی تخت میخوابم. تمام زندگیم از جلوی چشمم رد میشه. حالم بده و انگار یکی چنگ میندازه به معدهم و همۀ وجودم رو زیر و رو میکنه! نمیدونم از ترس مُردنه یا گرسنگی و یا بوی نای این زندان که حالم رو بدجوری به هم میزنه. به جولی فکر میکنم تا از حالت تهوع خلاص شم. از چیزی که خیلی متنفرم استفراغه و همیشه هر کاری میکنم تا حالم به هم نخوره. حتی از دیدن استفراغ هم حالم بد میشه. بیچاره جولی وقتی حالش به هم میخورد، کمی که بهتر میشد خودش همهجا رو تمیز میکرد.
جولی روز و شب من رو از این مأموریت منع کرد ولی من به حرفش گوش ندادم و تنهاش گذاشتم. یه ماه دیگه بچهم به دنیا میاد، من موقع زایمان اونجا نیستم! شاید بچهم سالها منتظر برگشتن من باشه و شایدم هیچوقت مسافر کوچولوم رو نبینم. چقدر دیوارای این زندان من رو عذاب میده. جولی هیچوقت نظر خوبی به مسلمونا نداشت. اگه مسجدی تو خیابونی بود، راهش رو دور میکرد تا از اون خیابون و جلوی اون مسجد نگذره. وقتی فهمید من باید برم سوریه، داشت پس میافتاد که بهموقع به بیمارستان رسوندمش و بچه نیفتاد. ولی ای کاش بچه میمرد. بچهای که آرزوی دیدن پدرش رو داشته باشه همون بهتر که به دنیا نیاد. منم راحتتر میمردم. ولی جولی چی؟ از هر کی بگذرم نمیتونم از اون بگذرم. اگه فلج یا کور بشم چی؟ بازم با من زندگی میکنه؟ اگه تا وقتی برگردم ازدواج کرده باشه چی؟ چند سال میتونه منتظر من بمونه؟ ای کاش به این مسافرت نمیاومدم. ای کاش این جنگ لعنتی من رو به این کشور نمیکشوند. جنگ لعنتی! چه جملهای، چه تیتر خوبی! اگه برگردم حتماً این تیتر رو میزنم: این جنگ لعنتی! جنگی که چند کشور رو درگیر خودش کرده: سوریه، عراق، ترکیه، لبنان، اردن، ایران، افغانستان، یوگسلاوی، یونان، فرانسه، آلمان. اگه میتونستم خبر بفرستم، بهجای کشته و مجروح و پیشروی ارتش سوریه یا داعش دربارۀ آدما مینوشتم؛ آدمایی که تو این جنگ درگیر شدن؛ مردان و زنان و کودکان بیگناه. من نگران بچهمم که من رو نمیبینه ولی بچۀ دهسالۀ حامله رو یادم رفته که چند ماه دیگه باید بچهش رو به دنیا بیاره و از پدرِ بچه متنفره. بعضی اوقات چقدر آدما خودخواه میشن. ای کاش به اینجا نمیاومدم. اگه آزاد بشم، هیچوقت نمیتونم صحنههایی رو که اینجا دیدم فراموش کنم، هیچوقت.
ای کاش یه کاغذ و قلم برای نوشتن داشتم، وقتی آزاد میشدم چاپش میکردم. در این شرایط هنوز امیدوارم، امیدوارم که برگردم. اگه یه درصدم امید نداشتم تو این سلول دق میکردم. شاید یکی دنبالم بیاد، شاید یکی بفهمه من اینجام. جولی عزیزم! صورت قشنگت رو تو ذهنم تصور میکنم. حتی تصورت هم آرومم میکنه. الآن دوست دارم فقط به تو فکر کنم نه به این سلول، نه آدمهایی که زندانیشون هستم و حتی نه به بچهم. پدرم وقتی فهمید من میخوام ازدواج کنم از خوشحالی گریهش گرفت.
پدرم مرد خوبی بود. اون هر هفته من رو به کلیسا میبرد. کلیسای شهر ما ناقوس بزرگی داشت و من فقط دوست داشتم به بالای برج برم و از نزدیک اون رو ببینم. پدرم وقتی فهمید، با مسئولای کلیسا حرف زد و من بالا رفتم. خیلی خوشحال بودم. تا یه هفته برای همه از دیدن ناقوس و تجربۀ پنج دقیقهایم حرف میزدم. پدرم مرد خوبی بود و همینطور پدر خوبتر. همیشه دوست داشتهم منم پدر خوبی برای بچهم بشم. هر سال، ماهی که مسلمونا روزه میگرفتن پدرم یه روز مهمون اونا بود. پدرم دوستای مسلمون زیاد داشت. تو شهر ما مسلمونای زیادی زندگی میکردن که پدرم رو دوست داشتن. پدرم از صبح هیچی نمیخورد و میگفت میخوام مهمون روزهدارا بشم. من اون موقع نمیفهمیدم ولی وقتی بزرگ شدم فهمیدم مسلمونی و روزه گرفتن یعنی چی. منم با پدرم میرفتم. دین اونا برای من خیلی غریبه بود و هروقت میگفتم چرا با اونا دوستی، مسلمونا که همدین ما نیستن و با ما فرق دارن، پدرم از حرفم ناراحت میشد و میگفت هیچوقت نگو اونا با ما فرق دارن! همه یکتاپرستیم. فقط روش پرستشمون با هم فرق داره. پدرم خیلی کتاب میخوند و خیلی دربارۀ دینها تحقیق میکرد و از من میخواست دربارۀ اسلام بدونم و کتاب مقدسشون رو بخونم ولی من همیشه از زیرش درمیرفتم. نمیدونم، شاید خواستۀ پدرم برای دوستی با مسلمونا من رو به اینجا کشوند. شاید منم مث پدرم میخوام پسرم با مسلمونا دوست باشه و همه در کنار هم، یه زندگی آروم و راحت داشته باشیم. ای کاش این رؤیای بزرگ به حقیقت بپیونده و برادرای مهربونی برای هم بشیم. شاید هستیم و بهخاطر اونا این همه راه اومدهم. از جولی عزیزم، فرزندم گذشتم تا کمکی کرده باشم. از این جنگ متنفرم! این جنگ رو کی راه انداخت؟ … من این همه راه اومدم تا بفهمم کی این جنگ رو راه انداخت، کی مقصره، کی راست میگه، ولی هیچکس نمیدونه. فقط فهمیدم این جنگ مسلمونا با هم نیست، جنگ یکتاپرستا با بیدیناست.
چشمام رو باز میکنم، نمیدونم کی خوابم برده ولی تا صبح خواب جولی و بیابون و بچهم که پارهپاره شده بود رو میدیدم. اگه برای بچهم اتفاقی افتاده باشه چی؟ باید کاغذ و قلم پیدا کنم و نمیتونم افکارم رو ساکت کنم و آرامش داشته باشم. فقط باید بنویسم.
سرم رو از پنجره بیرون میکشم و فریاد میزنم: کی اینجاس؟ یکی بیاد اینجا!
سرباز جوون و سفیدی به طرف من میاد. خال گوشتی کنار لبش داره. جوونتر از اونچه من فکر میکنم. به زبون عربی حرف میزنه. هرچی میگم متوجه حرفای من نمیشه. با ادا و اطوارش بهم میفهمونه که صبر کنم و کسی میاد که حرفم رو بفهمه. صبحونهم رو روی زمین میبینم. با دیدن صبحونه خیلی خوشحال میشم. از دیروز که گرفتنم هیچی نتونستهم بخورم. سینی رو برمیدارم، هول و دستپاچه شروع میکنم به خوردن. صدای باز شدن در میاد. سریع خودم رو جمعوجور میکنم تا نفهمن چقدر گرسنهام. مردی سی و چند ساله و بهشدت سفید وارد میشه و با من انگلیسی صحبت میکنه و از من بهتر. قیافهش داد میزنه که برای اینجا نیست. چشمای آبی داره و ابروش فقط یه خط روشنه که بهسختی رو صورتش مشخصه. جوون خوشاخلاق و خوشبرخوردیه و از همون اول طوری با من رفتار میکنه و حرف میزنه که انگار سالهاست من رو میشناسه! وقتی باهاش صحبت میکنم خیلی حالم بهتر میشه و استرسم کم میشه. دیدن یه همزبون بهم قوت قلب میده. خیلی دوست دارم بدونم کیه و اینجا چیکار میکنه. میگم: یه کاغذ و خودکار برام بیار.
ـ الآن برای بازجویی میبرنت و همهچی اونجا هست.
جوون درحال رفتنه. نمیتونم جلو خودم رو بگیرم: اسمت چیه؟
ـ دیوید.
دیوید قدمی بهم نزدیک میشه و دستش رو دراز میکنه و باهاش دست میدم و میره؛ من رو با هزار تا سؤال تنها میذاره. دوست داشتم بیشتر میموند. اگه بیشتر مونده بود حتماً میفهمیدم اینجا چیکار میکنه. بعد از خوردن صبحونه، سربازی به دنبالم میاد و من رو با خودش میبره. بعد از راهروی وحشتناک دیشب، به چند اتاق میرسیم. تو اتاق، سرهنگ سالخورده، سرد و گرم چشیده، پشت میز نشسته. هیکل ورزیدهای داره و ابهت در صدا و رفتارش مشخصه. در عین حال که خیلی آرومه ولی جذبۀ خاصی داره که آدم رو به وحشت میاندازه و من سعی میکنم به صورتش نگاه نکنم. حس احترام و ترس رو با هم بهم میده و نمیدونم بیشتر ازش میترسم یا براش احترام قائلم. دیوید هم تو دفتر هست و لبخند کمرنگی به من میزنه. اون آرومه و با دیدن دیوید کمی آرامش خودم رو به دست میارم. سرهنگ پشت سر هم از من سؤال میکنه. انگار سؤالاش تمومی نداره. من هزار بار یه مطلب رو توضیح میدم، دیگه از کوره درمیرم و فریاد میزنم: سه روز دنبال مجوز بودم! همکارای شما بهم مجوز ندادن و من مجبور شدم بدون مجوز برم!
دیوید من رو روی صندلی مینشونه و کمی بهم آب میده. سرهنگ هم از رفتار من جا خورده، روبهروی من میشینه و کمی رفتار مهربونی پیدا میکنه تا من آروم شم.
