سیره حکومتی پیامبر اسلام

سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت ایت الله خامنه­ ای دام ظله­ العالی در خطبه اوّل مراسم نماز جمعه مورخ ۲۹/۳/۱۳۸۰. درباره سیره نبی اکرم(ص) در دوران ده ساله حاکمیت اسلام در مدینه، نگاه جامعی بود که کمتر معلم توانایی قادر است در حدود یک ساعت وقت این‌گونه، به دسته­بندی و شرح و تفصیل آن در ابعاد مختلف بپردازد.

847

سیره حکومتی پیامبر اسلام

نویسنده : حضرت ایت الله خامنه ­ای

توصیف و تحلیل شاخص­ها و ویژگی­های حکومت اسلامی پیامبر(ص) در مدینه

سخنان رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت ایت الله خامنه ­ای دام ظله­ العالی در خطبه اوّل مراسم نماز جمعه مورخ ۲۹/۳/۱۳۸۰. درباره سیره نبی اکرم(ص) در دوران ده ساله حاکمیت اسلام در مدینه، نگاه جامعی بود که کمتر معلم توانایی قادر است در حدود یک ساعت وقت این‌گونه، به دسته­بندی و شرح و تفصیل آن در ابعاد مختلف بپردازد.

در این تحلیل که به شیوه­ای نو ارائه شده است، معظم له ابتدا هفت شاخص از شاخص‌های حکومت پیامبر(ص) را بر می­شمارند و سپس در بحث از دلایل گسترش اسلام، ضمن اشاره به پایه­های اعتقادی و انسانی آن، اقدامات اساسی پیامبر(ص) در جهت وحدت اسلامی، برادری دینی مسلمانان، حرمت و حراست از نظام اسلامی و… می‌پردازند. چگونگی رفتار پیامبر(ص) با یهودیان، جریان نفاق و مبارزه با دشمن درون، بخش دیگری از این تحلیل است، به طور قطع بازخوانی بیانات ایشان، می­تواند در فضاسازی فکری مربوط به دوران حکومت پیامبر اکرم(ص) قدم مؤثری باشد

درخشان­ترین دوره حکومت در طول تاریخ بشری دوره مدینه، فصل دوم دوران بیست و سه ساله رسالت پیغمبر است؛ سیزده سال در مکه، فصل اول بود- که مقدمه فصل دوم محسوب می­شود و تقریباً ده سال هم دوران مدینه پیغمبر است، که دوران شالوده ریزی نظام اسلامی و ساختن یک الگو و نمونه از حاکمیت اسلام برای همه زمان‌ها و دوران‌های تاریخ انسان و همه مکان‌هاست. البته این الگو، یک الگوی کامل است؛ مثل آن را دیگر در هیچ دورانی سراغ نداریم؛ لیکن با نگاه به این الگوی کامل، می­شود شاخص‌ها را شناخت. این شاخص‌ها برای افراد بشر و مسلمان‌ها علامت‌هایی است که باید به وسیله آنها نسبت به نظام‌ها و انسان‌ها قضاوت کنند. هدف پیغمبر از هجرت به مدینه این بود که با محیط ظالمانه، طاغوتی و فاسد سیاسی و اقتصادی و اجتماعی­یی که در آن روز در سرتاسر دنیا حاکم بود، مبارزه کند و هدف، فقط مبارزه با کفار مکه نبود؛ مسأله، مسأله جهانی بود.

پیامبر اکرم(ص) این هدف را دنبال می­کرد که هر جا زمینه مساعد بود، بذر اندیشه و عقیده را بپاشد؛ با این امید که در زمان مساعد این بذر، سبز خواهد شد. هدف این بود که پیام آزادی و بیداری و خوشبختی انسان به همه دل‌ها برسد، این جز با ایجاد یک نظام نمونه و الگو امکانپذیر نبود؛ لذا پیغمبر به مدینه آمد تا این نظام نمونه را به وجود آورد؛ این که چه قدر بتوانند آن را ادامه دهند و بعدی­ها چه قدر بتوانند خودشان را به آن نزدیک کنند، بسته به همت آن‌هاست، پیغمبر نمونه را می­سازد و به همه بشریت و تاریخ ارائه می­کند.

شاخص­های برجسته حکومت پیامبر(ص)

نظامی که پیغمبر ساخت، شاخص‌های گوناگونی دارد که در بین آن‌ها هفت شاخص از همه مهم‌تر و برجسته­تر است.

شاخص اول، ایمان و معنویت است؛ انگیزه و موتور پیش برنده حقیقی در نظام نبوی، ایمانی است که از سرچشمه دل و فکر مردم می­جوشد و دست و بازو و پا و وجود آنها را در جهت صحیح به حرکت درمی­آورد. پس شاخص اول، دمیدن و تقویت روح ایمان و معنویت و دادن اعتقاد و اندیشه درست به افراد است، که پیغمبر این را از مکه شروع کرد و در مدینه پرچمش را با قدرت بالا برد.

شاخص دوم، قسط و عدل است؛ اساس کار با عدالت و قسط و رساندن هر حقی به حق‌دار- بدون هیچ ملاحظه- است.

شاخص سوم، علم و معرفت است؛ در نظام نبوی، پایه همه چیز، دانستن و شناختن و آگاهی و بیداری است؛ کسی را کورکورانه به سمتی حرکت نمی­دهند؛ مردم را با آگاهی و معرفت و قدرت تشخیص، به نیروی فعال- نه نیروی منفعل- بدل می­کنند.

شاخص چهارم، صفا و اخوت است؛ در نظام نبوی درگیری‌های برخاسته از انگیزه­های خرافی شخصی، سودطلبی و منفعت طلبی مبغوض است و با آن مبارزه می­شود؛ فضا، فضای صمیمیت، اخوت و برادری و همدلی است.

شاخص پنجم، صلاح اخلاقی و رفتاری است؛ انسان‌ها را تزکیه و از مفاسد و رذایل اخلاقی پیراسته و پاک می‌کند؛ انسانِ با اخلاق و مزکّی می­سازد؛ «و یزکّیهم و یعلّهم الکتاب و الحکمه»[۱] تزکیه، یکی از پایه­های اصلی است؛ یعنی پیغمبر روی یکایک افراد کار تربیتی و انسان­سازی می­کرد.

شاخص ششم، اقتدار و عزت است؛ جامعه و نظام نبوی، تو سری خور، وابسته، دنباله رو و دست حاجت به سوی این و آن دراز کن نیست؛ عزیز و مقتدر و تصمیم‌گیر است؛ صلاح خود را که شناخت، برای تأمین آن تلاش می‌کند و کار خود را پیش می­برد.

