این چنین بود انفاق پیامبر

شخصی می‌گوید: روزی بلال۱ را در شهر حلب۲ دیدم و از او پرسیدم: بلال! به من بگو ببینم انفاق‌های پیامبر چگونه بود؟ بلال گفت: انفاقی نبود که پیامبر صلی الله علیه وآله انجام دهد، مگر آن که مرا در انجام آن مأمور می‌کرد. همواره روش پیامبر صلی الله علیه وآله این‌گونه بود که هرگاه مسلمانی به نزدش می‌آمد و پیامبر، او را برهنه و فقیر می‌یافت، قبل از این که او چیزی بخواهد، پیامبر اگر چیزی آماده داشت که به او بدهد، می‌داد و اگر چیزی آماده نداشت، به من می‌فرمود: بلال! برو پولی قرض کن و برایش لباس و غذا تهیه کن؛ من هم می‌رفتم مقداری پول قرض می‌کردم و با آن، قدری غذا، لباس و سایر لوازم تهیه می‌کردم و آن شخص را با این پول، هم می‌پوشاندم و هم غذا می‌دادم.

445

این چنین بود انفاق پیامبر

نویسنده: محمد نقدی

منبع: مجله پرسمان شماره۹۸

شخصی می‌گوید: روزی بلال۱ را در شهر حلب۲ دیدم و از او پرسیدم: بلال! به من بگو ببینم انفاق‌های پیامبر چگونه بود؟ بلال گفت: انفاقی نبود که پیامبر صلی الله علیه وآله انجام دهد، مگر آن که مرا در انجام آن مأمور می‌کرد. همواره روش پیامبر صلی الله علیه وآله این‌گونه بود که هرگاه مسلمانی به نزدش می‌آمد و پیامبر، او را برهنه و فقیر می‌یافت، قبل از این که او چیزی بخواهد، پیامبر اگر چیزی آماده داشت که به او بدهد، می‌داد و اگر چیزی آماده نداشت، به من می‌فرمود: بلال! برو پولی قرض کن و برایش لباس و غذا تهیه کن؛ من هم می‌رفتم مقداری پول قرض می‌کردم و با آن، قدری غذا، لباس و سایر لوازم تهیه می‌کردم و آن شخص را با این پول، هم می‌پوشاندم و هم غذا می‌دادم.

روزی یکی از مشرکان مدینه، جلوی مرا گرفت و گفت: بلال! من از تو تقاضایی دارم. گفتم: بگو. گفت: من فردی ثروتمندم و دلم می‌خواهد از امروز به بعد، فقط از من پول قرض بگیری. هرگاه خواستی چیزی تهیه کنی، به نزد من بیا تا پول در اختیارت بگذارم. چون پیشنهاد از طرف او بود، من هم پذیرفتم و از آن روز به بعد، هر وقت به پول نیاز داشتم، به سراغ او می رفتم؛ از او پول قرض می‌گرفتم و حاجت نیازمندان را با آن برآورده می‌کردم تا این که یک روز، وضو گرفته بودم و خود را آماده می‌کردم که به مسجد بروم و اذان بگویم که ناگهان، آن مشرک را با جمعی از دوستان تاجرش که در حال عبور بودند، دیدم. آن مشرک تا چشمش به من افتاد، با لحنی تند و بی ادبانه، فریاد زد:

هی حبشی! هیچ می‌دانی تا اول ماه چقدر مانده؟

گفتم: بله می‌دانم، خیلی نمانده.

گفت: خواستم یادت بیاورم که بدانی تا اول ماه، چهار شب بیشتر نمانده؛ حواست جمع باشد که حتماً سر ماه به سراغت خواهم آمد و طلبم را خواهم گرفت.

من از سخنان آن مشرک، بُهتم زده بود و سخت متعجب شده بودم؛ او هم یکسره جسارت و بلندپروازی می‌کرد و می‌گفت: من این پول‌ها را به خاطر بزرگی دوستت (پیامبر) و یا بزرگی خود تو قرض نداده‌ام؛ بلکه می‌خواستم با این کار، تو بنده من باشی تا مثل قبل از اسلام آوردنت، تو را به گوسفند چرانی بفرستم.