ـ همکارام بهت مجوز ندادن چون عملیات سنگین و خطرناکی تو راه بود. یکی از وظایف ما مراقبت از شماست. اگه داعش شما رو میگرفت چی؟
ـ داعشم مث شما؛ اونم مث شما زندانیم میکرد.
ـ نه، داعش اینطوری رفتار نمیکنه.
به طرف میزش میره و پروندهای برمیداره. منم میدونم داعش اینطوری رفتار نمیکنه و کمترین کارش سر بریدنه ولی خواستم این رو بگم تا حرصم خالی شه. سرهنگ کاغذ و وسایلم رو بهم میده.
ـ ما تحقیق کردیم از خبرگزاریتون. همکاراتون خیلی نگرانن.
سرهنگ گوشی رو به طرف من میگیره تا به همکارام زنگ بزنم و من فقط به جولی فکر میکنم که از دیشب تا حالا چی کشیده! نمیدونم بگم یا نه.
دلم رو به دریا میزنم و میگم: میتونم به همسرم زنگ بزنم؟
با سر جواب مثبت میده و من شماره میگیرم. صدای نگران و مضطرب جولی رو میشنوم و زمان و مکان از یادم میره. خودم رو کنار جولی احساس میکنم، حالم خوش میشه. سرهنگ و دیوید هم متوجه حال من میشن. بعد از اینکه با جولی حرف میزنم، سرهنگ من و دیوید رو با جیپ میفرسته تا به شهر برگردیم. باورم نمیشه به این سرعت آزاد شم و صدای جولی رو بشنوم. برای دیدن جولی و فرزندم لحظهشماری میکنم.
اینجا یه کارخونۀ قدیمیه و بیرون از شهره. بعد از جنگ با داعش به پایگاه نظامی تبدیل شده. دیوید کارتنها و جعبهها رو داخل جیپ میذاره. من حالا بدون هیچ غمی و دلنگرانی همهجا رو زیر نظر میگیرم و چشمم به پنجرۀ سلولم میافته، یاد تلاش دیشبم برای فرار میافتم و خندهم میگیره. با خدافظی از سرهنگ جیپ راه میافته. ابهت و رفتار سرهنگ همیشه تو ذهنم هک میشه. جیپ پر شده از وسایلی که دیوید بار زده. اون صندلی عقب میشینه تا مراقب وسایلش باشه.
تو فکرم و راه صعبالعبور و راننده هم ناشی. دیوید باهاش عربی حرف میزنه و اون آهستهتر رانندگی میکنه. دیوید صندوقا رو سر جای خود مرتب میکنه.
دیگه طاقت نمیارم میپرسم: اینجا چیکار میکنی؟
دستش به صندوقه تا تکون نخوره و یاد خاطرات تلخی میافته.
ـ از طرف گروهی برای کمک به داعش اومدم. بهم گفتن دولت سوریه زندگی مردمش رو نابود کرده و مدتی با داعش زندگی کردم و …
آه بلندی میکشه و سرش رو تکون میده.
ـ خیلی وحشتناک بود! هرچقدر بیشتر زندگی میکردم بیشتر ازشون متنفر میشدم تا اینکه تو یه عملیات تو راه برگشت زخمی شدم. حالم بد بود. اونا بهراحتی من رو وسط راه تو بیابون گذاشتن و رفتن. من موندم و یه بیابون و زخمی که تا چند ساعت دیگه من رو میکشت. ولی چند ساعت بعد چند تا مسلمون پیدام کردن و به خونۀ خودشون بردن. من دیگه بیهوش شده بودم. تا جایی که تونستن، ازم مراقبت کردن. اونا هیچی ازم نمیدونستن ولی مث یکی از اعضای خانوادهشون ازم مراقبت میکردن.
به فکر فرومیره و من آبی بهش میدم.
ـ کمکم با اسلام آشنا شدم. تفاوت اسلام اونا با داعش مث تفاوت روز و شب بود. سراغ گروه خودم رفتم و دربارۀ جنایت داعش گفتم ولی اونا اصلاً به حرفام گوش نمیدادن و راضی نشدن. باز ازم خواستن که محمولهای رو به داعش برسونم.
صندوقای پشت خودش رو نشون میده.
ـ همین محموله. دارو و مواد عذایی. منم محموله رو بهجای داعش به سرهنگ تحویل دادم ولی سرهنگ محموله رو به من برگردوند تا به دوستام برسونم.
ـ چرا؟!!!
باورم نمیشه که اونا این همه کمک رو نخواستن و از غنیمت جنگی چشمپوشی کردن.
ـ سرهنگ گفت اسلام روش متفاوتی داره. گفت تو جنگ پیامبر اسلام با یهودیا، یه چوپون یهودی مسلمون میشه و میخواد همۀ گوسفندای یهودیا رو به پیامبر بده، ولی پیامبر قبول نمیکنه، به مرد یهودی میگه گوسفندا رو برگردونه به یهودیا و امانت خودش رو ادا کنه و بعد برگرده در کنار اونا بجنگه. متأسفم که این دین و پیامبر رو نمیشناختم.
سکوت میکنه و منم تو فکر میرم. این همون دینی بود که هر روز پدرم میخواست باهاش آشنا شم، ولی حالا، اینجا، تو این موقعیت… دیوید قرآن کوچیکی از جیبش درمیاره.
ـ من امروز اسلام آوردم. به محض دادن امانتیا برمیگردم.
من باورم نمیشه!
ـ ولی دیوید تو که …
ـ من دیگه دیوید نیستم، محمدم. از این به بعد محمدم.
زیر لب اسمش رو تکرار میکنم و چیزی تو قلبم فرومیریزه. دیوید کتابش رو به من میده؛ قرآنی که همیشه ازش فرار میکردم. کتاب رو باز میکنم و دیوید سرکی میکشه و لبخندی روی لبش میاد. من که عربی بلد نیستم! میپرسم: این چیه؟
ـ سورۀ محمده.
من تو بهت و ناباوری، و دیوید تو آسمون سیر میکنه و گوشیم زنگ میخوره. همسرمه، بهم میگه: بچه یه ماه زودتر به دنیا اومده، اون پسره. و میخواد که اسمی بگم.
من تنها اسم محمد به زبونم میاد.
بازگشت
عاطفه اردیانی
«لَقَدْ کانَ لَکمْ فِی رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَهٌ حَسَنَهٌ»؛ پیامبر اعظم۶ الگو و اسوۀ نیکوی مسلمانان و همۀ کمالجویان و هدایتطلبان است (احزاب/ ۲۱).
خسته بودم از کار، از زندگی ماشینی، از آپارتمان چهل متری که سرویس بهداشتی و آشپزخانه را بهزور چپانده بودند تنگ یک قوطی کبریت تا مثلاً اسمش بشود چهاردیواری. مامان هر بار زنگ میزد میگفت: الهی قربانت بشم حوریه جان! بیا روستا ببینمت!
چند ماه بود که نرفته بودم روستا. صبحها سر کار بودم و شبها خسته از کار میافتادم روی کاناپه. همسایگی با پیرزنی از کارافتاده که تنها زندگی میکرد هم شده بود قوز بالاقوز. هر دفعه به بهانهای زنگ خانهام را میزد و بعد از کلی صحبت تازه یادش میآمد پیِ ماست، نان، سیبزمینی یا چیز دیگری آمده است. مدام میگفت: بچههام منو آوردن تو این آپارتمان و ولم کردن به امان خدا. خسته شدم بس که به درو دیوار نگاه کردم. میخوام برگردم روستای خودم. دلم برای اونجا تنگ شده.
این اواخر در را به رویش باز نمیکردم و بعداً که توی راهپله یا آسانسور گیرم میانداخت، بهانهای میتراشیدم که بیرون بودم یا خواب بودم. جدیداً اعتقاد پیدا کرده بودم به این که دروغ، این مواقع به داد آدم میرسد و چندان هم چیز بدی نیست.
از سر کار برگشته بودم. مانتو و مقنعه را پرت کردم گوشهای و حمام آب گرم گرفتم تا خستگی از تنم دربرود اما روحم را چکار میکردم که خسته و سردرگم باقی میماند. جلوی آینه ایستادم و موهایم را خشک کردم. وقتی حجم موها را کنار زدم تصمیم گرفتم این موهای لعنتی بیخاصیت را که رسیدگی به آنها فقط زمان را از من میگرفت کوتاه کنم. تلفن مدام زنگ میخورد که رفت روی پیغامگیر: مادر جان چرا جواب نمیدی!؟ بیا روستا. حداقل برای تعطیلات عید بیا. چشمانتظارم نذار.
پنجرۀ اتاق را باز کردم. این روزها هرجا میرفتم بیبروبرگرد این سؤالات را از پچهپچههای زنهای رهگذر یا سوار بر تاکسی میشنیدم که: چی خریدی؟ کاراتو کردی؟ خونهتکونی کردی؟ چقدر همهچی گرون شده! مسافرت کجا میرید؟
و من سری تکان میدادم و بیحوصله راهم را در مسیر همیشگی پیش میگرفتم. اصرار مامان باعث شد تصمیم بگیرم تعطیلات نوروز را بروم روستا. اما حوصلۀ خالهخانباجیها را نداشتم که مدام بگویند: رفتی شهر چکار؟ اصلاً دختر باید شب زیر سر مادرش بخوابه. خوبیت نداره دختر دور از خانه کاشانهش باشه.
مشکل، مامان بود که نمیدانستم چه چیزی در روستا دیده بود که دست نمیکشید از آن. میگفتم: بیا خانۀ من. هردوتامون درمیآییم از تنهایی.
صورتش در هم میرفت که: تو به اون مرغدانی میگویی خانه!؟ نه قربانت، من همینجا راحتم.
بههرحال چارهای نداشتم، باید میرفتم. مامان چشمانتظار بود. باید چند روز قید آرامش را میزدم میرفتم توی چنگال خالهخانباجیها که سینجیمم کنند و از همه بدتر جلوی مامان فیلم بازی کنم که مثلاً هنوز روزی سه نوبت رو به قبله میکنم و هر از گاهی دوسه خط قرآن میخوانم.
به روستا که رسیدم صلات ظهر بود. پیربابا توی بلندگوی مسجد اذان میگفت. صدایش را خوب میشناختم. بوک ـ سگ پیربابا ـ زیر درخت سنجد که چند متری خانۀ ما بود، زل زل نگاهم میکرد. دیوار گلی یک خانۀ قدیمی متروکه، ریخته بود پای درخت. درخت خشکیده بود. هر سال سنجد هفتسین را خودم از همین درخت جمع میکردم و توی سفره میگذاشتم. بیاعتنا در زدم. مامان تا مرا دید افتاد به ماچ و بوسه و قربانصدقه.