شاخص هفتم، کار و حرکت و پیشرفت دایمی است؛ توقف در نظام نبوی وجود ندارد؛ به طور مرتب، حرکت، کار و پیشرفت است. اتفاق نمی­افتد که یک زمان بگویند: دیگر تمام شد؛ حالا بنشینیم استراحت کنیم! این وجود ندارد. البته این کار، کارِ لذت­آور و شادی بخشی است؛ کار خستگی آور و کسل کننده و ملول کننده و به تعقب آورنده‌یی نیست کاری است که به انسان نشاط و نیرو و شوق می­دهد.

پیغمبر وارد مدینه شد تا این نظام را سرِ پا و کامل کند و آن را برای ابد در تاریخ، به عنوان نمونه نگه‌دارد؛ تا هر کسی در هر جای تاریخ- از بعد از زمان خودش تا قیامت- توانست؛ مثل آن را به وجود آورد و در دل‌ها شوق ایجاد کند تا انسان‌ها به سوی چنان جامعه­یی بروند.

پایه­های اعتقادی و انسانی حکومت پیامبر(ص)

البته ایجاد چنین نظامی، به پایه­های اعتقادی و انسانی احتیاج دارد. اول باید عقاید و اندیشه­های صحیحی وجود داشته باشد تا این نظام بر پایه آن افکار بنا شود؛ پیغمبر این اندیشه­ها و افکار را در قالب کلمه توحید و عزت انسان و بقیه معارف اسلامی در دوران سیزده سال مکه تبیین کرده بود؛ بعد هم در مدینه و در تمام آنات و لحظات تا دم مرگ، دایماً این افکار و معارف بلند را – که پایه­های این نظامند – به این و آن تفهیم کرد و تعلیم داد. دوم، پایه‌ها و ستون‌های انسانی لازم است تا این بنا بر دوش آنها قرار گیرد -چون نظام اسلامی قائم به فرد نیست – پیغمبر بسیاری از این ستون‌ها را هم در مکه به وجود آورده و آماده کرده بود. یک عده، صحابه بزرگوار پیغمبر- با اختلاف مرتبه­یی که داشتند- این‌ها معلول و محصول تلاش و مجاهدت دوران سخت سیزده ساله مکه بودند؛ یک عده هم کسانی بودند که قبل از آن که پیغمبر در یثرب بیاید، با پیام پیغمبر به وجود آمده بودند؛ از قبیل سعدبن­معاذها و ابی ایوب­ها و دیگران. بعد هم که پیغمبر به یثرب آمدند، از لحظه ورود، انسان سازی را شروع کردند و روز به روز مدیران لایق، انسان‌های بزرگ، شجاع، با گذشت، با ایمان، قوی و با معرفت به عنوان ستون‌های مستحکم این بنای شامخ و رفیع وارد مدینه شدند.

دلایل گسترش اسلام

هجرت پیغمبر به مدینه- که قبل از ورود پیامبر به این شهر، یثرب نامیده می­شد و بعد از آمدن آن حضرت، مدینهالنبی نام گرفت – مثل نسیم خوش بهاری بود که در فضای این شهر پیچید و همه احساس کردند کأنّه گشایشی به وجود آمده است؛ لذا دل‌ها متوجه و بیدار شد. وقتی که مردم شنیدند پیغمبر وارد قبا شده است – قبا نزدیک مدینه است و آن حضرت پانزده روز در آن جا ماندند – شوق دیدن ایشان روز به روز در دل مردم مدینه بیشتر می­شد. بعضی از مردم به قبا می رفتند و پیغمبر را زیارت می کردند و برمی‌گشتند؛ عده­یی هم در مدینه منتظر بودند تا ایشان بیایند. بعد که پیغمبر وارد مدینه شدند، این شوق و این نسیم لطیف و ملایم، به طوفانی در دل‌های مردم تبدیل شد و دل‌ها را عوض کرد؛ ناگهان احساس کردند که عقاید و عواطف و وابستگی­های قبایلی و تعصبات آنها، در چهره و رفتار و سخن این مرد محو شده است و با دروازه جدیدی به سوی حقایق عالم آفرینش و معارف اخلاقی آشنا شده­اند. همین طوفان بود که اول در دل‌ها انقلاب ایجاد کرد؛ بعد به اطراف مدینه گسترش پیدا کرد؛ سپس دژ طبیعی مکه را تسخیر و سرانجام به راه‌های دور قدم گذاشت و تا اعماق دو امپراتوری و کشور بزرگ آن روز پیش رفت و هرجا رفت، دل‌ها را تکان داد و در درون انسان‌ها انقلاب به وجود آورد. مسلمانان در صدر اسلام، ایران و روم را با نیروی ایمان فتح کردند. ملت‌های مورد هجوم هم به مجردی که این­ها را می­دیدند، در دل آن‌ها نیز این ایمان به وجود می­آمد. شمشیر برای این بود که مانع­ها و سر کرده­های زر و زورمدار را از سر راه بردارد؛ و الّا توده مردم، همه جا همان طوفان را دریافت کرده بودند و دو امپراتوری عظیم در آن روزگار- یعنی روم و ایران- تا اعماقِ خودشان جزو نظام و کشور اسلامی شده بودند- همه این‌ها چهل سال طول کشید؛ ده سالش در زمان پیغمبر بود؛ سی سال هم بعد از پیغمبر.

پیغمبر به مجرد این‌که وارد مدینه شد، کار را شروع کرد. از جمله شگفتی‌های زندگی آن حضرت این است که در طول این ده سال، یک لحظه را هدر نداد؛ دیده نشد که پیغمبر از فشاندن نور معنویت و هدایت و تعلیم و تربیت لحظه­یی باز بماند. بیداری او، خواب او، مسجد او، خانه; او، میدان جنگ او، در کوچه و بازار رفتن او، معاشرت خانوادگی او، وجود او- هر جا که بود – درس بود. عجب برکتی در چنین عمری وجود دارد! کسی که همه تاریخ را مسخر فکر خود کرد و روی آن اثر گذاشت – که من بارها گفته­ام، بسیاری از مفاهیمی که قرن­های بعد برای بشریت تقدس پیدا کرد؛ مثل مفهوم مساوات، برادری، عدالت و مردم سالاری، همه تحت تأثیر تعلیم او بود؛ در تعالیم سایر ادیان چنین چیزهایی وجود نداشت و یا لااقل به منصه ظهور نرسیده بود – فقط ده سال کار حکومتی و سیاسی و جمعی کرده بود. چه عصر با برکتی!