هرچه با خود فکر کردم که چه پاسخی به او بدهم، دیدم بهتر است با بی اعتنایی از آن بگذرم.

آنها رفتند و من هم به سوی مسجد روان شدم؛ اما خیلی ناراحت بودم و لحظه‌ای از فکر آن مشرک و حرف‌هایش غافل نمی‌شدم؛ گویی شهر مدینه روی سرم می‌چرخید و افکار رنگارنگ، رهایم نمی‌کردند؛ به مسجد که رسیدم، اذان گفتم؛ نماز عشاء را به جای آوردم و صبر کردم تا همه متفرق شدند. پیامبر صلی الله علیه وآله از مسجد به سوی منزل حرکت کرد و داخل خانه شد. دنبالش روان شدم و اجازه ورود خواستم؛ پیامبر اجازه فرمودند. داخل شده، سلام کردم و در کمال خضوع، گفتم: ای رسول خدا! پدر و مادرم به فدای شما باد! همان مشرکی که قبلاً به شما گفته بودم از او پول قرض می‌کنم، امروز مرا در مسیر مسجد دید و با من این‌گونه رفتار کرد. در حال حاضر، نه شما پولی داری و نه من؛ او هم که بنای آبروریزی دارد. لطفاً اجازه دهید به میان محله‌های مسلمانان سری بزنم بلکه خداوند عنایتی کند و بتوانیم بدهی خود را بپردازیم.

این سخنان را گفتم و از محضر پیامبر صلی الله علیه وآله خارج شدم. پاسی از شب گذشته و شهر کاملاً خلوت شده بود. همه، شام شب را خورده، خوابیده بودند. به سوی خانه‌ام روان شدم. به خانه که رسیدم، حوصله هیچ کاری را نداشتم. شمشیر، نیزه و کفشم را بالای سرم گذاشتم و طاق باز، روی بام دراز کشیدم که بخوابم. دستانم را زیر سر گذاشتم و به آسمان نیلگون خیره شدم. بسیار سعی کردم که بخوابم؛ اما از فرط ناراحتی کارِ آن مشرک، خواب از چشمانم ربوده شده بود. راستی شبی سخت و سنگین بود.

سرانجام، سحرگاهان بلند شدم که برای رفتن به مسجد مهیا شوم. دیدم شخصی نفس زنان به سویم می‌آید و صدا می‌زند: بلال! بلال! از بالای بام، بی صبرانه فریاد زدم: چه می‌گویی؟ گفت: زود بیا که پیامبر صلی الله علیه وآله تو را می‌خواهد.

فوراً لباس پوشیدم و به سرعت، به سوی خانه پیامبر، حرکت کردم.

به نزدیک خانه پیامبر که رسیدم، دیدم چهار شتر پر از بار، کنار خانه پیامبر زانو زده، استراحت می‌کنند. در زدم؛ اجازه خواستم؛ وارد شدم و سلام کردم. پیامبر صلی الله علیه وآله با تبسم فرمود: بلال! خوشحال باش که خداوند، حاجت تو را برآورده کرد. من هم حمد خدای به جا آوردم. پیامبر فرمود: آیا آن چهار شتر را با بار، بیرون خانه ندیدی؟ عرض کردم: چرا یا رسول الله! پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: هم بار شترها و هم خود آنها، برای توست. بار آنها، لباس و طعام است. آنها را یکی از بزرگان فدک۳ هدیه کرده است. بارها را برگیر و قرض‌هایت را با آنها بپرداز.

خوشحال از شنیدن این خبر، با عجله به سراغ شترها رفتم. اول، بارشان را پیاده کردم و بعد هم خودشان را محکم بستم و برای گفتن اذان، به سوی مسجد رفتم.