مامان ساعت اتاق را دقیق تنظیم کرده بود تا مبادا ثانیهای عقب یا جلو باشد. ساعت بیستویک و پنجاهوپنج دقیقه را نشان میداد و تلویزیون سیوپنج ثانیۀ باقیمانده به لحظۀ تحویل سال را پایین صفحه نشان میداد که ثانیهها مدام کمتر میشدند. مامان چشمش به قرآن بود و آرام سورهای را زمزمه میکرد. میگفت: از خدا چیزی بخواه. لحظۀ مبارکیه الآن. دعا کن.
فکر میکردم چه چیزی بخواهم که دعای تحویل سال را شنیدم: یا مقلّب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محوّل الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال. سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج آغاز شده بود. نفسم را زورکی بیرون دادم و با خود گفتم: برای چی به دنیا اومدم اصلاً؟ مجری تلویزیونی ترجمۀ دعا را میگفت: ای دگرگون کنندۀ قلبها و چشمها، ای گرداننده و تنظیم کنندۀ روزها و شبها، ای تغییر دهندۀ حال انسان و طبیعت، حال ما را به بهترین حال دگرگون فرما.
این لحظه از آن مواقعی بود که یکی باید به مجری میگفت: برو بابا دلت خوشه! ما اصلاً حال نداریم که دگرگون بشه!
چند لحظه بعد تمام شبکههای تلویزیونی آیتاللّه خامنهای را نشان دادند. مامان منتظر بود تا ببیند امسال را به چه نامگذاری میکنند. آیتاللّه خامنهای این سال را سال پیامبر اعظم۶ نامگذاری کردند. مامان با گوشۀ روسری اشکش را پاک کرد و درحالیکه عیدی مرا از لای قرآن درمیآورد زمزمه کرد: قربان جدم برم که امسال متبرک به نام ایشانه.۱
روز بعد بچهها دوره افتاده بودند و جلوی همۀ خانهها میایستادند تا آجیل و تخممرغ رنگی بگیرند. چقدر الکیخوش بودند اینها! خانۀ ما که آمدند مامان همراه تخممرغ رنگی، پارچۀ سبزی که لای قرآن گذاشته بود به آنها داد.
نماز ظهر را خوانده نخوانده، زدم بیرون. به خودم که آمدم پای درخت سنجد بودم. بوک طبق معمول آنجا خوابیده بود. بچهها دست پر آمدند زیر درخت. انگار قرارشان بود سبدهایشان را بیاورند اینجا نشان یکدیگر بدهند. سبد محمد پُرتر از همه بود. کیف میکرد از پُریِ سبدش. حوصلۀ پرچانگیشان را نداشتم. بیهیچ حرفی بلند شدم. آنها هم فقط نگاهم کردند. محمد گفت: یه کاری کنید بوک بره از اینجا، راحت بشینیم.
یکیشان سنگ برداشت زد به پهلوی بوک. بوک تکانی خورد و چشم باز کرد و سرش را از روی زمین بلند کرد تا موقعیت را ارزیابی کند. کمی بیحرکت ایستاد اما دوباره سرش را زمین گذاشت و به خوابش ادامه داد. محمد سنگ دیگری برداشت و این بار با شدت بیشتری پرتاب کرد: چخه بیصاحاب!
بوک از جا پرید که عوس عوسش به هوا رفت. ناگهان پرید طرف محمد. سر جایم میخ شده بودم. بچهها پا به فرار گذاشتند و محمد پایش پیچ خورد و گروپ به زمین افتاد. هرچیزی که توی سبد داشت روی زمین خاکوخولی پخشوپلا شد. بهزحمت ایستاد و لنگلنگان رفت. بوک ایستاده بود و دم تکان میداد.
طرفهای غروب بود که صدای پارس سگی میآمد. وقتی رفتم بوک را بسته بودند به درخت. پدر محمد زیر لب غر میزد که: صد بار گفتم پیربابا! این حیوان وحشیه، نذار راست راست بگرده، به خرجش نمیره که نمیره! آخر خودم باید یه بلایی سرش بیارم!
روز بعد همسایهها آمده بودند برای سرسلامتی و تبریک سال نو. سردرد را بهانه کردم و قایمکی زدم بیرون. پشت درخت سنجد رفتم که متوجه شدم بوک لهله میزند. زبانش بیرون آمده بود و خاک نمناک را میلیسید و به جوی آبی که کمی آنطرفتر روان بود نگاه میکرد. از روز گذشته آب نخورده بود، یعنی زنجیر نمیگذاشت به آب برسد. آن اطراف چیزی پیدا نکردم که با آن برایش آب بیاورم.خانه هم پر بود از آدم که نمیخواستم با آنها روبهرو شوم. روی زمین دنبال چیزی میگشتم که زودتر بوک را سیراب کنم. نگاهم که روی کفشهایم افتاد بیهیچ فکری یکی از آنها را درآوردم و فرو کردم توی آب و گذاشتم جلوی بوک. چند بار برایش آب آوردم. ناگهان کسی گفت: خدا خیرت بده باباجان! خدا میدانه زبانبسته چقدر منتظر کسی بوده که آب بهش برسانه. خدا انشاللّه از طعامهای بهشتی نصیبت کنه دختر جان.
پیربابا بود. پیرتر و شکستهتر از آخرین دفعهای بود که او را دیده بودم. و هنوز هم کلاهی که از مکه آورده بود میپوشید. پوزخند زدم: ما از طعامهای دنیایی بینصیب نشیم، کلاهمونو میندازیم نیم نیمههای آسمان. طعام بهشتی پیشکش!
همانطور که زنجیر دور گردن بوک را وارسی میکرد گفت: حوریه بودی تو؟ درسته باباجان؟
ـ من زیاد نمیام روستا. موقعی هم که میام، بیسروصدا مامان رو میبینم و برمیگردم. ولی خوب منو یادتون هست!
ـ تازه فهمیدم سگ بیچاره رو بستن به درخت. شنیدم به محمد حمله کرده و الآن پاهاش میلنگه. بوک با کسی کار نداره. من میدانم.
سروصدای بچهها میآمد. سنگ توی دستشان بود. محمد سنگ را با شدت پرتاب کرد: سگ چموش!
بوک کمی به بچهها نزدیک شد اما زنجیر دور گردنش کشید و نتوانست تکان بخورد. باران سنگ بود که روی بوک میریخت. بیهوا خیز برداشتم ایستادم جلوی بوک. درد عجیبی را احساس میکردم. ناگهان پرتاب سنگها متوقف شد. دستم را از جلوی صورتم برداشتم. چند چشم متعجب زل زده بود به من. زمان انگار ایستاده بود. دست بچهها برای نشانهگیری و پرتاب کردن سنگ در هوا معلق مانده بود. سنگ از دست محمد سرخورد زمین. پیربابا نگاهش را از طرف من به طرف بچهها کشاند. آرام اما محکم گفت: بشینید اینجا!
بچهها به همدیگر نگاه کردند و آب دهانشان را قورت دادند. منتظر بودند انگار، تا یکی از ما روی سرشان هوار شویم و سرزنششان کنیم. تمام بدنم درد میکرد. آفتاب سایۀ درخت را انداخته بود روی زمین. بوک پوزهاش را گذاشت روی خاک و چشمهای پرآبش ما را میپایید. پیربابا نفسش را با صدا بیرون داد و کلاهش را برداشت. هنوز گیج و منگِ کاری بودم که کردم. حرکتی ناگهانی و غیرقابل باور از من سرزده بود. پیربابا گفت: محمد تا به حال فکر کرده بودی به اسمت؟
محمد زیرچشمی نگاهم میکرد: نه، هیچوقت. مگه آدم به اسمش هم فکر میکنه؟
پیربابا لبخند زد و دقیق به چهرۀ تکتک بچهها نگاه کرد: میخوام از مردی حرف بزنم که زیاد اسمش رو شنیدین اما هیچوقت خوب نشناختینش.
و تعریف کرد از مردی که گفته بود: «هیچ جانداری را نکشید مگر موذی باشد. هر حیوانی کشته شود، در روز قیامت از قاتل خویش شکایت میکند. به حیوانها ناسزا نگویید»۲.
و بعد ادامه داد: میدونید از چه کسی دارم حرف میزنم؟
بچهها فهمیده بودند. محمد آب دهانش را قورت داد و به بوک نگاه کرد. پیربابا ادامه داد: پیامبر در راه آزادی مکه با سپاه بزرگ اسلام میرفت، سگی رو دید که بچههاش به شکم او چسبیده بودند و شیرش رو میخوردند. به جعیل بن سراقه فرمود که کنار (و جلو) آن سگ بایستد و از او و بچههاش مراقبت کند تا مبادا سوارانی که از آنجا میگذرند به آنها آسیبی برسانند.۳
حال شنیدن نداشتم. با آخ و ناله بلند شدم و به طرف خانه رفتم. دستم را ماساژ میدادم که پیربابا دنبالۀ حرفش را گرفت: طبق روایتی رسول اعظم فرمود: زنی بدکاره، سگ تشنهای را دید که بر سر چاهی از تشنگی لهله میزد و چیزی نمانده بود که از تشنگی هلاک شود. کفش خود را درآورد و آن را به روسری بست و بهوسیلۀ آن از چاه آب کشید و سگ را سیراب کرد. خداوند ـ بهخاطر احسان به این حیوان ـ گناهان او را آمرزید.۴
ناگهان پاهایم سست شد برای رفتن. باد خاک را روی زمین میکشاند. زوزۀ باد سکوت را میخراشید و با خود میبرد. سرم را که بالا آوردم چشمم به گلدستۀ مسجد افتاد.
مامان وقتی چمدانم را پر میکرد گفت: دلم راضی نیست اینها رو تنها بخورم. برات بذارم خیالم راحته که تو هم از همون چیزهایی میخوری که من میخورم.
موقع رفتن پارچۀ سبزی به دستم داد و گفت: میسپارمت به جدم محمد۶.
باران نمنم میبارید. زمین روستا توی نمِ باران جان گرفته بود و بوی خاک بلند شده بود. محمد منتظر ایستاده بود. تا مرا دید گفت: این گل برای شماست.
و گل صحرایی زردرنگی را به طرفم گرفت: پیربابا بوک رو داد به من.