پیامبر و تعیین موضع اجتماعی در بدو ورود به مدینه

از اول ورود به یثرب موضع‌گیری خود را مشخص کرد. ناقه­یی که پیغمبر سوار آن بود، وارد شهر یثرب شد و مردم دور آن را گرفتند. در آن موقع شهر یثرب، محله محله بود؛ هر محله­یی هم برای خودش خانه­ها، کوچه­ها و حصار و بزرگانی داشت و متعلق به قبیله­یی بود؛ قبایل وابسته به اوس و قبایل وابسته به خزرج. شتر پیغمبر وارد شهر یثرب شد، جلوی هر کدام از قلعه­های قبایل رسید، بزرگان بیرون آمدند و جلوی شتر را گرفتند. یا رسول الله! بیا این جا؛ خانه، زندگی، ثروت و راحتی ما در اختیار تو، پیغمبر فرمود: جلوی این شتر را باز کنید؛ «انّها مأموره» به دنبال دستور حرکت می­کند بگذارید برود جلوی شتر را باز کردند تا محله بعدی رسید. باز بزرگان، اشراف، پیرمردها، شخصیت‌ها و جوان‌ها آمدند جلوی ناقه پیغمبر را گرفتند، یا رسول الله! این جا فرود بیا؛ این جا خانه توست هرچه بخواهی، در اختیارت می­گذاریم؛ همه ما در خدمتت هستیم. فرمود؛ کنار بروید؛ بگذارید شتر به راهش ادامه دهد؛ «انّها مأموره» همین‌طور محله به محله شتر راه می­فت تا به محله بنی النجار – که مادر پیغمبر جزو این خانواده است – رسید. آنها دایه­های پیغمبر محسوب می­شدند؛ لذا جلو آمدند و گفتند: یا رسول الله! ما خویشاوند تواییم؛ هستی ما در اختیار توست؛ در منزل ما فرود بیا. فرمود: نه، «انّها ماموره»؛ کنار بروید. راه را باز کردند. شتر به فقیرنشین‌ترین محلات مدینه آمد و در جایی نشست. همه نگاه کردند ببینند خانه کیست؛ دیدند خانه ابی ایوب انصاری است؛ فقیرترین یا یکی از فقیرترین آدم‌های مدینه. خودش و خانواده مستمند و فقیرش آمدند و اثاث پیغمبر را برداشتند و داخل خانه بردند؛ پیغمبر هم به عنوان میهمان، وارد خانه آن‌ها شد و به اعیان و اشراف و متنفذان و صاحبان قبیله و امثال این‌ها دست رد زد، یعنی موضع اجتماعی خودش را مشخص کرد؛ معلوم شد که این شخص، وابسته به پول و حیثیت قبیله‌یی و شرفِ ریاست فلان قبیله و وابسته به قوم و خویش و فامیل و آدم‌های پررو و پشت هم انداز و امثال اینها نیست و نخواهد شد. از همان ساعت و لحظه اول مشخص کرد که در برخورد و تعامل اجتماعی، طرف کدام گروه و طرفدار کدام جمعیت است و وجود او برای چه کسانی بیشتر نافع خواهد بود. همه از پیغمبر و تعالیم او نفع می­برند؛ اما آن کس که محروم‌تر است، قهراً حق بیشتری می­برد و باید جبران محرومیتش بشود.

اولین اقدام سیاسی و عبادی

جلوی خانه ابی ایوب انصاری زمین افتاده­یی بود؛ فرمود این زمین مال کیست؟ گفتند متعلق به دو بچه یتیم است. پول از کیسه خود داد و آن زمین را خرید. بعد فرمود در این زمین مسجد می­سازیم؛ یعنی یک مرکز سیاسی، عبادی، اجتماعی و حکومتی؛ یعنی مرکز تجمع مردم. جایی به عنوان مرکزیت لازم بود؛ لذا شروع به ساختن مسجد کردند. زمین مسجد را از کسی نخواست و طلب بخشیدگی نکرد؛ آن را با پول خود خرید. با این که آن دو بچه، پدر و مدافع نداشتند؛ اما پیغمبر مثل پدر و مدافع آن‌ها حقشان را تمام و کمال رعایت کرد. وقتی بنا شد مسجد بسازند، خود پیغمبر جزو اولین کسان یا اولین کسی بود که آمد بیل را به دست گرفت و شروع به کندن پی مسجد کرد؛ نه به عنوان یک کار تشریفاتی، بلکه واقعاً شروع به کار کرد و عرق ریخت. طوری کار کرد که بعضی از کسانی که کناری نشسته بودند، گفتند ما بنشینیم و پیغمبر این طور کار کند؛ پس ما هم می­رویم کار می­­­کنیم؛ لذا آمدند و مسجد را در مدت کوتاهی ساختند. پیغمبر- این رهبر والا و مقتدر- نشان داد که هیچ حق اختصاصی برای خودش قائل نیست؛ اگر بناست کاری انجام بگیرد او هم باید در آن سهمی داشته باشد. بعد، تدبیر و سیاست اداره آن نظام را طراحی کرد. وقتی انسان نگاه می­کند و می­بیند قدم به قدم، مدبرانه و هوشیارانه پیش رفته است، می­فهمد که پشت سر آن عزم و تصمیم قوی و قاطع، چه اندیشه و فکر و محاسبه دقیقی قرار گرفته است. که علی الظاهر جز با وحی الهی ممکن نیست؛ امروز هم کسانی که بخواهند اوضاع آن ده سال را قدم به قدم دنبال کنند، چیزی نمی­فهمند. اگر انسان هر واقعه­یی را جداگانه حساب کند، چیزی ملتفت نمی­شود؛ باید نگاه کند و ببیند ترتیب کار چگونه است؛ چه طور همه این کارها مدبرانه، هوشیارانه و با محاسبه صحیح انجام گرفته است.