منتظر شدم تا پیامبر صلی الله علیه وآله نماز گزارد. پس از نماز، به طرف بقیع رفتم، آن جا بساط کردم و با صدای بلند فریاد زدم: هرکه از پیامبر طلبی دارد، فوراً بیاید و مشغول فروش اجناس و پرداخت بدهی شدم. به بعضی‌ها پول و به بعضی‌ها جنس می‌دادم.

همه طلب خود را گرفتند و دو دینار هم اضافه آمد. به مسجد رفتم. پیامبر صلی الله علیه وآله تنها در مسجد نشسته بود. سلام کردم. پیامبر فرمود: چه کردی بلال؟ عرض کردم: خداوند آن چه بر عهده پیامبرش بود را ادا نمود. پیامبر فرمود: آیا چیزی هم اضافه آمد؟ عرض کردم: دو دینار. پیامبر فرمود: دلم می‌خواهد این دو دینار را هم به مستحق بدهی و مرا از وجود آن راحت کنی. بلال! من از مسجد بیرون نمی‌روم تا تو این دو دینار را هم خرج کنی.

آن روز، فقیری را نیافتم. پیامبر، شب را در مسجد خوابید و روز هم در مسجد ماند. اواخر روز، دو سوار از دور پیدا شدند. به استقبال آنها شتافتم و به آنها، غذا و لباس دادم. پس از نماز، پیامبر صلی الله علیه وآله مرا صدا زد و فرمود: بلال! چه کردی؟

عرض کردم: خداوند شما را از فکر آن دو درهم هم راحت کرد.

پیامبر خوشحال شد؛ تکبیر گفت و حمد خدای به جا آورد و گفت: سپاس خداوند را که نمردم و زنده بودم تا این دو درهم، به اهلش رسید. پیامبر، به سوی خانه حرکت کرد و من هم او را مشایعت می‌کردم تا داخل خانه شد.

آری برادر! این بود چیزی که درباره‌اش از من سؤال کردی. این چنین بود انفاق پیامبر!۵

پی نوشت:

  1. بِلال بن رِباح، از اصحاب خوب پیامبر و از سابقین در پذیرفتن اسلام است. اصل او حبشی است. در مکه، اسلام آورد و در پذیرفتن اسلام، متحمل رنج‌ها و شکنجه‌های بسیار شد تا سرانجام به سفارش پیامبر اکرم، ابوبکر، او را خرید و آزاد کرد. او مؤذن پیامبر در سفر و حضر بود. در بیشتر جنگ‌های پیامبر، شرکت جست. در جنگ بدر، هنگامی که چشم بلال به «امیه بن خلف»، همان کافری که به دست او بارها در مکه شکنجه شده بود، افتاد، با فریاد، توجه مسلمانان را به او جلب نمود و او را به قتل رساندند.
  2. حلب، یکی از شهرهای مهم سوریه است که در شمال این کشور قرار دارد.
  3. فدک، نام قریه‌ای است آباد و مشهور که دارای آب فراوان و نخلستان‌های پربار می‌باشد و بین مکه و مدینه قرار دارد. فاصله آن تا شهر مدینه، دو تا سه روز راه است. این قریه، در اختیار یهود خیبر بود که در سال هفتم هجری، بدون جنگ و خونریزی، به پیامبر بخشیده شد. هنگامی که آیه «فاتِ ذَالْقُربْی حَقَّه» نازل شد، پیامبر، فدک را یک جا به حضرت فاطمه بخشید و همواره در دست او بود تا این که پیامبر از دنیا رفت. سپس با زور، از فاطمه گرفته شد.
  4. بقیع، نام قبرستان مشهور شهر مدینه است که نزدیک مسجدالنبی و در وسط شهر مدینه واقع شده است. قبر مطهر چهار امام معصوم، فرزندان پیامبر، همسران او و بسیاری از اصحاب گران قدر پیامبر، در آن جا قرار دارد.
  5. شرح این ماجرا در کتاب دلائل النبوه بیهقی، ج ۱، ص۳۴۸-۳۵۰، و البدایه و النهایه، ابن اثیر، ج ۶، ص ۵۵ ذکر شده است.

 

 

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.