بوک کنار درخت سنجد دم تکان میداد. ادامه داد: پیربابا میگه اگر حتی به اندازۀ قطرۀ کوچیکی از مهربانی پیامبر رو داشته باشم، مهربانترین آدم این روستا میشم. من میخوام خوب باشم، مثل تو.
با عجله رفت و من مبهوت مانده بودم آنجا. برای آخرین بار هوای تازه را به ریههایم کشیدم و سوار تاکسی شدم.
توی راه مدام فکر میکردم. دفاع ناگهانیام از بوک به من نشان داد که هنوز تهماندهای از انسانیت در وجودم سوسو میزند. باید برمیگشتم و به تمام چیزهایی که بیتفاوت از کنارشان رد میشدم نگاهی دوباره میکردم. گربۀ کوچکی که همیشه کنار جوی آب کز میکرد، پیرزن همسایه که تنها دلخوشیاش چند جمله درد دل با من بود، و مهمتر از همه روستایی که در آن به دنیا آمده بودم و مادری که از دارِ دنیا تنها مرا داشت. من خودم را گم کرده بودم توی هزارتوی دنیای پوچی که ساخته بودم. پنجرۀ ماشین را پایین کشیدم و دستم را بیرون بردم. خیس شد. تصاویری از مامان و محمد و پیربابا از جلوی چشمهایم میگذشت. صدای اذان پیربابا را میشنیدم و مامان را میدیدم که وضو میگرفت. و محمد که میگفت: من میخوام خوب باشم، مثل تو!!!
دستهایم کاملاً خیس شده بودند که صورتم را دو دفعه با نم آن شستم …
****
- مقام معظم رهبری سال ۱۳۸۵ را سال پیامبر اعظم۶ نامگذاری کردند، به دلیل دو بار تاریخ وفات حضرت محمد۶ در تقویم شمسی آن؛ یک بار در ابتدای سال و یکی در پایان سال. برخی علت این نامگذاری را چاپ کاریکاتور پیامبر اسلام در نشریۀ دانمارکی در سال پیش از آن میدانند.
- کتاب خلق عظیم پیامبر اعظم۶ (جلوههای رحمانی رسول رحمت)؛ بخش دوم، رأفت پیامبر اعظم۶ نسبت به حیوانات.
- «لما سار رسول اللّه۶ … نظر الی کلبه تهر عن اولادها و هنّ حولها و یرضعنها، فأمر جُعیل بن سراقه أن یقوم حذاءها؛ فلا یعرض لها أحد من العیش و لا لأولادها» (سبل الرشاد فی سیره خیر العباد، ج ۵، ص ۲۱۲؛ ج ۷، ص ۲۹؛ خاتم النبیّین، ص۴۸۳؛ أمتاع الأسماع بما النبی من الاحوال و الاموال و الحفده و المتاع، ج ۱، ص ۳۵۵).
- «غُفر لامراه مُومِسَه مرّت بکلب علی رأس رَکیّ یلهَثُ کادَ یَقتُلُهُ العَطَشُ، فَزَعتُ خُفَها فأوثَقَتُه بخِمارِها؛ فَنَزَعَت لَهُ من الماءِ، فَغُفِرَ لَها بذالک» (خاتم النبیّین، ص ۴۵۸؛ میزان الحکمه، ج ۳، ص ۱۳۴۶؛ جواهر الکلام، ج ۳، ص ۳۵۹).
رستگاری اجباری
علی آرمین
دم در میایستم. قارقاری توی گوشم میپیچد. کلاغی روی درخت کاجمان نشسته. کلید را میچرخانم و وارد حیاط میشوم. همه از این خانه رفتند و درخت کاج همچنان مانده. بابا هم دیگر نیست تا لنگ کفشی چیزی به طرف پرندۀ سیاه بدصدا پرت کند. سنگفرش حیاط را رد میکنم و به در هال میرسم. دستگیره را پایین میآورم و با کولهباری از خاطرات تلخ وارد هال میشوم. انگار زمان به عقب برگشته و رزیتا، یا همان زهرای بیست سال پیش، از مدرسه به خانه آمده. مادرش را صدا میزند. کسی جوابش را نمیدهد. بوی غذا او را به سمت آشپزخانه میکشاند. در قابلمه را باز میکند. بخار از آش بلند است. در دیگ را میگذارد. میداند که مادرش رفته پیش زن همسایه.
تنها تفریح مادر، نشستن با زن همسایه بود؛ بیچاره! تنها تفریحش! پارک، سینما، شنیدن موسیقی، آرایش، پوشیدن مقنعه به رنگ روشن و خلاصه هر لذتی که در دنیاست بر او حرام بود؛ چون اینها را خدا دوست نداشت. چون باید این کارها را نمیکرد و نمیکردیم تا وارد بهشت شویم. در عوض وقت نماز دری از درهای جهنم به رویمان باز میشد. بستام میگفت توی سربازی سوتی شبیه شیپور دارند که میزنند و بشمار سه همه باید آماده شوند. توی خانۀ ما هم همین وضعیت بود. خوابم میآید و خستهام و این جور توجیهات، عذر بدتر از گناه بود. روزمان با اعصابخوردی و دعوا و تشر شروع میشد. بیدار کردن بستام ـ که آنوقتها هنوز اسمش علی بود ـ برای بابا سخت بود، مخصوصاً قبل از کنکور. بیچاره تا ساعت سه شب درس میخواند و مجبور بود ساعت پنج، نماز صبحش را اول وقت بخواند. مادرم از من و بستام مظلومتر بود. شاید در دلش حسرت زندگیِ امثال زن همسایه را میخورد ـ که میخورد. شاید آرزو میکرد ای کاش زن یک مرد مذهبی نشده بود ـ که میکرد. شاید چارهای نداشت جز تحمل این وضع ـ که واقعاً چارهای نداشت.
قفسۀ کتابها را ورانداز میکنم. چقدر میارزد؟ میخواهم همه را یکجا بفروشم، با قفسه. بستام ایران نیست. وکالت تام داده. اول میخواهم وسایل خانه را بفروشم و بعد خانه را. تقریباً همۀ کتابها قدیمیاند. بیست ـ سی سال به بالا دارند. اگر خریدار گفت پیشنهادم برای فروششان چیست چه بگویم؟… نمیدانم. ساعت چهار باید آرایشگاه باشم. دوتا جاریاند که نوبت گرفتهاند؛ از این پولدارها. یکی میخواهد براشینگ کند و یکی شنیون. کاش زودتر سمسار میآمد و قال قضیه کنده میشد. آرایشگری پایم را از این خانه برید. وقتی بابا فهمید میخواهم آرایشگر شوم گفت: مردهشور هم بشی بهتر از آرایشگریه! نونی که از بَزَک کردن زن و زیلها به دست میاد خوردن نداره.
بستام دو سال بود که رفته بود خوابگاه و دیگر پا به خانه نگذاشته بود. فقط گاهی میآمد دم در و مادر را میدید و میرفت. من به آرایشگری علاقه داشتم. رهایش نمیکردم. سرسختی را از بستام یاد گرفته بودم. آخرین روزی که از بابا کتک خوردم تصمیمم را گرفتم. رفتم به کرمانشاه پیش یکی از دوستانم که آرایشگاه داشت. آرایشگاه، هم خوابگاهم بود و هم محل کارم.
دو قفسه است. ده ردیف دارد؛ هر ردیف حدود ۳۰ کتاب. میشود ۳۰۰ تا. اگر میانگین هر کتاب را ۳۰۰۰ تومان حساب کنم میشود ۹۰۰۰۰۰ تومان. اما نه، بیشتر از اینها میارزد. نمیدانم… چشمم به کتابی هشت جلدی میافتد. کرمیرنگ است. حسابهایم به هم میریزد. دوازده سالم بود که آن را جایزه گرفتم، از مسجد جامع، از دست حاجآقا افسری. آنوقتها نماز میخواندم، چادری داشتم، اسمم زهرا بود. مسابقۀ کتابخوانی گذاشته بودند بین بچههای زیر پانزده سال. توی مسجدِ خودمان اول شدم و در بین بچههای مساجد شهر، دوم. هشت جلدِ قطور است؛ اسمش ترجمۀ کتابِ «کافی» است. آن زمان هنر میکردم میتوانستم چهار جلدش را بلند کنم. حاجآقا افسری با ماشینش مرا رساند خانه. توی راه از این کتاب خیلی تعریف کرد. هنوز یادم است. گفت که چهار کتاب بین شیعه از همه سر است. یکی همین کتاب است.
دستی روی شیرازۀ کتاب میکشم. هشت جلد، مثل هشت سرباز وفادار، الآن بیش از بیست سال است که راستقامت منتظرم ماندهاند. انگار دلم نمیآید آنها را بفروشم. لااقل با این قیمتی که احتمالاً سمسار میخرد مشکل دارم. ولی بههرحال باید بفروشم. یکی از جلدها را برمیدارم. غبار رویش را فوت میکنم. صفحۀ اولش را باز میکنم: سال چاپ: ۱۳۷۰، قیمت دوره: ۵۰۰۰ تومان. لبخندی میزنم. چقدر قیمت سال ۷۰ با ۹۵ فرق کرده و چقدر زهرا با رزیتا و علی با بستام!
خریدار بدقولی کرده. گفت نیم ساعت دیگر اینجاست ولی ۴۵ دقیقه گذشته و هنوز نیامده. از بیحوصلگی نفس عمیقی میکشم. روی صندلی بابا مینشینم. بستام اسمش را گذاشته بود کرسی فرعون. بابا خیلی زورگو بود. بستام زیر بارش نمیرفت. بابا مجبورش کرد حوزه برود. میگفت دانشگاه فلان است و بیسار است. بالاخره برادرم با اصرار و اجبار بابا، سوم راهنماییاش را گرفت و رفت حوزه. دو روز بیشتر نماند و برگشت خانه. بابا به او گفته بود اگر در حوزه نماندی خانه نیا. میخواست بهزور ما را رستگار کند. تنها کسی که مطیع تامّش بود مادر بود. بیچاره دم نمیزد. به دلش ماند یک روز به یک مهمانی زنانه برود و مجوز استفاده از کرم یا رژ را داشته باشد یا یک لباس رنگِ روشن بپوشد. جرئت نداشت و از مردش میترسید. پدر میگفت: اینها مال فُکُلیهای هرزه است و خانوادۀ ما مذهبی است. یک بار یک رژ را توی کشاب آشپزخانه پیدا کرده بود. از همانجا مادرم را صدا زد. مادر که رفت داخل آشپزخانه، بابا در را بست. بعد از چند دقیقه مادر با چشمانی قرمز بیرون آمد. از آن به بعد مادر به مخیّلهاش هم نمیزد که بخواهد از لوازم آرایشی استفاده کند.