ایجاد وحدت دومین اقدام پیامبر در یثرب

اکثر مردم مدینه مسلمان شدند علاوه بر این‌ها، سه قبیله مهم یهودی در مدینه ساکن بودند؛ یعنی در قلعه­های اختصاصی خودشان که تقریباً به مدینه چسبیده بود. قبیله بنی قینقاع، قبیله بنی النضیر و قبیله بنی قریظه. آمدن این‌ها به مدینه از صد سال، دویست سالِ قبل از آن و این که چرا آمدند، خودش داستان طولانی و مفصلی است. در زمانی که پیغمبر اکرم وارد مدینه شدند، خصوصیت این یهودی‌ها در دو، سه چیز بود، یکی این بود که ثروت اصلی مدینه، بهترین مزارع کشاورزی، بهترین تجارت­های سودده و سود بخش‌ترین صنایع – که ساخت طلا آلات و امثال این چیزها بود – در اختیار این‌ها بود. بیشتر مردم مدینه در موارد نیاز به این‌ها مراجعه می­کردند و از این‌ها پول قرض می­گرفتند و به این‌ها ربا می­پرداختند. دوم این‌که بر مردم مدینه برتری فرهنگی داشتند. آنها اهل کتاب بودند و با معارف گوناگون، معارف دینی و مسائلی که از ذهن نیمه وحشی­های مدینه خیلی دور بود، آشنا بودند؛ لذا تسلط فکری داشتند. در واقع اگر بخواهیم به زبان امروز صحبت کنیم، اینها در مدینه یک طبقه روشنفکر محسوب می­شدند؛ لذا مردم آن‌جا را تحمیق و تحقیر و مسخره می­کردند، البته آن‌جایی هم که خطری متوجه می­شد و لازم بود کوچکی هم می‌کردند؛ لیکن به طور طبیعی این‌ها برتر بودند. خصوصیت سوم این بود که با جاهای دور دست هم ارتباط داشتند؛ یعنی محدود به فضای مدینه نبودند. این‌ها واقعیتی در مدینه بودند که پیغمبر باید حساب آن‌ها را بکند. پیغمبر اکرم یک میثاق دسته جمعی عمومی ایجاد کرد. وقتی پیغمبر وارد مدینه شد بدون این‌که هیچ قراردادی باشد، بدون این‌که پیغمبر چیزی از مردم بخواهد، بدون این‌که مردم در این باره مذاکره­یی کرده باشند، روشن شد که رهبری این جامعه متعلق به این مرد است؛ یعنی شخصیت و عظمت او به طور طبیعی همه را در مقابل او خاضع کرد؛ معلوم شد که او رهبر است و آنچه که می­گوید باید همه بر محور او حرکت و اقدام کنند. پیغمبر میثاقی نوشت که مورد قبول همه قرارگرفت. این میثاق درباره تعامل اجتماعی، معاملات، منازعات، دیه، روابط پیغمبر با مخالفان، با یهودی‌ها و با غیر مسلمان‌ها بود، همه این‌ها نوشته و ثبت شد؛ مفصل هم هست؛ شاید دو سه صفحه کتاب‌های بزرگ تاریخ قدیمی را گرفته است.

اقدام در جهت برادری دینی

اقدام بعدی بسیار مهم، ایجاد اخوت بود. اشرافی­گری و تعصب­های خرافی و غرور قبیله­یی و جدایی قشرهای گوناگون مردم از یکدیگر، مهم‌ترین بلای جوامع متعصب و جاهلی آن روز عرب بود. پیغمبر با ایجاد اخوت، این‌ها را زیر پای خودش له کرد. بین فلان رئیس قبیله با فلان آدم بسیار پایین و متوسط، اخوت ایجاد کرد؛ گفت شما دو نفر با هم برادرید؛ آن‌ها هم با کمال میل این برادری را قبول کردند اشراف و بزرگان را در کنار بردگانِ مسلمان شده و آزادی یافته قرار داد. با این کار، همه موانع وحدت اجتماعی را از بین برد.

وقتی می­خواستند برای مسجد مؤذن انتخاب کنند، خوش صداها و خوش قیافه­ها زیاد بودند، معاریف و شخصیت‌های برجسته متعدد بودند؛ اما از میان همه این‌ها بلال حبشی را انتخاب کرد. نه زیبایی، نه صوت، نه شرف خانوادگی و پدر و مادری مطرح بود؛ فقط اسلام و ایمان، مجاهدت در راه خدا و نشان دادن فداکاری در این راه ملاک بود. ببینید چه‌طور ارزش‌ها را در عمل مشخص کرد. بیش از آنچه که حرف بخواهد در دل‌ها اثر بگذارد، عمل و سیره و ممشای او در دل‌ها اثر گذاشت.

برای آن که این کار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحله اول، شالوده ریزی نظام بود که با این کارها انجام گرفت. مرحله دوم، حراست از این نظام بود. موجود زنده رو به رشد و نموی که همه صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطر می­کنند، قهراً دشمن دارد. اگر پیغمبر نتواند در مقابل دشمن، هوشیارانه از این مولود طبیعی مبارک حراست کند، این نظام از بین خواهد رفت و همه زحماتش بی­حاصل خواهد بود؛ لذا باید حراست کند.

مرحله سوم، عبارت از تکمیل و سازندگی بناست. شالوده‌ریزی کافی نیست؛ شالوده‌ریزی، قدم اول است. این سه کار در عرض هم انجام می­گیرد. شالوده‌ریزی در درجه اول است؛ اما در همین شالوده‌ریزی هم ملاحظه دشمنان شده است و بعد از این هم حراست ادامه پیدا خواهد کرد. در همین شالوده‌ریزی، به بنای اشخاص و بنیان­های اجتماعی نیز توجه شده است و بعد از این هم ادامه پیدا خواهد کرد.

اقدامات پیامبر(ص) جهت حراست از نظام اسلامی

پیغمبر نگاه می­کند و می­بیند پنج دشمن اصلی، این جامعه تازه متولد شده را تهدید می‌کنند.

یک دشمن، کوچک و کم اهمیت است؛ اما در عین حال نباید از او غافل ماند؛ یک وقت ممکن است یک خطر بزرگ به وجود بیاورد، او کدام است؟

قبایل نیمه وحشی اطراف مدینه، به فاصله ده فرسخ، پانزده فرسخ، بیست فرسخ از مدینه، قبایل نیمه وحشی­یی وجود دارد که تمام زندگی آن‌ها عبارت از جنگ و خونریزی و غارت و به جان هم افتادن و از همدیگر قاپیدن است. پیغمبر اگر بخواهد در مدینه نظام اجتماعی سالم و مطمئن و آرامی بوجود آورد، باید حساب این‌ها را بکند. پیغمبر فکر این‌ها را کرد. در هرکدام از آن‌ها اگر نشانه صلاح و هدایت بود با آن‌ها پیمان بست؛ اول هم نگفت که حتماً بیایید مسلمان شوید؛ نه، کافر و مشرک هم بودند، اما با این‌ها پیمان بست تا تعرض نکنند.