توی دبیرستان با مینا آشنا شدم. مادرش آرایشگر بود و خودش هم خیلی از این مسائل سر درمیآورد. یکی دو بار با مادرم به خانهشان رفتیم. کمکم به آرایشگری علاقهمند شدم.
کاش زندگی را میشد برگرداند به عقب و بدون مذهب شروع کرد، مثل الآنم، مثل الآن من و بستام؛ الآن که نماز نمیخوانیم؛ الآن که چادر ندارم و موهای طلاییرنگم را بیرون میریزم و هفت قلم آرایش میکنم. الآن بیست سال است که آزادِ آزاد شدهام؛ مثل پرندهها شدهام. دستهایم را کش میدهم و خمیازهای میکشم.
کتاب را بیهدف باز میکنم و ورق میزنم. صفحهها مثل سالهای عمرم ورق میخورد. حوصلۀ خواندن ندارم. آنکه بیست سال پیش میخواند و جایزه میبرد زهرا بود نه رزیتا. چشمم از روی کلمات میپرد. فرمود، مهزیار، حلبی، حرام، عرض کرد، پرسیدم. ساعت از سه هم گذشته و طرف هنوز نیامده. تجارت، هرگز، شنیدم، آرایشگر… آرایشگر! روی واژۀ آرایشگر که میرسم دیگر ورق نمیزنم. برایم جالب است. شغل من هم در کتاب کافی آمده است! قدری دوست دارم بدانم چه میخواهد بگوید. صدای کلاغ باز شنیده میشود.
امّ حبیب آرایشگر زنانه بود. پیامبر(ص) او را دید و به او فرمود: شغلی که داری امروز در دست توست. ام حبیب گفت: مگر اینکه حرام باشد و مرا از آن نهی کنی. پیامبر(ص) فرمود: حلال است ولی نزدم بیا تا نکاتی به تو یاد دهم. ام حبیب نزد پیامبر رفت. پیامبر فرمود: وقتی آرایش میکنی موهای صورت را از ریشه نکن و با شمع، موها را بگیر که صورت را روشنتر میکند و نزد همسر نیز بهتر است.
باور نمیشود پیامبر زنی آرایشگر را تحویل گرفته باشد! بعد هم بیاید و راجع به فوتوفنهای آرایشگری با او صحبت کند. کتاب را میبندم. نزدیک پنجره میروم. به کلاغی که روی کاج نشسته نگاه میکنم. احساس خوبی ندارم. به این فکر میکنم که دینی که بیست سال است از آن فرار میکنم دین پدر است یا پیامبر؟
_____________________
نشانی روایت: الکافی (چاپ الإسلامیه)، ج ۵، ص ۱۱۸
بررسی لغت شمأ: الشَّمَأُ: الشَّمَعُ ـ کسَبَب فیهما ـ و هو مُومُ العسلِ؛ أُبدِلت العینُ همزهً لغهٌ تمیمیهٌ؛ قالَ الخلیلُ: تمیمٌ تُبدِلُ الهمزهَ من العینِ، و العینَ من الهمزهِ؛ یقولونَ فی خَبَعَ: خَبَأ، و فی نَزَأ: نَزَعَ (الطراز الأول و الکناز لما علیه من لغه العرب المعول، ج ۱، ص ۱۱۳). الْمُومُ: بالضَّمِّ الشَّمْعُ مُعَرَّبٌ و (الْمُومِیا) لَفْظَهٌ یونَانِیهٌ و الْأَصْلُ (مُومِیای) فَحُذِفَتِ الْیاءُ اخْتِصَاراً وَ بَقِیتِ الْأَلِفُ مَقْصُورَهً وَ هُوَ دَوَاءٌ یسْتَعْمَلُ شُرْباً و مَرُوخاً و ضِمَاداً (المصباح المنیر فى غریب الشرح الکبیر للرافعى، ج ۲، ص ۵۸۶). الشَّمْع: موم العسل، و القطعه بالهاء. و أَشْمَعَ السراج: سطع نوره (کتاب العین، ج ۱، ص ۲۶۷؛ شمع: … ص ۲۶۷).
قلابهای مهربانی
محمد آیتی گازار
دو هفته بیشتر تا کریسمس باقی نمانده بود. دوباره شور و نشاط بر شهر زیبای بَث[۱۲] سایه افکنده بود و پیر و جوان، مشغول انجام کارهای آخر سال بودند. نسیم سرد زمستانی وزیدن گرفته بود و سرمای دسامبر خودنمایی میکرد. هفدهم دسامبر، سال تحصیلی به انتها میرسید، اما دانشگاه بَث اسپا[۱۳] غلغله بود و دانشجویان زیادی در پردیس دانشگاه، مشغول تماشای نصب حصار به دور درخت بلوط پیر بودند. خیلیها منتظر بودند سورپرایز امسال درخت بلوط را ببینند. سه سالی میشد که در روز آخر دانشگاه، همگی با منظرۀ جالبی روبهرو میشدند. صدها جعبۀ کوچک و زیبا، با قلابهایی از شاخ و برگ درخت بلوط سالخورده آویزان شده و گویی با وزش باد، رقصکنان نوای عشق سرمیدادند. کسی دقیق نمیدانست چه فرد یا افرادی و با چه انگیزهای مخفیانه بستهها را آویزان میکردند. پسرها برای به دست آوردن جعبه و تقدیم آن به عشقشان سر و دست میشکستند. به همین دلیل همیشه روز آخری، اطراف درخت غوغایی به راه میافتاد که چندان خوشایند رئیس دانشگاه نبود. داستانهای زیادی دربارۀ درخت ورد زبانها بود. یکی از عاشق دلشکستهای میگفت که به یاد عشقش شبانه جعبهها را آویزان میکند. دیگری خوابش را تعریف میکرد که روح استاد مرحومش را در کنار درخت دیده است. یکی هم معتقد بود اینها همش جنبۀ تبلیغاتی دارد. در این بین، دخترها اسم بلوط پیر را گذاشته بودند «درخت آرزو» و بعد از گرفتن جعبه، زیر لب آرزو میکردند.
در همان حالی که همه در مورد درخت بلوط رؤیاپردازی میکردند، کتی مجبور بود سر کلاس مطالعات ادیان بنشیند و سخنرانی سارا را گوش کند. از پنجرۀ کوچک کلاس، نگاهی به هیاهوی محوطه انداخت و خاطرۀ آن روزی را که مایکل جعبهای از درخت آرزو را به او هدیه داد مرور کرد. به دست آوردن جعبه کار هر پسری نبود و کتی توانسته بود به دوستانش کلی پز بدهد. مایکل که مثل کتی خجالتی بود، با انتخاب این راه دشوار به کتی فهمانده بود که چقدر دوستش دارد. صدای سرفۀ یکی از همکلاسیهایش او را به خود آورد. سعی کرد از فکر درخت و مایکل بیرون بیاید و با اینکه ارائۀ سارا برایش کسالتبار بود حرفهایش را بشنود. سارا متنی را در مورد محبت و رأفت پیامبر اسلام دکلمه میکرد:
محمد۶ همان کسی است که وقتی مرد یهودی هر روز از بام خانه خاکستر بر سرش میریزد هیچ نمیگوید، اما چون میشنود بیمار شده به عیادتش میرود. او همان بزرگمردی است که وقتی مکه را که بیست سال، او و یارانش را شکنجه داده و آواره کرده است اشغال نمود، در سیمای پیامآور صلح، کنار کعبه میایستد و درحالیکه دههزار شمشیر تشنۀ انتقام در اطرافش برق میزند میگوید: بروید، همگی آزادید![۱۴] محمد۶ همان کسی است که گوستاو لوبون، فیلسوف مسیحی، دربارۀ او میگوید: «اگر بخواهیم ارزش اشخاص را به کردار و آثار نیکشان بسنجیم بهطور مسلم محمد۶ بزرگترین مرد تاریخ است.»[۱۵] محمد۶ همان کسی است که …
کلاس با فریاد «مزخرفه!» کتی، بهیکباره ساکت شد. همۀ نگاهها متوجه کتی شدند. خانم اندرسون که تا قبل از فریاد او، خودش را با ورقههای روی میزش سرگرم کرده بود سرش را بالا آورد و از بالای عینکش نیمنگاهی به او انداخت. کتی هم که متوجه نگاه بقیه شد، دامن مینیژوپ سورمهایاش را پایینتر کشید و سعی کرد صورت رنگپریدۀ ککومکیاش را پشت موهای قهوهایاش پنهان کند. عادت نداشت زیاد حرف بزند و بهندرت چشمهای آبیاش را به کسی میدوخت. به همین دلیل، شرورترهای محل صدایش میکردند گربۀ خجالتی[۱۶] . اما نظر خودش متفاوت بود و معتقد بود زن باید باوقار باشد. آخر او در یک خانوادۀ کاتولیک بزرگ شده بود و پدرش که خود را یک مسیحی واقعی میدانست نسبت به تربیت او خیلی حساسیت به خرج داده بود. کتی بارها کتابهای پدرش را دربارۀ مسلمانان خوانده بود و به همین دلیل تحمل حرفهای سارا برایش دشوار بود.
ـ عزیزم! میشه بگی کدوم قسمتش مزخرفه؟
این را سارا پرسید. همان دختر محجبهای که کتی وسط صحبتش پریده بود. سارا کمی از پشت میز جابهجا شد تا کتی را بهتر ببیند. او تنها کسی بود که توی کلاس روسری داشت. اما با وجود محجبه بودن، همیشه خوشپوش به نظر میرسید. روسری لاجوردی، مانتوی سبز زمرّدی و کفشهای اسپرتش چشمنواز بودند. از کتی سبزهتر بود ولی دندانهای سفید و لب همیشه خندانش جلوۀ خاصی به چهرهاش داده بودند. حتی حرف کتی هم مانع نشد خنده از لبانش دور شود. با اینکه بیشتر بچههای کلاس مسیحی بودند، به عقاید سارا احترام میگذاشتند. گذشته از اینها روحیۀ نوعدوستیاش، از او یک شخصیت جذاب و مهربان ساخته بود. در آخرین فعالیتش توانسته بود با ایجاد کمپین «عید برای همه» هدایای زیادی برای کودکان بیسرپرست جمع کند و به همین مناسبت تقدیرنامهای هم از رئیس دانشگاه گرفته بود. پدر سارا که از بوسنی به انگلستان آمده بود چندان علاقهای به فعالیت مذهبی نداشت، اما برعکس او سارا برای تبلیغ اسلام سردبیر هفتهنامه شده بود. اتفاقاً با کتی، بهخاطر مخالفتهای پدرش با هفتهنامه و تلاشش برای بستن آن، کاملاً آشنا بود.
کتی هم مثل پدرش معتقد بود سارا کافر و ریاکار است. به همین دلیل میخواست دستش برای همه رو شود و باعث خشنودی مادر مقدس شود. لحظهای نگاه دو دختر به هم خیره ماند. سارا با دستان بههم گرهزده، منتظر جواب ایستاده بود و کتی هم که صحبت کردن برایش آسان نبود کمی خودش را توی صندلی جمعوجور کرد و دستآخر نفسی کشید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
چه حرفا! محمد پیامآور مهربانی! همه میدونن که محمد خیلی هم بیرحم بوده و به ضرب شمشیر حکومت میکرده.
دوباره کلاس در سکوت عمیقی فرورفت. سارا که با تمام وجود عاشق پیامبرش بود، برای اولین بار لبخند از لبانش فاصله گرفت. تا آن روز نیش و کنایههای زیادی را به جان خریده بود اما این بار قضیه فرق میکرد. کتی پا روی خط قرمز سارا گذاشته بود و عملاً به شخصیت عزیزترین کسش توهین کرده بود. تا آمد جواب کتی را بدهد خانم اندرسون با صدای قاطعی گفت:
کتی! قرار نیست اینجا کسی به عقاید بقیه توهین کنه. حداقل تا من باشم چنین اجازهای نمیدم. تو هم اگه دلیلی داری بگو تا بشنویم.
کتی بلافاصله رو به خانم اندرسون کرد و با لحن جانبدارانهای گفت:
من توهینی نکردم. مگه دروغ میگم؟!
سارا که سعی میکرد آرام به نظر برسد، دوباره پشت تریبون برگشت و با لحن دوستانهای پرسید:
نه، اینطور نیست. پیامبر ما نهتنها بیرحم نیستن بلکه تاریخ گواهه که ایشون اسوۀ نوعدوستی و اخلاق بودن.
ـ هههه! مگه همین بهاصطلاح اسوۀ اخلاق، یهودیا رو توی مدینه گردن نزد؟
سارا لحظهای درنگ کرد. ناگهان دریافت که منظور کتی کدام ماجراست. سپس با متانت خاصی خم شد و از کیفش چند برگه کاغذ درآورد. سپس ادامه داد:
اگه داری دربارۀ ماجرای بنیقریظه[۱۷] صحبت میکنی پیشنهاد میکنم شمارۀ هفتۀ پیش مجلۀ ما رو بخونی. بهتر نیست بهجای خوندن مطالبی که از روی دشمنی با مسلمونا نوشته شدن، اسناد معتبر تاریخی رو هم یه ورقی بزنی؟
ـ دقیقاً همین کار رو کردم. میشه واسۀ بقیه هم تعریف کنی تا ببینن محمد شما چقدر بخشندهس!؟
ـ چراکه نه. البته شخصاً اعتقاد دارم اگه کل این داستان هم دروغ نباشه، لااقل پیازداغشو خیلی زیاد کردن. بههرحال ماجرا از این قراره که یهودیهای بنیقریظه با پیامبر ما پیمان بستند که خیانت نکنند، اما پیمانشون رو شکستند. طرفین، یک نفر رو بهعنوان داور انتخاب میکنند و اون هم مجازات اونا رو تعیین میکنه.
ـ تو به قتل عام میگی مجازات!؟ گردن زدن نهصد نفر و ریختنشون توی خندقِ وسط شهر اسمش جنایت نیست!؟
ـ این نظر شماهاست که اتفاقاً خیلی هم غیرمنطقیه. اول اینکه اگه قضیه رو دقیق بخونی میبینی تا صد سال بعد، نه مسلمونا حرفی از اون اتفاق زدهن و نه یهودیا. چرا؟ دوم اینکه با کمی مطالعه دربارۀ جغرافیای بنیقریظه و شهر مدینه، میشه فهمید که برای اینکه داستان درست باشه، باید تو یک روز اون همه آدمِ زنجیرشده با کلی زن و بچه، ده ساعت پیاده برن تا برسن به مدینه، تازه یک خندق هم تو مدینه حفر کنن و کلی آدم رو تو همون روز بکشن! به نظر تخیلی نیست؟ غیر از این، مدینه اینقدر کوچیکه که نمیشه همچنین خندقی توش حفر بشه؟ تازه از همۀ اینا گذشته، طبق مدارک معتبر تاریخی، مجموع کشتههای همۀ جنگهای صدر اسلام، اعم از مسلمون و غیرمسلمون، حدود یکهزار و چند نفر[۱۸] بوده. حالا اگه حرف شما درست باشه، کشتههای این جنگ، اونم توی یک روز، از کشتههای تمام جنگهای صدر اسلام بیشتره! آخه کجای این حرف با عقل جور درمیاد!؟
کتی برای اینکه کم نیاورده باشد گفت:
اما کیستر[۱۹] میگه شواهد حاکی از اینه که این ماجرا اتفاق افتاده.
ـ بایدم بگه. برای یک مسیحی، گفتن هرچیز مثبتی دربارۀ اسلام کار سختیه[۲۰] حالا گیرم که این ماجرا همونطوری اتفاق افتاده که تو میگی. مگه غیر اینه که داور رو بنیقریظه انتخاب کرده؟ این حکم رو هم، داورِ مورد تأیید خودشون داده. پس نمیشه بهش اعتراض کرد. از اینا گذشته، این حکم طبق تعالیم موسی توی سفر تثنیه[۲۱] وضع شده. واقعاً اگه یهودیا پیروز میشدن، همین حکم رو اجرا نمیکردن؟ پس براساس کتاب خودشون برای خودشون حکم شده. به نظرت کجای این کار ظالمانهس؟! گرچه من هنوزم معتقدم این ماجرا سندیت نداره.
کتی خواست چیز دیگری بگوید ولی منصرف شد. انصافاً تا به حال، از این دید به این قضیه نگاه نکرده بود و جواب مناسبی برای سارا نداشت. گرچه پذیرش حرفهای سارا هم ساده نبود. خانم اندرسون که به نظر علاقهای به ادامۀ مباحثه نداشت نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
خب دخترا بهتره بحثتون رو بذارین واسۀ اونور سال. هنوز راما[۲۲] کنفرانسش رو نداده. ممنونم سارا. راما ما منتظریم تا برامون از بودا بگی.
کلاس با ارائۀ راما تمام شد و کتی و سارا بدون اینکه صحبتی بکنند کلاس را ترک کردند. کتی از اینکه نتوانسته بود جواب سارا را بدهد کلافه بود. با خودش فکر کرد باید اطلاعات بیشتری جمع کند تا حقیقت برای همه روشن شود. برای همین، تمام شب را به جستجو در اینترنت و مطالعۀ کتب تاریخی پرداخت.
فردای آن روز، کتی مستقیم به دفتر هفتهنامهای که سارا سردبیر آن بود رفت تا با همکلاسیاش دیدار کند. سارا اول که کتی را دید شوکه شد اما بعد بهگرمی از او استقبال کرد و او را به اتاقش برد. بحثشان حدود یک ساعت طول کشید. کتی میخواست ثابت کند پیامبر اسلام، ویژگیهای یک برگزیدۀ مقدس را ندارد و کارش را با خشونت پیش برده. در مقابل سارا مدام به مواردی استناد میکرد که محمد بهواسطۀ منش و خوی لطیفش افراد را جذب کرده است. هیچکدام حاضر نبودند کوتاه بیایند. کتی به عقاید پدرش ایمان داشت و میخواست هرطور شده سارا را مجاب کند. از طرفی سارا برای هر سؤال کتی پاسخ مناسبی در جیبش داشت که بیشتر کتی را آزار میداد. در حین گفتگو، ادوارد، نامزدِ سارا که خبرنگار هفتهنامه هم بود با عجله وارد شد و درحالیکه دستپاچه به نظر میرسید رو به سارا گفت:
شرمنده، حرفتونو قطع میکنم، ولی اتفاق بدی افتاده! خواهرت، مارگارت تصادف کرده و الآن تو بیمارستانه.
سارا که از شنیدن خبر دست و پایش را گم کرده بود از جا پرید و شال و کلاه کرد. وقتی خواست بیرون برود، مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد رو به کتی کرد و گفت:
فعلاً باید برم، اما قول میدم دوباره مفصل باهات بحث کنم.
سارا این را گفت و بههمراه ادوارد، با عجله دفتر نشریه را ترک کرد. با رفتن سارا، آنجا تقریباً خالی بود و غیر از کتی، مرد میانسالی مشغول جابهجا کردن کارتنهای کاغذ بود. ناخودآگاه نگاهش به صفحۀ نمایشگر افتاد و تیتر جدید نشریه، نظرش را جلب کرد: «مسیحیان و جنایت اورشلیم».
در ذیل این خبر، مطلبی که برجستهتر شده بود توجهش را جلب کرد:
«البر توس، از شاهدان عینی فتح اورشلیم توسط نیروهای صلیبی، میگوید: زنها را با خنجر سوراخ سوراخ میکردند و بچههای شیرخوار را از آغوش مادران بیرون کشیده، چون گلوله، از بالای بام و دیوار پرتاب میکردند و یا مغزهایشان را به دیوار میکوفتند… یهودیان را در سینا گوگی جمع کرده، زنده زنده در آتش سوزاندند.[۲۳] عجیب است که مسیحیت را در عصری مذهب صلح نامیدند که قلمرو خود را درگیر جنگهای صلیبی کرده بود.[۲۴]»
خشم تمام وجود کتی را فراگرفت. دیگر نمیتوانست تحمل کند. دوباره سارا پایش را از گلیمش درازتر کرده بود. نباید اجازه میداد سارا هر دروغی را چاپ کند. زمان مناسبی بود تا دینش به مسیح را ادا کند. بهسرعت پشت کامپیوتر نشست و پوشههای موجود در صفحهنمایش را از نظر گذراند. ناگهان پوشهای توجهش را جلب کرد: «بدون مجوز چاپ نشود!»