پیغمبر بر عهد و پیمان خودش خیلی پافشاری می­کرد و پایدار بود؛ که این را هم عرض خواهم کرد. آن‌هایی که شریر بودند و قابل اعتماد نبودند، پیغمبر آن‌ها را علاج کرد و خودش سراغ آن‌ها رفت. این سریه­هایی را که شنیده­اید پیغمبر پنجاه نفر را سراغ فلان قبیله فرستاد، بیست نفر را سراغ فلان قبیله، مربوط به این‌هاست؛ آن کسانی که خوی طبیعت آن‌ها آرام پذیر و هدایت پذیر و صلاح پذیر نیست و جز با خونریزی و استفاده از قدرت نمی‌توانند زندگی کنند. لذا پیغمبر سراغ آن‌ها رفت و آن‌ها را منکوب کرد و سر جای خودش نشاند.

دشمن دوم، در مکه است که یک مرکزیت است. درست است که در مکه حکومت به معنای رایج خودش وجود نداشت؛ اما یک گروه اشراف متکبر قدرتمند متنفّذ با هم بر مکه حکومت می­کردند؛ این‌ها با هم اختلاف داشتند، اما در مقابل این مولود جدید، با یکدیگر همدست بودند، پیغمبر می­دانست خطر عمده از ناحیه آن‌هاست؛ همین‌طور هم در عمل اتفاق افتاد. پیغمبر احساس کرد اگر بنشیند تا سراغش بیایند، یقیناً آن‌ها فرصت خواهند یافت؛ لذا پیغمبر سراغ آن‌ها رفت؛ منتها به طرف مکه حرکت نکرد. راه کاروانی آن‌ها از نزدیکی مدینه عبور می­کرد؛ پیغمبر تعرض خودش را به آن‌ها شروع کرد؛ که جنگ بدر، مهمترین این تعرض‌ها در اول کار بود پیغمبر تعرض را شروع کرد؛ آن‌ها هم با تعصب و پیگیری و لجاجت به جنگ آن حضرت آمدند.تقریباً چهار پنج سال وضع این طوری بود؛ یعنی پیغمبر آن‌ها را به حال خودشان رها نمی­کرد؛ آن‌ها هم امیدوار بودند که بتوانند این مولود جدید یعنی نظام اسلامی را- که از آن احساس خطر می­کردند، ریشه کن کنند. جنگ احد و جنگ‌های متعدد دیگری که اتفاق افتاد؛ در همین زمینه بود.

آخرین جنگی که آنها سراغ پیغمبر آمدند، جنگ خندق – یکی از آن جنگ‌های بسیار مهم بود- همه نیرویشان را جمع کردند و از دیگران هم کمک گرفتند و گفتند می­رویم پیغمبر و دویست نفر، سیصد نفر، پانصد نفر از یاران نزدیک او را قتل عام می­کنیم؛ مدینه را هم غارت می‌کنیم و آسوده برمی‌گردیم؛ دیگر هیچ اثری از این‌ها نخواهد ماند. قبل از آن که این‌ها به مدینه برسند، پیغمبر اکرم از قضایا مطلع شد و آن خندق معروف را کند. یک طرف مدینه قابل نفوذ بود؛ لذا در آن جا خندقی تقریباً به عرض چهل متر کندند. ماه رمضان بود. طبق بعضی از روایات، هوا خیلی سرد بود؛ آن سال بارندگی هم نشده بود و مردم درآمدی نداشتند؛ لذا مشکلات فراوانی وجود داشت. سخت­تر از همه پیغمبر کار کرد. در کندن خندق، هر جا دید کسی خسته شده و گیر کرده و نمی­تواند پیش برود، پیغمبر می­رفت کلنگ را از او می­گرفت و کار می­کرد یعنی فقط با دستور حضور نداشت؛ با تنِ خود در وسط جمعیت حضور داشت. کفار مقابل خندق آمدند، اما دیدند نمی­توانند؛ لذا شکسته و مفتضح و مایوس و ناکام مجبور شدند برگردند. پیغمبر فرمود تمام شد؛ این آخرین حمله قریش مکه به ماست؛ از حالا دیگر نوبت ماست؛ ما به طرف مکه و به سراغ آن‌ها می­رویم.

سال بعد از آن پیغمبر گفت ما می­خواهیم به زیارت عمره بیاییم. ماجرای حدیبیه – که یکی از ماجراهای بسیار پرمغز و پرمعناست – در این زمان اتفاق افتاد. پیغمبر به قصد عمره به طرف مکه حرکت کرد؛ آن‌ها دیدند در ماه حرام- که ماه جنگ نیست و آن‌ها هم به ماه حرام احترام می­گذاشتند. پیغمبر دارد به طرف مکه می­آید. چه کار کنند؟ راه را باز بگذارند بیاید؟ با این موقعیت، چه کار خواهند کرد و چه‌طور می­توانند در مقابل او بایستند؟ ایا در ماه حرام بروند با او جنگ کنند؟ چگونه جنگ کنند؟ بالاخره تصمیم گرفتند و گفتند می­رویم و نمی­گذاریم او به مکه بیاید؛ و اگر بهانه­یی پیدا کردیم، قتل عامشان می­کنیم.

پیغمبر باعالی­ترین تدبیر، کاری کرد که آنها نشستند و با پیغمبر قرارداد امضا کردند تا پیغمبر برگردد؛ اما سال بعد بیاید و عمره را به جا آورد و در سرتاسر منطقه برای تبلیغات پیغمبر فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خدای متعال در قرآن می­فرماید: «انّا فتحنا لک فتحاً مبینا»[۲] ما برای تو فتح مبینی ایجاد کردیم. اگر کسانی به مراجع صحیح و محکم تاریخ، مراجعه بکنند، خواهند دید که ماجرای حدیبیه چه قدر عجیب است. سال بعد پیغمبر به عمره رفتند و علی رغم آن‌ها، شوکت آن بزرگوار روز به روز زیاد شد. سال بعدش- یعنی سال هشتم- که کفار نقض عهد کرده بودند، پیغمبر رفتند و مکه را فتح کردند، که فتحی عظیم و حاکی از تسلط و اقتدار پیغمبر بود. بنابراین پیغمبر با این دشمن هم مدبرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگی و بدون حتی یک قدم عقب نشینی برخورد کرد و روز به روز و لحظه به لحظه به طرف جلو پیش رفت.

پیغمبر با دشمن سازمان یافته­یی که آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با یهود رفتار می­کند و به آنها امان نمی­دهد؛ اما دشمنی را که سازمان یافته نیست و لجاجت­ها و دشمنی­ها و خباثت‌های فردی دارند و بی­ایمانند تحمل می­کند.