بهسرعت وارد پوشه شد و خبر را باز کرد: «برخورد نژادپرستانۀ افسر پلیس با زن مسلمان». فکری به ذهنش رسید. فوری متن خبر را جایگزین مقالۀ جنایت مسیحیان در اورشلیم کرد. هنوز صفحه را نبسته بود که صدایی از پشت سر، او را به خود آورد. چیزی نمانده بود قلبش از جا کنده شود. رویش را که برگرداند، مرد میانسالی را دید که به او زل زده بود. سعی کرد خونسرد باشد اما دل توی دلش نبود. مرد که اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد رو به کتی کرد و گفت:
سلام خانم. من احمد، مدیرمسئول این نشریهام. شما از دوستای سارا هستین؟
ـ من همکلاسشم.
ـ میدونین سارا کجا رفته؟
ـ بهش خبر دادن خواهرش تصادف کرده، اونم با عجله رفت بیمارستان.
ـ خدای من، چه بد! حالش چطوره؟ خبری ازش دارین؟
ـ نه متأسفانه.
احمد که انگاری چیزی یادش آمده بود با دستپاچگی پرسید:
راستی بهتون نگفت نسخۀ نهایی این هفته رو کجا گذاشته؟ قرار بود پرینت بگیره. آخه زیاد وقت نداریم.
ناگهان فکری به ذهن کتی خطور کرد و با لحن دوستانهای گفت:
من میدونم کجاس. اگه بخواید، پرینتشم براتون میگیرم.
احمد درحالیکه پالتویش را میپوشید گفت:
لطف میکنید. پس لطفاً هر صفحه رو، روی یکی از اون برگههایی که کنار دستتونه پرینت بگیرید و بدید به اون آقایی که اونجاس. منم میرم یه سری به چاپخونه بزنم.
احمد این را گفت و با عجله از دفتر نشریه بیرون رفت. کتی هم با خوشحالی قالببندی خبر را درست کرد و بعد از چاپ، تحویل همکار سارا داد. سپس یقۀ کتش را بالا داد و به سمت ساحل شروع کرد به قدم زدن. کمی که عصبانیتش فروکش کرد، کمی عذاب وجدان گرفت. اما وقتی توجیهات سارا را دربارۀ مهرورزی محمد به خاطر آورد، حق را به خودش داد و سعی کرد با تماشای ویترین مغازهها خودش را سرگرم کند.
وقتی به خانه برگشت هوا تاریک شده بود. سر میز شام، دوباره به کاری که کرده بود فکر کرد. هرچه بیشتر میگذشت احساس گناه بیشتری داشت. ندایی از درونش فریاد میزد که در حق سارا نامردی کرده است. برای اینکه نظر پدر را هم جویا شود از او پرسید:
پدر! درسته که مسیحیا موقع پس گرفتن اورشلیم، زنها و بچهها رو قتل عام کردن؟
پدر که مشغول تکه کردن استیک بود با ناراحتی به کتی نگاه کرد و درحالیکه سعی میکرد لقمۀ داخل دهانش را زودتر قورت دهد پرسید:
کی همچین چرتی گفته!؟
ـ توی هفتهنامه خوندم.
کدوم هفتهنامه همچین خزعبلاتی رو به خورد مردم میده!؟ مسیحیا صلحطلبترین آدمای کرۀ زمین بوده و هستند.
ـ یعنی دروغه؟
ـ معلومه. مگه میشه یه مسیحی همچین کاری بکنه!؟
ـ اما تو تاریخ…
ـ بسه دیگه! نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم! تو هم بهتره وقتتو برای خوندن هر چرتوپرتی تلف نکنی. واقعیتهای تاریخ رو از عمو استفان بپرس.
کتی دیگر چیزی نگفت. پدر هم که معلوم بود از این حرف خوشش نیامده، درحالیکه زیر لب غر میزد از سرِ میز بلند شد و رفت. کتی هم رفت بخوابد. اما توی خواب، مدام زنها و بچههایی را میدید که جیغ میزدند و فرار میکردند. صبح یکشنبه سریع لباسش را پوشید و رفت دفتر هفتهنامه. روی در، برچسب بزرگی زده بودند: «تا اطلاع ثانوی تعطیل است. ادارۀ پلیس بث». توی دلش خالی شد. او به هیچ وجه چنین قصدی نداشت. ساعت ۱۰:۳۰ کلاس تاریخ تمدن غرب شروع میشد و سارا هم حتماً حاضر بود. زمان بهکندی میگذشت. توی محوطۀ دانشگاه قدمی زد تا کلاس شروع شد. هرچه اطراف کلاس سرک کشید از سارا خبری نبود. بعد از کلاس، ادوارد را کنار محوطه دید و جلو رفت تا از سارا خبری بگیرد. اما ادوارد تا متوجه کتی شد رویش را برگرداند و سریع از آنجا دور شد. حالا کتی مطمئن بود چاپ خبر، برای سارا گران تمام شده است. در گوشه و کنار سالن، دانشجویانی را دید که هفتهنامۀ سارا را میخواندند و پچپچ میکردند. تیتر خبر از فاصلۀ دور هم قابل تشخیص بود. وقتی یکی از دخترها از احتمال اخراج سارا صحبت میکرد نگرانیاش بیشتر هم شد. باید هرچه زودتر سارا را میدید و از او عذرخواهی میکرد.
سه روز از آن ماجرا گذشت و کسی از سارا خبری نداشت. بالاخره برف کریسمس هم از راه رسید و همهجا را سفیدپوش کرد. کتی بههمراه چند تا از همکلاسیهایش مشغول تماشای درخت کریسمس وسط محوطه بودند. نگاهی به اطراف انداخت. در ذهنش تصور کرد ناگهان سارا وارد میشود و مثل سال گذشته در تزیین درخت کمک میکند؛ اما افسوس که فقط در خیال او بود. در بین حاضرین در محوطه، چشمش به دکتر رابسون، استاد تاریخ دانشگاه افتاد. ناگهان فکری از ذهنش گذشت. جلو رفت و خودش را معرفی کرد. دکتر رابسون، پیرمرد مهربانی بود که رابطۀ خوبی با دانشجویان داشت. برای همین بهگرمی با کتی احوالپرسی کرد. بعد از خوشوبش، کتی سؤال کرد:
استاد، یه جایی مطلبی دربارۀ جنایتهای مسیحیا توی اورشلیم خوندم. این مطلب صحت داره؟
دکتر نگاهی به درخت سرو انداخت و درحالیکه آه میکشید با لحن گرفتهای گفت:
متأسفانه بله. حقیقت داره. شاهدای زیادی وجود دارن که این ماجرا رو نقل کردن. البته میدونی که نباید رفتار اون دوران رو به پای مسیحیت بنویسی.
کتی فکر دیگری کرد و پرسید:
یه دوست مسلمون دارم که ادعا میکنه پیامبرشون خیلی خوشقلب و خوشاخلاق بوده. این چی، درسته؟
دکتر رابسون نگاه معنیداری به کتی کرد و گفت:
تا جایی که من تحقیق کردهم، شخصیت محمد واقعاً همونجوریه که مسلمونا اعتقاد دارن، نه اون چیزی که افرادی مثل ویلیام مویر[۲۵] گفتن.
ـ پس چطور ما خشونت داعشو به اسلام و پیامبرشون ربط میدیم، ولی عین همین اتفاقات، زمان جنگهای صلیبی پیش اومده، ما نمیگیم مسیح خشنه!؟
دکتر رابسون لحظهای مکث کرد و گفت:
منظورت از این سؤالا چیه؟
تا کتی خواست جواب بدهد، دکتر رابسون دستی برای یکی از استادان که آنطرفتر ایستاده بود تکان داد و بعد از عذرخواهی از کتی به سمت او رفت. کتی بیشتر از قبل عذاب وجدان گرفته بود. چون حالا میدانست مقالۀ سارا دروغ نبوده. حسابی از دست خودش کلافه بود. نمیدانست چگونه از وضعیت سارا خبردار شود. وقتی یکی از بچهها خبر آورد که پلیس سارا را برای ارائۀ توضیحات خواسته است، اوضاع کتی بدتر هم شد.
یک هفته به کریسمس مانده بود و پدر کتی آخرین تزیینات سرو کوچکی را که در طبقۀ همکف گذاشته بود تمام کرد. عمو پیتر و عمو نویل بههمراه دو نفر از دوستان خانوادگی مهمان آنها بودند. هدایای کریسمس، پای درخت و جلوی شومینه به شکل باسلیقهای چیده شده بودند و آرام و قرار را از بچهها گرفته بودند. کتی در گوشۀ پذیرایی، با چشمهای پفکرده، کز کرده بود. تمام دیشب را نخوابیده بود و به سارا فکر میکرد. توی حال خودش بود که دخترعمویش با یک بستۀ کادوپیچ شده پیشش آمد و گفت:
این بسته رو یه خانمی داد به من و رفت. گفت بدمش به تو.
کتی نگاهی به بسته انداخت. روی بسته، کارت تبریک زیبایی قرار داشت که رویش نوشته بود: «کریسمس مبارک. ارادتمند تو، سارا.» کتی مثل فنر از جا پرید و دوید دم در تا شاید سارا را ببیند، اما او رفته بود. فوراً با بسته به اتاقش رفت. داخل بسته یک شاخه گل رز سفید، یک شکلات، یک جفت دستکش کاموایی دستبافت و یک جلد از کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت قرار داشت. روی کتاب یادداشتی به چشم میخورد که حدس زد دستخط سارا باشد. کاغذ را برداشت و شروع کرد به خواندن: «سلام کاترین عزیز! سال نو مبارک. الآن که این نامه را مینویسم حال خواهرم خیلی بهتره. متأسفانه فعلاً گرفتارم و نمیتونم ببینمت. اون روزی که مقاله رو جابهجا کردی، من و ادوارد خیلی از دستت ناراحت شدیم، اما بعد که فکر کردم، حدس زدم حتماً خیلی عصبانی بودی که همچین کاری کردی. ازت خواهش میکنم نه بهعنوان یکی مسیحی بلکه بهعنوان یک انسان بیطرف، صفحاتی از کتاب رو که
علامتگذاری کردم بخونی و بعد پشت کاغذ رو مطالعه کنی.»