چگونگی برخورد پیامبر(ص) با یهودیان

دشمن سوم، یهودیان بودند؛ یعنی بیگانگان نامطمئنی که حاضر شدند با پیغمبر در مدینه زندگی کنند؛ اما از موذی­گری و اخلال‌گری و تخریب دست برنمی­داشتند، اگر نگاه کنید، بخش مهمی از سوره بقره و بعضی از سوره­های دیگر قرآن مربوط به برخورد مبارزه فرهنگی پیغمبر با یهود است، چون گفتیم این‌ها فرهنگی بودند؛ آگاهی‌هایی داشتند؛ روی ذهن­های مردم ضعیف الایمان اثر زیاد می­گذاشتند؛ توطئه می­کردند؛ مردم را ناامید می­کردند و به جان هم می­انداختند؛ این‌ها دشمن سازمان یافته­یی بودند. پیغمبر تا جایی که می­توانست، با این‌ها مدارا کرد؛ اما بعد که دید این‌ها مدارا بردار نیستند، این‌ها را مجازات کرد، پیغمبر بی­خود و بدون مقدمه هم سراغ این‌ها نرفت؛ هرکدام از سه قبیله عملی انجام دادند و پیغمبر طبق آن عمل، آن‌ها را مجازات کرد. اول، بنی قینقاع بودند که به پیغمبر خیانت کردند؛ پیغمبر سراغ آن‌ها رفت و فرمود باید از آن‌جا بروید این‌ها را کوچ داد و از آن منطقه بیرون کرد و تمام امکاناتشان برای مسلمان‌ها ماند. دسته دوم، بنی نضیر بودند؛ آن‌ها هم خیانت کردند- که داستان خیانت‌های اینها مهم است- لذا پیغمبر فرمود مقداری از وسایلتان را بردارید و بروید؛ آن‌ها هم مجبور شدند و رفتند. دسته سوم، بنی قریظه بودند که پیغمبر به آن‌ها امان و اجازه داد تا بمانند، آن‌ها را بیرون نکرد؛ با آن‌ها پیمان بست تا در جنگ خندق نگذارند دشمن از طرف محلات آن‌ها وارد مدینه شود، اما این‌ها ناجوانمردی کردند؛ و با دشمن پیمان بستند تا در کنار آن‌ها به پیغمبر حمله کنند؛ یعنی نه فقط به پیمانشان با پیغمبر پایدار نماندند، بلکه در حالی که پیغمبر یک قسمت مدینه را- که قابل نفوذ بود- خندق حفر کرده بود و محلات این‌ها در طرف دیگری بود که باید آن‌ها مانع از این می­شدند که دشمن از آن جا بیاید، این‌ها رفتند با دشمن مذاکره و گفتگو کردند تا دشمن و آنها- مشترکاً- از آن جا وارد مدینه شوند و از پشت به پیغمبر خنجر بزنند، پیغمبر در اثنای توطئه این‌ها، ماجرا را فهمید. محاصره مدینه، قریب یک ماه طول کشیده بود؛ اواسط این یک ماه بود که این‌ها این خیانت را کردند، پیغمبر مطلع شد که این‌ها چنین تصمیمی گرفته­اند. با تدبیر بسیار هوشیارانه، کاری کرد که بین این‌ها و قریش به هم خورد- که ماجرایش را در تاریخ نوشته‌اند- کاری کرد که اطمینان این‌ها و قریش از همدیگر سلب شد. یکی از آن حیله­های جنگی سیاسی بسیار زیبای پیغمبر همین جا بود؛ یعنی این‌ها را متوقفشان کرد تا نتوانند لطمه بزنند. بعد که قریش و هم پیمانانشان شکست خوردند و از خندق جدا شدند و به طرف مکه رفتند، پیغمبر به مدینه برگشت؛ همان روزی که برگشت، نماز ظهر را خواند و فرمود نماز عصر را جلوی قلعه­های بنی قریظه می­خوانیم، راه بیفتیم به آن‌جا برویم یعنی حتی یک شب هم معطل نکرد؛ رفت و آن‌ها را محاصره کرد؛ بیست و پنج روز بین این‌ها محاصره و درگیری بود؛ بعد پیغمبر همه مردان جنگی این‌ها را به قتل رساند؛ چون خیانت این‌ها بزرگ‌تر بود و قابل اصلاح نبودند، پیغمبر با این‌ها این­گونه برخورد کرد؛ یعنی دشمن یهود را – عمدتاً در قضیه بنی قریظه، قبلش در قضیه بنی نضیر، بعدش در قضیه یهودیان خیبر- این­گونه با تدبیر و قدرت و پیگیری و همراه با اخلاق والای انسانی از سر مسلمان­ها رفع کرد در هیچکدام از این قضایا، پیغمبر نقض عهد نکرد؛ حتی دشمنان اسلام هم این را قبول دارند که پیغمبر در این قضایا هیچ نقض عهدی نکرد؛ آن‌ها بودند که نقض عهد کردند.

برخورد همراه با ملایمت پیامبر(ص) با منافقان

دشمن چهارم، منافقین بودند. منافقین داخل مردم بودند؛ کسانی که به زبان ایمان آورده بودند؛ اما در باطن ایمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگ نظر و آماده همکاری با دشمن، منتها سازمان نیافته، فرق این‌ها با یهود این بود.

پیغمبر با دشمن سازمان‌یافته­یی که آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با یهود رفتار می­کند و به آن‌ها امان نمی­دهد؛ اما دشمنی را که سازمان یافته نیست و لجاجت‌ها و دشمنی­ها و خباثت‌های فردی دارند و بی­ایمانند، تحمل می­کند. عبدالله بن ابی، یکی از دشمن‌ترین دشمنان پیغمبر بود؛ تقریباً تا سال آخر زندگی پیغمبر این شخص زنده بود؛ پیغمبر با او رفتار بدی نکرد؛ در عین حال همه می­دانستند او منافق است؛ ولی با او مماشات کرد؛ مثل بقیه مسلمان‌ها با او رفتار کرد؛ سهمش را از بیت المال داد، امنیتش را حفظ کرد، حرمتش را رعایت کرد؛ با این­که آن‌ها این همه بد جنسی و خباثت می­کردند که باز در سوره بقره، فصلی مربوط به همین منافقین است. آن وقتی که جمعی از این منافقین کارهای سازمان یافته کردند، پیغمبر به سراغ آن‌ها رفت. در قضیه مسجد ضرار، این‌ها رفتند مرکزی درست کردند؛ با خارج از نظام اسلامی- یعنی با کسی که در منطقه روم بود؛ مثل ابوعامر راهب- ارتباط برقرار کردند و مقدمه سازی کردند تا از روم علیه پیغمبر لشکر بکشند؛ در این جا پیغمبر به سراغ آن‌ها رفت و مسجدی را که ساخته بودند، ویران کرد و سوزاند؛ فرمود این مسجد، مسجد نیست؛ این­جا محل توطئه علیه مسجد و علیه نام خدا و علیه مردم است. یا آن‌جایی که یک دسته از همین منافقین، کفر خودشان را ظاهر کردند و از مدینه رفتند و در جایی لشکری درست کردند؛ پیغمبر با این‌ها مبارزه کرد و فرمود اگر نزدیک مدینه بیایند به سراغشان می­رویم و با آن‌ها می­جنگیم؛ با این­که منافقین در داخل مدینه هم بودند و پیغمبر با آن‌ها کاری نداشت. بنابراین با دسته سوم، برخورد سازمان یافته قاطع، اما با دسته چهارم برخورد همراه با ملایمت داشت؛ چون این‌ها سازمان یافته نبودند و خطرشان، خطر فردی بود. پیغمبر با رفتار خود، غالباً هم این‌ها را شرمنده می­کرد.

برنامه­های پیامبر برای مبارزه با دشمن درون

دشمن پنجم، عبارت بود از دشمنی که در درون هریک از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت؛ خطرناک‌تر از همه دشمن‌ها هم همین است؛ این دشمن در درون ما هم وجود دارد؛ تمایلات نفسانی، خودخواهی­ها، میل به انحراف، میل به گمراهی و لغزش‌هایی که زمینه آن را خود انسان فراهم می­کند. پیغمبر با این دشمن هم سخت مبارزه کرد. منتها مبارزه به این دشمن، به وسیله شمشیر نیست؛ به وسیله تربیت و تزکیه و تعلیم و هشدار دادن است. لذا وقتی که مردم با آن همه زحمت از جنگ برگشتند، پیغمبر فرمود شما از جهاد کوچک‌تر برگشتید، حالا مشغول جهاد بزرگ‌تر بشوید. عجب! یا رسول الله! جهاد بزرگ‌تر چیست؟ ما این جهاد با این عظمت و با این زحمت را انجام دادیم؛ مگر بزرگ‌تر از این هم جهادی وجود دارد؟ فرمود بله، جهاد با نفس خودتان، اگر قرآن می­فرماید «الّذین فی قلوبهم مرض» [۳] این‌ها منافقین نیستند؛ البته عده­یی از منافقین هم جزو «الّذین فی قلوبهم مرض»اند، اما هرکسی که «الّذین فی قلوبهم مرض» است- یعنی در دل، بیماری دارد- جزو منافقین نیست؛ گاهی مؤمن است، اما دلش مرض هست. این مرض یعنی چه؟ یعنی ضعف‌های اخلاقی، شخصیتی، هوسرانی و میل به خودخواهی­های گوناگون؛ که اگر جلویش را نگیری و خودت با آن‌ها مبارزه نکنی، ایمان را از تو خواهد گرفت و تو را از درون پوک خواهد کرد. وقتی ایمان را از تو گرفت، دل تو بی ایمان و ظاهر تو با ایمان است؛ آن وقت اسم چنین کسی منافق است. اگر خدای نکرده دل من و شما از ایمان تهی شد؛ در حالی که ظاهرمان، ظاهر ایمانی است؛ پابندی­ها و دلبستگی­های اعتقادی و ایمانی را از دست دادیم، اما زبان ما همچنان همان حرف‌های ایمانی را می­زند که قبلش می­زد؛ این می­شود نفاق؛ این هم خطرناک است. قرآن می‌فرماید: « ثمّ کان عاقبه الّذین اساوا السوای ان کذّبوا بایات الله»[۴] آن کسانی که کار بد کردند، بدترین نصیبشان خواهد شد. آن بدترین چیست؟ تکذیب آیات الهی. در جای دیگر می‌فرماید: آن کسانی که به این وظیفه بزرگ- انفاق در راه خدا – عمل نکردند، «فاعقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه»؛ [۵] چون با خدا خلف وعده کردند، در دلشان نفاق به وجود آمد. خطر بزرگ برای جامعه اسلامی این است؛ هرجا هم که شما در تاریخ می‌بینید جامعه اسلامی منحرف شده؛ از این جا منحرف شده است. ممکن است دشمن خارجی بیاید، سرکوب کند، شکست بدهد و تار و مار کند؛ اما نمی­تواند نابود کند؛ بالاخره ایمان می­ماند و در جایی سربلند می­کند و سبز می­شود. اما آن جایی که این لشکر دشمن درونی به انسان حمله کرد و درون انسان را تهی و خالی کرد، راه منحرف خواهد شد. هر جا انحراف وجود دارد، منشأش این است. پیغمبر با این دشمن هم مبارزه کرد.

پیامبر(ص) اسوه حسنه

پیغمبر در رفتار خود مدبرانه عمل کرد و سرعت عمل داشت؛ نگذاشت در هیچ قضیه­یی وقت بگذرد. قناعت و طهارت شخصی داشت. و هیچ نقطه ضعفی در وجود مبارکش نبود. او معصوم و پاکیزه بود؛ این خودش مهم‌ترین عامل در اثرگذاری است. ما باید یاد بگیریم؛ مقدار زیادی از این حرف‌ها را باید به بنده بگویند؛ من باید یاد بگیرم؛ مسئولان باید یاد بگیرند. اثرگذاری با عمل، به مراتب فراگیرتر و عمیق‌تر است از اثرگذاری با زبان. او قاطعیت و صراحت داشت. پیغمبر هیچ وقت دو پهلو حرف نزد. البته وقتی با دشمن مواجه می­شد، کار سیاسی دقیق می­کرد و دشمن را به اشتباه می­انداخت. در موارد فراوانی، پیغمبر دشمن را غافلگیر کرده است؛ چه از لحاظ نظامی، چه از لحاظ سیاسی؛ اما با مؤمنین و مردم خود، همیشه صریح، شفاف و روشن حرف می‌زد و سیاسی کاری نمی­کرد و در موارد لازم نرمش نشان می­داد مثل قضیه عبدالله بن ابی که ماجراهای مفصلی دارد. او هرگز عهد و پیمان خودش را با مردم و با گروه‌هایی که با آنها عهد و پیمان بسته بود- حتی با دشمنانش، حتی با کفار مکه – نشکست. پیغمبر عهد و پیمان خود را با آن‌ها نقض نکرد؛ آن‌ها نقض کردند، پیغمبر پاسخ قاطع داد، هرگز پیمان خودش را با کسی نقض نکرد؛ لذا همه می­دانستند که وقتی با این شخص قرارداد بستند، به قرارداد او می­شود اعتماد کرد. از سوی دیگر پیغمبر تضرع خودش را از دست نداد و ارتباط خود را با خدا روز به روز محکم‌تر کرد. در وسط میدان جنگ، همان وقتی که نیروها­ی خودش را مرتب می‌کرد، تشویق و تحریص می­کرد، خودش دست به سلاح می­برد و فرماندهی قاطع می­کرد، یا آن‌ها را تعلیم می­داد که چه کار کنند، روی زانو می­افتاد و دستش را پیش خدای متعال بلند می­کرد و جلوی مردم بنا می­کرد به اشک ریختن و با خدا حرف زدن؛ پروردگارا! تو به ما کمک کن؛ پروردگارا! تو از ما پشتیبانی کن؛ پروردگارا؛ تو خودت دشمنانت را دفع کن.