انتهای پاراگراف، سارا شکلک لبخندی کشیده بود که باعث شد کتی لبخند بزند. سپس بهآرامی کتاب را از جعبه درآورد. صفحهای از کتاب با برگۀ کوچکی علامتگذاری شده بود. کتی همان صفحه را باز کرد و پاراگرافی را که سارا علامت زده بود خواند: «چیزهاى بدیعى از هر سو به چشم میخورد. گروهى از مسلمانان را سر از تن جدا کردند… گروهى دیگر را با تیر کشتند یا مجبور کردند که از برجها خود را به زیر افکنند. پارهای را چندین روز شکنجه دادند و آنگاه سوزانیدند. در کوچهها تودههایی از کله و دست و پاى کشتگان دیده میشد… زنان را به ضرب دشنه به قتل میرساندند. ساق پاى کودکان شیرخوار را گرفته بهزور آنها را از پستان مادرانشان جدا ساخته به بالاى دیوارها پرتاب میکردند یا با کوفتن آنها به ستونها گردنشان را میشکستند و چطور هفتادهزار مسلمانى که در شهر مانده بودند به هلاکت رسیدند.»[۲۶]
کتی با خواندن این مطلب، احساس غریبی پیدا کرد. یادداشت سارا را برداشت تا پشت برگه را بخواند:
«نمیخواستم موقع عید، موجب ناراحتیت بشم اما عید واقعی وقتیه که ما چشممون به حقیقت باز بشه. من بهعنوان یک مسلمون، این وحشیگریها رو به پای مسیح و مسیحیت نمیذارم. مگه میشه مسیح چنین رفتاری رو قبول کنه!؟ همین احساس رو هم نسبت به عشقم محمد۶ دارم و با شناختی که پیدا کردهم مطمئنم اون بزرگمرد نمیتونه کاری جز خیر و خوبی بکنه. این دلیل تفاوت درک منه با تو. ضمناً میدونم بهخاطر کاری که با من کردی عذاب وجدان داری، ولی بذار یه حقیقتی رو بهت بگم. الآن نهتنها از دستت ناراحت نیستم بلکه معتقدم این، کار خدا بود! اون خبر، چند ساعت قبل از اینکه تو بیای پیشم به دستم رسیده بود. دوست داشتم برای اون زن مظلوم کاری بکنم اما راستش ترسیدم تو دردسر بیفتم. هنوز دودل بودم که خبر تصادف مارگارت رو شنیدم و کلاً به هم ریختم. تازه توی بیمارستان یاد خبر افتادم که کار از کار گذشته بود. اما زمانی که احمد سراسیمه به من زنگ زد که خبر جابهجا شده، متوجه شدم کار تو بوده. احمد خیلی نگران و مضطرب بود و شاکی بود که چرا بهش نگفتم! منم نگفتم کار تو بوده و بهجز ادوارد، کس دیگهای از ماجرا باخبر نیست.
حالا بشنو از نتیجۀ کارت. بعد از چاپ خبر، اخطاریه برامون اومد و هفتهنامه رو پلمپ کردن. پلیس هم منو برای ارائۀ توضیحات احضار کرد. اما خوشبختانه بعد از چاپ خبر، شاهدی پیدا شد که از صحنه فیلم گرفته بود و حرفهای اون زن تأیید شد و پلیس هم با افسر خاطی برخورد کرد. ما مسلمونا اعتقاد داریم خواست خدا بالاتر از همۀ ارادههاست. مطمئن باش این خواست خدا بوده که اون لحظه تو اونجا باشی. چند نفری از ما شکایت کردن، ظاهراً پدرت هم یکی از اونهاست. واسه همین شاید دیگه نتونیم دوباره هفتهنامه رو راه بندازیم، اما خدا رو شکر میکنم که کمک کردیم حق مظلومی گرفته شه. بالاخره دفاع از مظلوم تبعاتی هم داره.
راستی میخوام یه رازی رو باهات درمیون بذارم، اما باید قول بدی پیش خودمون بمونه. حقیقتش آویز کردن کادوها به درخت بلوط کار من و ادوارد بود! حتماً تعجب کردی. قضیۀ درخت بلوط از این قراره که همکلاسیمون کریستین، بهخاطر سرطان، امیدش به زندگی رو از دست داده بود. همیشه میرفت پای اون درخت بلوط و یواشکی گریه میکرد. یه بار تصادفی، بدون اینکه منو ببینه، حرفاشو شنیدم که به خدا میگفت: خدایا اگه راسته که میگن تو همه رو دوست داری، یه نشونهای، چیزی، پای همین درخت بلوط برام بفرست تا باورت کنم وگرنه ترجیح میدم همینجا بمیرم. نمیدونی چقدر احساس دین میکردم. یه فکری بهم الهام شد و شبونه با ادوارد بستهها رو به درخت آویزون کردیم. روزی که کریستین درخت رو پر از جعبههای رنگارنگ دید، خوشحالی توی چشماش موج میزد. بعدش ما هر سال اون کارو تکرار کردیم و کریستین هم خوب و خوبتر شد و دکترا گیج شده بودن. امسالم همین تصمیمو داشتم، اما حال خواهرم کاملاً خوب نشده. وقتی دیدم برای اون خانم باعث خیر شدی، با خودم گفتم حتماً خدا دوسِت داره. از طرف دیگه امسال دورتادور درخت رو حصار کشیدن و ادوارد هم دستتنهاس. اگه دوست داشته باشی میتونی باهاش بری. من این نوع کارو به عشق پیامبرم میکنم، همون که میگی خشنه! تو هم سعی کن شبیه پیامبرت باشی. سال خوبی برات آرزو میکنم. دوستدارت سارا.»
کتی از اینکه فهمیده بود سارا حالش خوب است و او را بخشیده، بینهایت خوشحال بود. دیگر احساس بدی نسبت به سارا نداشت. کتی میدانست بهخاطر جابهجا کردن خبر، سارا را به دردسر انداخته، اما او بزرگوارانه خیانت کتی را به رویش نمیآورد. چقدر سارا او را به یاد مسیح میانداخت! حالا مشتاق بود، بیشتر دربارۀ زندگی پیامبر مسلمانها بداند. اگر سارا که پیرو اوست اینقدر بااحساس و بامحبت است، پس خود او چقدر باید مهربان باشد! نامه را جلوی صورتش برد و بو کرد. انگاری نامۀ سارا بوی عشق میداد! با دستمالی اشکهایش را پاک کرد و رفت تا بقیۀ کارهای مراسم عید را آماده کند. کارهای زیادی بود که باید انجام میداد. خدا را چه دیدی! شاید توانست پدر را راضی کند که هفتهنامه را نبندد. شاید هم روزی با سارا همکاری کند.
.[۱] عموزاده
[۲]. روسری چهارگوشۀ بلندی که زنان بختیاری روی لچک میپوشند.
[۳]. آیۀ ۱۵ سورۀ نور
[۴]. جریح نام غلامی بوده که مقوقس حاکم مصر که ماریه را برای رسول خدا فرستاد، آن غلام را نیز بههمراه او برای رسول خدا فرستاد و چون آن غلام همزبان ماریه بوده و بلکه طبق پارهای از روایات، بستگی نزدیکی با ماریه داشته و نزد وی رفتوآمد میکرده، منافقان تصمیم گرفتند که این تهمت را به وی بزنند.
[۵]. پسر
.[۶] پچپچهای زنانه، کشتار مردان را راه میاندازد.
[۷]. آیۀ ۶۱ سورۀ آل عمران
[۸]. قوم مسیحی بودند که وقتی پیامبر آنها را به یکتاپرستی دعوت میکند با آنکه میدانستند حق با پیامبر۶ است به مجادله میپردازند. به حکم خدا کار به مباهله میرسد. مسیحیها بین خودشان شور میکنند که اگر پیامبر با اهل بیتش آمد حق با اوست و نباید مباهله کنند ولی اگر با سپاه و یارانش آمد پس دروغ میگوید و باید با او مباهله کنند… که نهایتاً از مباهله منصرف میشوند و به پرداخت جزیه تن میدهند.
[۹]. فروغ ابدیت، ج ۲، ص ۸۰۱
[۱۰]. بحار الانوار، ج ۲۲، ص ۱۵۷
[۱۱]. فروغ ابدیت، ج ۲، ص ۸۰۲ و ۸۰۳
[۱۲]. در جنوب غربی انگلستان
[۱۳]. Bath spa
[۱۴]. سیمای محمد، علی شریعتی
.[۱۵] تمدن اسلام و عرب، گوستاو لوبون
[۱۶]. shy cat
[۱۷]. آیتی، محمدابراهیم، تاریخ پیامبر اسلام، انتشارت دارالفکر، چاپ اول، تابستان ۱۳۸۹، ص ۳۶۸ـ۳۷۷
.[۱۸] الطبقات، ج ۲؛ بحار الانوار، ج ۲۰؛ تاریخ طبری، ج ۳؛ مودودی ابوالاعلی، برنامۀ انقلاب اسلامی، ترجمۀ غلامرضا سعیدی، چاپ دوم، ص ۴۳
[۱۸] M.J. Kister, “The Massacre of the Banu Qurayza: A Reـexamination of a Tradition” Jerusalem Studies in Arabic and Islam 8 (1986), p.75
[۲۰]. The Prophet Muhammad (PBUH): A mercy to mankind
کتاب تثنیه، فصل بیستم: ۱۰ چون به شهری نزدیک آیی تا با آن جنگ نمایی، آن را برای صلح ندا کن. ۱۱ و اگر تو را جواب صلح بدهد و دروازهها را برای تو بگشاید، آنگاه تمامی قومی که در آن یافت شوند به تو جزیه دهند و تو را خدمت نمایند. ۱۲ و اگر با تو صلح نکرده، با تو جنگ نمایند، پس آن را محاصره کن. ۱۳ و چون یهوه، خدایت، آن را به دست تو بسپارد جمیع ذکورانش را به دم شمشیر بکش. ۱۴ لیکن زنان و اطفال و بهایم و آنچه در شهر باشد، یعنی تمامی غنیمتش را برای خود به تاراج ببر، و غنایم دشمنان خود را که یهوه خدایت به تو دهد، بخور.
. Rama
. آشتیانی، جلالالدین، تحقیقی در دین مسیح، ص ۴۲۱
مونتگمری، ویلیام، برخورد آرای مسیحیان و مسلمانان، ص ۱۴۴
. William Muir
دورانت، ویل، تاریخ تمدن، عصر ایمان «بخش دوم ترجمۀ ابوالقاسم طاهرى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، ۱۳۷۱، ص ۷۹۲