نه دعای او موجب می­شد که نیرویش را به کار نگیرد؛ نه به کار گرفتن نیرو، موجب می‌شد که از توسل و تضرع و ارتباط با خدا غافل بماند؛ به هر دو توجه داشت. او هرگز در مقابل دشمن عنود دچار تردید و ترس نشد. امیرالمؤمنین -که مظهر شجاعت است- می‌گوید هر وقت در جنگ‌ها شرایط سخت می­شد و به تعبیر امروز ما – کم می­آوردیم، به پیغمبر پناه می­بردیم؛ هر وقت کسی در جاهای سخت، احساس ضعف می­کرد، به پیغمبر پناه می­برد. او ده سال حکومت کرد؛ اما اگر بخواهیم عملی را که در این ده سال انجام گرفته، به یک مجموعه پرکار بدهیم تا آن را انجام دهند، در طی صد سال هم نمی­توانند آن همه کار و تلاش و خدمت را انجام دهند. اگر ما کارهای امروزمان را با آن‌چه که پیغمبر انجام داد مقایسه کنیم، آن‌گاه می­فهمیم که پیغمبر چه کرده است. خود اداره آن حکومت و ایجاد آن جامعه و ایجاد آن الگو، یکی از معجزات پیغمبر است. مردم ده سال با او شب و روز زندگی کردند؛ به خانه­اش رفتند و او به خانه شان آمد؛ در مسجد با هم بودند؛ در راه با هم رفتند؛ با هم مسافرت کردند؛ باهم خوابیدند؛ با هم گرسنگی کشیدند؛ با هم شادی کردند؛- محیط زندگی پیغمبر، محیط شادی هم بود؛ با افراد شوخی می­کرد مسابقه می­گذاشت و خودش هم در آن شرکت می­کرد. آن مردمی که ده سال با او زندگی کردند. روز به روز محبت پیغمبر و اعتقاد به او در دل‌های آن‌ها عمیق­تر شد. وقتی در فتح مکه، ابوسفیان مخفیانه و با حمایت عباس- عموی پیامبر- به اردوگاه آن حضرت آمد تا امان بگیرد، صبح دید پیغمبر دارد وضو می­گیرد و مردم اطراف آن حضرت جمع شده­اند تا قطرات آبی که از صورت و دست ایشان می­چکد، از یکدیگر بربایند! گفت: من کسری و قیصر- این پادشاهان بزرگ و مقتدر دنیا- را دیده­ام؛ اما چنین عزتی را در آنها ندیده­ام. بله عزت معنوی، عزت واقعی است؛ «ولله العزه و لرسوله و للمؤمنین» مؤمنین هم اگر آن راه را بروند، عزت دارند. در مثل چنین روزهایی- روز بیست و هشتم صفر- این نور آسمانی، این انسان والا و این پدر مهربان از میان مردم رفت و آنها را غمگین و داغدار کرد. روز رحلت پیغمبر و روزهای بیماری آن حضرت، برای مردم مدینه روزهای سختی بود؛ بخصوص با آن خصوصیاتی که اندکی قبل از رحلت پیغمبر پیش آمد. پیغمبر به مسجد آمدند و روی منبر نشستند و فرمودند که هرکس به گردن من حقی دارد، آن حق را از من بگیرد. مردم شروع به گریه کردند و گفتند یا رسول الله! ما به گردن تو حق داشته باشیم؟! فرمود رسوایی پیش خدا سخت‌تر از رسوایی پیش شماست؛ اگر به گردن من حقی دارید، اگر از من طلبی دارید، بیایید و بگیرید تا به روز قیامت نیفتد. ببینید چه اخلاقی! کیست که دارد این حرف را می‌زند؟ آن انسان والایی که جبرئیل به مصاحبت با او افتخار می­کند؛ اما در عین حال با مردم شوخی نمی­کند؛ جدی می‌گوید تا مبادا در جایی به وسیله او، ندانسته حقی از کسی ضایع شده باشد. پیغمبر این مطلب را دو بار، سه بار، تکرار کرد. البته در تاریخ ماجراهایی را آورده­اند که من خیلی نمی­دانم کدامش و چه قدرش دقیق است؛ اما آن مطلبی که غالباً نقل کرده­اند، که یک نفر بلند شد و عرض کرد: یا رسول الله من به گردن تو حقی دارم؛ تو یک وقت با ناقه از پهلوی من عبور می­کردی من هم سوار بودم، تو هم سوار بودی، ناقه من نزدیک تو آمد و تو با عصا، هی کردی؛ ولی عصا به شکم من خورد و من این را از تو طلبکارم. پیغمبر پیرهنش را بالا زد و گفت همین حالا بیا قصاص کن؛ نگذار به قیامت بیفتد. مردم حیرت زده نگاه می­کردند و می­گفتند ایا این مرد واقعاً می­خواهد قصاص کند؟ ایا دلش خواهد آمد؟ دیدند پیغمبر کسی را فرستاد تا از خانه، همان چوبدستی را بیاورند. بعد فرمود: بیا بگیر و با همین چوب به شکم من بزن. آن مرد جلو آمد. مردم، همه مبهوت؛ متحیر و شرمنده از این که نکند این مرد بخواهد این کار را بکند؛ اما یک وقت دیدند او روی پای پیغمبر افتاد و بنا کرد شکم پیغمبر را بوسیدن گفت: یا رسول الله! من با مس بدن تو خودم را از آتش دوزخ نجات می­دهم!

پی‌نوشت‌ها

  1. جمعه/ ۲
  2. فتح/ ۱
  3. مائده / ۵۲
  4. روم/ ۱
  5. توبه/ ۷۷

 

منبع: مجله  معارف  مرداد ۱۳۸۰، شماره ۱ 

 

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.